eitaa logo
قصه ♥ قصه
112 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
398 ویدیو
70 فایل
با قصه ذهن و رفتار بچه ها را جهت دهیم.بچه ها ما رو عاشق خدا میکنند.مطالب به حفظ امانت با لینک قرار میگیره.فرق این کانال با بقیه اینه که جز اندک،مطلب اضافی نداره.نیز سعی شده قصه از لحاظ محتوا بررسی بشه.آیدی ارتباط با مدیر @Omidvar_Be_Fazle_Elahi
مشاهده در ایتا
دانلود
39.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📖 مجموعه داستان های #گِل_آباد قسمت نهم👈 فرار سنگستونی ها #یه_قصه_خوشمزه @ba_gh_che
📖 مجموعه داستان های قسمت هشتم👈 برگشت چراگو مردم گل آباد، چراگو را‌ پیش پادشاه گِل آباد بردند. پادشاه گِل آباد خیلی عصبانی شد و به چراگو گفت: این ظرف های گلی چی؟ ظرف های گلی دیگر به درد مردم گِل آباد نمی خورد. اصلا برای چی به گِل آباد برگشتی؟ چرا گو پرسید: چرا نباید به گِل آباد می آمدم؟ چرا نباید ظرف های گِلی درست بکنم؟ ظرف های گِلی که تا الان خیلی خوب بودند، همه مردم خیلی از این ها استفاده می کردند. پادشاه گِل آباد گفت: ظرف های گلی دیگه به درد ما نمی خورد، ما از ظرف های سنگی استفاده می کنیم. شهر گِل آباد همه چیزش دیگه از سنگ شده. چراگو خیلی ناراحت شد و گفت: پس من می روم. پادشاه گفت: نه، باید همه ظرف های سفالی را هم بشکنی. چراگو گفت: آخه من خیلی برای این ظرف ها زحمت کشیدم. پادشاه قبول نکرد و گفت: اگه نشکونی، باید اینجا بمونی. خلاصه سربازها آمدند و همه ظرف های چراگو را شکستند تا یک تپه از خاک درست شد. چرا گو خیلی ناراحت شد. روی صورت گِلی‌اش، قطره ها ذره ذره پایین آمدند. چراگو دلش خیلی شکست ولی بیشتر دلش برای مردم شهرش سوخت. به خودش گفت: آخه این چه بلایی بود سر مردم گِل آباد آمده. دیگه هیچ کدام نه می توانند بازی کنند‌، نه بخنند، نه گریه کنند، مثل مجسمه شدند. چراگو به کوه رفت. برای اینکه بهتر فکر کند، شروع به درست کردن ظرف های سفالی کرد. کوزه های سفالی، کاسه سفالی ... . با خودش فکر کرد و فکر کرد تا یاد راز گِل افتاد. یادش آمد که استاد به او یک چیز خیلی مهم یاد داده است. که اگر یک زمانی برای گِل آباد اتفاقی افتاد بتواند شهر را نجات دهد. @ba_gh_che
📖مجموعه داستان های قسمت نهم👈 راز گِل آباد راز گِل و راز گِل آبادی این بود که اگر یک زمانی گِل آباد خشک بشود و هیچ آبی نباشد؛ اگر یک زمانی مردم گِل آباد نتوانند حمام بگیرند و رختخواب آبی که می خوابیدن تا مثل همیشه نرم بشوند، نباشد؛ آن موقع می تواند از آن راز استفاده کنند تا از زیر زمین آبی بجوشد و دوباره سرزمین گِل آباد پر از آب بشود. کاری که باید انجام بدهند، این بود که یک قسمت از بدن گِل آبادی ها مثل موهایی که گِلی است یا ناخن که گلی هست را بردارند و با همدیگر قاطی کنند. یک کوزه گِلی درست کنند و داخل آن، آب بریزند و آن آب را روی زمین بریزنند . آبی که روی زمین ریختند، به داخل زمین نفوذ می کند و چشمه از زیر زمین می جوشد و کل سرزمین گِل آباد پر از آب می شود. چراگو مدت ها بود این راز را در دل خود نگه داشته بود. احساس کرد که زمانش رسیده که بتواند با راه انداختن یک سیل بزرگ، دوباره مردمانش مثل قبل بشونند. تصمیم گرفت این کار را انجام دهد. اما یادش افتاد که اگر من دوباره به گِل آباد