💕🦋 سارا به مدرسه می رود 🦋💕
♧قسمت دوم♧
هرکدام از شما همدیگر را بگیرید با هم دیگر قطار بازی می کنیم .صف گرفتیم خانم معلم جلوتر از همه ایستاده بود و همه او را گرفتیم خانم معلم بلند گفت : بچه ها می دانید قطار وقتی راه می ره چه می گه؟ همه گفتیم :
هوهو چی چی
با همین صدا راه افتادیم به طرف حیاط مدرسه رفتیم و رفتیم تا جلو دستشوی ها رفتیم خانم گفت قطار ایست.
بچه های گل اینجا دستشویی است. هر وقت کار دستشویی داشتید باید این جا بیاید و این جا را کثیف نکنید و آب را نیز از آبخوری بخورید. بعد هوهوچی چی کنان به طرف اتاق دفتر رفتیم در آنجا دو خانم خیلی مهربان بودند .خانم معلم گفت: بچه ها می دانید اینها کی هستند.
خانم مدیر"
آفرین به شما
خانم مدیر در حالی که لبخند به لب داشتند آمدند و گفتند: بچه ها سلام من خانم مدیر هستم اگر کاری با من داشتید من اکثرا” در اتاق دفتر هستم. در این حال یک خانم مهربان دیگر آمد و سلام کرد .وگفت: بچه ها من هم خانم ناظم هستم اگر در داخل حیاط مدرسه برای شما مشکلی پیش آمد بیاید پیش من بعد از آنجا خداحافظی کردیم و به نمازخانه و آبدار خانه رفتیم. در آبدار خانه آقای خدمتگذار بود او گفت :بچه ها من کلاس ها را نظافت می کنم شما هم در این کار من را کمک میکنید همه گفتیم : باشه.
بعد به کتابخانه و فروشگاه هم رفتیم. در فروشگاه بسکویت ،کیک،ساندیس وچیزهای دیگری هم بود. همه با ما مهربان بودند. آن روز ما بازی کردیمنقاشی کشیدیم و با مدرسه وبچه ها آشنا شدیم. در آخر وقت مادر به دنبالم آمد و بعد از خداحافظی به خانه رفتیم و از این که همه با ما در مدرسه اینقدر مهربان بودند خیلی خوشحال بودم. خدا خدا می کردم.که زود روز بعد بیاد و من دوباره به مدرسه برم. در همین موقع سارا گفت: خوش به حالت مادر فکر می کنی مدرسه ما هم مثل مدرسه شما باشه مادر دستی به سر و روی سارا کشید و گفت: آره عزیزم شاید هم بهتر!
پایان...
#قصه
╲\╭┓
╭💕🦋 🆑 @childrin1
┗╯\╲
🍁💜روز شکوفه ها💜🍁
امروز روز شکوفه هاس
روز کلاس اوّلیاس
گوشه کنار مدرسه
پر از صدای بچّه هاس
شکوفه های مهربون
غنچه های شیرین زبون
مدرسه خونه ی شماس
خوش اومدید به خونه تون
تو مدرسه درس می خونید
دانا و باسواد می شید
خیلی چیزا یاد می گیرید
خیلی چیزارو می دونید
شکوفه های نازنین
خندون و خوشحال بمونید
با همدیگه بازی کنید
سالم و سرحال بمونید
💜 ۳۱ شهریور، روز شکوفه ها و اول مهر، روز بازگشايي مدارس بر دانش آموزان و فرهنگيان عزيز مبارك باد.💜
🍁
💜🍁
🍁💜🍁
╲\╭┓
╭ 💜🍁 🆑 @childrin1
┗╯\╲
#قصه
#اول_مهر_گرامی_باد
#داستان_کودکانه
#آموزنده
🐢🐢🐢🐢🐢🐢🐢🐢
من دوست ندارم که به مدرسه بیایم😔
لاکی یک لاک پشت کوچک بود که چندان مدرسه رفتن را دوست نداشت.نشستن در کلاس و گوش کردن به معلم برای ساعت ها، او را خسته می کرد و او خشمگین می شد.
