eitaa logo
قصه ♥ قصه
112 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
398 ویدیو
70 فایل
با قصه ذهن و رفتار بچه ها را جهت دهیم.بچه ها ما رو عاشق خدا میکنند.مطالب به حفظ امانت با لینک قرار میگیره.فرق این کانال با بقیه اینه که جز اندک،مطلب اضافی نداره.نیز سعی شده قصه از لحاظ محتوا بررسی بشه.آیدی ارتباط با مدیر @Omidvar_Be_Fazle_Elahi
مشاهده در ایتا
دانلود
📖مجموعه داستان های 📝قسمت سیزدهم گل آباد سرزمینی بود که همه چیز آن از گل بود. وقتی همه چیز آن از گل باشد، مردم برای اینکه بتوانند زنده بمانند و حرکت کنند، نیاز به آب دارند . پادشاه گل آباد، که یک آدم خودخواه بود و همه چیز را فقط برای خودش می خواست، از سنگستون کلی سنگ آورده بود و یک قصر سنگی روی آب بنا کرده بود. دیگر آب روی گل آبادی ها بسته بود. از آن طرف هم سنگستونی برای اینکه آب رودخانه طغیان نکند و قصر پادشاه خراب نشود، کل آب رودخانه را داشتند خارج می کردند و میبردند. این وسط تنها کسی که می توانست گل آبادی ها را نجات بدهد، چراگو بود. چراگو میخواست با کمک راز گل این کار را انجام دهد. البته که راز گل هم جواب نداد، چون باید از همه مردم شهر، یک تکه از مو یا ناخن جمع می کردند و با آن کوزه درست می کردند، توی آن آب میریختند و آن آب را کف رودخانه می ریختند. آن وقت بود که یک چشمه در خانه استاد پیرمرد می جوشید و آب داخل شهر می آمد. چراگو با خودش فکر کرد که چه کاری می تواند بکند تا به یک تکه از موی پادشاه برسد. تا اینکه فکری به ذهنش رسید. دوباره دوستان گل آبادی را جمع کرد و گفت: من یه فکری کردم. ولی باید شما ها به من کمک بکنین. بچه ها هم قبول کردند و گفتند: چی کار بکنیم؟ باید تو گل آباد شایعه کنید به خصوص شایعه ای که سرباز های سنگستونی بشنوند و به گوش پادشاه گل آباد برسد. گفتند: چه شایعه ای؟ چرا گو گفت: شایعه کنید یک چاهی پیدا کردند که احتمال می دهیم خشک شده باشد ولی ممکن است آب هم داشته باشد. اگر آب داشته باشد، دیگه مردم می توانند از آن آب بیاورند. دیگر گل بدنشان نرم می شود و مثل قبل بتوانند به زندگی خودشان ادامه بدهند. بچه ها خیلی خوشحال شدند. @ba_gh_che
📖مجموعه داستان های 📝قسمت چهاردهم بچه ها از فکر چراگو خیلی خوشحال شدند و به چراگو گفتند: تو چقدر باهوشی. حالا بعدش چی میشه؟ چرا گو گفت: اون موقع که پادشاه میاد به دیدن چاه، یکی از شما که مسئول جمع کردن کلکسیون مو بود، باید بره جلو و کلکسیونش رو هدیه بده به پادشاه. و بعد از پادشاه دوتا تار مو بگیره. یکی برای همان کلکسیون و یکی هم برای کلکسیون خودش. این طوری یک تار مو پادشاه رو هم به دست می یاریم. بچه ها با خودشون فکر کردند ولی خیلی امیدوار نبودند که این نقشه جواب بدهد. چون پادشاه حرفشان را به این راحتی باور نمی کرد. بچه ها این ور و آن ور رفتند و به سربازهای سنگستونی گفتند: شنیدی یه چاه پیداشده؟ آره دیگه کار پادشاه تموم شده. من اگه جای پادشاه بودم، حتما جلو اون چاه رو می گرفتم و چاه رو خشک می کردم. چون دیگه مردم زندگی گلی شون رو شروع می کنند. سربازهای سنگستونی هم خبر را به پاشاه رسوندند. پادشاه خیلی عصبانی و خیلی ناراحت شد. و گفت: باید بریم چاه رو خشک کنیم. بعد کمی فکر کرد و گفت: می تونیم خشک نکنیم! پادشاه با یک عده سرباز سنگی عصبانی راه افتاد و به سمت چاه رفت. گارگرهای سنگستونی هم با یک سری کامیون راه افتادند. بچه ها نزدیک چاه کمین کرده بودند. تا پادشاه را دیدند، سریع به سمتش رفتند. سربازهای سنگستونی جلوی بچه ها گرفتند. بچه ها شروع به شعار دادن کردند: پادشاه گل آباد تو قصر و شهر همه جا تو باما مهربونی آرزومون سنگستونه سنگستون پادشاه از شعار بچه ها خوشش آمد و گفت: اشکال نداره بذارید این بچه ها بیان جلو. من ازشون خوشم اومده. @ba_gh_che
📖مجموعه داستان های 📝قسمت پانزدهم پادشاه که از شعار بچه ها خوشش آمده بود، اجازه داد تا بچه ها جلو بیایند. یکی از بچه ها گفت: این کلکسیونه که من جمع کردم، دوست دارم به شما هدیه بدم. پادشاه خیلی خوشش آمد و گفت: چه بچه های قدردانی‌. من تو گل آباد چنین آدم قدر دانی ندیده بودم. بعد ادامه داد: حالا چه کلکسیونی هست؟ پسر بچه گفت: کلکسیون مو. پادشاه اولش کمی تعجب کرد ولی از آنجا که پادشاه کمی نادان بود و فکر می کرد که همه چیز می تواند برای او کلاس داشته باشد و به دیگران فخر بفروشد. پادشاه گفت: کلکسیون مو هم می تواند به من کمک کند تا به سنگستونی ها فخر بفروشم. پسر بچه گفت: من در این کلکسیون همه موها را جمع کردم، فقط مو یک نفر را ندارم. پادشاه گفت : کی ؟ پسر بچه گفت: مو شما را ندارم. پادشاه اول کمی با تعجب نگاه کرد بعد گفت: مو من خیلی ارزشمند هست، من همین طوری نمی توانم مو بدم. پسر بچه گفت: ولی اگر شما موتون رو بدین این کلکسیون کامل می شود.و با افتخار می توانید بگویید که من کلکسیون مو همه مردم گِل آبادی را تو قصرم دارم. هرکس از خارج یا سنگستون بیایید می توانید با افتخار نشونش بدهید.حتما بقیه هم خوششون می آید. پادشاه گفت: اشکال نداره. بذار من تاجم را بردارم همیشه تو اون چند تا مو جمع می شود. بعد چند تار از موهای خودش را به پسر بچه داد. پسر بچه هم گفت: من این مو را می چسبانم وکتاب را تزیئن میکنم بعد میارم قصر و تحویل شما می دهم. پادشاه کمی با شک وتردید گفت: این مو من خیلی قیمتیه. من همین جوری نمی تونم اونو به تو بدهم . بچه ها از شنید این حرف خیلی ترسیده بودند. نقشه شان داشت کم کم به جاهای باریک وسختی می کشید. @ba_gh_che
📖مجموعه داستان های 📝قسمت شانزدهم بچه ها با خودشان فکر کردند: یعنی چی یک مو که اینقدر بهونه گیری نداره. پادشاه گفت: من یک سرباز همراه تو می فرستم .تا تو دست از پا خطا نکنی و جلو سرباز مو را بچسبانی و کلکسیون را به سرباز بدهید. پسر بچه گفت: باشه اشکالی نداره. با سرباز به خونه رفتند. پسر بچه مشغول چسباندن مو پادشاه در کتاب شد. اما یواشکی حواسش به سرباز بود. وقتیکه سرباز حواسش به سنگ بازی بچه ها و سنگویزیونی که در خانه خواهرش داشت نگاه می کرد، پرت شد؛ یک دونه از مو را داخل گِل کرد و دفتر را به سرباز ‌ تحویل داد. سرباز که کلکسیون را با خودش برد، پسر بچه برگشت که گِل را بردارد، دید که گِل نیست. همه جای خانه را گشت. از مادرش پرسید: این گلی که اینجا بود را ندیدی؟ مادرش گفت: من فکر کردم نمی خواستی با گِل های دیگه انداختم دور. پسر بچه خیلی ناراحت شد و گفت کجا آن را انداختی؟ مادر گفت: تو سطل زباله گِلی که بیرون شهر هست. پسر بچه خیلی خوشحال شد و به مادرش گفت: خیلی ممنون، خیلی به من کمک کردی . پسر بچه رفت و گِل را از سطل زباله برداشت و پیش چراگو برد. چراگو دیگر می توانست کوزه‌ گلی را کامل کند . کوزه گِلی آماده شد. برای اینکه یک اتفاق بزرگ را برای گل آباد رقم بزند. @ba_gh_che
📖مجموعه داستان های 📝قسمت هفدهم چراگو موی پادشاه را به گل اضافه کرد و با آن یک کوزه ساخت. کمی آب داخل کوزه ریخت و آن را کف خانه ی استاد پیرمرد ریخت. چراگو دید که یواش یواش زمین تکان می خورد. از زیر خانه، آب شروع به جوشیدن کرد. اول چند قطره آب آمد. بچه ها خیلی ناراحت شدند. گفتند: با این آب کم که هیچ اتفاقی نمی افتد . ولی بعد از مدتی دیدند که قطره های آب به فواره تبدیل شد. آب از روی کوهی که خانه استاد بود، جاری شد و پایین آمد. یک دفعه سربازان سنگستونی دیدندیک سیل از بالای کوه دارد می آید. سرباز ها با دیدن سیل، پا به فرار گذاشتند. ولی مردم گِل آباد با خوشحال داخل آب شیرجه زدند. چون بعد مدت ها داشتند آب زلال می دیدند. در حالیکه سنگستونی ها فرار می کردند، مردم گِل آباد داخل آب، دارز کشیده بودند تا نرم بشوند. پادشاه گل آباد، خیلی عصبانی شد. به سرباز های سنگستونی دستور داد سریع جلوی این آب را ببندند ولی سربازان سنگستونی سوار هواپیمای خودشان شدند و فرار کردند. @ba_gh_che
📖مجموعه داستان های 📝قسمت هیجدهم پادشاه خیلی عصبانی شده بود. او فکر اینجای کار را نکرده بودکه آب، دشمن سنگ است. تمام برج سنگی و ماشین سنگی داشتند داخل آب فرو می رفتد. زمین داشت شل می ش. یک اتفاق خیلی بد و ترسناک هم برای پادشاه گِل آباد افتاد. قصر پادشاه شروع به ریختن کرد. پادشاه هم که دید هیچ راهی ندارد، سوار هواپیما سنگی شد و فرار کرد . گِل آباد بعد از این سیل بزرگ، پر شده بود از سنگ های که از برج ها و قصر پادشاه کنده شده. مردم گل آباد هم دیگر دوست نداشتند سمت سنگ ها بروند. می خواستن همه ی سنگ ها را سوار کامیون گِلی قدیمی کنند و از شهر خارج کنند. اما چراگو باز یک فکر خوب کرد و به مردم گل آباد گفت: چرا شما می خواید سنگ ها رو دور بریزید؟ مردم گفتند: دیگه به درد ما نمی خوره. دوباره پادشاه و سنگستونی ها بر می گردند و اذیتمان می کنند. چراگو گفت: نه. اتفاقا برای اینکه دیگر برنگردند شما باید از همین سنگ ها استفاده کنید. حتی معدن سنگ و کارخانه سنگ را هم می توانید نگه دارید ولی باید حواستون باشه که شما از گِل هستید‌ و زندگیتون گِلی هست . مردم گفتند: پس ما با این سنگها چی کار کنیم ؟ @ba_gh_che
