eitaa logo
قصه ♥ قصه
112 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
398 ویدیو
70 فایل
با قصه ذهن و رفتار بچه ها را جهت دهیم.بچه ها ما رو عاشق خدا میکنند.مطالب به حفظ امانت با لینک قرار میگیره.فرق این کانال با بقیه اینه که جز اندک،مطلب اضافی نداره.نیز سعی شده قصه از لحاظ محتوا بررسی بشه.آیدی ارتباط با مدیر @Omidvar_Be_Fazle_Elahi
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ 🌿🐐آقا غوله و بزهای ناقلا🐐🌿   داستان ما در یک روز سرد، در یک چمنزار سبز و زیبا اتفاق افتاد. سه بز برادر بودند که با هم در یک چمنزار بزرگ زندگی می کردند. یک روز بز بزرگ به دو تای دیگر گفت "خسته شدم از این که هر روز به این چمنزار اومدم، دلم می خواد چمن های اون طرف نهر رو هم مزه مزه کنم." برادر کوچکتر گفت "ما نمی تونیم به اون طرف بریم، چون نهر خیلی عمیقه و ما رو با خودش می بره." برادر وسطی گفت "ما حتی نمی تونیم از روی پل رد بشیم، چون یک غول بزرگ زیر اون زندگی می کنه و اگه ما رو ببینه، یه لقمه ی چربمون می کنه." بز بزرگ سرش را که شاخ های بزرگ گردی داشت باغرور بالا گرفت و گفت "من از آقا غوله نمی ترسم." بعد پاهایش را روی زمین کوبید و گفت "باید باهاش بجنگیم. بعد ببینیم کی توی این مبارزه برنده می شه." بز وسطی گفت "ولی ما به اون جا نمی آیم، چون آقا غوله حتماً بز کوچیکه و منو می خوره." بز بزرگتر چرخی توی چمنزار زد و سمش را با قدرت روی زمین کوبید و گفت "هرگز این اتفاق نمی افته، چون من یه نقشه دارم." سه بز به هم نزدیک شدند و بز بزرگتر نقشه اش را برای آن ها گفت و بعد هر سه یورتمه کنان به سمت پل حرکت کردند. بز کوچکتر نفس عمیقی کشید و روی پل رفت. وقتی بز کوچولو روی پل راه می رفت پل کمی به این طرف و آن طرف حرکت می کرد. ناگهان یک جفت چشمان بزرگ و گرد از تاریکی زیر پل ظاهر شد و غرش کنان گفت "کی جرات کرده روی پل من بیاد؟" بعد دست بزرگ و پشمالویی از تاریکی بیرون آمد و با انگشتان بزرگش کناره ی پل را گرفت. بز کوچولو با صدای آرام و لرزانی گفت "منم،بز کوچولوی لاغر و استخونی، داشتم می رفتم چمنزار تا کمی علف بخورم تا چاق و چله بشم." آقا غوله با صدای بلندش که پل را می لرزاند گفت "من می خوام تو رو بخورم." بز کوچولو که تمام بدنش از ترس می لرزید گفت "منو بخوری؟ من خیلی کوچیکم. یه گاز تو هم نمی شم. صبر کن بذار برادر وسطیم بیاد اون چاق و چله تر از منه." آقا غوله که داشت زیر پل می رفت، غرش کنان گفت" بیا برو و تا وقتی چاق نشدی دیگه اینجا نیا." بز کوچولو گفت "چشم" و بعد با غرور و خوشحالی از روی پل رد شد و به بالای تپه رفت. وقتی بز کوچولو به بالای تپه رسید، بز وسطی قدم روی پل چوبی گذاشت. وقتی بز وسطی با سم های بزرگش روی پل راه می رفت، پل تکان می خورد. ناگهان یک جفت چشمان گرد و بزرگ از تاریکی از زیر پل ظاهر شد. آقا غوله با صدای بلند و وحشتناکش پرسید "کی داره روی پل من راه می ره؟" بعد دست پشمالوی بزرگش را از تاریکی بیرون آورد و کناره ی پل را گرفت. بز وسطی گفت "منم منم بز استخونی. داشتم می رفتم چمنزار تا علف و یونجه بخورم. آخه می خوام چاق بشم." آقا غوله با صدای بلند فریاد کشید "من می خوام تو رو بخورم." بز وسطی با خنده گفت "منو بخوری؟ چرا می خوای منو بخوری؟من خیلی لاغرم، دو تا گاز تو هم نمی شم. استخون هام هم تو گلوت گیر می کنه. صبر کن بذار برادر بزرگترم بیاد. اون خیلی چاق و بزرگه." آقا غوله کمی فکر کرد و گفت " بیا تو هم زودتر از روی پل  رد شو و تا وقتی چاق نشدی دیگه برنگرد." بز وسطی هم با غرور از روی پل رد شد و به بالای تپه پیش برادر وسطی اش رفت، آن دو از بالا به پل نگاه می کردند تا ببینند برادر بزرگتر آن ها چه می کند. بالاخره برادر بزرگتر با غرور روی پل چوبی قدم گذاشت. بز بزرگتر خیلی سنگین بود و به همین خاطر و قتی روی آن راه می رفت  پل به شدت تکان می خورد. از تکان های زیاد پل آقا غوله بیدار شد و غرش کنان پرسید "کی جرات کرده روی پل من بیاد." بز بزرگ گفت "منم، بز بزرگ." بعد بز بزرگ چشم هایش را تنگ کرد و شاخ هایش را به طرف او نشانه گرفت و با شاخ هایش به شکم آقا غوله زد و او را به هوا پرتاب کرد. بعد آقا غوله داخل آب پرتاب شد و آب او را با خودش برد و دیگر کسی آقا غوله را آن طرف ها ندید. بز بزرگ هم به بالای تپه پیش برادرانش در چمنزار رفت و کل تابستان را از علف های تازه و سرسبز چمنزار چریدند و بعد دوباره از روی پل رد شدند و به چمنزار قبلی برگشتند. ╲\╭┓ ╭🐐🌿 @ghesehayemadarane ┗╯\╲
هدایت شده از دعوت به نماز🇵🇸
شیخ مفید در کتاب شریف ارشاد آورده است که: حضرت امام حسن عسگری علیه السلام را به خادم مخصوص خلیفه عباسی(نحریر) سپردند, زیرا او شخص سختگیری بود. نامبرده نهایت سختگیری را درباره حضرت امام حسن عسگری علیه السلام انجام می داد, روزی زنش به وی گفت: از خدا بترس, تو نمی دانی چه شخصیتی در خانه تو است, او در عبادت توفیقات زیادی دارد, بعضی از عبادات حضرت را برای او شرح داد تا شاید از اذیت و آزار حضرت بکاهد, و گفت: من بیمناکم از اینکه تو در خطر قرار گیری. نحریر گفت: به خدا سوگند او را در پیش درندگان خواهم انداخت و در این کار از خلیفه اجازه گرفت, اجازه صادر شد, او نیز حضرت را در میان درندگان(در جای معینی که برای شکنجه و اعدام مجرمین مهیا می کردند) انداخت و هیچ شک و تردیدی نداشتند که درندگان حضرت را خواهند خورد. نحریر نیز مهیای تماشا شد که ناگهان دیدند آن حضرت ایستاد به نماز و درندگان دور حضرت حلقه زده اند, بخاطر همین از ادامه شکنجه منصرف شد و دستور داد آن حضرت را به خانه ببرند. ▪️ شهادت امام حسن عسکری علیه السلام بر همگان تسلیت باد. @davat_namaz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از لالایی خدا
🌸 مژده 🍃🌸🍃 مژده 🌸 👈 آرشیو کامل برنامۀ لالایی خدا 👉 🌐 در پایگاه جدید اطلاع رسانی و فروشگاه آثار حجت الاسلام استاد محسن عباسی ولدی 👇👇👇👇👇👇 🌐www.ketabefetrat.com دانلود اپلیکیشن⬇️ https://ketabefetrat.com/app.ketabefetrat.com.apk? 🎊همزمان با سالروز امامت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و به مناسبت افتتاح پایگاه👇 ‼️5️⃣2️⃣ درصد تخفیف برای همۀ محصولات (تا 13 آبان) ‼️0⃣3️⃣ درصد تخفیف برای خرید مجموعۀ کامل آثار + ارسال رایگان به تمام نقاط کشور (تا 13 آبان)
