eitaa logo
قصه ♥ قصه
105 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
406 ویدیو
72 فایل
با قصه ذهن و رفتار بچه ها را جهت دهیم.بچه ها ما رو عاشق خدا میکنند.مطالب به حفظ امانت با لینک قرار میگیره.فرق این کانال با بقیه اینه که جز اندک،مطلب اضافی نداره.نیز سعی شده قصه از لحاظ محتوا بررسی بشه.آیدی ارتباط با مدیر @Omidvar_Be_Fazle_Elahi
مشاهده در ایتا
دانلود
: سیاهِ مهربون هوا داشت تاریک میشد که مامان ملنگو با یک عالمه غذای خوشمزه از راه رسید، مینگو و مانگو حسابی گرسنه بودند . جوجه ها شروع کردند به جیک‌جیک کردن، مامان ملنگو غذا توی دهان جوجه ها می گذاشت و آنها با اشتها می خوردند . وقتی حسابی سیر شدند ، تازه متوجه شدند مامان ملنگو تنها نیامده یک جوجه سیاه و عجیب هم با خودش آورده است . آنها تا جوجه سیاه را دیدند گفتند :«وای این دیگه کیه ؟مامانی برای چی اومده اینجا؟ چرا این شکلیه؟» مامان ملنگو اخمی کرد و گفت:« هیس میشنوه ! این جوجه کلاغ برای مدتی مهمون کوچولوی ماست. مامانش رفته مسافرت ،باید باهاش دوست باشید و ناراحتش نکنید . » مینگو چپ چپ نگاهی به جوجه کلاغ انداخت ولی اصلاً دوست نداشت با او حرف بزند. چون او سیاه بود، ولی مینگو سبز و زیبا بود . مانگو نگاهی به جوجه کلاغ انداخت و با تمسخر گفت :«جوجه سیاه اسمت چیه ؟» جوجه کلاغ که تا این لحظه ساکت بود قارقاری کرد و گفت:« اسمم قار قاریه » مانگو خندید و گفت :«وای چه اسمی !» مینگو هم خندید و گفت:« وای چه صدای بلندی !» قارقاری ناراحت شد اما چون مهمان بود چیزی نگفت . مامان ملنگو گفت :«بچه ها دیگه وقت خوابه باید زود بخوابیم فردا کلی کار داریم » صبح بعد از خوردن صبحانه مامان ملنگو گفت :« امروز وقت اینه که شما از لونه بیرون بیاید و پرواز کردن رو یاد بگیرید روزی که خیلی منتظرش بودید رسیده!» جوجه ها خیلی خوشحال شدند و شروع کردند به جیک جیک کردن و هورا کشیدن ،قارقاری که پرواز کردن راتازه یاد گرفته بود گفت :« چه خوب اون وقت سه تایی پرواز می کنیم و به گردش می ریم» مانگو و مینگو چپ چپ نگاهی به قارقاری کردند و گفتند:«ایش ! سه تایی! » قارقاری باز هم چیزی نگفت و سرش را پایین انداخت. مامان ملنگو به جوجه ها پریدن و پرواز کردن را یاد داده بود و حالا وقت این بود که بپرند و پرواز کنند. جوجه ها تا عصر حسابی تمرین کردند. مامان ملنگو گفت :« خب دیگه برای امروز کافیه به لونه برگردید و همون جا بمونید تا من برم و کمی غذا بیارم » و بعد هم پرواز کرد و رفت. وقتی مامان ملنگو از لانه دور شد مانگو و مینگو گفتند:« حالا تا غروب خیلی مونده هنوز وقت برای بازی و پرواز داریم » اما قارقاری به جوجه ها گفت:« بیاید بریم تو لونه خطرناکه این دور و بر روباه هست ممکنه بیاد و ما رو بخوره» مانگو گفت:« تو هم سیاه و زشتی هم بد صدا هم ترسو» مینگو هم حرف او را تایید کرد و گفت:« تو اگر میترسی برو تو لونه» قارقاری دلش شکست پرهای سیاهش سیاه تر شد ،تنها به لونه برگشت و گوشه ای نشست» مانگو و مینگو همچنان مشغول بازی بودند که قارقاری صدایی شنید ، صدا از توی علف ها می آمد . انگار کسی بین علف ها کمین کرده بود خوب دقت کرد روباه را دید که منتظر فرصتی برای حمله نشسته و به مینگو ومانگو نگاه میکند . قارقاری شروع کرد به قارقار کردن بلند بلند قارقار میکرد اما مینگو و مانگو به صدای او اهمیتی نمی دادند و همچنان مشغول بازی بودند . قارقاری گفت:« مواظب باشید روباه روباه بیاید بالا توی لونه زودباشید» اما مینگو و مانگو بازهم توجه نکردند و گفتند:« تو به ما حسودی میکنی نمیخوای ما بازی کنیم» ولی قارقاری ساکت نمیشد و بلند بلند قارقار می کرد صدای قارقارش تا آن طرف جنگل هم شنیده میشد مامان ملنگو که صدای قارقاری را شنید باخودش گفت :« نکنداتفاقی برای جوجه ها افتاده »سریع پرواز کرد و خودش را به لانه رساند جوجه ها را پایین درخت دید و روباه را در کمین پشت بوته ها! سریع خودش را پایین درخت رساند، مینگو را با پنجه هایش گرفت و به لانه رساند تا او سراغ مانگو برود روباه جستی زد و به مانگو حمله کرد اما قارقاری مانگو را با پنجه هایش گرفت و پرواز کرد. حالا مانگو و مینگو توی لانه می لرزیدند و ارام جیک جیک می کردند . قارقاری با مهربانی به آن ها نگاه کرد و گفت:« دیگه نترسید روباه بدجنس نمیتونه بیاد این بالا» از آن روز به بعد مانگو و مینگو و قارقاری دوستان خوبی برای هم بودند. 