eitaa logo
قصه ♥ قصه
112 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
398 ویدیو
70 فایل
با قصه ذهن و رفتار بچه ها را جهت دهیم.بچه ها ما رو عاشق خدا میکنند.مطالب به حفظ امانت با لینک قرار میگیره.فرق این کانال با بقیه اینه که جز اندک،مطلب اضافی نداره.نیز سعی شده قصه از لحاظ محتوا بررسی بشه.آیدی ارتباط با مدیر @Omidvar_Be_Fazle_Elahi
مشاهده در ایتا
دانلود
گردنبند_حضرت_زهرا(س).mp3
10.33M
قصه گردنبند حضرت زهرا(س) http://eitaa.com/joinchat/1409548311C9b1650259b لطفا لینک را برای دوستانتان ارسال کنید
‍ 🐛🦋 کرم ابریشم 🦋🐛 یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. سلیمه خانم و شوهرش حسین آقا و پسرشون سهیل در یکی از روستاهای سرسبز شمال زندگی می‌کردند. حسین آقا شغلش برنج کاری و باغ داری بود، اون مردی پر کار و پر تلاش بود. سلیمه خانم هم زنی با سلیقه‌ و کد بانو بود و به کارهای خانه رسیدگی می کرد. گاهی اوقات هم در کشاورزی به حسین آقا کمک می کرد. حسین آقا یه باغ کوچک میوه هم داشت که نزدیک خونشون بود. یه روز صبح که حسین آقا می خواست به باغ بره سهیل گفت: بابا می‌تونم با شما به باغ بیام؟ حسین آقا گفت: پس زود برو حاضر شو. سهیل و پدرش سوار گاری کوچکی که داشتند شدند و به سوی باغ حرکت کردند. وقتی وارد شدند حسین آقا با کمک سهیل درختان رو سمپاشی کرد و بهشون کمی کود داد و شروع به هرس کردن درختان توت. سهیل گفت: چرا شاخه های توت رو قیچی می کنید؟ پدرش گفت: کمک کن شاخه های بریده شده رو پشت گاری بریزیم وقتی به خونه رسیدیم خودت می فهمی! سهیل با خوشحالی همه شاخه ها رو جمع کرد و داخل گاری گذاشت و به سمت خونه حرکت کردند. همه با هم برگ های توت رو از شاخه جدا کردند و داخل انباری بردند. حسن آقا داخل حیاط رفت و به سهیل گفت بیا کمک تا این سبدها رو داخل انباری ببریم، سبدها پر بودن از کرم های سبز کوچولو، کرم ها رو روی برگها ریختند. سهیل دید کرم ها دارن برگ‌ها رو می‌خورند سهیل گفت: ای در خالی کردن برگ‌ها وشاخه های توت به آنها کمک کرد. برگ‌ها را به صورت مرتب روی هم داخل انباری چیدند. حسین آقا از داخل حیاط سبدهایی را که توی آن کرم‌های سبز کوچولویی بود روی برگ‌ها ریخت کرم کوچولو ها شروع به خوردن برگ توت کردند. سهیل از مادرش پرسید: مامان این کرم ها رو برای چی داخل انباری گذاشتیم؟ اسم اون ها چیه؟ مامانش گفت: پسرم این ها کرم های ابریشم هستند این کوچولو ها بعد از این که حسابی برگ های توت رو خوردن و بزرگ شدند. دور خودشون پیله درست می کنند بعد ما این پیله ها رو جمع می کنیم و به کارخونه میدیم اون جا با دستگاه های مخصوص از پیله ها نخ ابریشم درست می کنند که از آن برای بافت پارچه استفاده میشه. پارچه ابریشم خیلی نرم لطیف و با ارزش هستش. سهیل گفت: این کرم های کوچولو چه کار ظریفی دارند. مادرش گفت: فقط باید مواظب باشیم که پیله ها به پروانه تبدیل نشوند که دیگر پیله ها ارزشی ندارند چون پیله سوراخ نخ خوبی ندارد. مادرش گفت: سهیل جان کسانی که در پرورش و کار کرم ابریشم هستند به شغل اون ها نوغان داری میگن که کار سخت و پر زحمتی هستش. اون روز سهیل چیزهای زیادی در مورد کرم ابریشم یاد گرفت و از این بابت خیلی خوشحال بود. ╲\╭┓ ╭🦋🐛 🆑 @childrin1 ┗╯\╲
