✅ دختر یعنی:
👌 زودتر به تکلم می افتد ، زودتر راه می رود ، زود تر به سن تکلیف میرسد! اصلا انگار دختر ازهمان اول عجله دارد...
گویی که اصلا برای خودش وقت ندارد ؛
که حتی بازی هایش رنگ و بوی "جان بخشیدن " دارد ؛ رنگ و بوی ابراز عشق و محبت به" دیگری " . .
نگاه کن چه معصومانه عروسکش را در آغوش می فشارد ؛ گویی سالهاست طعم شیرین "مادری " را چشیده است!
آری. . " دختر بودن " یعنی همیشه "عجله " داشته باشی ، برای رساندن مهر به دستان دیگران.!😌
" دختر بودن " یعنی وقف بند بند ساقه ی وجود تو برای رشد نهال عاطفه.!🌺
" دختر بودن " یعنی از مقام ریحانه ی بهشتی بودن به " لتسکنوا الیها " رسیدن. . .
✅ ارزش يک دختر را خدايي ميداند که او را در سنين کودکي براي عبادت برميگزيند.
پيامبري ميداند که فرمود: دختر باقيات الصالحات است.
❤️ امام صادق ع ميداند که فرمود: پسران، نعمت اند و دختران خوبى. خداوند، از نعمت ها سؤال مى کند و به خوبى ها پاداش مى دهد...
ارزش دختر را خدايي ميداند که هرکسي را لايق ديدن جسمش نکرد.
🌹 ارزش دختر را خدايي ميداند که به بهترين مخلوقش حضرت محمد ص دختري عطا کرد که هدايت يک جهان به عهده ي فرزندان اوست.
" انا اعطيناک الکوثر "
و اين هديه ي الهي، يک دختر بود
❤️ میلاد باسعادت حضرت معصومه(س)و روز دختر برتمام دختران سرزمینم و پدران و مادران صاحب این خوبی مبارک باد.😊💥
@ghesehayemadarane
دختر زهــرایی و مــوسی صفت
بوسه زد صد عرش بر خاک رهت
همچــو گل فاطمه زینب ولی
کس نزد پیــش رخــت مـادری
#ولادت_حضرت_معصومه_س
#روز_دختر_مبارک_باد
╲\╭┓
╭🌸 🍃 @ghesehayemadarane
┗╯\╲
#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه:
زمانی برای مطالعه
موشی حسابی حوصله اش سر رفته بود دلش می خواست مامان برایش کتاب بخواند .
چندتا آجر خانه سازی روی هم گذاشت با خودش گفت:«کاش همراه خواهر و برادرهایم به خانه مادربزرگ رفته بودم »
آجر را روی زمین گذاشت کتابی از توی کتابخانه برداشت :« سوراخی در یک کتاب» دوان به آشپزخانه رفت دامن مامان موشی را کشید و گفت:« مامان میشود برایم کتاب بخوانی؟» مامان ظرف ها را در کابینت گذاشت و گفت:« الان؟ نه عزیزدلم الان، اصلا نمی توانم باید بعد مرتب کردن آشپزخانه خواهر و برادرهای کوچکت را بخوابانم بعد هم لباس ها را بشویم بعد هم شام بپزم »
مامان موشی را بوسید و از آشپزخانه بیرون رفت .
موشی باز تنها ماند .به اتاقش برگشت ، کمی به عکس های کتاب نگاه کرد ولی حوصله اش سر رفت .
با خودش فکر کرد :«کاش مامان اینقدر کار نداشت و می توانست برای من کتاب بخواند»
بعد با خوشحالی از جایش پرید و گفت:« فهمیدم»
نگاهی به اتاق انداخت مامان موشی مشغول خواباندن خواهر و برادرهای موشی بود . آرام از اتاق دور شد و به رختشویی رفت ، لباس های کثیف را توی تشت ریخت آب و کمی پودر به آن اضافه کرد و شروع کرد به شستن ، بعد هم آن ها را آب کشی کرد ،تشت را به حیاط برد و لباس ها را روی بند رخت آویزان کرد.