کارگاه ضرورت‌ها و مراقبت‌های 💡 فرزندآوری، بارداری و زایمان در دوران کرونا سه جلسه؛ سه‌شنبه‌ها 🗓 6 و 13 و 20 آبان ماه ⏲ ساعت 15 🔰 مباحثی که در این جلسات بیان خواهد شد: 📌 مقدمه‌ای بر کرونا و شیوه ضدعفونی کردن مواد غذایی 📌 تاثیر کرونا بر تغذیه و تاثیر تغذیه بر کرونا 📌 مواد غذایی موثر بر استرس و خواب 📌 اثرات دمنوش‌ها و معرفی دمنوش‌های مجاز و ممنوع در بارداری 📌 ضرورت و اهمیت ورزش در دوران کرونا و نحوه اثر آن اطلاعات بیشتر و شرکت در این کارگاه تخصصی با دنبال کردن کانال نسل توحیدی @NasleTohidi
راز نشانه ها.mp3
5.89M
🌹راز نشانه ها🌹 👨‍👧‍👧بالای ۶ سال 🎤با اجرای:اسماعیل کریم‌نیا 🗣قرائت : 🎶 تدوین : محمد حسین مکاریان پور 📚منبع:فارسی پایه چهارم http://Eitaa.com/lalaiyehfereshteha 🔰کپی آزاد با یک صلوات🔰 2⃣9⃣8⃣
روباه و شیر.mp3
6.45M
🌹روباه و شیر🌹 👨‍👧‍👧بالای ۶ سال 🎤با اجرای:اسماعیل کریم‌نیا 🗣قرائت : 🎶 تدوین : رحیم یادگار پور 📚منبع:شب ها شیرین http://Eitaa.com/lalaiyehfereshteha 🔰کپی آزاد با یک صلوات🔰 2⃣9⃣9⃣
0162 ale_emran 61-63.mp3
9.11M
۱۶۲ آیات ۶۳ - ۶۱ «داستان مباهله» ✅ شنبه‌ها و چهارشنبه‌ها، ساعت ۹شب منبع قصّه این برنامه👇 📚 برگرفته از کتاب «بحار الانوار، ج‏لد ۲۱، صفحه ۲۸۵» اثر علامه محمد باقر مجلسی 📣 بچّه‌های لالایی خدا! رزمنده‌های جبهه مواسات! از لشگر بچّه‌های صاحب‌زمانی جا نمونید. 🔴 بچه‌های سحری لالایی خدا! کسایی که دوست دارن عمو عباسی شب جمعه بهشون زنگ بزنن و قرار بچه‌های سحری رو یادآوری کنن، اسمشون رو به همراه شماره تلفن به این آدرس ارسال کنن👇👇👇👇👇 https://docs.google.com/forms/d/e/1FAIpQLSceo3c6E4RaXJp9vGI0QRANsN-vI1ufr4ieLuzLhb5gYc-IPw/viewform?usp=sf_link @lalaiekhoda
بسم الله الرحمن الرحیم یک اتفاق پاکن سرش را از توی جامدادی بیرون اورد و گفت:« این تو خفه شدم» بعد هم بیرون پرید. نگاهی به دور و برش کرد و گفت:«کی می آید با من قایم باشک بازی کند؟» مداد مشکی خمیازه ای کشید و گفت:«وای بعد یک روز پر کار و این همه نقاشی و مشق نوشتن من که فقط میخواهم بخوابم» پاکن لب و لوچه اش را جمع کرد و گفت:«شما نوشتید من که کار زیادی نکرده ام حوصله ام سر رفته» داشت از روی میز پایین می پرید که صدای تراش را شنید:«نپر! خطرناک است گم می شوی» پاکن ریز خندید و در حالی که پایین می پرید گفت:«نترس اتفاقی نمی افتد» تراش یک دور دسته اش را چرخاند و گفت:«حتما بلایی سرش می آید من می دانم» مداد آبی از توی جامدادی بیرون آمد، لبه میز ایستاد، به پاکن که دور می شد نگاه کرد و گفت:«کاش من هم با او می رفتم خیلی هیجان انگیز است» مداد قرمز از توی جامدادی گفت:«خطرناک است یادتان رفته دفعه ی پیش چه بلایی سر تراش کوچولوی قبلی آمد؟ اگر باز سرو کله ی جاروبرقی پیدا شود چه؟» همه ساکت شدند و سر جایشان نشستند. مداد مشکی تازه خوابش برده بود که در اتاق باز شد. مامان احسان بود، کمی اتاق را مرتب کرد کتاب های روی میز را توی کتابخانه چید. روتختی را صاف کرد و از اتاق بیرون رفت. تراش درحالی که می لرزید گفت:«دیدید گفتم؟ پاک کن از دست رفت» مداد آبی بلند صدا زد:«اهای پاکن کجایی؟ زود برگرد اوضاع خوب نیست» اما صدایی نشنید. تا خواست از جامدادی برود بیرون صدای در را شنید. مامان این بار با جاروبرقی برگشته بود. جارو را روشن کرد. همه جا را جارو کرد، تراش آرام گفت:«وای پاکن آن جاست کنار پایه ی تخت!» هیچ کس جرات نداشت تکان بخورد. همه چشمشان به تراش بود که گفت:«من می دانستم پاک کن از دست می رود جاروبرقی پاکن را خورد» همه ساکت و ناراحت بودند جاروبرقی یک دفعه خاموش شد. مامان گفت:«اه باز هم که چیزی توی لوله اش گیر کرد!» صدای زنگ تلفن را که شنید دسته جارو برقی را روی زمین گذاشت و از اتاق بیرون رفت. مدادها سریع از توی جامدادی بیرون آمدند. مداد قرمز گفت:«باید کاری کنیم» مداد مشکی گفت:«باید نجاتش دهیم» مدادتراش گفت:«چه طوری؟ ماهم گیر می افتیم هیچ کاری از ما ساخته نیست» مداد مشکی روی میز این طرف و آن طرف رفت، یک دفعه ایستاد و گفت:«مدادتراش برو جلوی در بایست هروقت صدای پا شنیدی بیا وبه ما خبر بده، بقیه ی مدادها هم با من بیایند» همه از روی میز سُر خوردند پایین، مداد تراش با ترس جلوی در ایستاد. مداد مشکی صدازد:«پاکن... صدای من را می شنوی؟» اما صدایی نشنید. تراش از جلوی در گفت:«حتما خفه شده» مدادسبز جلو آمد و گفت:«باید لوله را جدا کنیم تا اورا بیرون بکشیم» مدادقرمز گفت:«ما که زورمان نمی رسد» مداد مشکی دوباره صدا کرد:«پاکن منم مداد مشکی آمدیم تو را نجات بدهیم» پاکن گفت:«من حالم خوب است» با شنیدن صدای پاکن همه خوشحال شدند مداد مشکی گفت:«نترس ما تو را می آوریم بیرون» پاکن بلند خندید و گفت:«از کجا؟!» مداد قرمز به جاروبرقی نزدیک تر شد و گفت:«از توی جاروبرقی‌ دیگر» پاکن جلو پرید و گفت:«من که اینجا هستم» مداد مشکی با چشمان گرد گفت:«تو توی جاروگیر نکرده بودی؟» مداد قرمز گفت:«پس چه چیزی توی لوله گیر کرده؟» پاکن خندید و گفت:«یک تکه کاغذ باطله!» تراش درحالی که می لرزید گفت:«امد آمد مامان احسان آمد» اما دیر شده بود همه سر جای خود ماندند، مامان احسان ابرویش را بالا داد و گفت:«این ها که اینجا نبودند!» بعد هم همه ی وسایل را برداشت و سر جایشان گذاشت. پاکن توی جامدادی نشست و به تراش گفت:«حق با تو بود من نباید از خانه دور می شدم اگر جای کاغذ من آن جا گیر کرده بودم چه می شد؟!» تراش گفت:«دیگر نمی شد نجاتت داد» 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
غریبه سعید پول را از مادر گرفت، به مغازه علی آقا که سر کوچه بود رفت، وارد مغازه شد و گفت:«سلام علی آقا یه بستنی می خوام» بستنی اش را گرفت و پول را به علی آقا داد، خداحافظی کرد و به طرف خانه راه افتاد. خیلی از مغازه دور نشده بود که ماشینی جلوی پایش ایستاد، یک آقا از توی ماشین گفت:«سلام گل پسر، تو می دونی خونه آقای کاشیان کجاست؟» سعید کمی فکر کرد و گفت:«نه» خواست زود از آن جا برود که همان آقا گفت:«کجا می ری؟ بیا بالا برسونمت!» سعید یاد حرف مادر افتاد که گفته بود:«به کسانی که نمی شناسی اعتماد نکن» بلند گفت:«نه» و به سمت خانه دوید. اگر تو جای سعید بودی چه کار می کردی؟ 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍امام على عليه السلام: بهترين وسيله اى كه مردم با آن دلهاى دوستان خود را به دست مى آورند و كينه ها را از دلهاى دشمنانشان مى زدايند، خوشرويى هنگام برخورد با آنان است و جویای احوال آنان شدن در غیابشان و گشاده‌رویی با آنان در حضورشان 📚میزان الحکمة ج ١ ص ۵۵۵