اگر بچه ها کتاب، مداد یا دفتر او را می گرفتند یا او را هل می دادند، او بسیار خشمگین می شد. گاهی برای مقابله، او هم بچه ها را هل می داد یا حرف های بد به آن ها می زد و طبعاً مدتی بچه ها با او بازی می کردند.
اما زیاد طول نمی کشید که دوباره لاکی سر چیزهای کوچک عصبانی می شد و یا شروع به دعوا می کرد و دوستانش را از خود می رنجاند.
چی شده که رفته ای توی لاک خودت؟!
یک روز لاک پشت کوچولو، تنها و غمگین و عصبانی در گوشه ای از حیاط مدرسه ایستاده بود و به بازی کردن بچه ها نگاه می کرد.
در این لحظه، آقا معلم که لاک پشت پیر و مهربانی بود، آرام به او نزدیک شد و از او پرسید:
« چرا با بچه ها بازی نمی کنی و گوشه ای تنها ایستاده ای؟ انگار زیاد از آمدن به مدرسه خوشحال نیستی؟ »
لاکی به صورت مهربان معلمش که لبخند می زد نگاهی کرد و گفت: « من دوست ندارم که به مدرسه بیایم. هر کاری که می کنم نمی توانم جلوی خودم را بگیرم. خیلی زود عصبانی می شوم و بچه ها هم، دیگر با من بازی نمی کنند. »چی شده که رفته ای توی لاک خودت؟!
معلم دانا گفت: « ولی تو همیشه راه حل مشکلت را با خود داری. راه حل تو همین لاکی است که بر پشت خودت حمل می کنی! وقتی خیلی عصبانی و خشمگین هستی و نمی توانی خودت را کنترل کنی، بر توی لاک.
توی لاک می توانی آرامش پیدا کنی و وقتی آرام شدی بیا بیرون.
من هم هر وقت لازم است که به لاکم بروم، به خود می گویم لحظه ای صبر کن.
یک نفس خیلی بلند می کشم و گاهی هم دو سه نفس عمیق، و بالاخره از خودم می پرسم: «مشکل چیه؟»
از آن به بعد لاکی هر وقت ناراحت میشد و یا از چیزی خوشش نمی آمد ، از خودش می پرسید :
« مشکل چیه ؟ »
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
#لجبازی_کودک
دلایلی که لجبازی کودکان را تشدید میکند:
1. کودک دلش میخواهد که والدین با او بازی کنند، ولی پدر و مادر یا وقت ندارند یا حوصله ندارند.
2. خشم درونی کودک؛ ناشی از اضطراب و تنش ها.
3. دلخوری کودک از والدین؛ چون کودک منطق ندارد.
4. تناقضات رفتاری والدین؛ مثلا یه روز حالمان خوب است و با او بازی میکنیم و وقتی حالمان بد است حوصله بازی نداریم.
5. مشکلات فیزیکی؛ مثل گرسنگی، خستگی، خواب
6. عدم توجه کافی به کودک
7. توجه بیش از اندازه به کودک و دخالت در بازیها و کارهایش
8. ناکامی؛ اگر به کودک بگوییم تو نمیتونی! تو بلد نیستی! کودک ناکام میشود.
9. انتظار زیاد از فرزند داشتن؛ مثلا اینکه توی مهمونی باید ساکت بشینی.
10. عدم هماهنگی تربیتی پدر و مادر؛ مامان میگه این کار بده! بابا میگه خوبه.
11. الگوهای نامناسب؛ مثلا پدر و مادری که زیاد با هم لجبازی میکنند، لجبازی را در کودک خود تشدید میکنند.
