#قصه_های_مثنوی
#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه:
موش🐀شتـر دزد🐪
روزی روزگاری موش کوچکی مهار شتری را به دهان گرفت و شتر را ربود و شتر نیز چست و چالاک همراه او میآمد. موش به خود مغرور شد و با خود گفت:
«من مانند یک پهلوان قوی هستم زیرا میتوانم یک شتر به این بزرگی را همراه خود بِکِشم.»
شتر هم با خود میگفت:
«موش بخند به زودی درسی به تو میدهم که از کرده خود پشیمان شوی.»
موش و شتر رفتند و رفتند تا به یک رودخانه رسیدند که ناگهان موش از حرکت ایستاد و از ترس خشکش زد. شتر که دید موش حرکت نمیکند گفت:
«رفیق چرا ایستادهای؟ مانند یک مرد پا درآب بگذار و از آن رد شو تا من هم از آب رد شوم.»
موش گفت: «دوست من این آب خیلی عمیق است و من از غرق شدن میترسم.»
شتر گفت: «بگذار ببینم عمق آب چقدر است.» و پایش را درون آب گذاشت.
شتر به موش گفت: «ای موش نادان چرا از ترس رنگت پریده است؟ این آب که عمقی ندارد و تا زانو بیشتر نیست.»
موش گفت: «زانوی من کجا زانوی تو کجا. اگر این آب برای تو تا زانو است برای من چند متر از سر هم میگذرد.»
شتر گفت: «وقتی موجودی به بزرگی مرا میدزدیدی باید فکر این روزها را هم میکردی.»
موش گفت: «از کار خود توبه کردم. به خاطر خدا مرا از این آب مهلک بگذران.»
شتر دلش برای موش سوخت و گفت: «بپر و بر کوهان من سوار شو. این ماجرا باعث شد بفهمم شتری مانند من قادر است هزار موش مانند تو را از آب رد کند ولی هزاران موش مانند تو نمیتوانند شتری مانند مرا از آب رد کنند.»
شتر این را گفت و موش را بر پشت خود سوار کرد و سلامت از رودخانه گذشتند و به راه خود ادامه دادند و رفتند.
🍃فرزندان خود را با داستان های شیرین و آموزنده مثنوی آشنا نماییم.
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
بچه اردک ها در ساحل
یک روز آفتابی دانل داک تصمیم گرفت خواهرزاده هاش رو به کنار دریا ببره. وقتی که بچهها این رو شنیدند خیلی خوشحال شدند و به دانل داک کمک کردند تا وسائل رو ببنده و قلاب ماهیگیری و سطل و بیلچه هم با خودشون برداشتند و به علاوه، چند تا از کرمهایی که برای طعمه پرورش داده بودند وهمین طور، لباس شنای خودشون رو هم آوردند و بعد قایق کوچولوشون رو به پشت ماشین بستند و راه افتادند.
درراه، با خوشحالی میخوندند و میخندیدند و شادی میکردند. آخه بچهها خیلی کنار دریا رو دوست داشتند
به محض اینکه رسیدند، دانل داک قایق رو ازپشت ماشین باز کرد و بچهها کمک کردند تا اون رو به دریا ببرند و به آب بندازند. بعدهمگی سوارقایق شدند. دانل داک هم موتور قایق رو روشن کرد و قایق حرکت کرد. دانل داک کمی که جلوتر رفتند گفت: «به به! چه هوای خوبی! کی میاد شنا کنیم؟» و بچهها گفتند: «ما» اخه بچهها واقعاً شناکردن رو دوست داشتند.
خیلی فوری همه لباس شنای خودشون رو پوشیدند و با خوشحالی پریدند توی آب.
بعد با هم مسابقه گذاشتند تا ببینند کی زودتر به ساحل میرسد. خوب معلومه که همه اونها خیلی خوب شنا بلد بودند؛ چونکه اونها از همون اول که به دنیا اومده بودند شنا کردن رو یاد گرفته بودند. ولی با وجود این، همشون خیلی احتیاط میکردند و با وجود اینکه شنا بلد بودند زیاد از ساحل دور نمیشدند.
