علیظهربیانتولد محسن(1).mp3
زمان:
حجم:
8.8M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🟠ماجرای جالب و شنیدنی تولد محسن آقای حججی در نجف آباد
🔴 مامان و بابای محسن خیلی انسان های مومنی بودن، و بخاطر علاقه ای که به پسر حضرت زهرا(س) داشتن اسم پسرشون رو محسن گذاشتن....
🔹#قصه_قهرمانها
#شهید
#شهید_محسن_حججی
#قسمت_اول
#داستان
@ghesehmazhbi
علی ظهریبانکودکی حسن.mp3
زمان:
حجم:
8.85M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🔴 ماجراهایی جالب و شنیدنی از دوران کودکی حسن طهرانی مقدم
🔵 حسن آقا بعد از اینکه به همراه برادراش عضو مسجد حضرت زینب کبری(س) شد، تیم فوتبال⚽️ راه انداختن و...
#قصه_قهرمانها
#شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#قسمت_اول
🔹قصه قهرمان ها🔸
@ghesehmazhbi
هدایت شده از قصه های مذهبی
علی ظهریبانتولد حضرت زینب(س).mp3
زمان:
حجم:
14.49M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🟢 ماجراهای زندگی حضرت زینب کبری(س) از ولادت تا کربلا
🟠 جبرئیل به پیامبر(ص) گفت: خداوند نام زینب را برای این دختر انتخاب کرده است😍🤩
#حضرت_زینب_کبری
#قسمت_اول
🔹قصه قهرمان ها🔸
https://eitaa.com/ghesehmazhbi
علی ظهریبان دوره جاهلیت.mp3
زمان:
حجم:
18.27M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🟢ماجرای سفر در زمانِ آقای ظهریبان به ۱۴۰۰ سال پیش😉
🟡اون عرب جاهل به آقای ظهریبان گفت: دختر ها به هیچ دردی نمیخورن 🤯 دختر نمیتونن بیل دستشون بگیرن کار کنن، دختر ها نمیتونن با شمشیر⚔ بجنگن
#پیامبر_مهربانیها
#حضرت_محمد
#قسمت_اول
@ghesehmazhbi
علی ظهریبانتولد امام حسن(ع).mp3
زمان:
حجم:
11.82M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🟢ماجرای جذاب تولد پسر بزرگ امام علی(ع) و حضرت فاطمه(س)
🔵پیامبرخدا(ص) پرسیدند: اسم این کودک👶🏻 را چه گذاشتی علی جان؟
امام علی(ع) در جواب پیامبر فرمودند: ما اسمی نگذاشتیم و منتظر ماندیم تا شما برایش اسم بگزارید.
#امام_حسن_مجتبی
#قسمت_اول
🔹قصه قهرمان ها🔸
#داستان
#قصه_قهرمانها
#امام_حسن مجتبی ع
@ghesehmazhbi
علی ظهریبانکودکی محسن.mp3
زمان:
حجم:
10.16M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🟣 ماجراهایی جالب و شنیدنی از دوران کودکی محسن فخری زاده
🟡 محسن کوچولو با خوشحالی دوید🏃🏻♂ پیش مامانش و گفت: مامان ببین این این سنجاقک رو، به نظرم هلیکوپتر🚁 رو از روی این ساختن
#شهید_محسن_فخری_زاده
#قسمت_اول
🔹قصه قهرمان ها🔸
#قصه_قهرمانها
@ghesehmazhbi
علی ظهریبانتولد حضرت معصومه(س).mp3
زمان:
حجم:
12.37M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🟢ماجرایی شنیدنی از علم حضرت معصومه(س) در دوران کودکی
🟠 امام کاظم(ع)💚 با خوشحالی فرمودند: بابا فدای این دخترش بشود.
#قصه_خانواده_کرامت
#حضرت_فاطمه_معصومه
#قسمت_اول
🔹قصه قهرمان ها🔸
#حضرت_معصومه سلام الله علیها
#قصه_قهرمانها
@ghesehmazhbi
علی ظهریبانتولد سید ابراهیم.mp3
زمان:
حجم:
10.97M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🟣 ماجراهایی جالب و شنیدنی از دوران کودکی سید ابراهیم رئیسی
🟡 سید ابراهیم، قصه ما هنوز ۵ سالش تموم نشده بود، که یک اتفاق خیلی بد برای زندگی اش افتاد...🥺
#شهید_جمهور_رئیسی
#قسمت_اول
#سیدمحرومان
#شهید_جمهور
#شهید_رئیسی
#قصه_قهرمانها
@ghesehmazhbi
علی ظهریبان تولد سید علی.mp3
زمان:
حجم:
10.38M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🟢 سید جواد پدر سید علی؛ چونکه خیلی امام رضا رو دوست داشتند تصمیم گرفتند برای زندگی کوچ کنند به شهر مشهد...
🕌🐎
🔵 سید هاشم وقتی دیدند سید جواد مرد خوبیه، تصمیم گرفت دخترش رو به ازدواج آقا سید جواد دربیاره
🧕🏻👨🏻
#قسمت_اول
#رهبر
#سید_علی_خامنه_ای
#امام_خامنه_ای
#حضرت_آقا
#مقتدر_مظلوم
#قصه_قهرمانها
@ghesehmazhbi
40.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ ویژه برنامه: داستان کربلا
درگیری کربلا از کجا شروع شد؟
آدمای توی کربلا رو نمیشناسم!