#تربیت_فرزند
❤️ @maadar_khoob
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نوستالوژی
هم شاگردی سلام
❤️ @maadar_khoob
قصه ♥ قصه
#نوستالوژی هم شاگردی سلام ❤️ @maadar_khoob
اینم برای بزرگترها❤️❤️❤️
دهه ۶۰
#قصه_متن
🐜🌳آرزوی مورچه کوچک🐜🌳
توی حیاط یک خانه قدیمی، دو تا درخت بزرگ بود. یکی این طرف حیاط و یکی آن طرف حیاط.
چند تا مورچه نزدیک درخت این طرف حیاط، توی باغچه زندگی می کردند.
یک روز مورچه کوچک به مادرش گفت: ای کاش می شد به باغچه آن طرف حیاط می رفتم تا از درخت بزرگش بالا بروم.
به نظر من دنیا از آن طرف حیاط خیلی قشنگ تر است!
مادر مورچه کوچک آهی کشید و گفت: خیلی فکر خوبی است، اما تا وقتی که این مرغ و خروس ها توی حیاط هستند نمی توانی از آن عبور کنی.
همین چند روز پیش که من از لانه کمی دور شده بودم، چیزی نمانده بود که غذای آقا خروسه بشوم.
مورچه کوچک که ناامید شده بود، با ناراحتی مشغول پیدا کردن غذا شد.
تا این که یک روز اتفاق جالبی افتاد. آن روز زن صاحبخانه با یک طناب بلند و یک سبد لباس به آنجا آمد. یک سر طناب را به درخت این طرف حیاط بست و سر دیگر طناب را به درخت آنطرف حیاط. لباس ها را هم یکی یکی روی طناب پهن کرد و رفت.
مورچه کوچک که از لای برگ ها نگاه می کرد، با خودش گفت: به به چه راه خوبی! حالا می توانم خودم را به درخت آن طرف حیاط برسانم.
مورچه کوچک خودش را به طناب رساند و از روی آن شروع به حرکت کرد. باد آرام وزید و طناب و لباس ها را تکان داد.
مورچه کوچک کمی جلوتر رفت. باد تندتر شد و طناب و لباس ها را شدیدتر تکان می داد.
مورچه کوچک کمی ترسیده بود اما او که هدفش رسیدن به آن درخت بود، محکمتر به لباس ها چسبید تا باد آرام شود. کمی جلوتر که رفت، راه تمام شد و مورچه کوچک به آرزویش رسید.
حالا چند روز است که مورچه ها پشت سر هم از بالای سر مرغ و خروس ها راه می روند.
دنیا از بالای درخت آن طرف حیاط، واقعا جالب و دیدنی بود!
#قصه
🌳
🐜🌳
🌳🐜🌳
🐜🌳🐜🌳
🌳🐜🌳🐜🌳
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
13.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#مجموعه_قصه_های_آسمانی
این قسمت حضرت یونس(ع)👆👆👆
✨
✨
✨✨
✨✨
@Ghesehaye_koodakaneh
#یه_قصه_خوشمزه
📖مجموعه داستان های #گل_آباد
📝قسمت هیجدهم
پادشاه خیلی عصبانی شده بود. او فکر اینجای کار را نکرده بودکه آب، دشمن سنگ است.
تمام برج سنگی و ماشین سنگی داشتند داخل آب فرو می رفتد.
زمین داشت شل می ش.
یک اتفاق خیلی بد و ترسناک هم برای پادشاه گِل آباد افتاد. قصر پادشاه شروع به ریختن کرد. پادشاه هم که دید هیچ راهی ندارد، سوار هواپیما سنگی شد و فرار کرد .
گِل آباد بعد از این سیل بزرگ، پر شده بود از سنگ های که از برج ها و قصر پادشاه کنده شده.
مردم گل آباد هم دیگر دوست نداشتند سمت سنگ ها بروند. می خواستن همه ی سنگ ها را سوار کامیون گِلی قدیمی کنند و از شهر خارج کنند.
