eitaa logo
قصه ♥ قصه
112 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
398 ویدیو
70 فایل
با قصه ذهن و رفتار بچه ها را جهت دهیم.بچه ها ما رو عاشق خدا میکنند.مطالب به حفظ امانت با لینک قرار میگیره.فرق این کانال با بقیه اینه که جز اندک،مطلب اضافی نداره.نیز سعی شده قصه از لحاظ محتوا بررسی بشه.آیدی ارتباط با مدیر @Omidvar_Be_Fazle_Elahi
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷 🇮🇷 1⃣2⃣ 💓 جدی ترین حرف امروز ما... 💗رهبر انقلاب وارد خانه شدند و همه به احترام ایستادند و صلوات فرستادند و ایشان طبق معمول مادر شهید را جستجو و اول با او چاق سلامتی کردند. همه که نشستند، حالِ پدر شهید را هم پرسیدند. سوال کردند چند فرزند دارید؟ و پدر شهید جواب داد: غیر از شهید ۶ پسر و یک دختر... آقا لبخندی زدند و گفتند: خدا برکت بده، خدا زیادترش کند و جمع خندیدند. آقا ادامه دادند: جوانهای امروز باید از حاج آقا یاد بگیرند. بعد رو به برادران شهید کردند و گفتند: شماها چطور؟! پسر بزرگ گفت: از حاج آقا کم ندارد و ۷ بچه دارد. برادر دوم ۴ بچه داشت. برادر سوم که می‌شد همان شهید رجبعلی محمدزاده ۳ بچه داشت. رهبر انقلاب گفتند: لابد هر چه برادرها کوچکتر شدند سعادتشان کمتر شده؟! و جمع خندیدند و البته برادرها تایید کردند... رهبر انقلاب گفتند: حالا ما کمی شوخی کردیم ولی اگر کسی دقت کند این حرفها مطلقا شوخی نیست، بسیار جدی است و از جدی ترین حرفهای امروز ماست. - بجنورد، مورخ ۹۱/۷/۲۲ 💝 @ghandab
سلام دوستان گلم🌹 این جوجه های کوچولو که تو تصویر می بینید من و خواهر و برادرهایم هستیم و اون هم مامان ما هست☺️ ما شترمرغ هستیم🦃 ما شترمرغ ها یک جور پرنده هستیم ولی نمی توانیم پرواز کنیم. گردن و پاهای دراز ما باعث می شود خیلی سریع بِدَویم و از تندترین پرندگان روی زمین باشیم. تقریبا ۴۲روز طول کشید من و خواهر و برادرهایم از تخم بیرون بیاییم. بااینکه بزرگ و قوی هستیم💪 دشمنان خطرناکی در طبیعت داریم مثل: پلنگ، یوزپلنگ، شیر، سگ وحشی، کفتار خال دار. ❌وقتی خطر به ما نزدیک شود سعی می کنیم با سرعت فرار کنیم ولی اگر جایی گیر بیفتیم با پاهای قوی خود لگد محکمی به خطر می زنیم و از خودمان دفاع می‌کنیم. راستی ما هم مثل خیلی از حیوانات به صورت گله ای و با دوستان خود زندگی می کنیم. 🌸🍃🍂🌼🌸🍃🍂🌼 @ghesehayemadarane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
0135 ale_emran 5-6.mp3
5.39M
۱۳۵ آیات ۶ - ۵ ✅ شنبه ها و چهارشنبه ها، ساعت ۹شب 📣بچه های لالایی خدا! ان شا الله دوشنبه ها برنامه هایی که خودتون ساختین رو تو کانال میذاریم . 🌸برنامه هاتون رو به این آدرس بفرستین: 🍃@modir_lalaiekhoda🍃 @lalaiekhoda
‍ 🍂🌳 پنجاه و شش تا كلاغ 🌳🍂 پنجاه و شش تا كلاغ رو شاخه‌ی چنارن با همدیگه یک صدا مشغول قارقارن رو گوشي كلاغا پيامكي رسيده: «جوجه‌ی ما گم شده كسي اونو نديده؟ از صبح زود تا حالا از لونه رفته بيرون هر كسي پيداش كنه بهش ميديم يه صابون» كلاغاي محله با عجله رسيدن خيلي جاها رو گشتن ولي اونو نديدن كلاغك اين پايينه پاي چنار پيره زخمي شده دست و پاش خدا کنه نميره زنگ مي‏زنه كلاغه: «الو آتش‌نشانی؟ جوجه‌ی ما گم شده بياين به اين نشاني...» ویو ویو ویو ویو صداي آژير مياد با ماشين قرمزش زود مي‏رسه مثل باد آقاي آتش‌نشان جوجه رو بر مي‏داره پاي چنار كوچه يه نردبون مي‏ذاره وقتي كه جوجه مي‏ره تو لونه پيش مامان اون قالب صابونو ميدن به آتش نشان 👆👆👆 🌳 🍂🌳‌‌ 🌳🍂🌳 Join🔜 @ghesehayemadarane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 🐠🐺 گرگ گنده و خِپِله ماهی🐺🐠 گرگ گنده هر بار که لب برکه می رفت و خپله ماهی را می دید، دهنش آب می افتاد. گرگ، هیچ وقت ماهی شکار نکرده بود. هیچ وقت طعم ماهی نچشیده بود؛ چون از آب می ترسید.  