چندنکتهکاربردیدرتربیتفرزندانمان
💢دقّت کنیم که امروز ظرفِ فرزند خود را با چه چیزهایی پُر کردهایم‼️
✨با لبخند
مهربانی😘
اندکی مکث قبل از واکنش نشان دادن💥
آموزش🌷
آغوش👏
گوش کردن به او👌
عشق ...🌟
یادمان باشد که این ما والدین هستیم که انتخاب میکنیم این ظرف را "چگونه و با چه چیزهایی" #پر_کنیم ✅
🌹 @ghesehayemadarane
✅ جدی ترین حرف امروز ما...
رهبر انقلاب وارد خانه شدند و همه به احترام ایستادند و صلوات فرستادند و ایشان طبق معمول مادر شهید را جستجو و اول با او چاق سلامتی کردند. همه که نشستند، حالِ پدر شهید را هم پرسیدند. 🌟
سوال کردند چند فرزند دارید؟ و پدر شهید جواب داد: غیر از شهید ۶ پسر و یک دختر...
آقا لبخندی زدند و گفتند: خدا برکت بده، خدا زیادترش کند و جمع خندیدند.😃
💥 آقا ادامه دادند: جوانهای امروز باید از حاج آقا یاد بگیرند. بعد رو به برادران شهید کردند و گفتند: شماها چطور؟! پسر بزرگ گفت: از حاج آقا کم ندارد و ۷ بچه دارد. برادر دوم ۴ بچه داشت. برادر سوم که میشد همان شهید رجبعلی محمدزاده ۳ بچه داشت.
رهبر انقلاب گفتند: لابد هر چه برادرها کوچکتر شدند سعادتشان کمتر شده؟! و جمع خندیدند و البته برادرها تایید کردند...
رهبر انقلاب گفتند: حالا ما کمی شوخی کردیم ولی اگر کسی دقت کند این حرفها مطلقا شوخی نیست، بسیار جدی است و از جدی ترین حرفهای امروز ماست. 🔔
- بجنورد، مورخ ۹۱/۷/۲۲
#فرزندآوری
#جمعیت_مولفه_قدرت
🌹 @hareemeeshgh97
تحکیم #بنیان_خانواده و کسب #آرامش_درونی و
لذت داشتن یک #خانواده_متعالی را با ما تجربه کنید در کانال
💖حریم عشق💖
http://eitaa.com/joinchat/2823094288C1abd6712c8
نماز والدین برای فرزندان
دورکعت مثل نماز صبح با این تفاوت که.....👆👆👆
@behtarinhkanalha
یک برج بلند
آخرین آجر خانه سازی را روی برجش گذاشت ، کمی عقب رفت و خوب نگاهش کرد ؛ دست به سینه ایستاد صدا زد:«مامانی بیا برجم را ببین»
مامان که در آشپزخانه مشغول خورد کردن سیب زمینی بود بلند گفت:«دستم بند است پسرم بعد میامیم می بینم»
اما رضا دوست داشت همین حالا برجش را به مادر نشان دهد، دوید و خود را به آشپزخانه رساند و درحالی که لباس مادر را می کشید گفت:«مامان لطفا الان بیا » مامان لبخندی زد چاقو را توی سینی رها کرد و همراه رضا به اتاق رفت .
وقتی به اتاق رسیدند بهت زده سجاد را دیدند که داشت با ویرانه های برج رضا برای خودش خانه می ساخت. تا مادر و رضا را دید بلند خندید و اجری را با زحمت روی آجر دیگر جا داد بعد برای خودش دست زد .
اشک توی چشم های رضا جمع شد ، او سجاد را خیلی دوست داشت اما حالا از دستش خیلی عصبانی بود دلش میخواست خانه سجاد را خراب کند تا با تلافی کردن کمی آرام شود .
قبل از اینکه رضا کاری کند.
مامان دست رضا را گرفت و کنار سجاد نشستند، دستی به سر رضا کشید و گفت :«من مطمئن هستم برج زیبایی ساخته بودی»
رضا هنوز ساکت بود و با بغض به سجاد که آجر ها را بهم می زد نگاه می کرد.
مامان لبخندی زد و گفت:«می دانم الان از دست سجاد ناراحتی، بنظرم دو تا کار می شود کرد» رضا به مامان نگاه کرد و گفت:«چه کاری؟»
مامان لبخندی زد و گفت:« خودت بگو»
رضا کمی فکر کرد و گفت:«اول اینکه من هم خانه ی سجاد را خراب کنم» بعد هم اخم هایش را تو هم کرد و دستانش را روی سینه جمع کرد»
مامان دست رضا را گرفت و گفت:«خب راه بعدی چیست؟»
رضا، سجاد را نگاه کرد سجاد هم به صورت رضا نگاه کرد و خندید و گفت:«دادا بیا» و آجر خانه سازی را به سمت رضا گرفت. رضا آجر را گرفت و گفت:«راه دوم اینکه یک برج دیگر با سجاد بسازم»
مادر پیشانی رضا را بوسید و گفت:«افرین پسرم تو کدام راه را انتخاب می کنی؟»
رضا اخم هایش را باز کرد دست سجاد را گرفت و به او کمک کرد تا اجرش را بچیندو گفت:«راه دوم»
مامان به آشپزخانه برگشت، رضا و سجاد دست در دست هم به آشپزخانه آمدند رضا گفت:«مامان لطفا بیا برج ما را ببین»
#باران
#قصه
🌸🍂🍃🌼🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43