📖مجموعه داستان های # گل_آباد 📝قسمت نوزدهم چرا گو گفت: دور گِل آباد، دیوار بزرگ سنگی درست کنیم تا دیگه هیچ وقت سنگستونی ها و پادشاه گِل آباد که می خواهند ما رو اذیت کنند، نتونند وارد شهر بشوند. مردم شهر خیلی خوشحال شدند و از چراگو خیلی تشکر کردند. چراگو دوباره به کوه برگشت و مشغول درست کردن ظرف سفالی شد ولی با خودش فکر کرد که چرا من تنهااین ظرف درست کنم؟ من می توانم بچه های شهر را به اینجا بیاورم و هر روز بهشون درست کردن سفال رو یاد بدم. بعد از مدتی نسبتا طولانی، چراگو برا خودش یک مدرسه راه انداخت. مدرسه گِل آبادی که در آن سفال گری یاد می داد. با راه افتادن مدرسه، دیگر فقط یک نفر نبود که می توانست ظرف درست کند، یک نفر نبود که عاشق گِل باشد، دیگر همه عاشق گِل بودند وآماده بودند تا با سنگستونی ها وپادشاه خودخواه گِل آباد مبارزه کنند. قصه ما به سر رسید. پادشاه گِل آباد به هدف بدی که داشت نرسید. @ba_gh_che
باغ میوه و مهربانی پیامبر *داستان باغ میوه، الگو سازی از صفت مهربانی و بخشندگی پیامبر اکرم ص می باشد.* این داستان برای کودکان بالای پنج سال مناسب می باشد. یکی بود، یکی نبود. حسن آقا ‌ و مهدیه خانم باهم خواهر و برادر بودند که در یک خانه ی قشنگ و کوچک زندگی می کردند. خانه شان یک حیاط داشت. که حسن و مهدیه در آن بازی می کردند. یک درخت خرما از دیوار های کنار حیاط، داخل خانه شان آمده بود. حسن و مهدیه هر روز از دیوار بالا می رفتند و با خوشحالی کلی خرما از آن درخت می چیدند و می خوردند. یک روز آقای همسایه که خیلی بد اخلاق بود، به خانه ی آنها آمد. با عصبانیت به بابا ی حسن و مهدیه گفت: بچه های تو همه ی خرماهای منو خوردن. باید کل پولش رو بدی. بابا گفت: آخه من که پول ندارم. همسایه گفت: من نمیدونم. باید پولش رو جور کنی و به من بدی. بابای حسن و مهدیه خیلی ناراحت شد. پیش یک آقای مهربانی رفت که از آن کمک بخواهد‌. اسم آن آقای مهربان، حضرت محمد (ص) بود. بابای حسن و مهدیه کل ماجرا را تعریف کرد. حضرت محمد (ص) که خیلی مهربان بود، رفت و با آقای همسایه صحبت کند تا راضی شود. ولی آقای همسایه راضی نشد. حضرت محمد (ص) گفت: من همه ی باغت رو میخرم. آقای همسایه خوشحال شد و قبول کرد. حضرت محمد (ص) هم، کل باغ را به بابای حسن و مهدیه بخشید. حسن و مهدیه هم خیلی خوشحال شدند. از آن روز به بعد کلی درآن باغ بزرگ بازی کردند. @ba_gh_che
مهربانی با حیوانات 🌞*امام حسن مظهر و الگو بخشش هستند. می توانیم این صفت نیکو را در قالب قصه و داستان برای کودکان تعریف کنیم.* يک روز امام حسن ع، که امام دوم ما هستند، در اطراف مدينه از کنار ديوار باغي مي‏‌گذشت. از دور یک غلامی را ديد. غلام کنار ديوار نشست و سفره‏ خود را باز کرد. او يک عدد نان در سفره داشت. سگي هم جلوي او ايستاده بود. غلام يک لقمه مي‏‌خورد و يک لقمه جلوي سگ مي‏‌انداخت. امام حسن ع به او نزديک شد و با لبي خندان پرسيد: «خودت گرسنه مي‏‌ماني و غذايت را به سگ مي‏‌دهي؟» غلام جواب داد: «چه کنم؟ خجالت مي‏‌کشم که من بخورم و او گرسنه باشد و به من نگاه کند. در ضمن من مي‏‌توانم گرسنه بمانم و صبر کنم. ولي اگر او گرسنه بماند بچه‏‌ها را اذيت مي‏‌کند.» امام از این مهربانی غلام خیلی خوشحال شد و به او آفرین گفت که انقدر با حیوانات مهربان است. بعد پرسيد: «اينجا چه کار مي‏‌کني؟» غلام گفت: «من در این باغ کار می کنم.» امام حسن ع فرمود: «از جايت حرکت نکن تا من برگردم.» امام حسن ع برای آنکه کار غلام را تشویق کند، نزد صاحب باغ رفت و غلام را از او خريد و در راه خدا آزاد کرد، و نيز تصميم گرفت سرمايه‏‌اي به او بدهد تا با آن کار کند. صاحب باغ وقتي اين بزرگواري را از امام ديد، از آن حضرت پيروي کرد و باغ را به غلام داد. ✅این قصه برای بچه های👇 بالا#۶ساله @ba_gh_che
🌞*یکی از القاب معروف امام رضا ع، ضامن آهو است. ایام شهادت امام رضا ع، فرصت خوبی است تا داستان ضامن آهو شدن امام رئوف را برای کودکان تعریف کنید.* 📚 یکی بود، یکی نبود. روزی یک شکارچی در جنگلی، دنبال آهو می‌گشت. برحسب اتفاق امام رضا (ع) هم در همان جنگل حضور داشتند تا اینکه چشم شکارچی به آهویی افتاد. او به دنبال آهو رفت. آهو که شکارچی را دید، ترسید و پیش امام رضا رفت. امام رضا وقتی آهو را دید، خواست پول آهو را به شکارچی بپردازد تا شکارچی آهو را آزاد سازد ولی شکارچی نپذیرفت. در همین هنگام آهو به امام رضا (ع) گفت: یا امام هشتم من دو بچه آهو دارم که گرسنه‌‌هستند و منتظر منند. شما با این شکارچی صحبت کن و ضمانت مرا به این شکارچی بده. من میروم به فرزندانم شیر می دهم و بعد پیش شکارچی برمیگردم. امام با شکارچی صحبت کرد و شکارچی قبول کرد. آهو به خانه اش بازگشت و بعد از چند دقیقه بازگشت. شکارچی که این وفای به عهد آهو را می‌بیند، آهو را آزاد می‌سازد. و آهو با خوشحالی پیش بچه هایش بازگشت. 👌این داستان مناسب بچه های 👇 بالای @ba_gh_che
📖 یکی بود یکی نبود. ☀️ امام رضا علیه السلام در بیرون شهر، یک باغی داشتند. بعضی وقت ها به آن باغ سر می زدند. یک روز که امام رضا به آن باغ رفته بودند؛ نزدیک ظهر، گنجشک کوچکی هراسان از شاخه درخت پرکشید و کنار امام نشست. گنجشک جیک جیکی کرد و با امام رضا صحبت کرد. امام رضا به یکی از دوستانش گفت: این گنجشک در زیر سقف ایوان لانه دارد. یک مار سمی به جوجه هایش حمله کرده است. زودباش به آن ها کمک کن!... دوست امام رضا، که نامش سلیمان بود، سریع چوب بلندی را برداشت و به سمت ایوان جایی که لانه ی پرنده بود، رفت. مار را آنجا دید و با چوبش، او را از لانه ی پرنده دور کرد. 🕊 گنجشک خیلی خوشحال شد و برای تشکر از امام رضا و سلیمان دوباره پیش آنها برگشت. 💖جوانه ها ┏━━━━━━🌼💐━━━┓ 🆔 @amooansari✍ ┗━━💚🍃━━━━━━━┛