برگردم، سربازهای سنگستونی او را می گیرند و پیش پادشاه می برند. با خودش گفت: پس من که نمی تونم این کارو انجام بدم. تازه مردم گِل آباد خیلی زیادن، شاید اصلا حاضر نشوند که مو یا ناخن به من بدهند،ممکن است بعضی با کار من مخالفت کنند. همینجوری که چراگو داشت فکر می کرد، یاد دوستانش افتاد. با خودش گفت: من اول باید با دوستانم مخفیانه مشورت کنم، بعدش سراغ مردم گِل آباد می روم، تا یک مو یا ناخن مردم را جمع کنم . چراگو رفت تا دوباره دوستانش را دور هم جمع کند. @ba_gh_che
📖 مجموعه داستان های قسمت دهم چراگو تصمیم گرفته بود دوستانش را دور هم جمع کند تا بتواند قسمتی از مو و ناخن مردم گل آباد را جمع کند و یک کوزه سفالی درست کند. آب را داخل کوزه بریزد و آب کوزه را روی زمین بریزد تا چشمه از درون زمین بجوشد تا کل شهر را نجات پیدا کند و مثل قبل گل آباد شود. چرا گو با خودش فکر کرد اگر من بخواهم مستقیم به شهر بروم، سرباز ها من را می گیرند و مردم هم حرف من را باور نمی کنند. روی یک قطعه گل، اسم دوستانش و محل قرارشان را نوشت. بعد پنچ گلوله گلی درست کرد و به خانه ی دوستانش پرتاب کرد. دوستان چراگو دیدند که از آسمان گل می آید. گلوله های گلی که روی آن اسم خودشان، اسم چراگو و اسم یک جایی بیرون از گل آباد نوشته بود. بچه ها خیلی تعجب کردند چون خیلی سخت حرکت می کردند اولش نمی خواستند به آنجا بروند. اما هر پنچ نفرشان، تا موقع غروب بیرون گِل آباد نزدیک خانه استاد، جایی که فقط چرا گو آنجا زندگی می کرد، دور هم جمع شدند. @ba_gh_che
📖مجموعه داستان های 📝قسمت دوازدهم چراگو گفت: من یک فکری دارم. رازی که استاد به من یاد داده! من کل راز را نمی توانم به شما بگویم ولی کاری که می گویم اگر انجام بدهیم می توانیم گِل آباد را نجات بدیم. بچه ها کمی فکر کردند ولی با خودشان گفتند چراگو بچه باهوشی است که استاد پیرمرد او را انتخاب کرد. حتما فکری که دارد، فکر خوبی است. بچه ها به چراگو گفتند که ما به تو کمک می کنیم. چراگو گفت: باید بروید یک تکه از مو یا ناخن مامان وباباهایتان را برای من بیاورید. بچه ها تعجب کردند. مو یا ناخن به چه دردی می خورد؟ چراگو گفت: من میخواهم با مو یا ناخن مردم گل آباد یک کوزه درست کنم. بچه ها گفتند: نمیدونیم چی کار کنیم. ولی بعدش قبول کردند. به چراگو گفتند: فقط ما ۵ تا هستیم. ما فقط مو مامان و بابا خودمون را می توانیم بیاوریم. مو بقیه مردم گل آبادی را چی کار کنیم؟ چراگو گفت: من نمیدونم بقیه را هم شما باید جمع کنید. بعد لای یک تکه گل بپیچید و داخل سطل زباله گلی که دیگر الان کسی از آن استفاده نمی کند بیندازید. من شب می روم سطل را خالی می کنم و با آن کوزه درست می کنم. بچه ها اسم کل مردم گل آباد را لیست کردند. دانه دانه شروع به جمع کردن تار مو ها در خواب و بیداری کردند. جمع کردن موهای بچه ها کار آسانی بود ولی جمع کردن موی آدم بزرگ ها کار سختی بود. @ba_gh_che
