eitaa logo
قصه ♥ قصه
112 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
398 ویدیو
70 فایل
با قصه ذهن و رفتار بچه ها را جهت دهیم.بچه ها ما رو عاشق خدا میکنند.مطالب به حفظ امانت با لینک قرار میگیره.فرق این کانال با بقیه اینه که جز اندک،مطلب اضافی نداره.نیز سعی شده قصه از لحاظ محتوا بررسی بشه.آیدی ارتباط با مدیر @Omidvar_Be_Fazle_Elahi
مشاهده در ایتا
دانلود
عنوان: غصه ی پروانه کاغذی مداد رنگی‌ها تازه از مغازه سلمانی آقای مداد تراش برگشته بودند. روی میز تحریر آنقدر شلوغ بود که چیزی دیده نمی‌شد. مداد رنگی‌ها از چراغ مطالعه که قدش از همه بلندتر بود پرسیدند: چی شده؟ چراغ مطالعه گفت: پروانه. پروانه‌ای که چند ساعت پیش کشیدید، غصّه دار است. مداد رنگی‌ها پرسیدند: از رنگ بال‌هایش خوشش نمی‌آید؟ پرگار چرخی روی یک پایش زد، برگشت و گفت: این پاک کن حواس پرت، پایش سُر خورده و یک گوشه از بال پروانه را پاک کرده. پاک کن تابی به خودش داد و با عصبانیت جواب داد: نخیر! پروانه از اول ناراحت بود. من می‌خواستم بپرسم چی شده که پایم لیز خورد. مداد رنگی‌ها گفتند: اینکه کاری ندارد. ما دوباره بالش را می‌کشیم. مداد رنگی‌ها دست به کار شدند و فوری بال پروانه کوچولو را مثل اول کشیدند؛ اما پروانه باز هم غمگین بود. کتاب کاردستی نگاهی به قیچی انداخت و از پروانه کوچولو پرسید: چی شده؟ چرا اینقدر ناراحتی؟ پروانه کوچولو آهی کشید و گفت: من می‌خواهم پرواز کنم! همه با تعجب به هم نگاه کردند و گفتند: می‌خواهد پرواز کند؟ همه به کتاب کاردستی نگاه کردند. کتاب کاردستی همه را دور خودش جمع کرد. به جامدادی گفت: فوت کن. جامدادی تا آنجا که می‌توانست، فوت کرد. کتاب ورق خورد و ورق خورد، تا صفحه‌ای که قیچی بود آمد. قیچی همان‌طور که ورزش می‌کرد گفت: اول از همه خودم باید شروع کنم. همه دست به کار شدند. قیچی دور بال‌های پروانه را برید. حالا پروانه از دفتر نقاشی آمده بود بیرون. حالا نوبت میز تحریر بود. آرام آرام آمد کنار پنجره. جامدادی دهانش را پر از باد کرد و فوت کرد. پروانه کوچولو به پرواز در آمد. پروانه آنقدر خوشحال بود که نمی‌دانست چه بگوید. همه، خیلی خوشحال بودند که توانسته بودند به پروانه کوچولو کمک کنند. انگار آنها هم داشتند پرواز می‌کردند! 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh
0097 baghareh 229-230.mp3
7.41M
#لالایی_خدا ۹۷ #سوره_بقره آیات ۲۳۰ - ۲۲۹ #محسن_عباسی_ولدی #نمایشنامه ✅ شنبه ها و چهارشنبه ها، ساعت ۹شب با تشکر از گروه "نسیم قدر" که زحمت اجرای تیتراژ این برنامه رو کشیدن. @lalaiekhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قصه ♥ قصه
🔹سخنرانی دکتر مومن نسب در جمع خانواده ها درباره فضای مجازی ⭕️همه والدین و مربی ها و همه فرهنگی ها
✍️این سخنرانی طولانی است اما به همه خانواده ها توصیه می کنم حتما گوش کنید، شما به عنوان والدین یا مربی، باید سطح اطلاعات خود را بالا ببرید و همواره به روز باشید. ⏫⏫⏫⏫⏫⏫⏫⏫⏫⏫⏫⏫ @ghesehayemadarane
