eitaa logo
قصه ♥ قصه
112 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
398 ویدیو
70 فایل
با قصه ذهن و رفتار بچه ها را جهت دهیم.بچه ها ما رو عاشق خدا میکنند.مطالب به حفظ امانت با لینک قرار میگیره.فرق این کانال با بقیه اینه که جز اندک،مطلب اضافی نداره.نیز سعی شده قصه از لحاظ محتوا بررسی بشه.آیدی ارتباط با مدیر @Omidvar_Be_Fazle_Elahi
مشاهده در ایتا
دانلود
دختر مهربانی با مادربزرگ پیرش در کنار رودخانه ای زندگی می کرد. مادربزرگ او آنقدر کهنسال بود که نمی توانست همه ی کارهای خانه را به تنهایی انجام دهد. دخترک در تمام کارها به مادربزرگش کمک می کرد. او کوزه را برمی داشت و کنار رودخانه می رفت و آب می آورد. هیزم جمع می کرد و آتش روشن می کرد. مادربزرگ هم خمیر درست می کرد و نان می پخت. دخترک آنقدر خوش قلب و مهربان بود که هیچ وقت نان خودش را به تنهایی نمی خورد او همیشه سهمی برای ماهی ها هم می گذاشت. هر وقت به رودخانه می رفت تا کوزه ی آبش را پر کند مقداری هم خورده های نان برای ماهی ها در آب می ریخت. به خاطر همین او هیچ گاه احساس تنهایی نمی کرد. چون دوستان زیادی داشت که همه شان همان ماهیهای رودخانه بودند. ماهیها با دخترک دوست و صمیمی شده بودند. هر گاه دخترک کنار رودخانه می آمد ماهیها زود دور او جمع می شدند. دوستی دخترک و ماهیها ادامه داشت تا اینکه یک شب اتفاق خاصی افتاد.... یک شب چند ماهی از رودخانه شکار شدند و دیگر به رودخانه بازنگشتند. ماهیها فکر می کردند که این کار، کار دخترک است . زیرا مدتی بود که مادربزرگ دخترک بیمار شده بود و طبیب به او گفته بود باید به او کباب ماهی بدهد تا خوب بشود. اما دخترک از شنیدن حرف طبیب بسیار غمگین شده بود. چون دوست نداشت ماهی ها را شکار کند. او ماهی ها را شکار نکرده بود اما ماهی ها با خودشان فکر می کردند دخترک برای درمان مادربزرگش ماهی ها را شکار کرده و به خانه برده است. به خاطر همین آن شب وقتی دخترک به رودخانه آمد پیش او نیامدند و خودشان را از دختر مهربان مخفی کردند. دختر مهربان بسیار غمگین و غصه دار شد. او مدت زیادی کنار رودخانه نشست تا خوابش برد. او خواب بود که ناگهان از داخل آب سرو صدای شالاپ شولوپ شنید و از خواب پرید. دخترک با تعجب دید که یک ماهی بزرگ در رودخانه این طرف و آن طرف می رود و می خواهد ماهی های کوچک را که در خواب ناز بودند شکار کند. دخترک نگران دوستانش شد. دندانهای ماهی بزرگ زیر نور ماه می درخشیدند. دخترک از دیدن دندانهای او بسیار ترسید و به سمت خانه ی آسیابان دوید. او آسیابان را از وجود ماهی بزرگ با خبر کرد. آسیابان با نیزه ای همراه دخترک به سمت رودخانه راه افتاد. وقتی به رودخانه رسیدند دیدند ماهی بزرگ به جان ماهیهای کوچک افتاده و صدای گریه ی ماهی های بیچاره بلند شده بود. آسیابان با ضربه نیزه ،ماهی بزرگ را شکار کرد و از رودخانه بیرون کشید. آسیابان ماهی بزرگ را با خود به خانه برد و با آن کباب ماهی درست کرد و مقداری از آن را برای شام دخترک و مادربزرگش برد. و به این ترتیب هم مادربزرگ دخترک خوب شد و هم دوستی دخترک و ماهی ها برای همیشه ادامه یافت. کانال قصه های کودکانه @GhesehayeKoodakane