اما چراگو باز یک فکر خوب کرد و به مردم گل آباد گفت: چرا شما می خواید سنگ ها رو دور بریزید؟
مردم گفتند: دیگه به درد ما نمی خوره. دوباره پادشاه و سنگستونی ها بر می گردند و اذیتمان می کنند.
چراگو گفت: نه. اتفاقا برای اینکه دیگر برنگردند شما باید از همین سنگ ها استفاده کنید.
حتی معدن سنگ و کارخانه سنگ را هم می توانید نگه دارید ولی باید حواستون باشه که شما از گِل هستید و زندگیتون گِلی هست .
مردم گفتند: پس ما با این سنگها چی کار کنیم ؟
#قهرمان_سازی
@ba_gh_che
01.mp3
8.28M
#دوره_مربیگری
#تنها_مسیر_آرامش
🎧فایل صوتی
#نکته_هایی به مناسبت شروع سال تحصیلی برای معلمان گرامی
پیش دبستانی و مقطع ابتدایی
سرفصلها:
🔅بهترین مزاج برای مربیان پایه های مختلف
🔅معلم مادر مقتدر است
🔅صبح پر انرژی
🔅نحوه نشاندن دانش آموزان در کلاس بر اساس شخصیت
🔅تکلیف دادن بر اساس شخصیت
🔅ورزش بر اساس شخصیت
🔅تشویق و تنبیه
🔅تعامل با مادرها
🔅تغذیه
💠آموزش:
♻️نظم
♻️ادب
♻️مبارزه با راحت طلبی
🌀دوره های ۲۱ روزه ی ادب در مدرسه و منزل
💎جشن تکلیف
❌سکولار پرور نباشید
صالحه کشاورز معتمدی
🌺 @IslamLifeStyles
#داستان_کودکانه
#قصه_شب
🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜
قصه جیرجیرک و مورچه
جیک جیک مستونت بود فکر زمستونت بود؟
در جنگلی بزرگ و سر سبز جیرجیرکی خوش گذران زندگی می کرد کار جیرجیرک این بود که از صبح تا شب زیر سایه ی برگ ها بنشیند وساز بزند و آواز بخواند جیرجیرک هیچ کاری را به اندازه ی آواز خواندن دوست نداشت مخصوصا" آن روزها که هوا خیلی گرم بود دراز کشیدن زیر سایه ی برگ ها واقعا" لذت بخش بود جیرجیرک هم کاری غیراز این نمی کرد اما بر خلاف جیرجیرک همسایه اش مورچه ی سیاه حتی یک لحظه هم استراحت نداشت ، او از صبح که بیدار می شد تا آخر شب کار می کرد بعضی وقت ها آن قدر خسته می شد که قبل از خوردن شام خوابش می برد جیرجیرک هر روز می دید که مورچه چه طور زیر آفتاب داغ تلاش می کرد وداخل لانه اش غذا ذخیره می کرد او همیشه با مسخرگی به مورچه می گفت :چرا این قدر کار می کنی این همه غذا را برای چه می خواهی تو خیلی حریص هستی !بیا مثل من زیر سایه دراز بکش واز زندگی لذت ببر
اما مورچه می گفت :نه من برای این کارها وقت ندارم باید تا می توانم برای زمستانم غذا ذخیره کنم زمستان که از راه برسد هیچ غذایی برای خوردن پیدا نمی شود .بعضی وقت ها مورچه از روی دلسوزی به جیرجیرک می گفت : همسایه ی عزیز بهتر است تو هم کمی به فکر زمستانت باشی و برای خودت غذا ذخیره کنی اما جیر جیرک اصلا"به این حرف ها گوش نمی داد و می گفت : غذا همیشه هست اما وقت برای ساز زدن همیشه پیدا نمی شود.
