eitaa logo
قصه ♥ قصه
105 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
406 ویدیو
72 فایل
با قصه ذهن و رفتار بچه ها را جهت دهیم.بچه ها ما رو عاشق خدا میکنند.مطالب به حفظ امانت با لینک قرار میگیره.فرق این کانال با بقیه اینه که جز اندک،مطلب اضافی نداره.نیز سعی شده قصه از لحاظ محتوا بررسی بشه.آیدی ارتباط با مدیر @Omidvar_Be_Fazle_Elahi
مشاهده در ایتا
دانلود
سروصداکردن ممنوع بالاي يك درخت بزرگ، در يك جنگل سرسبز ، ميمون كوچولو با پدر و مادرش زندگي مي كردند. ميمون كوچولو از صبح زود كه از خواب بيدار مي شد با سوت خودش شروع مي كرد به سر و صدا كردن. به خاطر همين هم حيوونهاي جنگل اسمش را گذاشته بودند سوت سوتي. البته موقع حرف زدن هم خيلي بلند صحبت ميكرد. وقتي پدر و مادرش بهش تذكر مي دادند كه آرامتر صحبت كن، يا اينقدر صداي سوتو در نيار،ميمون كوچولو با صداي بلند فرياد مي زد واين شعر را مي خوند: من شادم و من شادم مشغول جيغ و دادم بهترين بازي من سوت زدن و فريادم همسايه ها هم از دست صداي سوت سوتي آرامش و آسايش نداشتند و هر چقدر هم تذكر مي دادند فايده اي نداشت تا اينكه يك روز تصميم گرفتند كاري كنند تا سوت سوتي را متوجه كار اشتباهش كنند. شب شده بود و سوت سوتي بعد از يك روز پر سر و صدا خيلي خسته شده بود و خيلي زود خوابش برد. هنوز چند دقيقه اي نگذشته بود كه سوت سوتي از صداي بلندي از جا پريد و شروع كرد به فرياد زدن كه چه صداي بلندي، واي سرم رفت؟!! سوت سوتي پنجره را باز كرد و ديد صداي طبل زدن و جيغ و داد از بالاي چند تا درخت اون طرفتر مياد. سرش درد گرفته بود ، روي درخت كناري پريد وديد حيوونهاي جنگل جشن گرفتند و بازي مي كنند، با صداي بلند گفت: چه خبره من خوابيده بودم از صداي جيغ و داد شما از خواب بيدار شدم. آقا كلاغه قار قار كرد و گفت: مگه چي شده؟ ما شاديم و ما شاديم مشغول جيغ و داديم سوت سوتي كه تازه متوجه اشتباه خودش شده بود سرش را پايين انداخت و از حيوونهاي جنگل معذرت خواهي كرد و تصميم گرفت كه ديگه با صداي بلند ديگران را اذيت نكند. ⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فو.روارد مجاز است _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ ✅ اولین كانال تخصصی قصه های. کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
علی وقتی از خواب بلند شد دید خانه چقدر بهم ریخته است یادش اومد که دیشب تولدش بود ومهمانهای زیادی به خانه انها امده بودند وتا اخر شب هم مانده بودند مامان علی هم چون معلم بود صبح خیلی زود رفته بود مدرسه تابه بچه ها درس بده علی رفت تلوزیون را روشن کرد تا کارتون ببیند که یکدفعه دید خانم مجری میگفت بچه ها پدرها مادرها از صبح تاشب برای ما زحمت می کشند بیایید امروز یک کاری کنیم تا مامان وبابا خوشحال بشن علی یاد زحمتهای مامان وبابا افتاد وبا خودش گفت من چکار می تونم بکنم تا مامانم شاد وخوشحال بشود ؟ یک دفعه فکری به ذهنش رسید وشروع کرد به مرتب کردن اتاق بعد اسباب بازی هارو سرجاش گذاشت کاغذها واشغالهای که روی فرش ریخته بود رو جمع کرد وهمه جا را تمیز کرد ظهر شده بود ومامان موقعی که داشت از مدرسه به خانه برمیگشت پیش خودش میگفت وای چقدر کار دارم با این همه خستگی باید خونه رو مرتب کنم ولی مامان وقتی در رو باز کرد و وارد خونه شد دید همه جا مرتب شده خیلی خوشحال شد واز علی به خاطر این کمک بزرگ تشکر کرد. ✅ اولین كانال تخصصی قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🐥🔆قصه زیبای بچه ها سلام یادتون نره🐥🔆 به نام خداوند مهربان یکی بود یکی نبود، پسری بود به اسم فلفلی. فلفلی پسر خوبی بود ولی تنها یک عادت بد داشت و اونم این بود که سلام نمی کرد. یک روز بعد از ظهر که از مدرسه برمی گشت به مغازه ی سرکوچشون رفت و گفت: آقا رضا پفک می خوام، آلوچه و بادکنک می خوام. آقا رضا نگاهی کرد به فلفلی و گفت: فلفلی سلامت چی شد؟ ادب کلامت چی شد؟ تو دیگه بزرگ و مردی، پس چرا سلام نکردی؟ برای بچه های بی ادب نداریم آلوچه و پفک. فلفلی ناراحت شد و از مغازه بیرون اومد و خونه رفت. وقتی عصر شد و هوا خنک شد و فلفلی تکالیف مدرسش رو انجام داد از خونه بیرون اومد و به خونه ی دوستش هادی رفت و در زد. مادر هادی در رو باز کرد. فلفلی گفت: هادی خوابه یا بیداره بگید توپش رو بیاره. مادر هادی از دست فلفلی ناراحت شد و گفت: کسی که سلام بلد نیست رفیق پسر من نیست و به خانه رفت و درو بست. فلفلی که از اتفاقی که براش افتاده بود ناراحت بود، به خونه رفت. مادر فلفلی اونو ناراحت دید: از او پرسید چرا انقدر غمگین است و فلفلی همه چیز رو تعریف کرد. مادر فلفلی بهش گفت: فلفلی دیگه سلام یادت نره تا همه بگن گل پسره. غروب مادر فلفلی به او پول داد و گفت: فلفلی دو تا نون بخر، نون داغ و کنجدی. وقتی فلفلی می خواست از خونه بیرون بیاد مامانش گفت: فلفلی سلام یادت نره. فلفلی به مغازه ی نانوایی رسید و به یاد حرف مادرش افتاد و گفت:شاطر آقا سلام سلام شاطر آقا با مهربانی به فلفلی نگاه کرد و گفت: علیک سلام آقا فلفلی، چی شده از این وری اومدی؟ فلفلی خوشحال شد و گفت: شاطر آقا من نون می خوام، دوتا نون کنجدی می خوام. شاطر آقا جواب داد: برای بچه ی با ادب، نون داغ و کنجدی بیار مشت رجب!و دوتا نون به فلفلی داد. و فلفلی یاد گرفت از این به بعد به همه سلام کنه و احترام بذاره. 🍃🌸JOiN👇 •••❥ @morabikodak5159