چرا امام حسین عقب نشینی نکرد؟
چرا امام حسین نرفت یک گوشه دنیا به زندگی اش ادامه بده؟
🔹در قالب یک داستان روان
💬ویژه کودک و نوجوان
می خوام داستان کربلا رو بگم
🔺قسمت اول:
بچه ها برای اینکه داستان کربلا رو خوب بفهمیم باید بریم به چند سال عقب
به غدیر خم و بعد...
#سیدکاظم_روحبخش
#داستان_کربلا
#قسمت_اول
@ghesehmazhbi🏴
5.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قصههای_دردونه_خدا
#قسمت_اول
آقای #مسلم، فرستاده امام حسین علیهالسلام به شهر کوفه بودن تا از مردم قول بگیرن که امام رو تنها نذارن؛ اما ...
#داستان
#محرم
#هیئت
#امام_حسین
https://eitaa.com/ghesehmazhbi/19170
🌺قصه ضامن آهو قسمت اول
🔷🔹روزی روزگاری یه مامان آهوی مهربون با دو تا بچه آهوی کوچیک و دوست داشتنیش، در یه دشت سرسبز🖼 زندگی می کردند. مامان آهو هر روز به دشت می رفت تا برای بچه هاش غذا آماده کنه. یکی از روزهایی که مامان آهو می خواست از لونه بره بیرون و غذا بیاره، به بچه هاش مثل همیشه گفت: کوچولوهای قشنگم، مواظب هم باشید و از لونه بیرون نیایید تا من برگردم. آهو کوچولوها گفتند: چشم مامان جون.
مامان آهو برای جمع کردن غذا رفت و رفت تا به چمن زار سرسبزی🖼 رسید که پر از غذا بود و شروع کرد به جمع کردن غذا که یک دفعه پاهایش در دامی که یک شکارچی🏹 در آنجا گذاشته بود، گیر می کنه. مامان آهو که خیلی ترسیده بود، تلاش کرد تا از دام نجات پیدا کنه. ولی فایده نداشت؛ چون دام خیلی محکم بود. مامان آهو که خیلی نگران بود، سرش رو به آسمون بلند کرد و گفت: خدایا کمکم کن. اگر من اسیر شکارچی بشم، معلوم نیست چه بلایی به سر بچه های کوچیکم میاد؛ خدایا نجاتم بده...🙏🙏
مامان آهو همین طور داشت با خدا صحبت می کرد که یه گنجشک کوچولو🐦 صدای اون رو شنید و متوجه ماجرا شد و سریع خودشو به مامان آهو رسوند و جیک جیک کنان گفت: من ضعیف و کوچولو هستم و نمی دونم چطور می تونم به تو کمک کنم. گنجشک همین طور که داشت با مامان آهو صحبت می کرد، متوجه شد که شکارچی🏹 از دور داره نزدیک میشه تا مامان آهو رو بگیره. گنجشک که خیلی نگران بود توی دلش گفت: خدایا کمکم کن که بتونم به مامان آهو کمک کنم تا نجات پیدا کنه.
گنجشک کوچولو در همین فکرها بود که یادش اومد امروز یه آقای خوب و مهربون، به این دشت🖼 اومده بود. اون آقا وقتی می خواستند غذا بخورند؛ به پرنده ها و حیوانات هم غذا می دادند. اما چیزی که خیلی برای گنجشک کوچولو عجیب بود؛ این بود که اون آقای مهربون زبان حیوانات رو هم بلد بودند و با حیوانات صحبت می کردند.
گنجشک کوچولو🐦 یه فکری به ذهنش رسید و با خودش گفت: اگر اون آقا رو بتونم پیدا کنم و ماجرا رو براش تعریف بکنم؛ می تونم مامان آهو رو نجات بدم. برای همین به مامان آهو گفت: نگران نباش یه فکر خوبی به ذهنم رسیده و زود برمی گردم و با سرعت به جایی که اون آقای مهربون اونجا بود، پرواز کرد. اون با تمام قدرتش بال می زد و دعا می کرد که اون آقا هنوز اونجا باشه.
گنجشک کوچولو رفت و رفت تا اینکه از دور اون آقا رو دید و جیک جیک کنان همه ماجرا رو برای اون آقای مهربون تعریف کرد. اون آقا گفت: نگران نباش گنجشک کوچولو و به همراه هم با سرعت به سمت مامان آهو به راه افتادند. وقتی رسیدند، دیدن که شکارچی مامان آهو رو اسیر کرده و می خواد با خودش ببره.
شکارچی🏹 وقتی آقای مهربون رو دید آهو رو زمین گذاشت و مامان آهو سریع بسمت آقای مهربون فرار کرد و پشت سرش مخفی شد. آقای مهربون به شکارچی گفت: این آهو رو به من بفروش. من پول زیادی💰💰 به تو میدم، اگر آزادش کنی. اما شکارچی گفت: این آهو مال منه و نمی فروشمش. مامان آهو که دید شکارچی🏹 حاضر نیست اون رو آزاد کنه به آقای مهربون گفت: من بچه های کوچیکی دارم که گرسنه اند و هنوز غذا نخوردن. اگر میشه از شکارچی بخواهید حداقل اجازه بده من برم و به بچه هام غذا بدم. قول میدم سریع برگردم.
ادامه دارد..
#قصه
#مهدوی
#ضامن_آهو
#قسمت_اول
#امام_رضا_علیه_السلام
@ghesehmazhbi