📖مجموعه داستان های 📝قسمت سیزدهم بچه ها به توصیه چراگو تصمیم گرفته بودند که مو یا یک تکه از ناخن مردم گل آباد را جمع کنند. کندن موهای بچه های کاری نداشت. وسط بازی چنگ می انداختند و موی بچه ها را می گرفتند و می کشیدند. با اینکه آن موقع بچه ها زیاد بازی نمی کردند، ولی به توصیه چراگو دوباره بازی زنده شده بود. دوستان چراگو همش می رفتند دم در خانه ی بچه ها و می گفتند: بیاین بازی کنیم. ولی بچه ها می گفتند: ما می خواهیم سنگیویزیون نگاه کنیم. دوستان چراگو با اصرار می گفتند: بیاین بریم یکم بازی کنیم، دوباره برمی گردین. بچه ها هم قبول کردند. با هم بازی کردند. بدو بدو کردند. البته خیلی سخت بود. یک دفعه دوست چراگو، یک دعوای نمایشی درست کرد. موهای بچه ها را کشیدند. بعد موها را داخل جیب شان گذاشتند. در مورد بچه ها کار راحت بود ولی درمورد آدم بزرگ ها، نه. کار سخت بود. موی پدر و مادر خودشان را می توانستند در خواب قیچی کنند. ولی موی آدم بزرگ های دیگر و کارگرهای معدن سنگ را چه طوری می کنند؟ دوستان چراگو کمی با خودشان فکر کردند و سعی کردند یک روشی درست کنند که بتوانند یواش یواش از آدم بزرگ ها هم، مو و ناخن جمع کنند. یکی از بچه ها این ایده را اجرا کرد. او به آدم بزرگ ها گفت: من می خوام کلکسیون مو جمع کنم. بعد یک آلبوم باز می کرد و انواع مو هایی که داخل آلبوم بود را به آنها نشان داد. مو فر، مو صاف، موی رنگ وارنگ و ... . آدم بزرگ ها، کمی تعجب کردند که کلکسیون مو به چه دردی می خورد ولی بعدش گفتند: اشکال نداره. کمی از مویشان را قیچی کردند و به بچه ها دادند. @ba_gh_che
📖مجموعه داستان های 📝قسمت سیزدهم گل آباد سرزمینی بود که همه چیز آن از گل بود. وقتی همه چیز آن از گل باشد، مردم برای اینکه بتوانند زنده بمانند و حرکت کنند، نیاز به آب دارند . پادشاه گل آباد، که یک آدم خودخواه بود و همه چیز را فقط برای خودش می خواست، از سنگستون کلی سنگ آورده بود و یک قصر سنگی روی آب بنا کرده بود. دیگر آب روی گل آبادی ها بسته بود. از آن طرف هم سنگستونی برای اینکه آب رودخانه طغیان نکند و قصر پادشاه خراب نشود، کل آب رودخانه را داشتند خارج می کردند و میبردند. این وسط تنها کسی که می توانست گل آبادی ها را نجات بدهد، چراگو بود. چراگو میخواست با کمک راز گل این کار را انجام دهد. البته که راز گل هم جواب نداد، چون باید از همه مردم شهر، یک تکه از مو یا ناخن جمع می کردند و با آن کوزه درست می کردند، توی آن آب میریختند و آن آب را کف رودخانه می ریختند. آن وقت بود که یک چشمه در خانه استاد پیرمرد می جوشید و آب داخل شهر می آمد. چراگو با خودش فکر کرد که چه کاری می تواند بکند تا به یک تکه از موی پادشاه برسد. تا اینکه فکری به ذهنش رسید. دوباره دوستان گل آبادی را جمع کرد و گفت: من یه فکری کردم. ولی باید شما ها به من کمک بکنین. بچه ها هم قبول کردند و گفتند: چی کار بکنیم؟ باید تو گل آباد شایعه کنید به خصوص شایعه ای که سرباز های سنگستونی بشنوند و به گوش پادشاه گل آباد برسد. گفتند: چه شایعه ای؟ چرا گو گفت: شایعه کنید یک چاهی پیدا کردند که احتمال می دهیم خشک شده باشد ولی ممکن است آب هم داشته باشد. اگر آب داشته باشد، دیگه مردم می توانند از آن آب بیاورند. دیگر گل بدنشان نرم می شود و مثل قبل بتوانند به زندگی خودشان ادامه بدهند. بچه ها خیلی خوشحال شدند. @ba_gh_che