🌸🍃🍂🌼🌸🍃🍂🌼 کانال قصه های تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🍃آدرس کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
: یکی از هزارپا هزارپا کفش های تازه اش را که آقای کفشدوزک برایش دوخته بود پوشید . روی هر کدام از کفش ها پاپیون صورتی زیبایی دوخته شده بود . آقای کفشدوزک برای دوختن این کفش ها یک ماه کار کرده بود . هزارپا روی برگ ها راه می رفت، از روی یک برگ به برگ دیگر تا اینکه یکی از پاهایش درد گرفت . او نمی دانست کدام پایش درد می کند! لنگ لنگان خودش را به مغازه آقای کفشدوزک رساند ؛ گفت:« آقای کفشدوزک یکی از پاهایم درد میکند فکر می‌کنم یکی از کفش ها تنگ است . » آقای کفشدوزک درحالی که داشت برای خانم پروانه کفش می دوخت سرش را بالا گرفت و گفت :«کدام کفش ؟بیاور برایت درست کنم !» اما هزار پاکه نمی دانست کدام کفش تنگ تر است ،گفت:« این ! نه فکر کنم اینه! نه صبر کن ببینم! این یکیه .» اما آن هم نبود . ناراحت شد و غصه خورد، آقای کفشدوزک بالخند گفت:« این که غصه ندارد همه ی کفش ها را در بیاور!باید همه را کنار هم بچینم تا ببینم کدام یک کوچکتر است . » هزارپا همه ی کفش ها را در آورد و به آقای کفشدوزک داد. آقای کفشدوزک ساعت ها برای پیدا کردن کفش تنگ وقت گذاشت تا بالاخره آن را پیدا کرد؛ بعد هم آن را درست کرد و به هزارپا داد . هزار پا از او تشکر کرد و دوباره هزار کفش خود را پوشید و رفت. 🍃🍂🌼🌸🍃🍂🌼 کانال قصه های تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🍃آدرس کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
: خرس شکمو بچه‌ها همتون میدونید که وینی یک بچه خرس کوچولوی با مزه است. ولی این وینی خیلی خیلی شکمو و پرخوره. در واقع، از وینی کوچولو شکموتر توی دنیا پیدا نمیشه. وینی کوچولو تمام روز در اطراف جنگل پرسه میزنه و به دنبال عسل میگرده، آخه عسل خیلی دوست داره. همیشه امیدواره که یک نفر از اون دعوت کنه تا بره و عسل بخوره. یک روز بچه خرس کوچولو رفت به خونه دوستش بچه خرگوش، تا به اون سری بزنه. در همون وقت بچه خرگوش می‌خواست چای بخوره. بنابراین از وینی هم دعوت کرد که باهاش چای بخوره. وقتی که چشم بچه خرس به عسلی که توی خونه بچه خرگوش بود افتاد در یک چشم به هم زدن دعوت اونو قبول کرد و نشست پشت میز. بچه خرگوش یک کمی عسل گذاشت توی بشقاب وینی. در یک لحظه تموم شد. بازهم بچه خرگوش یک کمی دیگه عسل توی بشقاب بچه خرس ریخت و باز هم … بچه خرس خورد و خورد و خورد تا اینکه از بس که عسل خورده بود دیگه نمیتونست از جاش حرکت کنه. وقتی که کوزه عسل خالی شد وینی با شکم پر گفت: «خیلی ممنونم دوست من، ته بندی خیلی خوبی بود.» بچه خرگوش با تعجب گفت: «ته بندی؟ تو تمام کوزه عسل منو خوردی، تازه میگی ته بندی؟» بچه خرس در حالیکه شکمش رو می‌مالید گفت: «به هر حال خیلی خوشمزه بود. خیلی خوشم اومد. ولی حالا دیگه بهتره برم خونه.» ولی می دونید چه اتفاقی افتاد؟ وینی آنقدر خورده بود و چاق شده بود که از چاقی نمیتونست از میون در خونه بچه خرگوش رد بشه. بچه خرگوش گفت: «حقت بود. کسی که زیاد بخوره همین جوری میشه! حالا باید چند روز لب به غذا نزنی تا لاغر بشی و بتونی بری بیرون.» بچه خرسی بیچاره هم یک هفته لب به غذا نزد تا دوباره لاغر شد و تونست از در عبور کنه و به خونه بره. قصه های کودکانه دنیای والت دیزنی 🍃🌸🌼🍃🌸@ghesehayemadarane
