eitaa logo
قصه های مذهبی
8.4هزار دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
790 فایل
در این کانال سعی شده قصه های مذهبی اعم از قصه های قرانی وداستان ها و سبک زندگی اهل بیت علیهم السلام قرار داده شود، به همراه رنگ آمیزی های جدید و شعرها ،سوره مدیر کانال @yazahra267 آیدی پاسخگویی و ادمینهای بارگذاری مطالب @Yass_94
مشاهده در ایتا
دانلود
💫یا مولاتی یافاطمه اغیثینی💫: یكى از پیامبران بزرگى كه داراى حكومت بى‏  نظیر و بسیار بزرگ بود، حضرت سلیمان بن داوود – علیه السلام – است كه نامش هفده بار در قرآن آمده است.» سلیمان – علیه السلام – حكومت بزرگی به دست آورد كه در آن جنّ و فرشتگان و حیوانات و باد، همه تحت فرمان او بودند، و بر کل زمین فرمانروایى مى کرد. پایتخت او بیت المقدس در شام بود. در همین عصر در سرزمین سبأ، زنی به نام «بلقیس» بر انجا حكومت مى‏ كرد که قصر و ثروت زیادی داشت، ولى او و ملتش به جاى خدا، خورشید پرست . یکروز هُدهُد پیش سلیمان – علیه السلام – آمد و چنین گزارش داد:  «من از سرزمین سبأ، خبری آورده‏ام. زنى را دیدم كه بر مردم حكومت مى‏ كند و همه چیز مخصوصاً تخت عظیمى را در اختیار دارد. دیدم آن زن و ملتش خورشید را مى پرستند و براى غیر خدا سجده مى‏ نمایند.» سلیمان – علیه السلام – نامه‏اى براى ملكه سبا نوشت و او را دعوت به توحید كرد. نامه كوتاه اما بسیار پر معنا بود و در آن چنین آمده بود: «به نام خداوند بخشنده مهربان – توصیه من این است كه برترى جویى نسبت به من نكنید و به سوى من بیایید و تسلیم حق گردید.» هُدهُد نامه را با برداشت و از شام پرواز کرد و نامه را كنار تخت بلقیس انداخت. بلقیس در كنار تخت خود نامه‏اى پیدا کرد كه پس از خواندن آن دریافت كه نامه از طرف شخص بزرگى براى او فرستاده شده است و مطالب با ارزشى دارد. بزرگان كشور خود را به جمع و با آنها در این باره مشورت كرد. آنها گفتند: «ما نیروى كافى داریم و مى‏ توانیم بجنگیم و هرگز تسلیم نمى‏ شویم.» ولى بلقیس صلح دوستانه را به جنگ ترجیح مى‏ داد و این را دریافته بود كه جنگ موجب ویرانى مى‏شود، و تا راه حلّى وجود دارد نباید آتش جنگ را برافروخت. بلقیس گفت: من با فرستادگان هدیه براى سلیمان، او را امتحان مى‏كنم. اگر او پیامبر باشد میل به دنیا ندارد و هدیه ما را نمى‏پذیرد، و اگر شاه باشد، مى‏ پذیرد. در نتیجه اگر دریافتیم او پیامبر است، قدرت مقاومت در مقابل او را نخواهیم داشت و باید تسلیم حق گردیم. فرستادگان ملكه سبأ به بیت المقدس و پیش حضرت سلیمان – علیه السلام – آمدند و هدایاى ملكه سبأ را به او تقدیم کردند امّا همین كه با سلیمان روبرو شدند، صحنه عجیبى در برابر آنان نمایان شد. سلیمان – علیه السلام – نه تنها از آنها استقبال نكرد، بلكه به آنها گفت: «آیا شما مى‏خواهید مرا با مال خود كمك كنید درحالى كه این اموال در نظر من بى‏ارزش است، بلكه آن چه خداوند به من داده از آن چه به شما داده برتر است.»فرستاده مخصوص سلیمان با همراهان به یمن بازگشتند و عظمت مقام و توان و قدرت سپاه سلیمان و نپذیرفتن هدیه را به ملكه سبأ گزارش دادند. بلقیس دریافت كه ناگزیر باید تسلیم فرمان سلیمان گردد .