📖مجموعه داستان های 📝قسمت چهاردهم بچه ها از فکر چراگو خیلی خوشحال شدند و به چراگو گفتند: تو چقدر باهوشی. حالا بعدش چی میشه؟ چرا گو گفت: اون موقع که پادشاه میاد به دیدن چاه، یکی از شما که مسئول جمع کردن کلکسیون مو بود، باید بره جلو و کلکسیونش رو هدیه بده به پادشاه. و بعد از پادشاه دوتا تار مو بگیره. یکی برای همان کلکسیون و یکی هم برای کلکسیون خودش. این طوری یک تار مو پادشاه رو هم به دست می یاریم. بچه ها با خودشون فکر کردند ولی خیلی امیدوار نبودند که این نقشه جواب بدهد. چون پادشاه حرفشان را به این راحتی باور نمی کرد. بچه ها این ور و آن ور رفتند و به سربازهای سنگستونی گفتند: شنیدی یه چاه پیداشده؟ آره دیگه کار پادشاه تموم شده. من اگه جای پادشاه بودم، حتما جلو اون چاه رو می گرفتم و چاه رو خشک می کردم. چون دیگه مردم زندگی گلی شون رو شروع می کنند. سربازهای سنگستونی هم خبر را به پاشاه رسوندند. پادشاه خیلی عصبانی و خیلی ناراحت شد. و گفت: باید بریم چاه رو خشک کنیم. بعد کمی فکر کرد و گفت: می تونیم خشک نکنیم! پادشاه با یک عده سرباز سنگی عصبانی راه افتاد و به سمت چاه رفت. گارگرهای سنگستونی هم با یک سری کامیون راه افتادند. بچه ها نزدیک چاه کمین کرده بودند. تا پادشاه را دیدند، سریع به سمتش رفتند. سربازهای سنگستونی جلوی بچه ها گرفتند. بچه ها شروع به شعار دادن کردند: پادشاه گل آباد تو قصر و شهر همه جا تو باما مهربونی آرزومون سنگستونه سنگستون پادشاه از شعار بچه ها خوشش آمد و گفت: اشکال نداره بذارید این بچه ها بیان جلو. من ازشون خوشم اومده. @ba_gh_che
📖مجموعه داستان های 📝قسمت پانزدهم پادشاه که از شعار بچه ها خوشش آمده بود، اجازه داد تا بچه ها جلو بیایند. یکی از بچه ها گفت: این کلکسیونه که من جمع کردم، دوست دارم به شما هدیه بدم. پادشاه خیلی خوشش آمد و گفت: چه بچه های قدردانی‌. من تو گل آباد چنین آدم قدر دانی ندیده بودم. بعد ادامه داد: حالا چه کلکسیونی هست؟ پسر بچه گفت: کلکسیون مو. پادشاه اولش کمی تعجب کرد ولی از آنجا که پادشاه کمی نادان بود و فکر می کرد که همه چیز می تواند برای او کلاس داشته باشد و به دیگران فخر بفروشد. پادشاه گفت: کلکسیون مو هم می تواند به من کمک کند تا به سنگستونی ها فخر بفروشم. پسر بچه گفت: من در این کلکسیون همه موها را جمع کردم، فقط مو یک نفر را ندارم. پادشاه گفت : کی ؟ پسر بچه گفت: مو شما را ندارم. پادشاه اول کمی با تعجب نگاه کرد بعد گفت: مو من خیلی ارزشمند هست، من همین طوری نمی توانم مو بدم. پسر بچه گفت: ولی اگر شما موتون رو بدین این کلکسیون کامل می شود.و با افتخار می توانید بگویید که من کلکسیون مو همه مردم گِل آبادی را تو قصرم دارم. هرکس از خارج یا سنگستون بیایید می توانید با افتخار نشونش بدهید.حتما بقیه هم خوششون می آید. پادشاه گفت: اشکال نداره. بذار من تاجم را بردارم همیشه تو اون چند تا مو جمع می شود. بعد چند تار از موهای خودش را به پسر بچه داد. پسر بچه هم گفت: من این مو را می چسبانم وکتاب را تزیئن میکنم بعد میارم قصر و تحویل شما می دهم. پادشاه کمی با شک وتردید گفت: این مو من خیلی قیمتیه. من همین جوری نمی تونم اونو به تو بدهم . بچه ها از شنید این حرف خیلی ترسیده بودند. نقشه شان داشت کم کم به جاهای باریک وسختی می کشید. @ba_gh_che