🦆🦆🦆🦆🦆🦆🦆
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
34.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#بوستان_سعدی
#این_داستان :شاگرد بخشنده
🍃فرزندان خود را با داستان های شیرین و آموزنده بوستان سعدی آشنا نماییم.
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃آدرس کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت فوری👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌹❤️این داستان بازبانی کودکانه و رعایت شرایط قصه گویی برای کودکان بازگو می شود:🌹❤️
در زمانهای خیلی پیش که امام یازدهم(ع)ما زندگی میکرد،پسر کوچکی در خانه داشت که اسمش مهدی بود.امام(ع) و پسرش دشمنانی داشتند،دشمنان امام(ع) خلفای عباسی بودند،آنها تصمیم گرفته بودند که این کودک را از بین ببرند و همه جا سراغ او را میگرفتند.به جز تعدادی از نزدیکان امام(ع)،کس دیگری از محل زندگی ایشان اطلاعی نداشت.روزی عده ای از نزدیکان امام حسن عسکری(ع)از او خواهش کردندکه جانشین و امام بعد از خود را معرفی کند.امام(ع)هم برای اینکه امام دوازدهم(عج)را به اطرافیان نشان دهد و بشناساند به تقاضای آنها پاسخ داد و دستور داد تا فرزند خود مهدی(عج)را که تا آن زمان کمتر کسی او را دیده بود در مجلسی حاضر کردند و مردم او را دیدند.آنها بسیار خوشحال شدند ،زیرا با امام دوازدهم خود که در آن روزها پسر بچه کوچکی بود آشنا شدند.وقتی که امام یازدهم(ع) فوت کرد،یکی از نزدیکان که میدانست خیلی از مردم از وجود حضرت مهدی(عج) خبر ندارند از این وضعیت استفاده کرد و گفت که من کسی هستم که بعد از امام یازدهم امام شیعیان خواهم بود،وقتی مردم جنازه امام(ع)را برای تدفین به قبرستان بردند ، همان شخص جلو آمد و خواست بر جنازه امام حسن عسکری(ع )نماز بخواند و به این وسیله خود را جانشین او و امام دوازدهم معرفی نماید. در این موقع مردم متوجه شدند که ناگهان کودکی جمعیت را کنار زد و جلو آمد و آن مرد را نیز از کنار جنازه پدر خود دور کرد و بر جنازه پدر خویش نماز خواند و خود را پسر امام حسن عسکری(ع)معرفی کرد.این خبر به گوش خلیفه رسید و مطلع شد که پسر امام حسن عسکری(ع)زنده است تصمیم گرفت هر طور شده او را از میان بردارد.ولی خدا می خواست حضرت مهدی (عج)زنده بماند،از این رو از نظرها غایب شد تاروزی که خداوند مصلحت بداند ظهور کند و دنیا را پر از عدل و داد کند.
#قصه
🌹
❤️🌹
🌹❤️🌹
@ghesehayemadarane
هدایت شده از معرفی کانال
✅فهرست کتاب های مربیان✅
#کتاب با کودکان خود طیب سخن بگوئیم
https://eitaa.com/farsakala/843
#کتاب بازی بازوی تربیت
https://eitaa.com/farsakala/831
#کتاب آموزش اخلاق، رفتار اجتماعي و قانون پذيري به کودکان
https://eitaa.com/farsakala/817
#کتاب اصول و مهارتهای بلوغ با هم بودن
https://eitaa.com/farsakala/809
#کتاب و خدایی که در این نزدیکی است..