:مهربان یکی بود، یکی نبود. توی یک جنگل دور، حیوانی زندگی می‌کرد، چه حیوانی؟! خودت قصه را بخوان و حدس بزن که کدام حیوان! توی جنگل، همه او را صدا می‌کردند: «مهربان». در همسایگی مهربان، روباهی لانه داشت، بدجنس و مغرور. روباه دمی داشت، قشنگ و پرمو. یک روز حیوانات جنگل تصمیم گرفتند که جشن بزرگی برپا کنند و بهترین حیوان را انتخاب کنند. وقتی این خبر به گوش‌ آقا روباهه رسید، خیلی خوشحال شد. با خودش گفت: «از حالا معلوم است که چه کسی به‌عنوان بهترین حیوان جنگل انتخاب خواهد شد.» بعد نگاهی به دمش انداخت و با غرور گفت: «حیوان زیبایی که دمی به این قشنگی داشته باشد، بهترین حیوان جنگل است.» روباه با این فکر، خوشحال و سرحال از لانه بیرون رفت تا در جنگل قدم بزند. اما هنوز از لانه‌اش خیلی دور نشده بود که صدای حرف زدن چند نفر را شنید. آهسته به طرف صدا رفت. یواشکی از پشت بوته‌ها سرک کشید. دید گنجشک و گوزن و خرگوش دور هم جمع شده‌اند. گنجشک برایشان تعریف می‌کرد و می‌گفت: «چند روز پیش، به جوجه‌ام پرواز کردن یاد می‌دادم که ناگهان جوجه‌ی بیچاره از بالای درخت افتاد زمین. هر چه کردم نتوانستم او را بلند کنم. می‌ترسیدم نکند حیوانی بیاید و او را بخورد. یک دفعه به یاد مهربان افتادم. با عجله به سراغش رفتم و کمک خواستم. مهربان هم خودش را به جوجه‌ام رساند. او را برداشت و با خودش از درخت بالا برد و گذاشت توی لانه. به نظر من بهترین حیوان جنگل، مهربان است.» گوزن گفت: «من هم یک روز که داشتم از دست شکارچی فرار می‌کردم، شاخم‌گیر کرد به شاخه‌ی درخت. هر چه کردم نتوانستم شاخم را بیرون بیاورم. می‌ترسیدم نکند شکارچی برسد و من را شکار کند. آن قدر فریاد زدم تا مهربان صدایم را شنید. آمد و شاخه‌ی درخت را شکست و شاخم را آزاد کرد. او حیوان قوی و بزرگی است.» خرگوش که این حرف‌ها را شنید، گفت: «من هم یک روز وقتی می‌خواستم آب بخورم، پایم لیز خورد و افتادم توی رودخانه، داشتم غرق می‌شدم. داد زدم و کمک خواستم. مهربان که تازه از خواب زمستانی بیدار شده بود، صدایم را شنید، پرید توی آب و شناکنان من را نجات داد. او شناگر ماهری است.» گنجشک گفت: «من مطمئن هستم حیوانات دیگر هم، مهربان را خیلی دوست دارند. چون او با همه مهربان است و به همه کمک می‌کند.» روباه با شنیدن این حرف‌ها عصبانی شد. با خودش گفت: «یک بلایی بر سر مهربان بیاورم که مهربانی کردن از یادش برود! آن وقت حیوانات جنگل را وادار می‌کنم تا من را به‌عنوان بهترین حیوان جنگل انتخاب کنند.» با این فکر راه افتاد و رفت به خانه‌ی مهربان. در زد. مهربان گفت: «کیه؟» روباه گفت: «منم! روباه غمگین و بیچاره.» مهربان در را باز کرد و با تعجب پرسید: «چی شده؟! چرا ناراحتی ؟!» روباه گفت: «راستش را بخواهی، دیگر از بدجنسی کردن خسته شده‌ام. من هم می‌خواهم مثل تو مهربان باشم. آمده‌ام تا از تو خواهش کنم که مهربانی‌ات را به من بدهی.» مهربان با تعجب گفت: «چی؟! مهربانیم را به تو بدهم؟! خوب اگر این کار را بکنم که دیگر مهربان نیستم!» روباه تا این حرف را شنید، زد زیر گریه و گفت: «تو به همه‌ی حیوانات کمک می‌کنی و آنها را خوشحال می‌کنی، اما حالا که من از تو چیزی می‌خواهم، دلم را می‌شکنی؟» مهربان که اشک‌های روباه را دید، دلش سوخت و گفت: «خیلی خوب، گریه‌ نکن! مهربانی من مال تو.» روباه از اینکه توانسته بود مهربان را گول بزند، خیلی خوشحال شد. مهربانی او را گرفت و با عجله به خانه‌اش برد و گذاشت توی صندوقچه و درش را بست. بعد دست‌هایش را بر هم زد و گفت: «این هم از این. حالا ببینم چه کسی بهترین حیوان این جنگل است؟» آقا کلاغه که همه‌چیز را دیده بود، با عجله رفت و حیوانات جنگل را خبر کرد. آن‌ها خیلی ناراحت شدند و فکر کردند و برای کمک به مهربان نقشه‌ای کشیدند. فردای آن روز، مثل هر روز، روباه برای گردش به وسط جنگل رفت. کلاغ که مواظب آقا روباهه بود، صبر کرد تا او حسابی از لانه‌اش دور شد. بعد ناگهان شروع کرد به فریاد زدن و گفت: «خطر، خطر، شکارچی دارد می‌آید!» روباه تا این خبر را شنید، خواست فرار کند، اما دوباره کلاغ داد زد و گفت: «ای وای! آقا روباهه، کجا می‌روی؟! تو داری به طرف شکارچی می‌دوی!» روباه که حسابی ترسیده بود، پرسید: «پس چکار کنم؟ کجا بروم؟» کلاغ گفت: «به دنبال من بیا! من جایی را بلدم که می‌توانی از دست شکارچی پنهان شوی.» کلاغ پرواز کرد. روباه در حالی که سرش را بالا گرفته بود تا کلاغ را گم نکند، به دنیال او می‌دوید که ناگهان افتاد روی بوته‌های خار. روباه خواست با عجله خودش را نجات بدهد، اما دمش به خارها گیر کرد و کنده شد. در همین موقع خرگوش که همان جا منتظر بود، دوید و دم روباه را برداشت و پا گذاشت به فرار. روباه که هاج و واج خرگوش را نگاه می‌کرد، فهمید که گول خورده است. او با عصبانیت به کلاغ گفت: «این کارها چیه؟ زود برو و به
بچه قایق شجاع توت همیشه با خودش فکر می‌کرد که پدرش شغل خیلی مهمی دارد. وقتی که پدرش قایق‌های بزرگ رو به طرف اسکله می‌کشید، توت با غرور تماشا می کرد. توت خیلی دوست داشت که بتونه اون هم کار پدرش رو بکنه. یک روز اتفاق وحشتناکی افتاد. توت تصمیم گرفته بود که کار پدرش رو تقلید کنه. بعد وقتی که داشت قایقی رو به طرف اسکله می‌کشید، قایق به کناره‌های اسکله خورد و شکست. مأمورین اسکله اونو دعوا کردند و بهش گفتند که دیگه حق نداره توی اون آب‌ها قایق سواری کنه؛ بعد هم بیرونش کردند. اما چند شب بعد توت دید قایقی به کمک احتیاج داره. آخه طوفان شدیدی همراه با بارون تند گرفته بود. توت به طرف قایق رفت و با وجود طوفان شدید، اون قایق رو به اسکله آورد. پدرش وقتی که این خبر رو شنید خیلی خوشحال شد. مأمورین هم همینطور. اونها نه تنها توت رو به خاطر اشتباهی که قبلاً کرده بود بخشیدند بلکه به خاطر شجاعتی که این بار به خرج داده بود بهش جایزه هم دادند. از اون به بعد دیگه توت همیشه خوشحاله و هر کاری که بهش میگن انجام میده؛ ولی هیچوقت به تنهایی یک قایق رونمیکشه. چون فکر میکنه که حالا حالاها برای این کار فرصت داره و وقتی بزرگ شد به تنهایی این کار رو میکنه. 🌸🍃🍂🌼🌸🍃🍂🌼 @ghesehayemadarane👇
: درخت رنگ پریده🌳 زینب خودش را در بغل بابا جا کرد و گفت:«حوصله ام سر رفته» بابا پیشانی زینب را بوسید و گفت :« الان کار دارم بعد باهم بازی می‌کنیم» زینب گفت:« پس من الان چه کار کنم؟» از بغل بابا پایین آمد، بابا مشغول کار با رایانه اش شد. همان طور که چشمش به رایانه بود گفت:« میتوانی بروی نقاشی بکشی دخترم» زینب دستی روی گلهای دامنش کشید و گفت:« بعدش با من بازی می کنید؟» بابا لبخندی زد و گفت:« بله بازی می کنم عزیزم» زینب بالا و پایین پرید و گفت:« آخ جون،ممنون باباجون» بعد هم به اتاقش رفت، مدادرنگی ها و دفترش را روی میز گذاشت. اول یک دخترکوچولو کشید که توی یک جنگل زیبا بازی می کرد. یک آهوی مهربان بالای دفترش کشید و درختی که یک بلبل روی شاخه اش آواز می خواند. چند تا گل رنگارنگ هم زیردرخت کشید. حالا وقت رنگ امیزی بود. به مداد رنگی ها گفت:« آماده باشید که نقاشی قشنگم را رنگ کنیم» با مداد قرمز قلب وسط نقاشی و لباس دخترکوچولو را رنگ کرد. گل ها را با صورتی و آبی و نارنجی زیباتر کرد. آهوی نقاشی اش را با نارنجی رنگ کرد. در آسمان نقاشی دو ابر آبی هم گذاشت. حالا نوبت درخت و چمن بود، می‌خواست مداد سبز را بردارد، اما خبری از مداد سبز نبود، توی کشو را گشت، روی زمین نگاه کرد اما مداد سبز را پیدا نکرد. روی صندلی نشست و با چشمان پر اشک به نقاشی اش خیره شد. چاره ای نبود نقاشی اش را به اتاق بابا برد، سرش را پایین انداخت و گفت:« بابایی نقاشی ام تمام شد» بابا دستی بر سر زینب کشید و گفت:« آفرین دخترم حالا چرا ناراحتی؟ نقاشی ات را ببینم» زینب نقاشی را به بابا داد، بابا نگاهی به نقاشی کرد و گفت:« خیلی زیبا کشیدی، فقط چرا رنگ درخت و چمن هایت پریده؟» زینب از حرف بابا خنده اش گرفت و گفت:« مداد سبزم را پیدا نکردم» بابا اشک های زینب را پاک کرد و گفت:« غصه نخور عزیزم برو و مداد زرد و آبی ات را بیاور» زینب با چشمان گرد به بابا نگاه کرد و گفت:« درخت که زرد و آبی نیست» بابا خندید و گفت :« آفرین دخترم ولی من فکر دیگری دارم » زینب به اتاقش دوید و مداد زرد و آبی اش را آورد. بابا گفت:« درخت و چمن را اول با مداد زرد رنگ کن» زینب ابرویش را بالا دادو مشغول رنگ کردن درخت و چمن با مداد زرد شد. بعد بابا مداد آبی را به دستش داد و گفت:« حالا روی رنگ زرد را با مداد آبی رنگ کن» زینب مداد را گرفت و با رنگ آبی روی زرد کشید سرش را بالا گرفت و گفت:« وای بابا درختم سبز شد» بابا خندید و زینب را بوسید. و گفت اینم راز مداد رنگیها. بعد نقاشی را از زینب گرفت و گفت:« برویم بازی؟» 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
: نمازِ تپلی بابا با کمک چند کارگر اسباب و اثاثیه را توی حیاط می گذاشت. ساناز دست تپلی را گرفته و دورِ حوض کوچک و آبیِ وسطِ حیاط می‌چرخید. چند تا ماهیِ قرمز و لپ گلی توی آبِ حوض دنبال هم می‌کردند. ساناز خانه ی جدید را خیلی دوست داشت. خانه ی جدید یک حیاط و یک ایوانِ کوچک داشت.بابا توی ایوان نشست و شربتی که مامان برایش آورده بود، از توی سینی برداشت؛ ساناز کنار بابا نشست و گفت:« بابا می‌شود اول وسایل اتاق من را بچینید؟» بابا لبخندی زد، شربت را سر کشید و گفت:« بله دختر گلم، چرا نشود؟» ساناز دستانش را با شادی به هم زد و گفت:« آخ جون، ممنون بابا جون» مامان فرش کوچکی گوشه ی حیاط زیر درخت خرمالو پهن کرد. جعبه ی اسباب بازی ها را کنار فرش گذاشت ؛ ساناز را صدا زد و گفت:« ساناز جان با تپلی بیایید روی این فرش بنشینید و بازی کنید تا ما وسایل را جا به جا کنیم.» ساناز از مامان تشکر کرد، روی فرش نشست ؛ تپلی هم کنارش به درخت تکیه داد. اسباب بازی ها را دور خودشان چید و مشغول بازی شد. مامان و بابا یکی یکی جعبه ها را به داخل خانه می ‌بردند و در جای مناسب می‌گذاشتند. کارشان که تمام شد مامان ساناز را صدا زد و گفت:«ساناز بیا عصرانه بخور» ساناز دست تپلی را گرفت و برای خوردن عصرانه به آشپز خانه رفت. بابا داشت قفسه ای را به دیوار می‌بست؛ مامان لقمه ی نان و حلوا را به ساناز داد و رو به باباگفت:«خداراشکر این جا مسجد نزدیک است از این به بعد می توانیم برای نماز به مسجد برویم.»بابا پیچ را محکم کرد و گفت:« بله خدا را شکر» ساناز عصرانه اش را خورد و به حیاط برگشت، تپلی را روی پایش نشاند و مشغول بازی شد. بابا صبحِ روزِ بعد از ساناز ، تپلی و مامان خداحافظی کردو رفت. مامان باقی کارهای اسباب کشی را انجام داد. ساناز هم به او کمک کرد و قفسه ی اسباب بازی های خود را توی کمد چید. ظهر شد ، مامان به اتاق ساناز رفت و گفت:« خسته نباشی دختر مهربانم ، من می خواهم برای نماز به مسجدبروم، شما هم آماده شو تا برویم» ساناز با لب و لوچه ی آویزان گفت:« مامان من نمیایم! من و تپلی می‌خواهیم باهم بازی کنیم.» مامان کمی جلوتر آمد و گفت:« اگر شما نیایید من هم نمی توانم بروم.» ساناز که دلش می خواست در اتاق جدیدش بازی کند، گفت:« من و تپلی توی خانه می مانیم » مامان چیزی نگفت و از اتاق خارج شد . ساناز چند دقیقه بعد از اتاق بیرون آمد. مامان را دید که سجاده پهن کرده و نماز می خواند. ساناز روسریِ مامان را روی سرش انداخت و کنار مامان ایستاد. به مامان نگاه کرد، همراه مامان خم و راست شد ونماز خواند. بعد از نماز مامان پیشانی ساناز را بوسید ،سجاده ها را جمع کرد و گفت:« قبول باشد دختر قشنگم» ساناز بعد از نماز با آجر هایش خانه می ساخت ، تپلی نشسته و اورا نگاه می‌کرد. با صدای زنگِ در ساناز از جا پرید و به حیاط دوید . مادربزرگ را که پشت در دید، توی بغلش پرید؛ گفت:« سلام مادربزرگ بیایید اتاق جدیدم را که برایتان گفتم نشانتان بدهم ، ببینید حیاط ما چقدر بزرگ است. » دست مادربزرگ را کشید و او را به داخل خانه برد. مادربزرگ کمی نشست و شربتی خورد . بعد هم به اتاق ساناز رفت وگفت:« به به، چه اتاق قشنگی » رو به ساناز کرد و ادامه داد:« بخاطر اتاق جدیدت برایت هدیه ای آورده ام» ساناز بالا و پایین پرید و گفت:« آخ جون هدیه» مامان با ظرف میوه از راه رسید. ساناز سبد میوه را از مامان گرفت و گفت:« مامان سبد را به من بده ،شما مهمان من هستید، بفرمایید بنشینید» مادربزرگ و مامان خندیدند و کنار تپلی نشستند. ادامه دارد.... 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