⭐️ من خدا را می شناسم ⭐️ من خدا را می شناسم با علامت‌های ساده او به گنجشکان کوچک پر زدن را یاد داده من صدایش را شنیدم زیر بارانی که آمد در کنار رودخانه با درختان حرف می زد خوبی اش را لمس کردم روی گلبرگ گل یاس خوبی اش را مزه کردم در دل یک دانه گیلاس من خدا را بو کشیدم توی جنگل روی ساحل من خدای مهربان را دوست دارم از ته دل #شعر ╲\╭┓ ╭⭐️ 🆑 @childrin1 ┗╯\╲
🚨🚒آتش نشانی🚒🚨 وقتی می گیره آتیش تو شهر ما مکانی سریع میاد یه ماشین که هست آتش نشانی مامور آتش نشان ببین چقدر زرنگه هرجا بگیره آتیش با شعله ها می جنگه 💕۷ مهر روز آتش نشانی و خدمات ایمنی مبارک باد💕 ♡⇨♥️⇦♡ 🚨🚒 🚒🚨🚒 ╲\╭┓ ╭ 🚨🚒 🆑 @childrin1 ┗╯\╲
قصه 🐧 شکموترین پنگوئن 🐧  یکی بود یکی نبود، یه پنگوئن کوچولویی بود که توی یه جزیره ی بزرگ و قشنگ زندگی می کرد. پنگوئن فقط به فکر خوردن بود. اون هی از دریا ماهی می گرفت و می خورد، نه با دوستاش بازی می کرد و نه با اونا به گردش می رفت. اون تمام وقتشو مشغول خوردن ماهی بود. پدر و مادر پنگوئن کوچولو که خیلی از دستش ناراحت بودند، بهش می گفتند: چرا نمی ری با دوستات بازی کنی؟ می گفت: مامان جون وقت ندارم، باید ماهی بگیرم. مامانش می گفت: عزیزم تو باید هر کاری رو به وقتش انجام بدی. پنگوئن کوچولو جواب می داد: مامانی نگران من نباش، من می دونم چی کار کنم. هر چی بابا و مامان پنگوئن کوچولو نصیحتش می کردند، اون گوش نمی کرد و فقط می خورد. یک روز بهاری قشنگ، چند تا پنگوئن به جزیره ی پنگوئن کوچولو اومدند. اونا کارای خیلی بامزه ای انجام می دادند، مثلاً طناب رو به دو تا میله می بستند و روش راه می رفتند. پنگوئن کوچولو خیلی از کار اونا خوشش اومد. اونا خیلی فرز و چابک بودند. برای همین براشون دست می زد و تشویقشون می کرد. اون دلش می خواست این بازی رو امتحان کنه، اما همین که رفت روی طناب، تلپی افتاد روی زمین و همه بهش خندیدند. پنگوئن کوچولو یادش رفته بود که خیلی چاقه و نمی تونه از این بازیا بکنه. پنگوئن کوچولوی بیچاره که خیلی خجالت کشیده بود، تندی از اون جا دور شد و تا چند روز پیداش نبود. اون انقدر ناراحت بود که حتی نمی تونست غذا بخوره. چند روز بعد پنگوئن کوچولو به خونه برگشت. اون دیگه به اندازه ی بقیه ی پنگوئن ها شده بود. پنگوئن کوچولو قصه ی ما بعد از این قضیه درس خوبی گرفت، اون فهمید که نباید خیلی زیاد غذا بخوره، چون اون می خواد مثل بقیه ی پنگوئنا باشه.  👈انتشار دهید 🕺کانال انیمیشن، شعر، قصه و لالایی 👇 @Ghesehaye_koodakaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قصه کودکانه مسواک بی دندون   یک مسواک بود کوچولو و بی دندون!  