#لالایی لالا لالا گل مادر🌹            به یاد روی پیغمبر🌹 همان آقای خوبیها 🌹       همان مولای پاکیها🌹 همو که داده ما را جان🌹          به نور آیه قرآن🌹 لالا لالا گل مادر  🌹              امام تو علی حیدر🌹 علی بابای بی بابا 🌹            علی مولای هر تنها🌹 علی عشق و علی ایمان 🌹     علی نقاشی قرآن🌹 علی والا،علی مولا🌹            علی شاه و علی آقا🌹 علی آن یار پیغمبر  🌹         علی آن ساقی کوثر🌹 بگو من غصه نادارم 🌹        چو باشد مرتضی یارم🌹 میان هر گرفتاری🌹             تو داری یاور و یاری🌹   ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 🐐🐕کله پا🐕🐐 بزغاله کوچولو تو صحرا بود. تنهای تنها بود. داشت علف می خورد. يک دفعه آقا گرگه او را ديد. رفت جلو و گفت: «چی می خوری؟ » بزغاله گفت: «دارم علف می خورم. توچی می خوری؟ » گرگه گفت: «من می خواهم بزغاله بخورم! » بزغاله گفت: «تو که بزغاله نداری بخوری! » گرگه گفت: «دارم، خوبش هم دارم. بزغاله ی من تويی! » و رفت جلو که بزغاله را بگيرد و بخورد. بزغاله گفت: «چی کار می کنی؟ صبر کن! من مريضم، ويروس کله پا دارم! اگر دست به من بزنی، می ميری. » گرگه گفت: «تو نيم وجبی می خواهی من را گول بزنی! » بزغاله گفت: «خودت خواستی! » و رفت به طرف گرگه. گرگه ترسيد و رفت عقب. فکر کرد نکند حرفش راست باشد. آقا گرگه فرار کرد. رفت بالای کوه. بزغاله هم به دنبالش. بزغاله داد می زد : «چرا فرار می کنی؟ مگر نمی خواستی بزغاله بخوری؟ » گرگه که خيلی ترسيده بود، در حال فرار، هی پشت سرش را نگاه می کرد. يک دفعه جلوی پايش را نديد. از روی کوه افتاد و کله پا شد. دست و پايش شکست. بزغاله رفت بالای سرش و گفت: « من که گفتم ويروس کله پا دارم! ديدی چه جوری کله پات کردم؟ خوبت شد. حالا يادت باشد هيچ وقت بزغاله ها را اذيت نکنی! » 🐐 🐕🐐 🐐🐕🐐 @ghesehayemadarane
دمی با شهدا ❤️ @ghesehayemadarane
بسیاری از کارشناسان معتقدند هنگامی که حضور پدر در خانواده به دلیل مشغله کاری یا هر وضعیت دیگر کمتر باشد، ویژگی شخصیتی و اخلاقی کودک نیز دچار تنزل می شود. پدر به عنوان واسطه بین دنیای بیرون و خانواده، نقش اصلی در شکل گیری ارزش های اخلاقی و وجدانیات کودک دارد. تحقیقات در زندگی بزهکاران نشان می دهد که در دوره حساس بین ۳تا۶ سالگی نقش پدر در زندگی این افراد یا نبوده و یا کم رنگ بوده است ❤️ @ghesehayemadarane
💕💕 اسکلت فکری کودک شما، به کی رفته؟ وقتی کودکی متولد میشود، همه راجع به شباهت بچه اظهارنظر میکنند: "وای چه بچه ی ناز و خوشگلیه، صورتش کپی مامانشه، چشاش به باباش رفته..." برعکس اسکلت ظاهری کودکان که والدین در خلق آنها نقشی ندارند، نقش والدین در خلق اسکلت فکری کودکان، بسیار حائز اهمیت است. به اسکلت فکری و رفتاری کودکمان نیز توجه کنیم: پرخاشگریش به باباش رفته، چقدر ناسازگاره کپی مادرشه، عین مادرش اضطرابیه، بددهنیهای