علی کوچولو، یک خواب رنگی دیده بود، خواب یکا توپ رنگی. خوابش را برای مادر تعریف کرد بعد هم پرسید: «مامان! آن توپ را برایم می خری؟» مادر پرسید: «کدام توپ؟» علی کوچولو جواب داد: «همان توپی را که توی خوابم بود.» مادر خندید و گفت: «باشه! وقتی رفتیم بازار، آن را برایت می خرم.» از بازار برگشتند... علی کوچولو توپش را بغل کرد و به کوچه آمد احمد و رضا به طرف او دویدند. احمد گفت: «بیا توپ بازی کنیم!» علی کوچولو توپش را محکم بغل کرد و گفت: «نه، مال خودم است. خودم توی خواب دیدمش، بعد هم خوابش را برای آن ها تعریف کرد. احمد که از دست علی کوچولو ناراحت شده بود، به رضا گفت: «رضا بیا برویم. خیال می کند فقط خودش می تواند خواب ببیند بیا برویم امشب خودم خواب یک توپ بزرگ را می بینم.» رضا و احمد رفتند. علی کوچولو توپ قرمزش را بغل کرد و روی پلّه نشست. خسته شد بلند شد و با توپش بازی کرد. امّا خیلی زود حوصله اش سر رفت، آخر همبازی نداشت راه افتاد، جلو در خانه احمد رسید. لای در باز بود، امّا کسی نبود. یک مرتبه فکری به خاطرش رسید. خیلی خوشحال شد، توپ قرمز کوچولویش را یواشکی از لای در، توی خانه احمد انداخت. بعد هم شروع کرد و به در زدن. احمد در را باز کرد. علی کوچولو را دید و پرسید: «چیه؟ چه کار داری؟» علی کوچولو آهسته گفت: «توپم افتاده توی حیاط شما.» احمد نگاه کرد. توپ را دید. رفت و آن را آورد، علی کوچولو دلش می خواست به او بگوید: «بیا با هم توپ بازی کنیم.» امّا خجالت کشید. در همین موقع رضا هم از راه رسید. توپ را که دست احمد دید، خوشحال شد پرسید: «علی آمدی با هم توپ بازی کنیم، آره؟» علی کوچولو با خوشحالی گفت: «آره، آره، آمدم بازی کنیم.» آن وقت هر سه دوست کوچولو با هم توپ بازی کردند. کانال قصه های کودکانه @GhesehayeKoodakane
قصه های کودکانه: یکی بود يكي نبود . در يك روز آفتابي آقا كلاغه يك قالب پنير ديد ، زود اومد و اونو با نوكش برداشت ،پرواز كرد و روي درختي نشست تا آسوده ، پنيرشو بخوره . روباه كه مواظب كلاغ بود ، پيش خودش فكر كرد كاري كند تا قالب پنيررا بدست بياورد . روباه نزديك درختي كه آقاكلاغه نشسته بود ، رفت و شروع به تعريف از آقا كلاغه كرد : ” به به چه بال و پر زيبا و خوش رنگي داري ، پر و بال سياه رنگ تو در دنيا بي نظير است . عجب سر و دم قشنگي داري و چه پاهاي زيبائي داري ،‌ حيف كه صدايت خوب نيست اگر صداي قشنگي داشتي از همه پرندگان بهتر بودي . كلاغه كه با تعريفهاي روباه مغرور شده بود ، خواست قارقار كنه تا روباه بفهمد كه صداي قشنگي داره ، ولي پنير از منقـارش مي افتـد و آقـا روبـاه اونو برمي داره و فـرار مي كنه . كلاغ تازه متوجه حقه روباه شد ولي ديگر سودي نداشت . خوب بچه هاي عزيز من چه نتيجه اي از اين داستان گرفتيد . بايد مواظب باشيد ، اگر كسي تعريف زياد وبيجا از چيزي يا كسي مي كنه ، حتمأ منظوري داره . اميدوارم كه شما هيچ وقت گول نخوريد . زاغكـي قـالب پنيـري ديـد به دهان بر گرفت و زود پريد بر درختي نشست در راهي كه از آن مي گـذشت روباهـي روبه پر فريـب وحيلت ساز رفـت پـاي درخـت كـرد آواز گـفت بـه بـه چقـدر زيبائي چـه سـري چه دمي عجب پائي پرو بالت سياه رنگ و قشنگ نيست بـالاتر از سيـاهـي رنگ گرخوش آواز بودي و خوش خوان نبودي بهتر از تو در مرغان زاغ مي خواسـت قارقار كند تـا كـه آوازش آشـكـار كنـد طعمه افتاد چون دهان بگشود روبهك جست و طعمه را بربود. کانال قصه های کودکانه @GhesehayeKoodakane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
01 فاطمیه، آیا میشود قبری ساخت از جنس پر؟.mp3
11.08M
🏴صلی الله عليك يا فاطمة الزهرا آیا می‌شود قبری ساخت از جنس پر؟ 📚مجموعۀ ریحانۀ خدا، کتاب سوم: «فاطمه‌ای که تو یادمان دادی»، ص۳۹ 1 @abbasivaladi 🌐 ketabefetrat.com