روزها گذشتند و سرانجام فصل برف و سرما از راه رسید مورچه ی سیاه که به اندازه کافی برای خودش غذا ذخیره کرده بود با خیا ل راحت داخل لانه اش نشسته بود واستراحت می کرد اما جیر جیرک تنبل نه لانه ای داشت نه غذایی او از گرسنگی داشت می مرد برای همین در خانه مورچه رفت و گفت: مورچه عزیز به من کمک کن آن قدر سردم شده و گرسنه ام که حتی نمی توانم ساز بزنم مورچه با اخم به او گفت : آن موقع که روی برگ ها می نشستی و ساز می زدی باید به فکر این روزها می بودی وبعد در را به روی جیرجیرک بست و جیرجیرک خوش گذران وبی فکر گرسنه و خسته در برف وسرما سرگردان شد و دیگر هیچ کس او را ندید.
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
💜🍁 نامه های پروانه 🍁💜
♡قسمت اول♡
مادر گفت: دخترجان این همه کاغذها راخط خطی نکن. پروانه کاغذ دیگری را از دفتر جدا کرد و شروع کرد به نوشتن. به حرفهای مادر هم توجه نکرد. وقتی برای پدر نامه مینوشت به غیر از او به هیچکس و هیچ چیز فکر نمیکرد.
مادر از دست او ناراحت شد:
- گفتم بس است پروانه!
این بار لحن گفتار مادر تند بود و کمی دل پروانه را رنجاند. در نامه ای برای پدر نوشت که مادر با او دعوا میکند. نوشت زودتر برگردد. اما پدر باید نامه اش را میخواند و بعد به او جواب میداد.
مادر بلند شد. کاغذهایی را که پروانه نوشته بود جمع کرد. همه را روی هم گذاشت. پروانه گفت: این یکی هنوز تمام نشده است.
مادر گفت: فردا میبریم پست میکنیم، باشد؟
پروانه خندید. میدانست نامه هایش پدر را خوشحال میکند.
مادر گفت: نامه های بابا هم تو را خوشحال میکند، مگر نه؟ پروانه باز خندید. او با دیدن نامه های پدرش خیلی خوشحال میشد. هفته ای نبود که پستچی- پیرمرد مهربان- برای او از پدرش نامه نیاورد. پروانه میدانست او کی می آید. همیشه سر ساعت میرسید. فقط هم یک بار، آن هم آهسته زنگ در حیاط را میزد. پروانه خنده کنان میدوید و نامهاش را میگرفت. وقتی برمیگشت، تا ساعتها سرگرم خواندن نامه ی پدر بود. مادر هر چند وقت برایش آب و میوه و خوراکی میآورد. میگفت: دختر گلم خسته نشد؟!
پروانه با شادی زیاد میگفت: بابا نمیگذارد خسته بشوم. حرفهای خنده دار برایم نوشته است!
مادر از حرفهای دختر متعجب میشد و خندهاش میگرفت.
- امان از دست این دختر!
پروانه هنوز به مدرسه نمیرفت. اما همه به او کودک استثنایی میگفتند. خاله ها، عمه، عموها، دوستان بابا و مامانش. میگفتند او شیرین ترین و زیباترین دختری است که میشناسند. وقتی میخندید دو چال خوشگل روی لپهایش پیدا میشد. خنده های پروانه با آن چالها دیدنی تر و زیباتر میشد. گاهی موقع نامه نوشتن برای پدر توی نامه هایش مینوشت: ببین بابا! مامان به من میگوید دختره ی بیسواد! بعد خنده اش میگرفت. میگفت: مامان همیشه نگران چند برگ کاغذ است که من از دفتر میکنم و برای شما نامه مینویسم. مادر هم میخندید و میگفت: چه بگویم از این نیم وجبی وروجک!
نوشته اش که تمام شد آن را به مادر داد و گفت: بگیرید مامان تمام شد.
......ادامه دارد
#قصه
🍁
💜🍁
🍁💜🍁
╲\╭┓
╭ 💜🍁 🆑 @childrin1
┗╯\╲