کودک به مادرش رفته، مادرشم وقتی دهن وا میکنه صدتا بدوبیراه به بچه میگه، بچه مون مثل باباش وقتی عصبانی میشه داد میزنه، وسایلو پرت میکنه و می شکنه و ... این اسکلت رفتاری و فکری کودک، پا به پای اسکلت جسمانی وی رشد میکند و همانقدر که در چهره وی، نیمرخ پدر یا مادر را می بینیم، نیمرخ رفتاری و فکری والدینش را نیز خواهیم دید. والدین گرامی، اگر کودکتان اعتمادبنفس ندارد، پرخاشگر است، اضطراب دارد، میترسد، وسواس دارد، بهانه میگیرد؛ مقداری به اسکلت فکری و رفتاری خودتان بیندیشید! قبل از اینکه کودک را بخاطر ترسش از دستشویی و تاریکی سرزنش کنید، مقداری هم خودتان را شماتت کنید. قبل از اینکه کودک پرخاشگرتان را بخاطر پرخاشگریش کتک بزنید، اول یه دست درست و حسابی، خودت را کتک بزن! ❤️ @ghesehayemadarane
كفشهاي سوت سوتي رامين كوچولو نویسنده: مهری طهماسبی دهکردی رامين خيلي كوچولو بود. تازه مي توانست دستش را به ديوار بگيرد و چند قدم بردارد. كمي كه مي ايستاد، تعادلش را از دست مي داد و به زمين مي خورد. مامان و باباش خوشحال بودند كه بچه شان بزرگ شده و مي تواند روي پاهاي خودش بايستد. يك روز باباي رامين يك جفت كفش سفيد كوچولو كه عكس خرگوش روي آنها بود و طوري ساخته شده بودند كه موقع حركت صدايي شبيه صداي سوت از آنها بلند مي شد، براي رامين خريد. كفشهارا پاي رامين كردند و رامين هم شروع كرد به راه رفتن و زمين خوردن. از پاهايش مرتب صداي سوت به گوش مي رسيد و بابا و مامان خوشحال مي شدند و مي خنديدند. يك روز عصر، اواخر ماه فروردين كه هوا خيلي خوب بود، مامان و بابا ، كفشها را پاي رامين كردند و لباس و كلاه سبزرنگي هم تنش كردند و او را به پارك بردند. رامين كوچولوبا خوشحالي دست در دست مامان و باباش در پارك قدم مي زد و صداي كفشهايش توجه مردم را به خود جلب مي كرد. هركس صداي كفشها را مي شنيد ، مي ايستاد و رامين را نگاه مي كرد و لبخند مي زد. بعضيها هم جلو مي آمدند و با محبت نگاه و نازش مي كردند. چند دقيقه اي كه راه رفتند، مامان رامين گفت:« بچه ام خسته ميشه ، بيا كمي بنشينيم…» باباي رامين هم قبول كرد و رفتند روي نيمكتي نشستند. اما رامين دلش نمي خواست بنشيند، بلند شد و جلوي آنها ايستاد و شروع كرد به دَدَ دَدَ كردن و دست زدن ، يعني پاشيد راه برويم . مامان و بابا هم اطاعت كردند و دنبالش راه افتادند. يك ساعت گذشت. مامان و بابا خسته شدند ،اما رامين خسته نمي شد. سروصدا مي كرد و راه مي رفت و زمين مي خورد و كفشهايش سوت مي زدند. بابا رفت تا از گيشه ي روبروي پارك خوراكي بخرد. مامان و رامين در پارك ماندند. در همان وقت چندتا از دوستان مامان، اورا ديدند و به سويش آمدند و شروع كردند به احوالپرسي و دست و روبوسي . آنقدر سرگرم خوش وبش و احوالپرسي بودند كه نديدند رامين كوچولو از كنار مادرش دور شده است. مامان هم كه فكر مي كرد رامين همانجا در كنارش ايستاده ، توجهي نكرد و به گفتگو با دوستانش ادامه داد. ناگهان يكي از دوستانش پرسيد: راستي رامين كجاست؟ نمي بينمش. مامان سرش را برگرداند ، اما رامين را نديد. دوستان او عجله داشتند، خداحافظي كردند و رفتند و مامان با دلواپسي دنبال رامين گشت. همان موقع بابا كه خوراكي خريده بود برگشت و وقتي ماجرا را فهميد ، او هم شروع به گشتن كرد. آنها چندبار دور و برشان را نگاه كردند و از رهگذران پرسيدند: شما يك پسر كوچولو با لباس و كلاه سبز نديديد؟ كسي نديده بود. نگران شدند چون خيال مي كردند بچه را دزديده اند. ناگهان صداي جيك جيكي به گوش مامان رسيد. خوب گوش داد، صدا از پشت شمشادها مي آمد. مامان به سوي شمشادها رفت . رامين كوچولو دستش را به برگهاي شمشاد گرفته بود و داشت راه مي رفت. مامان باخوشحالي به طرفش دويد و او را بغل كرد. لباس رامين خاكي و كثيف شده بود. معلوم بود كه روي زمين نشسته و بازي كرده است. بابا كه از دور رامين را در آغوش مامان ديد، به طرفشان آمد و پرسيد: كجا رفته بودي؟ و مامان با لحن كودكانه به جاي رامين جواب داد: دَ دََََ دَدَ بودم.بله… رامين كوچولو پشت شمشادهاي بلند نشسته بود و با برگهاي آن بازي مي كرد و چون لباسش درست همرنگ برگهاي شمشاد بود، بابا و مامان او را نمي ديدند. اما وقتي صداي كفشهاي اوبه گوش مادرش رسيد، خيلي زود پيدايش كرد. بابا و مامان دست و صورت كثيف رامين را شستند و بعد از خوردن خوراكي هايشان به خانه برگشتند. از آن روز به بعد وقتي رامين راه مي رفت و صداي سوت كفشهايش در خانه مي پيچيد، مامان برايش مي خواند:رامين كوچولو صداش مياد ، صداي كفش پاش مياد ، صداي خنده هاش مياد … امين هم با دَدَ گفتن به مادرش مي فهماند كه دلش مي خواهد به گردش برود. @ghesehayemadarane
‍ 💛💜لکه رنگ💜💛 درجعبه ی آبرنگ باز بود. «لَكّه» با خوش حالی به بقیه گفت: «آهای .... بیایید زود از این جا برویم.» رنگ-ها با بی حالی چشم های شان را بازكردند.  به لكه نگاه كردند خمیازه ای كشیدند و دوباره خوابیدند. لكه فهمید كسی نمی خواهد همراه او بیاید. تنها از توی جعبه ی آبرنگ بیرون پرید. «لكه» دختری رادید. رفت و روی  پیراهن دختر نشست. دختر وقتی لكه رادید، ناراحت شد. زود پیراهنش اش را شست و روی بند رخت پهن كرد. آفتاب تابید. «لَكّه» گرم اش شد. از روی پیراهن بلند شد و رفت.  «لَكّه» یك پنجره دید، پنجره ای با شیشه های رنگی. رفت و روی پنجره نشست. پیرزن «لَكّه» را دید. همان طور که غر می زد، یك دستمال برداشت. دستمال را محكم به شیشه كشید.  «لَكّه» فهمید باید برود. پرید و رفت. رفت و  روی گل نشست. گل، اخم كرد. از اَبر خواست تا باران ببارد. باران بارید. «لكه» از روی گل پرید و رفت. گوشه ای نشست. با خودش فكركرد: «جای او روی پیراهن، پنجره وگل نیست.» «لَكّه» دوباره به جعبه ی آبرنگ برگشت.  نقاش، قلم مو را برداشت. «لَكّه» پرید روی  نوك قلم مو. نقاش، قلم مو را روی بوم کشید. روی بوم « لَكّه» دشتی زیبا شد. «لَكّه» روی بوم، تا همیشه باقی موند. 💛 💚❤️ 💜💙💛 @ghesehayemadarane