هدایت شده از معرفی کانال
7.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❇️انیمیشن شنی «حاج قاسم روایت‌گر فاطمیه امسال»🌴 💠روایت عنایت و توجهات خاصه حضرت زهرا(سلام الله علیها) به رزمندگان اسلام در دوران دفاع مقدس در بیان سردار شهید حاج قاسم سلیمانی💠 🔹 اثر طلبه هنرمند ، حجت الاسلام علی اصغر سعید پناه🔹 @behtarinhkanalha
🕯🖤برای حضرت زهرا (س)🖤🕯 چرا این کودکان امشب همه تا صبح بیدارند کنار بستر مادر سیه‌پوش و عزادارند؟! خداوندا چرا امشب چراغ خانه خاموش است چرا امشب علی گریان به جمع کودکان پیوست؟! کسی دیگر نمی‌خواند لالایی‌های مادر را دل مهتاب می‌سوزد برای خانه‌ی زهرا ╲\╭┓ ╭🖤🕯 @ghesehayemadarane ┗╯\╲
02 حتی اگر محبوب خدا هم باشی دنیا بنای وفا ندارد.mp3
5.76M
🏴صلی الله عليك يا فاطمة الزهرا حتّی اگر محبوب خدا هم باشی دنیا بنای وفا ندارد... 2 @abbasivaladi 🌐 ketabefetrat.com
0181 ale_emran 103.mp3
11.65M
۱۸۱ آیه ۱۰۳ «معنای حبل الله» ✅ شنبه ها و چهارشنبه ها، ساعت ۹شب 📣 بچّه‌های لالایی خدا! رزمنده‌های جبهه مواسات! از لشگر بچّه‌های صاحب زمانی جا نمونید. 🔴 بچه های سحری لالایی خدا! کسایی که دوست دارن عمو عباسی شب جمعه بهشون زنگ بزنن و قرار بچه های سحری رو یاد آوری کنن، اسمشون رو به همراه شماره تلفن به این آدرس ارسال کنن👇👇👇👇👇 https://docs.google.com/forms/d/e/1FAIpQLSceo3c6E4RaXJp9vGI0QRANsN-vI1ufr4ieLuzLhb5gYc-IPw/viewform?usp=sf_link @lalaiekhoda
8.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 وام ۷۰ میلیونی برای فرزند سوم! 🔹قاضی‌زاده هاشمی: تسهیلاتی از جمله وام مسکن ۷۰ میلیون تومانی با سود ۴ درصد برای فرزند سوم و بیشتر در بودجه سال آینده پیش‌بینی شده است. 🚩 @IslamlifeStyles
‍ 🌙⭐️ کوثر، خیر و برکت فراوان ⭐️🌙 روزی روزگاری در زمان های خیلی دور مردی بسیار مهربان و نورانی در کنار همسرش حضرت خدیجه زندگی می کرد. نام ايشان محمد(صلی الله علیه و آله) بود. او مردم را به کارهای خوب دعوت می کرد. از کارهای بد باز می داشت. به خاطر همین شیطان و آدمهای بد خیلی ناراحت بودند. چون دوست داشتند بدی ها زیاد بشه. مردم به هم دروغ بگویند. با هم دعوا کنند و سر پدر و مادرشون داد بزنن و... اما پیامبر با محبت و مهربانی، جلوی آدم های بد می ایستاد و اجازه نمی داد. حضرت محمد یک پسر داشت که نامش ابراهیم بود. ابراهیم بعد از مدتی از دنیا رفت. به خاطر همین هم اون آدم های بد خیلی پیامبر مهربون را مسخره کردند. به ایشون گفتند: تو که دیگه پسر نداری، تو نمی تونی نوه داشته باشی. خدای مهربون تا این رفتار آدم های بد رو دید، به فرشته ی زیبایش فرمود: برو به محمدم بگو که صبر کن، من به تو کوثر عطا می کنم. کوثری که خیر و برکت فراوان است. بچه های گلم؛ بعد از مدتی خداوند به پیامبر و همسر مهربان شدختری بسیار زیبا و نورانی عطا کرد. آن دختر حضرت فاطمه(سلام الله علیها) یعنی کوثر بود. امامان ما همه فرزندان حضرت فاطمه ی مهربان هستند. اینگونه شد که نسل پیامبر از بهترین ها ادامه پیدا کرد که همه مردم را به کارهای خوب دعوت می کنند. آدم های بد هم از این موضوع خیلی حرصشون دراومده بود. پیامبر مهربان خیلی خدا رو شکر کرد. ╲\╭┓ ╭ ⭐️🌙 @ghesehayemadarane ┗╯\╲