به دنبال این تصمیم با جمعى از اشراف قوم خود حركت كردند و یمن را به قصد شام ترك کردند، تا از نزدیك به تحقیق بیشتر بپردازند.هنگامى كه سلیمان از آمدن بلقیس و همراهانش به طرف شام اطلاع یافت، به حاضران فرمود: «كدام یك از شما توانایى دارید، پیش از آن كه آنها به این جا آیند، تخت ملكه سبأ را براى من بیاورید.» یکی از جنّها گفت: من آن را نزد تو مى‏ آورم، پیش از آن كه از بلندشوی. اما یکی دیگر از جنها گفت: من آن تخت را قبل از آن كه چشم بر هم زنى، نزد تو خواهم آورد.»طولى نكشید كه بلقیس و همراهان به حضور سلیمان آمدند. شخصى به تخت او اشاره كرد و به بُلْقَیس گفت: «آیا تخت تو این گونه است؟!».بلقیس دریافت كه تخت خود اوست و از طریق اعجاز، پیش از ورودش به آن جا آورده شده است. او با دیدن این معجزه، تسلیم حق شد و دین حضرت سلیمان را قبول کرد. قبل از ورود بلقیس به قصر سلیمان، ان حضرت دستور داده بود حیاط یكى از قصرها را از بلور بسازند، و از زیر بلورها آب جارى عبور دهند. هنگامى كه ملكه سبأ با همراهان وارد قصر شد، یكى از مأموران قصر به او گفت: «داخل حیاط قصر شو!»ملكه هنگام ورود به حیاط قصر خیال كرد كه سراسر حیاط را آب فراگرفته است، به خاطر دامنش را بالا گرفت تا از آن آب بگذرد، در حالى كه شگفت زده شده بود كه آب در این جا چه مى‏كند؟ اما سلیمان – علیه السلام – او را از حیرت بیرون آورد و به او فرمود: «این حیاط قصر است كه از بلور صاف ساخته شده است و آب نیست.» ملكه سبأ نشانه‏هاى زیادی از حق بودن دعوت سلیمان – علیه السلام – را دید و از طرفى با آن همه قدرت، او داراى اخلاق نیك خاصی بود كه هیچ شباهتى به اخلاق شاهان نداشت ، پس گفت: پروردگارا! من به خود ستم كردم و با سلیمان – علیه السلام – براى خداوندى كه پروردگار جهانیان است اسلام آوردم.»به خاطر همین با علاقه ایمان آورد . @ghesehmazhbi
‍ ⭐️سلیمان و مورچگان ⭐️👇🏻👇🏻 🌸🌺🌸🌺 🌺🌸🌺 🌺🌸 🌺 روزی سلیمان با لشکریانش، برخوردار از شکوه و جلال سلطنت به همراه عده ای از جن و انس و پرندگان در حرکت بود تا به سرزمین (عسقلان) و وادی مورچگان رسید. یکی از مورچگان که شکوه و جلال سلیمان و سپاهیانش را دید به وحشت افتاد و ترسید که مورچگان زیردست و پای لشکر سلیمان لگدکوب شوند، لذا دستور داد که به لانه های خویش پناه ببرند تا سلیمان و یارانش بدون توجه شما را پایمال نکنند. سلیمان سخن مور را شنید و مقصود او را دریافت، لذا به سخن مور لبخندی زد و خنده او به این جهت بود که خدا نیروی درک سخن مور را به او عطا کرده است و بعلاوه از سخن مورچگان که بر رسالت سلیمان واقف بودند و می دانستند که پیغمبر خدا بیهوده مخلوق او را نمی کشد در تعجب بود. به دنبال آن سلیمان ایستاد و مورچه را خواست و با او به گفتگو پرداخت و مورچه از آن حضرت سؤالاتی کرد و سخنانی میان آن حضرت با مورچه رد و بدل شد و از آن جمله سلیمان به مورچه فرمود؛ ای مورچه مگر نمی دانی که من پیغمبر خدا هستم و به کسی ظلم و ستم نمی کنم؟ مورچه در جواب گفت؛ چرا! سلیمان فرمود؛ پس چرا مورچگان را از ستم من بیم دادی و گفتی به خانه هایتان درآئید که سلیمان و لشکریانش شما را پایمال نکنند...؟ مورچه گفت؛ ترسیدم آنها به حشمت و زینت تو نظر کرده و مفتون گردند و از ذکر خدا دور شوند! منبع: حوزه دات نت @ghesehmazhbi