چشمانش از خوشحالی برقی زد . به اتاقش برگشت و منتظر ماند.
مامان موشی بچه ها را خواباند به رخت شویی رفت ، اما لباسی ندید . چشمش به پنجره افتاد لباس های روی بند را دید ، او خیلی خوشحال شد. به اتاق موشی رفت و گفت:« دوست داری برایت کتاب بخوانم؟»
#باران
🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#داستان_
#موش_کوچولو_و_مامان
🐁
یه روز مامان موشی داشت برای موش کوچولو غذا درست می کرد🍲
که موش کوچولو امد سر صدا کرد مامان موش به موش کوچولو گفت که یه گوشه بشینه اما موش کوچولو فقط شیطونی می کرد
🐭
مامان هم به موش موشی توجه نکرد
موش کوچولو لبانش روی هم انداخت رفت و رفت
رسید به سنجاقک و گفت:
سنجاقک مهربون
سنجاقک قشنگم
تو که این قدر خوبی
از همه مهربون تری
مامان من میشی
سنجاقک گفت
نه که نمی شم نه که نمی شم
من خودم بچه دارم
موش کوچولو رفت و رفت تا رسید به خاله سوسک و گفت :سلام سلام خاله سوسکه مهربون
سوسکه قشنگم
تو که این قدر مهربونی
مامان من میشی ؟ ☺
خاله سوسکه گفت آخه من خودم بچه دارم نه نمی شم نه نمی شم
😞موش کوچولو سرش پایین انداخت و رفت به سنجاب گفت:
آهای آهای سنجاب جونم
تو که این قدر خوبی
مامانم میشی
سنجاب گفت: آخه من خودم بچه دارم نه نه نمیشه برو
🐁🐭
موش کوچولو لباش روی هم انداخت و رفت و رفت رفت دید مامان موش وایساده مامان موش منتظر اون بود تا برگرده مامان موش موش کوچولو رو بغل کرد و موش کوچولو گفت: قول می دم دیگه شیطونی نکنم
مامان موش هم موش کوچولو بیشتر بغل کرد
@Ghesehaye_koodakaneh
#قصه_کودکانه
💭🌿 کلاغ سفید🌿💭
یكی بود یكی نبود غیر از خدا هیچكس نبود لانه ی آقا كلاغه و خانم كلاغه توی دهكده ی كلاغها روی یك درخت سپیدار بود. آنها سه تا بچه داشتند. اسم بچه هایشان سیاه پر ، نوك سیاه و مشكی بود. وقتی بچه ها كمی بزرگ شدند، آقا و خانم كلاغ به آنها پرواز كردن یاد دادند. بچه كلاغها هر روز از لانه بیرون می آمدند و همراه پدر و مادرشان به گردش می رفتند.
یك روز همه ی آنها در یك پارك دور حوض نشسته بودند و آب می خوردند كه چندتا پسربچه ی شیطان آنها را دیدند و با تیر و كمان به سویشان سنگ انداختند. كلاغها ترسیدند و فرار كردند ؛ اما یكی از سنگها به بال مشكی خورد و او حسابی ترسید. تا آمد فرار كند ، سنگ دیگری به سرش خورد و كمی گیج شد. اما هرطور بود پرواز كرد و از بچه ها دور شد. او خیلی ترسیده بود و رنگ پرهایش از ترس، مثل گچ سفید شده بود . برای همین پدر و مادرش نفهمیدند كه پرنده ی سفیدرنگی كه نزدیك آنها پرواز می كند، مشكی است و روی زمین دنبالش می گشتند. مشكی هم كه گیج بود، نفهمید كه بقیه كجا هستند ، پرید و رفت تا اینكه افتاد توی لانه ی كبوترها و از حال رفت. كبوترها دورش جمع شدند و كمی آب به او دادند تا حالش جا آمد اما یادش نبود كه كیست و اسمش چیست و چطوری به آنجا آمده است. زبانش هم بند آمده بود و دیگر قار قار نمی كرد. كبوترها فكر كردند كه او هم كبوتر است. جا و غذایش دادند و مشكی پیش آنها ماند.چند روز گذشت و مشكی چیزی یادش نیامد.