يكي بود يكي نبود غير از خدا هيچكس نبود لانه ي آقا كلاغه و خانم كلاغه توي دهكده ي كلاغها روي يك درخت سپیدار بود. آنها سه تا بچه داشتند. اسم بچه هايشان سياه پر ، نوك سياه و مشكي بود. وقتي بچه ها كمي بزرگ شدند، آقا و خانم كلاغ به آنها پرواز كردن ياد دادند. بچه كلاغها هر روز از لانه بيرون مي آمدند و همراه پدر و مادرشان به گردش مي رفتند. يك روز همه ي آنها در يك پارك دور حوض نشسته بودند و آب مي خوردند كه چندتا پسربچه ي شيطان آنها را ديدند و با تير و كمان به سويشان سنگ انداختند. كلاغها ترسيدند و فرار كردند ؛ اما يكي از سنگها به بال مشكي خورد و او حسابي ترسيد. تا آمد فرار كند ، سنگ ديگري به سرش خورد و كمي گيج شد. اما هرطور بود پرواز كرد و از بچه ها دور شد. او خيلي ترسيده بود و رنگ پرهايش از ترس، مثل گچ سفيد شده بود . براي همين پدر و مادرش نفهميدند كه پرنده ي سفيدرنگي كه نزديك آنها پرواز مي كند، مشكي است و روي زمين دنبالش مي گشتند. مشكي هم كه گيج بود، نفهميد كه بقيه كجا هستند ، پريد و رفت تا اينكه افتاد توي لانه ي كبوترها و از حال رفت. كبوترها دورش جمع شدند و كمي آب به او دادند تا حالش جا آمد اما يادش نبود كه كيست و اسمش چيست و چطوري به آنجا آمده است. زبانش هم بند آمده بود و ديگر قار قار نمي كرد. كبوترها فكر كردند كه او هم كبوتر است. جا و غذايش دادند و مشكي پيش آنها ماند.چند روز گذشت و مشكي چيزي يادش نيامد. پدر و مادر و خواهر و برادرش خيلي دنبالش گشتند اما پيدايش نكردند. مشكي خيلي غمگين بود، چون نميدانست كيست و اسمش چيست. يك روز صبح تازه از خواب بيدار شده بود كه صداي قارقاري به گوشش رسيد.خوب گوش داد و اين آواز راشنيد: قارقار خبردار كي خوابه و كي بيدار؟ منم ننه كلاغه مشكي من گم شده كسي او را نديده؟ مشكي من بلا بود خوشگل و خوش ادا بود رنگ پراش سياه بود قارقار خبردار هركي كه او را ديده بياد به من خبر بده قارقار قارقار مشكي صداي مادرش را مي شنيد. صدا برايش آشنا بود اما نمي دانست كه اين صدا را كي و كجا شنيده است. از جايش بلند شد و نزديكتر رفت. به ننه كلاغه نگاه كرد. چشم ننه كلاغه كه به او افتاد ، از تعجب فريادي كشيد و گفت :« خداي من يك كلاغ سفيد! چقدر به چشمم آشناست!» پريد و به مشكي كاملاً نزديك شد. او را بو كرد و به چشمانش خيره شد و چند لحظه بعد داد زد:« خدايا اين مشكي منه! پس چرا سفيد شده؟» كبوترها دور آنها جمع شده بودند و نگاهشان مي كردند. يكي از كبوترها گفت:« اما اين كه رنگش مشكي نيست ، سفيده...» ننه كلاغه گفت:« اما من بوي بچه ام را مي شناسم ، از چشمهايش هم فهميدم كه اين بچه ي گم شده ي من مشكيه ....فقط نميدونم چرا رنگش سفيد شده ، شايد خيلي ترسيده و از ترس رنگش پريده ، اما مهم نيست من بچه ي عزيزم را پيدا كردم...» مشكي كم كم چيزهايي به يادش آمد. جاي ضربه هايي كه به سر و بالش خورده بود، هنوز كمي درد مي كرد. يادش آمد كه در پارك كنار حوض نشسته بود و آب مي خورد اما سنگي به بالش و سنگي هم به سرش خورد و حسابي ترسيد. او مدتي به ننه كلاغه نگاه كرد و بعد با خوشحالي گفت :« يادم اومد ، اسم من مشكيه ، تو هم مادرم هستي ، من گم شده بودم اما حالا پيش تو هستم آه مادرجون ...» كبوترها با خوشحالي و تعجب به آنها نگاه مي كردند. مشكي و مادرش از خوشحالي اشك مي ريختند. وقتي حالشان جا آمد، از كبوترها تشكر كردند و به دهكده ي كلاغها بازگشتند. همه ي كلاغها مخصوصاً آقا كلاغه و پرسياه و نوك سياه از بازگشت مشكي خوشحال شدند و جشن گرفتند. از آن روز به بعد همه ي كلاغها مشكي را سفيدپر صدامي زدند چون او تنها كلاغ سفيد دهكده ي آنها بود. کانال قصه های کودکانه @GhesehayeKoodakane @ghesehayemadarane