https://eitaa.com/farsakala/799
#کتاب رمان تیک
https://eitaa.com/farsakala/788
کتاب چگونه یک نماز خوب بخوانیم؟
https://eitaa.com/farsakala/781
#کتاب جذاب سازی کلاسهای دینی کودکان و نوجوانان
https://eitaa.com/farsakala/767
#کتاب شیوه های جذاب سازی کلاس های معارف دین
https://eitaa.com/farsakala/748
#کتاب مجموعه قصه های قرآنی ( دوره 8 جلدی)
https://eitaa.com/farsakala/718
#کتاب ما منتظریم
https://eitaa.com/farsakala/710
#کتاب شصت پرسش اعتقادی
https://eitaa.com/farsakala/678
#کتاب کاردستی های قرآنی
https://eitaa.com/farsakala/676
#کتاب تربیت دینی کودک و نوجوان: نکته ها و روش ها
https://eitaa.com/farsakala/672
#کتاب پیشوایان هرزه (شخصیت های الگوساز برای نوجوانان)
https://eitaa.com/farsakala/666
#کتاب سفیران آمریکایی (شخصیت های الگوساز برای کودکان پسر)
https://eitaa.com/farsakala/663
#کتاب جادوگران برهنه (شخصیت های الگوساز برای کودکان دختر)
https://eitaa.com/farsakala/659
#کتاب کتابخانه معرفتی مربی
https://eitaa.com/farsakala/656
#کتاب کتابخانه تربیتی مربی
https://eitaa.com/farsakala/653
🐯🐱 گربه پرافاده 🐱🐯
یکی بود، یکی نبود. یک گربه ای بود که خیلی ناز و افاده داشت. دلش میخواست خودش را یک حیوان مهم و بزرگ نشان بدهد و همه از او تعریف کنند. یکی از روزها که گربه مشغول گردش بود. از زبان یکی از حیوانات شنید که میگفت:
- ببر و پلنگ و گربه همه از یک خانواده هستند!
گربه تا این را شنید، چشمهایش از شادی درخشید. لبخندی زد و با خودش گفت: «چه خوب! پس من از خانواده خیلی مهمی هستم. چطور تا حالا این را نمیدانستم؟
همین حالا باید بروم و برادر و خواهرهای بزرگم را ببینم!»
گربه با این فکرها به راه افتاد و رفت تا به الاغ رسید. همین که به الاغ رسید. بدون آن که سلام و علیکی بکند، با یک جست بلند پرید پشت او، و سوارش شد. الاغ با تعجب سرش را بلند کرد و پرسید:
- جناب گربه! ممکن است بپرسم کجا میخواهی بروی؟
گربه پرافاده «میو» ی بلندی کشید و گفت:
- اول تو به من بگو ببینم. هیچ میدانی که من از چه خانواده بزرگ و مهمی هستم؟!
الاغ سرش را تکان داد و گفت:
- نه! از کجا بدانم؟ مگر تو از چه خانوادهای هستی؟
گربه با غرور گفت:
- من از خانواده ببر و پلنگ هستم.
اگر هم حرف مرا قبول نداری میتوانی از کلاغ سیاه بپرسی!
الاغ به راه افتاد و رفت تا به کلاغ سیاه رسید. آن وقت حرفهای گربه را برای الاغ تعریف کرد و پرسید:
- کلاغ جان! گربه راست میگوید؟
کلاغ سیاه سری تکان داد و گفت:
- آره! تازه، غیر از ببر و پلنگ و شیر و یوزپلنگ و گربه وحشی هم از خانواده گربه ها هستند.
گربه، وقتی این را شنید دیگر میخواست از خوشحالی پر در بیاورد. با هیجان دهنه الاغ را کشید و سرش داد زد:
- حالا حرف مرا باور کردی؟ پس راه بیفت برویم!
الاغ که حوصلهاش از دست گربه سر رفته بود، با دلخوری پرسید:
- خوب ، کجا برویم؟ خانه ببر، یا خانه پلنگ؟
گربه پرافاده که از این حرف الاغ ترسیده بود، «میو»ی بلندی کشید و فریاد زد:
- نه! نه! هیچ کدام! من با ببر و پلنگ کاری ندارم. من را ببر به لانه... لانه... لانه... موشها!
الاغ هم خندید و بهسرعت، گربه را به لانه موشها رساند.
به این ترتیب، معلوم شد که گربه مغرور، با همه ناز و افادهاش، فقط یک گربه است! فقط یک گربه! نه چیزی بیشتر از آن!
#قصه_متنی
╲\╭┓
╭🐯🐱 🆑 @childrin1
┗╯\╲