آژیر خطر صادق توی بغل مامان بود، مامان دست راضیه را هم گرفت و به سمت در دوید، داد زد:«بدو محسن بدو مادر» راضیه میخواست دستش را از توی دست مامان در بیاورد می گفت:«قرمزی…قرمزی جاماند» مامان با دندان گوشه ی چادرش را گرفته بود با دهان نیمه باز گفت:«بیا بچه ولش کن » دست راضیه را کشید و تندتر دوید. صدای آژیر خطر مدام شنیده می شد. توی پناهگاه مامان کنار آسیه خانم ایستاده و با او صحبت می کرد. راضیه چادر مادر را می کشید و می‌گفت:«مامان چرا نگذاشتی قرمزی را بیاورم» مامان چادرش را از توی دست راضیه کشید و گفت:«ای بابا ول کن بچه به خاطر یک عروسک می خواستی خودت را به کشتن دهی» صدای انفجار شنیده شد، تکه های گچ سقف روی سرشان ریخت. زن ها و بچه ها جیغ می کشیدند، آسیه خانم با صدای لرزان گفت:«یا زهرا چقدر نزدیک بود» مامان که تندتند پشت صادق می زد تا آرامش کند گفت:«یعنی توی محله ی ما بود؟» راضیه بلندبلند گریه می کرد و می گفت:«قرمزی…من قرمزی را می خواهم» مامان یک دفعه از جا پرید با دست کوبید توی سرش و گفت:«یا حسین…محسنم کو؟» صادق را توی بغل آسیه خانم انداخت و سمت پله ها دوید. راضیه خواست دنبال مامان برود اما آسیه خانم دستش را گرفت و گفت:«کجا می روی بچه خطرناک است.» صدای آژیر قرمز قطع شد همه به سمت پله های پناهگاه دویدند، هنوز کسی نمی دانست موشک روی خانه ی چه کسی افتاده، راضیه همراه آسیه خانم از پناهگاه بیرون آمد هنوز چند قدمی نرفته بودند، مامان را دید که روی زمین نشسته و گریه می کند. راضیه پیش مامان دوید. به خانه شان نگاه کرد، دیگر چیزی از خانه نمانده بود. خانه به خاطر موشکی که رویش افتاده بود خراب شده بود. مامان بلند داد می زد:«به دادم برسید، محسنم توی خانه بود شمارا به خدا پیدایش کنید» مردها سعی می کردند آرام سنگ ها و آجرها را کنار بزنند و محسن را پیدا کنند. اما هرچه می گشتند خبری از محسن نبود. راضیه خودش را توی بغل مامان انداخت و گفت:«مامان من قرمزی را نمی خواهم من فقط داداش محسنم را می خواهم» یک دفعه وسط گریه راضیه از جا پرید و گفت :«قرمزی…قرمزی» مامان اخم هایش را در هم کرد و با گوشه ی روسری اشک هایش را کنار زد و گفت:«بچه دعاکن داداشت زنده پیدا بشه خودم برایت یک قرمزی دیگر می خرم» راضیه اشک هایش را پاک کرد و گفت:«قرمزی آن جاست توی بغل محسن» مامان سرش را برگرداند، محسن را دید که چشمان خوابالودش را می‌مالید، جلو آمد و گفت:«قرمزی را برداشتم و آمدم پناهگاه پیدایتان نکردم گوشه ای خوابم برد» مامان در میان گریه خندید و محسن را محکم بوسید. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
۷ سال به بالا آتش روی انبار کاه افتاد، همه ترسیده بودند و فریاد می زدند:«کمک… کمک… آتش… بیایید آتش را خاموش کنید» آتش دلش گرفت با خودش گفت:«چرا همه از من فراری هستند؟» زنی جلو آمد، سطل آبی را که در دستش بود روی آتش ریخت، آتش دستش را دراز کرد دامن زن را گرفت و گفت:«نرو از من نترس» اما زن صدای آتش را نشنید، فریاد زد:«سوختم ... سوختم... کمکم کنید» روی دامن زن آب ریختند و دامن زن خاموش شد. آتش عصبانی شد و شعله هایش را بلندتر کرد، به این طرف و ان طرف می رفت و می خواست با همه دوست شود اما همه می خواستند او را خاموش کنند. یاد سال گذشته افتاد که توی دشت این سو و آن سو می رفت و می خواست با گل ها بازی کند اما آن ها می سوختند. با خودش گفت:«کاش من گلستان بودم، یا جنگلی زیبا بودم، یا حتی دشتی سرسبز پر از پرنده های زیبا و خوش صدا بودم» آهی کشید و خاموش شد. آتش صبح که از خواب بیدار شد خودش را روی یک تکه چوب دید. تکه چوب در دست مردی بود. مرد عصبانی و منتظر بود. مردم دسته دسته چوب می آوردند و توی چاله می ریختند، همه پچ پچ می کردند. آتش با خودش گفت:«چه خبر شده؟ ماجرا چیست؟» خوب به دور و برش نگاه کرد، پیامبر خدا ابراهیم علیه السلام را دید. دست و پای ایشان را بسته بودند. آتش از پیرمردی که بسته ای چوب می آورد شنید:«باید او را بسوزانید، او بت های ما را شکسته» آتش تازه فهمید قرار است چه اتفاقی بیفتد. آهی کشید و گفت:«من دلم نمی خواهد پیامبر خدا را بسوزانم» اما مرد عصبانی او را روی چوب ها انداخت، همه چوب ها آتش شدند و به آسمان شعله کشیدند. آتش نگران بود به خدا گفت:«خدایا من نمی توانم کمکم کن، نباید پیامبرت در من بسوزد» از سر و صدای مردم فهمید وقت پرتاب کردن حضرت ابراهیم علیه السلام رسیده، چشمانش را محکم بست و از ته دل دعا کرد. یک دفعه صدای پرندگان را شنید، و دیگر داغی و گرمایش را حس نکرد. آرام چشمانش را باز کرد، او به آرزویش رسیده بود. آتش حالا گلستانی بود پر از گل های زیبا و پرندگانی رنگارنگ و خوش صدا. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
گواری روزی روزگاری لابه لای کوه های بلند هورامان، زیر یک بوته گوون آشیانه ی بود کە درونش جوجه کبکی خاکی رنگ، کنار پدر ومادرش زندگی می کرد. نام این جوجه کبک، گواری بود. گواری روز به بزرگ و بزرگتر می شد و گواری همراە پدر و مادرش پرواز را تمرین کرد ویاگرفت. یک روز کە ‍ بە کنار رود خانە رفت تا کمی آب بخورد. درون آب رودخانه ماهی زیبای را دید کە با باله های بلند و پولکهای زیبایش در آب شنا می کرد. گواری خوب کە بە درون آب نگاە کرد خودش را با بال و پر خاکی رنگ دید. ‍ بادیدن تصویرخودش درون آب ناراحت شد. شروع بە گریه کرد،با خودش گفت: چرا بال وپر من کە بیرون از آب و در خشکی هستم باید خاکی رنگ باشند، درصورتی کە ماهی را کسی نمی بیند و زیر آب است باید آن زیبایی را داشته باشد؟ گواری بقدری ناراحت شد کە شروع بە گریە کرد،انقدر گریە کرد کە خستەشد و خوابش برد. ‍ گواری در خواب دید، بال و پرهایش مانند ماهی پراز پولک شدەاند وبا خوشحالی در آسمان آبی در حال پروازاست. گواری از داشتن پروبالی درخشان خوشحال بود، او از آن بالا حیوانات را تماشا می کرد وازاین کە تمام حیوانات کوهستان نیز او را تماشا می کردند لذت می برد. اما،چون روی بالهایش پراز پولک بودندو پولک ها یش سنگین بودند بالهایش خیلی زود خستە شدند و روی زمین نشست. ‍ گواری دلش می خواست بعداز اینکە خستگی بالهایش برطرف شد، بازهم در آسمان آبی پرواز کند و بازهم حیوانات زیبایی اورا ببیند. اما یکبارە روباهی کە پرواز اورا تماشاە کردە بود و متوجە شدە بود کە گواری کجا در حال استراحت است بە او حملە کرد، ودریک چشم برهم زدن اورا زخمی کرد. گواری یک بارە از خواب پرید، کمی اطرافش را تماشا کرد، متوجە شد تمام این اتفاقات در خواب رخ داد بود. خوشحال شد خدارا شکر کرد. باخودش گفت: اگر پرهای من مانند پولهای ماهی زیبا بودند دشمن مرا زود پیدا می کرد. اما حالا کە پرهایم هم رنگ خاک است، هنگام خواب و استراحت کسی مرا نمی بیند. گواری خدارا شکرکرد وبه آشیانە برگشت با خوشحالی خود را زیر پرهای مادر جا داد. اثر : نیرە نصری 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
خاله و طوطی سخنگو عصر بود .خاله دلش گرفته بود. داشت توی حیاط برگ های زرد و نارنجی درخت انجیر و جارو می کرد. برگ ها از روی درخت می ریخت و اشک ها از روی گونه های خاله چون او دلش برای بچه هایش تنگ شده بود. برگ هارا که جمع کرد، حیاط را کمی آب پاشید به گل های لب تاقچه آب داد و خسته به خانه برگشت. سراغ طوطی کوچولویی رفت که نوه مهربانش به او هدیه داده بود. کمی با طوطی حرف زد :«می بینی طوطی؟ من همیشه تنها هستم ، بچه ها این جمعه هم به دیدنم نیامدند . باز اشکش روی گونه هایش جاری شد. گوله گوله اشک ریخت و درددل کرد . طوطی ساکت بود و گوش می داد. خاله گفت: خوب شد تو هستی و گرنه از غصه دق می کردم . رفت و برایش کمی دانه آورد. تا در قفس را باز کرد طوطی بیرون پرید و از لای پنجره ی باز اتاق فرار کرد. خاله خیلی غصه خورد، حالا دیگر خیلی تنها بود. دلگیر و غصه دار به زیر کرسی خزید. شبتون که شد بیشتر غصه خورد به قفس خالی نگاه کرد و آه کشید. یکهو صدای در توی خانه پیچید. خاله با خودش گفت: «قرارنبودکسی بیاید» چادر گل گلی اش را سر کرد، رفت و در را باز کرد. بچه هایش پشت در بودند، از خوشحالی زبانش بند آمده بود. نوه ی کوچولویش طوطی به دست دوید و بغلش کرد . باورش نمیشد طوطی مهربان بچه هایش را به خانه اش آورده بود. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
بسم الله الرحمن الرحیم : چه خبره...؟! :«چقدر وول می‌خوری یکم اروم بگیر» یشمی سرش را بالا گرفت، این را گفت و آرام سرجایش نشست. صورتی اخمی کرد. کمی جا به جا شد:«خب حوصله‌م سر رفته می‌خوام ببینم اون بیرون چه خبره» یشمی لب‌های سنگی‌اش را جمع کرد. بلند گفت:«می‌خواستی چه خبر باشه؟ اگه گذاشتی یکم استراحت کنیم» سفیده چشمانش را باز کرد:«اه چه خبرتونه؟ سر و صدای اینجا کم نیست شما هم همش تو سر و کله‌ی هم می‌زنید!» یشمی به دیواره‌ی گونی تکیه داد:«از این صورتی بپرس که همش وول می‌خوره» صورتی سرش را پایین انداخت:«چرا همش به من گیر می‌دی؟» رویش را برگرداند. ساکت به گوشه‌ای خیره شد. یشمی دلش سوخت. جلو رفت:«خیلی خب حالا گریه نکن» صورتی آرام گفت:«من دارم این تو خفه می‌شم دلم می‌خواد برم بیرون. ما رو از کوه مهربون جدا کردن معلوم نیست می‌خوان چه بلایی سرمون بیارن» یشمی سرش را جلو آورد:«ترسیدی؟» صورتی لب‌هایش را جمع کرد:«نخیر نترسیدم» یشمی لبخند زد:«بیا بپر روی من از اون بالا نگاه کن ببین می‌تونی ببینی اینجا چه خبره یانه!» لب‌های صورتی به خنده باز شد. روی پشت یشمی ایستاد. خودش را بالا کشید. یشمی داد زد:«چه خبره؟ چی می‌بینی؟» صورتی جیغی کشید و پایین پرید. یشمی دوباره پرسید:«خب چی دیدی؟» صورتی زبانش بند آمده بود. نگاهی به یشمی کرد، نگاهی به سفیده که حالا چشم دوخته بود به دهان او. صورتی نفس محکمی کشید و گفت:«هههههمون اااااقا که ممممارو از کوه بببببرداشت ممممعلوم ننننیست چچچچه بلااییی سسسسر کککککبود ببببیچاره دددداره مممممیاره» یشمی به سفیده زل زد:«حالا باید چیکار کنیم؟» سفیده سرش را پایین انداخت. دلش گرفت. دوست نداشت چنین بلایی سرش بیاید. سرو صدا قطع شد. کار مرد تمام شده بود. بلند شد و از اتاق بیرون رفت. صورتی به یشمی گفت:«برگرد دوباره برم بالا ببینم چه بلایی سر کبود اومده» یشمی برگشت. صورتی پشتش سوار شد. سرک کشید. صدا زد:«اهای کبود صدای من رو می‌شنوی؟ حالت خوبه؟» صدایی نشنید. بلندتر صدا زد:«اهااااای کبود با توام» کبود تازه صدای صورتی را شنیده بود. بلند شد. همان‌جا نشست. از ان بالا گونی را می‌دید و صورتی را که از بالای گونی سرک می‌کشید. صورتی نگاهی به کبود کرد. چشمانش گرد شد:«وای چقدر زیبا شدی؟!» کبود نگاهی به خودش کرد:«بله که زیبا شدم می‌بینی؟ حالا شبیه یک نگینم» صدای پای مرد را شنید. سرجایش برگشت. صورتی هم از پشت یشمی پایین پرید:«کبود خیلی زیبا شده! حسابی می‌درخشه» یشمی گفت برگرد حالا نوبت منه که ببینم» صورتی برگشت یشمی پشتش سوار شد و سرک کشید. مرد پشت میز نشسته بود. کبود را که حالا یک نگین زیبا و درخشان شده بود برداشت. روی رکاب نقره ای رنگی سوارش کرد. بعد انگشتر را به دست کرد. یشمی بی‌اختیار برایش کف زد. با این کار تعادلش بهم خورد و افتاد توی گونی کنار سفیده. سفیده داد زد:«اخ چیکار می‌کنی مواظب باش» یشمی گفت:«ببخشید» کنار صورتی نشست:«من هم دلم می‌خواد یک انگشتر بشم» مرد به گونی نزدیک شد. سنگ‌ها صدای پایش را که شنیدند ساکت و آرام سرجایشان نشستند. حالا نوبت صورتی بود. از خوشحالی برقی زد و آماده ی تراشیده شدن شد. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4