پدر و مادر و خواهر و برادرش خیلی دنبالش گشتند اما پیدایش نكردند. مشكی خیلی غمگین بود، چون نمیدانست كیست و اسمش چیست. یك روز صبح تازه از خواب بیدار شده بود كه صدای قارقاری به گوشش رسید.خوب گوش داد و این آواز راشنید: قارقار خبردار كی خوابه و كی بیدار؟ منم ننه كلاغه مشكی من گم شده كسی او را ندیده؟ مشكی من بلا بود خوشگل و خوش ادا بود رنگ پراش سیاه بود قارقار خبردار هركی كه او را دیده بیاد به من خبر بده قارقار قارقار مشكی صدای مادرش را می شنید. صدا برایش آشنا بود اما نمی دانست كه این صدا را كی و كجا شنیده است. از جایش بلند شد و نزدیكتر رفت. به ننه كلاغه نگاه كرد. چشم ننه كلاغه كه به او افتاد ، از تعجب فریادی كشید و گفت :« خدای من یك كلاغ سفید! چقدر به چشمم آشناست!» پرید و به مشكی كاملاً نزدیك شد. او را بو كرد و به چشمانش خیره شد و چند لحظه بعد داد زد:« خدایا این مشكی منه! پس چرا سفید شده؟» كبوترها دور آنها جمع شده بودند و نگاهشان می كردند. یكی از كبوترها گفت:« اما این كه رنگش مشكی نیست ، سفیده...»
ننه كلاغه گفت:« اما من بوی بچه ام را می شناسم ، از چشمهایش هم فهمیدم كه این بچه ی گم شده ی من مشكیه ....فقط نمیدونم چرا رنگش سفید شده ، شاید خیلی ترسیده و از ترس رنگش پریده ، اما مهم نیست من بچه ی عزیزم را پیدا كردم...»
مشكی كم كم چیزهایی به یادش آمد. جای ضربه هایی كه به سر و بالش خورده بود، هنوز كمی درد می كرد. یادش آمد كه در پارك كنار حوض نشسته بود و آب می خورد اما سنگی به بالش و سنگی هم به سرش خورد و حسابی ترسید. او مدتی به ننه كلاغه نگاه كرد و بعد با خوشحالی گفت :« یادم اومد ، اسم من مشكیه ، تو هم مادرم هستی ، من گم شده بودم اما حالا پیش تو هستم آه مادرجون ...» كبوترها با خوشحالی و تعجب به آنها نگاه می كردند. مشكی و مادرش از خوشحالی اشك می ریختند. وقتی حالشان جا آمد، از كبوترها تشكر كردند و به دهكده ی كلاغها بازگشتند.
همه ی كلاغها مخصوصاً آقا كلاغه و پرسیاه و نوك سیاه از بازگشت مشكی خوشحال شدند و جشن گرفتند. از آن روز به بعد همه ی كلاغها مشكی را سفیدپر صدامی زدند چون او تنها كلاغ سفید دهكده ی آنها بود.
#قصه
💭
🌿💭
💭🌿💭
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍎میلاد بانوی شهر قم، خانم حضرت معصومه سلام الله علیها بر همگی مبارک🍎
☘شادی روحشون صلوات☘
@ghesehayemadarane
آی خنده خنده خنده
عید اومده دوباره
دست بزنید شادی کنید👏👏
امام رضا خوشحاله
بچه هاجونم
میلاد خانم فاطمه معصومه که خواهر امام رضا(علیه السلام) و ✨عالمه ی آل محمد✨
(صلیاللهعلیهوآله) هستند، بر شما مبارک باد.
دُردونه های قشنگم:
به این دلیل به خانم ✨عالمه✨ می گوییم که علم و دانش خیلی خیلی زیادی دارند که انتها ندارد.
💕
⭐️💕
╲\╭┓
╭ 🌈💕@ghesehayemadarane
┗╯\╲