📖مجموعه داستان های 📝قسمت شانزدهم بچه ها با خودشان فکر کردند: یعنی چی یک مو که اینقدر بهونه گیری نداره. پادشاه گفت: من یک سرباز همراه تو می فرستم .تا تو دست از پا خطا نکنی و جلو سرباز مو را بچسبانی و کلکسیون را به سرباز بدهید. پسر بچه گفت: باشه اشکالی نداره. با سرباز به خونه رفتند. پسر بچه مشغول چسباندن مو پادشاه در کتاب شد. اما یواشکی حواسش به سرباز بود. وقتیکه سرباز حواسش به سنگ بازی بچه ها و سنگویزیونی که در خانه خواهرش داشت نگاه می کرد، پرت شد؛ یک دونه از مو را داخل گِل کرد و دفتر را به سرباز ‌ تحویل داد. سرباز که کلکسیون را با خودش برد، پسر بچه برگشت که گِل را بردارد، دید که گِل نیست. همه جای خانه را گشت. از مادرش پرسید: این گلی که اینجا بود را ندیدی؟ مادرش گفت: من فکر کردم نمی خواستی با گِل های دیگه انداختم دور. پسر بچه خیلی ناراحت شد و گفت کجا آن را انداختی؟ مادر گفت: تو سطل زباله گِلی که بیرون شهر هست. پسر بچه خیلی خوشحال شد و به مادرش گفت: خیلی ممنون، خیلی به من کمک کردی . پسر بچه رفت و گِل را از سطل زباله برداشت و پیش چراگو برد. چراگو دیگر می توانست کوزه‌ گلی را کامل کند . کوزه گِلی آماده شد. برای اینکه یک اتفاق بزرگ را برای گل آباد رقم بزند. @ba_gh_che
📖مجموعه داستان های 📝قسمت هفدهم چراگو موی پادشاه را به گل اضافه کرد و با آن یک کوزه ساخت. کمی آب داخل کوزه ریخت و آن را کف خانه ی استاد پیرمرد ریخت. چراگو دید که یواش یواش زمین تکان می خورد. از زیر خانه، آب شروع به جوشیدن کرد. اول چند قطره آب آمد. بچه ها خیلی ناراحت شدند. گفتند: با این آب کم که هیچ اتفاقی نمی افتد . ولی بعد از مدتی دیدند که قطره های آب به فواره تبدیل شد. آب از روی کوهی که خانه استاد بود، جاری شد و پایین آمد. یک دفعه سربازان سنگستونی دیدندیک سیل از بالای کوه دارد می آید. سرباز ها با دیدن سیل، پا به فرار گذاشتند. ولی مردم گِل آباد با خوشحال داخل آب شیرجه زدند. چون بعد مدت ها داشتند آب زلال می دیدند. در حالیکه سنگستونی ها فرار می کردند، مردم گِل آباد داخل آب، دارز کشیده بودند تا نرم بشوند. پادشاه گل آباد، خیلی عصبانی شد. به سرباز های سنگستونی دستور داد سریع جلوی این آب را ببندند ولی سربازان سنگستونی سوار هواپیمای خودشان شدند و فرار کردند. @ba_gh_che
📖مجموعه داستان های 📝قسمت هیجدهم پادشاه خیلی عصبانی شده بود. او فکر اینجای کار را نکرده بودکه آب، دشمن سنگ است. تمام برج سنگی و ماشین سنگی داشتند داخل آب فرو می رفتد. زمین داشت شل می ش. یک اتفاق خیلی بد و ترسناک هم برای پادشاه گِل آباد افتاد. قصر پادشاه شروع به ریختن کرد. پادشاه هم که دید هیچ راهی ندارد، سوار هواپیما سنگی شد و فرار کرد . گِل آباد بعد از این سیل بزرگ، پر شده بود از سنگ های که از برج ها و قصر پادشاه کنده شده. مردم گل آباد هم دیگر دوست نداشتند سمت سنگ ها بروند. می خواستن همه ی سنگ ها را سوار کامیون گِلی قدیمی کنند و از شهر خارج کنند. اما چراگو باز یک فکر خوب کرد و به مردم گل آباد گفت: چرا شما می خواید سنگ ها رو دور بریزید؟ مردم گفتند: دیگه به درد ما نمی خوره. دوباره پادشاه و سنگستونی ها بر می گردند و اذیتمان می کنند. چراگو گفت: نه. اتفاقا برای اینکه دیگر برنگردند شما باید از همین سنگ ها استفاده کنید. حتی معدن سنگ و کارخانه سنگ را هم می توانید نگه دارید ولی باید حواستون باشه که شما از گِل هستید‌ و زندگیتون گِلی هست . مردم گفتند: پس ما با این سنگها چی کار کنیم ؟ @ba_gh_che