صبح تا شب توی جامسواکی می نشست تا دندون ها بیایند و او تمیزشان کند؛ اما هیچ دندونی پیش او نمی آمد هر دندونی که می آمد، پیش مسواک خودش می رفت.   یک روز مسواک بی دندون از آن همه نشستن خسته شد. گفت: « من دیگر از اینجا ماندن خسته شدم. هیچ دندونی من را دوست ندارد، من از اینجا می روم!»     تا خواست برود، حوله گفت: « نه! نرو، اگر بری کثیف می شوی، دیگر هیچ دندونی تو را دوست ندارد.» مسواک بی دندون گفت: « اشکالی ندارد، من که دندون ندارم! چقدر اینجا بیکار بمانم؟ خسته شده ام » حوله گفت: « مگر نمی دانی؟ تو مسواک نی نی هستی. نی نی الان کوچولو است، دندون ندارد اما چند وقت دیگر چند تا دندون در می آورد. اگر تو نباشی، چه کسی دندون های نی نی را مسواک کند؟»   مسواک بی دندون خوشحال شد،گفت: من مسواک نی نی هستم؟چرا زودتر بهم نگفتید!  باشد، صبر می کنم تا نی نی دندون در بیاورد، آن وقت می شوم مسواک با دندون!
💕 مامان💑باباها 💕          ❤🎨❤🎨 🎨❤🎨 ❤🎨 وقتی کنار بچه ها می شینین و با اونها می کشین 🎨 نمی دونین بچه ها چه ذوقی می کنن.😁 پس یه دفتر نقاشی برای خودتونم بخرین. 📒 😊 اصلا از فرزندتون بخواین که در مورد نقاشیِ شما توضیح بده، بذارین صحبت کردن، توصیف کردن و اظهار نظر کردن رو یادبگیره. ❤🎨 🎨❤🎨 ❤🎨
داستان کودکانه (میمون پرحرف) یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. در جنگلی بزرگ و زیبا حیوانات زیادی زندگی می کردند. همه ی حیوانات جنگل با هم مهربان بودند، ولی سه تای آن ها پنگوئن و آهو و میمون سال های زیادی بود که  با  هم  دوست بودند. 🐧🐒 یک روز پنگوئن و آهو یه عالمه میوه پیدا کردند و تصمیم گرفتند آن را قایم کنند و به کسی نگویند. در راه آن ها میمون را می بینند، میمون که خوشحالی آن ها را دید از آن ها دلیلش را پرسید. آن ها به او گفتند که نمی توانند بگویند و این که این یک راز است. اما میمون از آن ها خواست که به او اعتماد کنند. آن ها هم در مورد میوه همه چیز را گفتند. 🍏🍎🍊🍋🍌🍇🍒 وقتی آهو و پنگوئن و میمون به روستا رسیدند، میمون قولش را فراموش کرد و راز را به همه گفت. وقتی پنگوئن و  آهو به جایی که میوه ها را پنهان کرده بودند رفتند، دیدند که همه ی حیوانات جنگل به آن جا آمده اند و تمام میوه ها را خورده اند.😕😠 🧀🍞🍪🌰 همان روز پنگوئن و آهو یک عالمه غذا پیدا کردند و دوباره همانند دفعه ی قبل میمون را دیدند. آن ها از دست او عصبانی بودند، چون به قولش عمل نکرده بود، به همین خاطر تصمیم گرفتند درس خوبی به میمون بدهند. 🐟🐠🐟🐠🐡 روز بعد آن ها به میمون گفتند که دریاچه ای پیدا کردند که پر از ماهی است و گرفتن ماهی از این دریاچه اصلاً زحمتی ندارد.  میمون دوباره به همه ی حیوانات جنگل خبر داد. روز بعد میمون دوباره پیش پنگوئن و آهو آمد اما این بار تمام بدنش پر از زخم بود.  