📖 ❌ اشتباه كوچك یکی بود،یکی نبود. روزى از روزها در يك شهر بزرگ، پدرى براى دخترش يك تولد خيلى بزرگ گرفت.. همه مردم شهر در جشن تولد شركت كردند ، آن شب كلى شادى كردند . بعد از تمام شدن جشن دختر متوجه شد كه گردنبند طلايش گم شده است. دختر خيلى از گم شدن گردنبندش ناراحت شد. فرداى آن روز دخترخاله آن دختر در مدرسه به دوستش گفت: من فكر مى كنم بدانم چه كسى گردنبند را برداشته است. دوستش گفت: چه كسى؟ دخترخاله گفت: من آن شب مردى را ديدم كه پيراهن قرمز و شلوار سرمه اى به تن داشت . فكر مى كنم دزديدن گردنبند كار او باشد. دوستش با شنيدن اين حرف بلافاصله ماجراى آن مرد و دزدى اش را براى ناظم مدرسه تعريف كرد ، ناظم هم به مدير مدرسه گفت . مدير هم به همسايه خانه اش و... چند ساعت بعد خبر دزديدن گردنبند و دزديدن سه بچه توسط مرد قرمز پوش بين مردم ردوبدل مي شد. خبر به گوش شهردار شهر رسيد ، شهردار بلافاصله به به پليس خبر داد و پليس هم ارتش را باخبر كرد . پليس و ارتش با تمام تجهيزات نظامى به سمت خانه ى آن مرد حركت كردند . زمانى كه به خانه مرد رسيدند زنگ در خانه او را زدند و از او خواستند خودش را تسليم كند . مرد كه از همه جا بي خبر بود ، گفت: چه اتفاقى افتاده؟ پليس به او گفت : تو سه بچه و گردنبند را دزديده اى بايد با ما نزد قاضى بيايي. آن مرد گفت: ولى من اين كار را نكرده ام ولى با شما نزد قاضى مى آيم تا بى گناهى ام ثابت شود. همگى با آن مرد نزد قاضى رفتند. قاضى با ديدن پليس و ارتش و شهردار عصبانى پرسيد: چه اتفاقى افتاده كه شما را اين طور عصبانى كرده؟ شهردار گفت: اين مرد سه بچه و يك گردنبند طلا را دزديده است. قاضى گفت: چه كسى اين اتفاق را ديده است؟ ارتش و پليس و شهردار به هم نگاه كردند و بعد گفتند: ما خودمان نديده ايم، خبر دزدى را از مردم شنيده ايم. قاضى گفت : برويد و اولين نفرى كه اين خبر را بين مردم پخش كرده است پيدا كنيد و نزد من بياوريد. آنها گشتند و گشتند تا دخترخاله آن دختر را يافتند و نزد قاضى آوردند. قاضى از او پرسيد : آيا تو دزدى سه بچه و گردنبند را توسط اين مرد ديده اى ؟ دختر گفت: نه! من فقط حدس زدم و مطمئن نيستم . الان هم حرف خود را راجع به دزدى اين مرد پس ميگيرم، شما هم از اين خطاى كوچك من بگذريد. قاضى گفت: من به تو كارى مي سپارم اگر از عهده ى انجام آن برآمدى، خطاى تو را خواهم بخشيد . دختر قبول كرد. قاضى به او گفت: بالشتى از پر بردار و پرهاى آن را در بالاى كوه فوت كن تا همه جا پخش شود، بعد هم پرها را جمع كن و نزد من بياور. دختر قبول كرد و با بالشتى از پر به بالاى كوه رفت و همه ى پرها را فوت كرد . ناگهان بادى وزيد و تمام پرها را به دورست ها فرستاد . دختر به سرعت دويد تا پرها را جمع كند . يك پر را از كنار رودخانه پيدا كرد، يك پر لاي برگ هاى درخت بود يك پر در بازار شهر و... دختر پرها را جمع كرد و نزد قاضى رفت. دختر به قاضى گفت : من نتوانستم همه پرها را جمع كنم چون بعضى ها به جاهاى دور از دست رسى رفته بودند كه من نتوانستم جمعشان كنم . قاضى گفت: حرف تو راجع به آن مرد هم مثل پرهاى آن بالشت بود كه با پخش شدن در شهر ديگر نمى توان همه آن را جمع كرد. اشتباه كوچك مثل پرى مى ماند كه بعد از انجام و پخش آن ديگر نمى توانى آن را جبران كنى . ✅ این قصه برای کودکان بالای هشت سال مناسب است. @ba_gh_che