روزی از روزها، گرگ گنده، نتوانست چیزی برای خوردن دست و پا کند. رفت سراغ برکه تا هر طور شده، ماهی بگیرد. سرش را کرد توی آب. خپله ماهی تندی لغزید و دور شد. گرگ سرش را از آب بیرون آورد تا نفس بگیرد. ماهی عصبانی، از توی برکه داد زد: «آهای گرگ بی عُرضه!  فکر کردی می توانی من را شکار کنی؟ اگر راست می گویی، بیا من را بگیر!»  گرگ گنده گفت: «می گیرم، خوب هم می گیرم!»  چهار دست و پا به آب زد. ماهی از گرگ فاصله گرفت.گرگ شالاپ دنبالش رفت. خپله ماهی جلوتر رفت. کم کم آب به شکم گرگ رسید. ماهی در جای عمیقی ایستاد. گرگ گنده که دید او ایستاده، خوش حال شد. شیرجه زد وسطبرکه. با کله رفت زیر آّب. خواست نفس بکشد، نتوانست. قُلپ قُلپ آب رفت توی حلقش. وحشت کرد.  کف برکه ایستاد؛ سرش زیر آب بود. داشت خفه می شد. چنگ زد، علف ها و جلبک های سر راهش را گرفت و خودش را لب برکه رساند. شکمش پر از آب شده بود. تند و تند سرفه کرد و آب ها را ریخت بیرون.  هنوز حالش جا نیامده بود که خپله ماهی سرش را از آب بیرون آورد و گفت: «دیدی، دیدی  نتوانستی!» گرگِ خیس، نفس نفس زنان به او زل زد و دیگر به سراغ ماهی نرفت. 🐺 🐠🐺 🐺🐠🐺 ╲\╭┓ ╭ 🐠🐺 @ghesehayemadarane ┗╯\╲
چرا کودک شما پرخاشگره 🌈اگر بچتون پرخاشگره، شاید شما شنونده خوبی نیستید که او پرخاشگری می‌کنه. ⭐️شاید یک مطلب ر‌و هزار بار به فرزندتون می‌گید، یا شاید شما گوینده خوبی نیستید. 🌈در تحلیل هر رفتار کودک ابتدا خودتون رو بازنگری کنید. 💕 ⭐️💕 ╲\╭┓ ╭ ⭐️💕 @ghesehayemadarane ┗╯\╲
🎨 گام به گام این شماره: خرس این روزها که کوچولوهاتون تو خونه موندن و بیشتر حوصله شون سر میره میتونید با استفاده از این الگوها باهم نقاشی های ساده بکشید و بچه ها رنگش کنن و از لحظات شادی که براشون رقم میزنید لذت ببرن 💕 🎨💕 ╲\╭┓ ╭ 🎨💕 @ghesehayemadarane ┗╯\╲
‍ 🐝کشاورز و زنبورها🐝 روزی روزگاری در یک شهر کوچک، کشاورز مهربانی با همسرش زندگی می کرد. او مزرعه بزرگی داشت و علاوه بر کشاورزی، پرورش عسل هم انجام می داد. به خاطر علاقه همسرش به عسل، کشاورز تصمیم گرفت در گوشه ای از مزرعه کندوی عسل درست کند. او ساعت ها وقت گذاشت تا از چوب مرغوب برای زنبورها کندو بسازد و انها بتوانند عسل های جمع شده را در آن نگهداری کنند و زنبور ها بسیار خوشحال شدند و از کشاورز تشکر کردند. سال های زیادی بود که کشاورز و زنبور ها باهم دوست بودند و مشکلی نداشتند.   هرروز کشاورز و همسرش به شهر می رفتند تا محصولات خود را بفروشند. یک روز که مثل همیشه به شهر رفته بودند و زنبور ها برای جمع کردن عسل به جنگل رفتند. شخصی یواشکی وارد مزرعه شد و تمام عسل های داخل کندوها را برداشت و رفت. بعد از چند ساعت کشاورز و همسرش به مزرعه برگشتند و او طبق عادت هرروز به کندوها سر زد ولی تمام کندوها خالی بودند و کشاورز فهمید کسی انها را دزدیده و بسیار ناراحت شد و در مزرعه شروع به گشتن کرد، شاید بتواند دزد را پیدا کند. در این هنگام زنبور ها از جنگل برگشتند و متوجه شدند که عسل های توی کندو ناپدید شدند. کشاورز زنبور ها را از دور دید، به سمت انها دوید و گفت: شما کسی را این اطراف ندیدید؟ ولی زنبور های عصبی وقتی کشاورز را دیدند به او حمله کردند و او را نیش زدند. کشاورز بسیار تعجب کرد و بلند فریاد و گفت: من چند سال است که از شما مراقبت میکنم ولی شما به من شک کردید و من را نیش زدید. واقعا پاداش خوبی کردن من این بود؟ زنبور ها از کار خود خجالت کشیدند و برای همیشه از مزرعه رفتند. بچه های گلم زنبور ها کار اشتباهی کردند. عصبانیت انها باعث شد که بدون فکر کردن به کشاورز حمله کنند در حالی که کشاورز دوست انها بود. امیدوارم از این داستان درس بگیرید و زمانی که عصبی هستید، سریع تصمیم نگیرید و کار اشتباهی نکنید.   💕 🐝💕 ╲\╭┓ ╭ 🐝💕 @ghesehayemadarane ┗╯\╲