میمون بیچاره بعد از این که در مورد دریاچه ی پر از ماهی به حیوانات گفته بود، همه ی حیوانات، حتی خرس قطبی هم به آن جا رفتند، اما چیزی پیدا نکردند. آن ها فکر کردند که میمون به اونا کلک زده به همین خاطر میمون را دنبال کردند تا حسابشو برسند اما میمون افتاد توی گلهای خاردار و زخمی شد. از آن به بعد میمون فهمید که عمل کردن به قول بسیار مهم است و اگر می خواست دوستانش به او اعتماد کنند  باید به قولی که به آن ها می داد وفادار می ماند. 🐒 پنگوئن و آهو بار دیگر میمون را امتحان کردند، اما این بار دیگر میمون پرحرفی نکرد و به قولش عمل کرد و پنگوئن و آهو دوباره به دوست شان میمون اعتماد کردند و رازهایشان را با او در میان  می گذاشتند☺️ منبع :تبیان _با کمی تغییر ترجمه: نعیمه درویشی
📖مجموعه داستان های # گل_آباد 📝قسمت نوزدهم چرا گو گفت: دور گِل آباد، دیوار بزرگ سنگی درست کنیم تا دیگه هیچ وقت سنگستونی ها و پادشاه گِل آباد که می خواهند ما رو اذیت کنند، نتونند وارد شهر بشوند. مردم شهر خیلی خوشحال شدند و از چراگو خیلی تشکر کردند. چراگو دوباره به کوه برگشت و مشغول درست کردن ظرف سفالی شد ولی با خودش فکر کرد که چرا من تنهااین ظرف درست کنم؟ من می توانم بچه های شهر را به اینجا بیاورم و هر روز بهشون درست کردن سفال رو یاد بدم. بعد از مدتی نسبتا طولانی، چراگو برا خودش یک مدرسه راه انداخت. مدرسه گِل آبادی که در آن سفال گری یاد می داد. با راه افتادن مدرسه، دیگر فقط یک نفر نبود که می توانست ظرف درست کند، یک نفر نبود که عاشق گِل باشد، دیگر همه عاشق گِل بودند وآماده بودند تا با سنگستونی ها وپادشاه خودخواه گِل آباد مبارزه کنند. قصه ما به سر رسید. پادشاه گِل آباد به هدف بدی که داشت نرسید. @ba_gh_che
🤔 *در پیاده روی اربعین، با کودکان چگونه برخورد کنیم؟* حضور کودکان در اربعین 👈 قسمت اول 🕌 یکی از اتفاقات بسیار خوب و بزرگی که در چند سال اخیر اتفاق افتاده، بحث سفر پر شکوه اربعین است که محبین حضرت از نجف تا کربلا را طی می کنند. دسته های مختلفی وجود دارد. ترک ها، عرب ها، فارس ها، پیرمرد و جوان،معلول و .... . یک دسته از افرادی که در این سفر حضور دارند و خیلی مهم هستند، کودکان اند. ✅ چند نکته برای کسانی که قرار است همراه کودکان در این سفر، شرکت کنند: ۱. خیلی از چیزهای که برای ما جذاب هست، شاید برای بچه ها جذاب نباشد. حتی حوصله آنها سر برود. از آن طرف، خیلی از چیز هایی که برای کودکان جذاب هست، برای ما جالب نیست. مثل دیدن یک شتر در مسیر، دیدن یک نخل بزرگ. ممکن است دوست داشته باشند ساعت ها کنار آن نخل یا شتر یا حتی برکه که دور آن پر از زباله هست بازی کنند ولی تحمل اینکه یک ربع در مراسم عزاداری ما بشینند را .نداشته باشند. برنامه سفر را باید جوری تنظیم کنیم که هم به علاقه‌ی بچه ها توجه شود و هم ما به عزاداری مان برسیم. @ba_gh_che
فوت كوزه گري استاد كوزه گري بود كه خيلي با تجربه بود و كوزه هاي لعابي كه مي ساخت خيلي مشتري داشت . شاگردي نزد وي كار مي كرد كه زرنگ بود و استاد به او علاقه داشت و تمام تجربه هاي كاري خود را به او ياد داد . شاگرد وقتي تمام كارها را ياد گرفت . شروع به ايراد گرفتن كرد و گفت مزد من كم است . و كم كم زمزمه كرد كه من مي توانم بروم وبراي خودم كارگاهي راه اندازي كنم و كلي فايده ببرم . هرچه استاد كوزه گر از او خواهش كرد مدتي ديگر نزد او بماند تا شاگردي پيدا كند و كمي كارها را ياد بگيرد تا استاد دست تنها نباشد ، پسرك قبول نكرد و او را دست تنها گذاشت و رفت . شاگرد رفت و كارگاهي راه اندازي كرد وهمانطور كه ياد گرفته بود كاسه ها را ساخت و رنگ كرد و روي آن لعاب داد و در كوره گذاشت . ولي متوجه شد كه رنگ كاسه هاي او مات است و شفاف نيست . دوباره از نو شروع كرد و خاك خوبتر انتخاب كرد و در درست كردن خمير بيشتر دقت كرد و بهترين لعاب را استفاده كرد و آنها را در كوره گذاشت ولي باز هم مشكل قبلي بوجود آمد . شاگرد فهميد كه تمام اسرار كار را ياد نگرفته . نزد استاد رفت و مشكل خود را گفت . و از استاد خواهش كرد كه او را راهنمائي كند . استاد از او پرسيد كه چگونه خاك را آماده مي كند و چگونه لعاب را تهيه مي كند و چگونه آنرا در كوره مي گذارد . شاگرد جواب تمام سوالها را داد . استاد گفت : درست است كه هر شاگردي بايد روزي استاد شود ولي تو مرا بي موقع تنها گذاشتي . بيا يك سال اينجا بمان تا شاگرد تازه هم قدري كار ياد بگيرد و آن وقت من هم تو را راهنمائي خواهم كرد و تو به كارگاه خودت برو . شاگرد قبول كرد يكسال آنجا ماند ولي هر چه دقت كرد متوجه اشتباه خودش نمي شد . يك روز استاد او را صدا زد و گفت بيا بگويم كه چرا كاسه هاي لعابي تو مات است . استاد كنار كوره ايستاد و كاسه ها را گرفت تا در كوره بگذارد به شاگردش گفت چشمهايت را باز كن تا فوت وفن كار را ياد بگيري . استاد هنگام گذاشتن كاسه ها در كوره به آنها چند فوت مي كرد . بعد از او پرسيد : ” فهميدي “ . شاگرد گفت : نه . استاد دوباره يك كاسه ديگر برداشت و چند فوت محكم به آن كرد و گرد وخاكي كه از آن برخاسته بود به شاگرد نشان داد و گفت : اين فوت و فن كار است ، اين كاسه كه چند روز در كارگاه مي ماند پر از گرد و خاك مي شود در كوره اين گرد وخاك با رنگ لعاب مخلوط مي شود و رنگ لعاب را كدر مي كند . وقتي آنرا فوت مي كنيم گرد وغبار پاك مي شود و لعاب خالص پخته مي شود و رنگش شفاف مي شود . حالا پي كارت برو كه همه كارهايت درست بود و فقط همين فوت را كم داشت . اين مثل اشاره به كسي دارد كه بسيار چيزها مي داند ولي از يك چيز مهم آگاهي ندارد . مثلهاي كه به اين موضوع دلالت دارند عبارتند از : فلاني هنوز فوتش را ياد نگرفته اگر كسي فوت اين كار را به ما ياد مي داد خوب بود برو فوت آخري را ياد بگير همه چيز درست است و فقط فوتش مانده. 🏺🏺🏺🏺🏺🏺🏺 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh