۶۲_برکت
وقتی رسیدم روستا سراغ کربلایی محمد رو گرفتم.
همیدم رفته صحرا و تا عصر برنمیگرده.
آدرس دقیق رو پرسیدم و خودم رو رسوندم بهش از دور دیدم که زیر درخت نشسته و داره صبحانه میخوره وقتی منو دید دستی تکون داد و بلند گفت: خوش آمدی مهندس .
کربلایی از دوستان قدیمی پدرم بود و من خیلی وقتها که توی زندگیم گره ای میافتاد سراغش میرفتم .
مرد حکیمی بود.
توی روستا زندگی میکرد و چند راس گوسفند داشت و علاقمند بود گاهی خودش گوسفندان رو به چرا ببره، چون معتقد بود حتما حکمتی در این کار هست که شغل برخی از انبیا بوده. میگفت : گوسفند داری و کشاورزی خیلی برکت داره.
کنارش نشستم. بعد از خوردن یه چای خوش طعم، نگاهی به صورتم کرد و گفت سوال داری ! بپرس! گفتم: کربلایی مثل همیشه ته دلم رو میخونی. یه مدته گره افتاده به زندگیم، انگار برکت از زندگیم رفته نمیدونم چیکار کنم .
اخمیکرد و پرسید :خدای نکرده لقمه حرام یا فعل حرام که نیومده توی زندگیت؟!
بعد بدون اینکه منتظر جواب بشه گفت امام هادی علیه السلام فرمودند: حرام افزایش پیدا نمیکند و اگر افزایش پیدا کرد برکتی ندارد و اگر آنرا انفاق کنید هم پاداش ندارد و اگر بماند هم توشه به سوی آتش است
گفتم کربلایی جان !من همیشه سعی دارم لقمه حلال ببرم سر سفره خانوادهام اما گاهی چنان گره میافته توی زندگی که آدمو مجبور میکنه به بعضی از کارها.
کربلایی نگاهشو از من گرفت و به دشت روبرو چشم دوخت و بعد از کمی مکث گفت
امام حسن مجتبی علیه السلام فرمودند
لَوْ اَنَّ النّاسَ سَمِعوا قَوْلَ اللّه ِ عَزَّوَجَلَّ وَ رَسولِهِ لاََعْطَتْهُمُ السَّماءُقَطْرَها وَ الاَْرْضُ بَرَكَـتَها وَ لَمَا اخْتَلَفَ فى هذِهِ الاُْمَّةِ سَيْفانِ وَ لاََكَلوها خَضْراءَخَضِرَةً اِلى يَوْمِ القيامَةِ؛
اگر مردم سخن خدا و پيامبرش را مى شنيدند، آسمان بارانش را و زمين بركتش را بهآنان مى بخشيد و هرگز در اين امّت، اختلاف و زدوخورد پيش نمى آمد و همه از نعمتسر سبز دنيا تا روز قيامت، برخوردار مى شدند.[امالى طوسى، ص ۵۶۶، ح ۱۱۷۴]
۶۳_ حجاب
خانواده پرجمعیت و جوونی دارم و رفت و آمد بین ما زیاده.
دختران و نوه هام حجاب نیم بندی دارند که نه به جهت خود حجاب، بلکه اونرو یه جور احترام به خود و بزرگترها میدونن و سرمیکنن.
خدا رو شکر که جوونهای فامیل سر و سامون گرفتند و همچنان رفت و آمدهای سابق برقراره. به جز نوه ام زهرا که توی مهمونیهای مختلط شرکت نمیکنه. بیشتر ارتباطهاش تلفنیه و فقط منزل خاله و دایی و ما میاد.
یه نوه دیگه ام فریبا، خیلی به این زهرا و سبک زندگیش حساسه.
امسال عید که همه ی بچه ها و نوه هام افطار آمده بودند منزل ما این دوتا همو دیدن.
حساسیت فریبا به زهرا بخاطر همسر زهراست . آقای سلیمی داماد دخترم استاد دانشگاهه و احترام خاص و ویژه ای برای زهرا قائله.
بعدافطار نوه های دختر اومدن کنارم و از هر دری صحبت میکردیم که آقای سلیمی اومد پشت در اتاق من ولی وارد اتاق نشد و.گفت یا الله! خانوم جان؟! زهرا خانوم؟! خانوم دوستی ؟!موافقید بریم؟؟
زهرا هم بلافاصله بلند شد و گفت بله الان حاضر میشم.
فریبا با تعجب پرسید:همیشه انقدر مودب باهات حرف میزنه؟
زهرا خندید و گفت الان که رسمی بود ولی توی خونه خیلی عشقولانه حرف میزنه.
زهرا که رفت باب غیبتش باز شد و گله های همیشگی فریبا
ماشاالله انگار نه انگار که ۴۸ سالشه شاداب و با نشاط مثل یک جوونه ۳۰ ساله پر جنب و جوش.
خدا شانس بده، شوهرش براش میمیره، حالا درسته صورتش جوون مونده ولی خیلی هم خوشگل نیست. ۷ سال از من بزرگتره ولی اگه آرایشم رو پاک کنم از من جوونتر دیده میشه.
دیدم داره تمام ثواب روزه اشو به فنا میده، گفتم: چی چی میگید پشت سر نوه عزیزم؟قیافه ی زنها فقط یه مدت کوتاه برای شوهر جذابه اپن چیزی که مرد رو دیوونه ی زنش میکنه حیا و ادب و احترامه. شما هم حریم و احترام و اقتدار مردتو رعایت کنی برات میمیره. اگه اون آرایش رو کم کنی و درست حسابی روسری سرت کنی ملکه میشی برای شوهرت. من مردم میدونم که مردها زنی رو خیلی دوست دارن که سخت کشف بشه
فریبا حسابی دمق شده بود
گفتم: دخترم! شما همگی نوه هام و عزیزمید
از نگاه یه مرد میگم که اگه حجاب و حریم و حیا رو رعایت کنید مرد حاضره براتون بمیره.
همسرم که تازه به جمعمون اضافه شده بود گفت: باز حرف زهراست؟ فریبا گفت: مامان جون صادقانه بگو چرا آنقدر صورتش جوون مونده ؟ همسرم گفت: اولا سبک زندگی زهرا با شما فرق داره، شبها زود میخوابه و صبح زود بیدار میشه،ورزش میکنه، روزه زیاد میگیره، توی خوراکش دقت داره و به این حدیثها عمل میکنه.
امام على (ع) : پوشیده و محفوظ داشتن زن مایه آسایش بیشتر و دوام زیبایى اوست . (غرر الحکم۵۸۲۰)
امام صادق (ع) : حجاب زن برای طراوت و زیبایی اش مفیدتر می باشد. ( المستدرک)
۶۴_قضاوت
محل کار جدیدم خیلی احساس راحتی نداشتم وغریب بودم.چندماه طول کشید تاکمی باهاشون دمخور بشم. بین همکارا با آقای خلیلی بیشتر صحبت میکردم. آدم پخته و با معلوماتی بود
دیروز با آقای خلیلی در مورد کلیپی که هفته گذشته دیده بودم صحبت کردم. موضوع کیلیپ زشت و دوراز شأن بود. بعد از کلی توصیف در انتها گفتم خدا لعنتشون کنه. پرسید چه کسی رو؟ گفتم:همون مردک از خدا بیخبری که این حرفها رو توی کیلیپ زده بود.
صورتش کمی سرخ شد و گفت چقدر راحت و زود قضاوت میکنید؟
در برابر هر حرفی که میزنیم باید به خدا جوابگو باشیم.
من اون آقا رو میشناسم و میدونم اون کیلیپ دستکاری شده و تقطیع شده ست.
پرسیدم واقعا میشناسیدش؟
جواب داد بله پسر دایی خودمه
و کامل برام موضوع سخنان پسرداییاش و علت دستکاری کیلیپ و بازی با آبروی ایشون رو توضیح داد.
من حسابی شرمنده از حرف نسنجیده خودم سرم پایین بود.
یاد این حدیث از پیامبر اکرم ص افتادم که فرمودند:
«رحم الله عبدا قال خیرا فغنم او صمت فسلم »خدا بیامرزد کسی را که کلام خداپسندی را بر زبان آورد و پاداش گیرد و یا آنکه سکوت حکیمانه کند و (از مبتلاشدن به کیفر سخنان ناستوده) سالم
۶۵_کفر و ایمان
دو سالی بود که خواهرم ازدواج کرده بود و به یکی از شهرهای مرزی کوچ کرده بودند. داماد ما چندان مذهبی نبود، ولی پولدار بود و جایگاه اجتماعی خوبی داشت.
ما هم به همین دلخوش بودیم که خواهرمان خوشبخت خواهد شد انشاالله
امسال برای عید دیدنی آمدند منزل پدری.
ما همگی از دیدنشان خوشحال شدیم.
دامادمون با پای پیچ خورده و آسیب دیده منتظر وقت دکتر بود .
فرصتی شد تا با خواهرم دوتایی صحبت کنیم در مورد زندگی و همسرش .
خواهرم خیلی ماهرانه از جواب دادن طفره رفت و من مطمئن شدم اتفاقی در زندگیش رخ داده.
خیلی اصرار کردم اما نتونستم از خواهرم اطلاعات بدست بیارم
رفتم سراغ دامادمون و جدی و مردونه صحبت کردم.
داماد ما آدم حسودیه که زود جوش میاره و در یک مشاجره ای با خواهرم به خودش اجازه داده بود خواهرم و با لگد بزنه . و بعد گذشتن دوروز دامادمون تصادفی میکنه و همون پایی که لگد زده بود به این روز افتاده بود. خودش میگفت از کارش پشیمونه و حس میکنه خدا جواب آه مظلوم رو ازش گرفته.
خیلی عصبانی شدم. بهش گفتم اگه از خدا نمیترسیدم همینجا بهت نشون میدادم لگد چه مزه ای داره.
مظلوم گیر اوردی؟ و کلی حرف درشت دیگه...
آخر حرفهام گفت:آقا مجید متوجه هستم که اشتباه کردم اما کفر که نکردم.
گفتم کفر کردی آقا. کفر کردی. اون لحظه که میزدی ایمان از وجودت رفته بوده. حسادت ایمان نمیذاره برای آدم .
میدونم که خیلی مذهبی نیستی ولی این حدیث روخوب بهش فکر کن.
امام صادق علیه السلام فرمودند
«إِنَّ الْحَسَدَ یَأْکُلُ الْإِیمَانَ کَمَا تَأْکُلُ النَّارُ الْحَطَبَ»؛
حسد ایمان را میخورد و از بین میبرد همانگونه که آتش هیزم را میخورد و از بین میبرد.
۶۶_طلب اولاد
چند روزی بود که مرخصی گرفته بودم برای درمان پادرد و کمردردم.
دکترم گفته بود که استراحت کنم و کارهای سنگین منزل رو هم به بچههام بسپارم. ولی من فقط یک پسر دارم که او هم مهندسه و با زن و بچهاش به ماموریت رفتهاند یه شهر دیگه.
به زور خودم رو به آشپزخانه رساندم تا یک غذایی برای خودم آماده کنم که زنگ خونه به صدا دراومد. در را باز کردم، خانوم دکتر صادقی همسایه طبقه پایین بود. میگفت که داره همراه عروسش به بیمارستان میره تا عروسش زایمان کنه. کلید واحد شون را داد که بدم دخترش.
تبریک گفتم و پرسیدم مگر عروستون مادر و خواهر نداره؟
گفت: یادتون نیست؟متاسفانه عروسم تک فرزنده و مادرش به رحمت خدا رفته.
کلید رو که میداد گفت :چند شب نیستم، نگرانی ندارم، دخترم میاد پیش خواهرهاش بمونه. پدرشون هم فردا از ماموریت برمیگرده.
خانم دکتر۴تا دخترو یک پسر داشت.
در رو بستم و به تنهایی خودم غصه خوردم.
یادم اومد چند سال پیش به همین خانم دکتر ایراد میگرفتم که: چه خبره این همه بچه؟؟ اذیت نمیشی؟ سختت نیست؟بااین وضع اقتصادی ؟
ایشون هم با لبخند در جوابم میگفتند: هرکار باارزشی سخته. ایمان دارم خدا روزی من و بچه ها رو میرسونه.پیامبر فرمودند: اولاد خود را زیاد کنید من فردای قیامت به کثرت شما بر سایر امتها افتخار میکنم. قطعاً وقتی پیامبر به ما افتخار کنند، برکت و رزق روزی زندگیم بیشتر میشه.
گفتم ای کلک! یه پسر داری! این همه میزایی که بالاخره پسرات دوتا بشن؟ می گفت :دختر پسر نداره، اتفاقاً
حدیث داریم از رسول خدا: هر کس سه دختر یا سه خواهر را سرپرستی کند و بر سختی های ایشان صبر کند تا ازدواج کنند یا فوت شوند، من و او در بهشت مثل این دو انگشت _ به انگشت سبابه و وسط اشاره فرمود _ [کنار هم] خواهیم بود. پرسید: ای رسول خدا! دو نفر چطور؟ فرمود: دو نفر نیز چنین است. پرسید: یک نفر چطور؟ فرمود: یکی نیز چنین است.».
خانم صادقی به همه ی حرفهاش ایمان داشت و عمل میکرد.
حالا زندگی توی خونه ی اونها جاریه و من، با درد تنهایی و کسالت خودم غصه میخورم که کاش بیشتر از خدا فرزند طلب میکردم و نگران روزیش نبودم. کاش جای خدا تصمیم نمیگرفتم. کاش ایمان داشتم خدا خداییش رو بلده من فقط باید بندگی کنم
۶۷_طمع
همسرم با ارث پدر یک آپارتمان کوچیک نزدیک محل کارش برامون خرید. از قضا محل کار همسرم کمی از مرکز شهر بالاتر است.
منزل یکی از برادرانم در منطقه پایین شهر بود منزلی زیبا و باصفایی بود حیات و اتاقهایش به سبک ایرانی بودند از همه مهمتر آشپزخانه بود که در و دیوار داشت و به اصطلاح اُپن نبود .
همه ما از رفتن به منزل برادرم لذت میبردیم برادرم هیئت هفتگی فامیلی و روضه هفتگی داشت.
آرزوی همه ی ما سلامتی و برکت زندگی برادرم بود. اونجا شده بود خونه ی امیدمون.
مدتی گذشت و فهمیدم که همسر برادرم، اصرار کرده منزلشون رو بفروشند و برادرمهم منزل رو فروخته.خیلی جا خوردیم که چرا این کار را کرده. بعد هم فهمیدیم که میخواهد در بالای شهر منزلی بخرد. از قضا تا پیدا کردن منزل مورد نظر، قیمتها تغییر کرد.
برادرم که اصرار داشت حتماً در بالاشهر خانه داشته باشند حاضر شد آپارتمانی را اجاره کنند.
بعد از آن سال هر سال اجارهها بیشتر شد و برادرم نتونست آپارتمانی بخرد.
هر بار به او خواهرانه میگفتم که این همه اجاره میدی، برات سخته، کاش برگردید به همون منطقه قبل و خونه بخرید.اما میگفت: نه همه شما بالا شهر هستید همسرم اصرار داره من هم باید بالاشهر منزل داشته باشم.
حالا نه تنها نمیتونه هیئت هفتگی و روضه خانگی برگزار کنن، حتی فرصت رفتن به مسجد رو هم نداره
چون مجبوره برای تامین خواسته های همسرش چند جا کار کنه.
یاد این حدیث از امام صادق علیه السلام افتادم که فرمودند
امام صادق عليه السلام :
إن أرَدتَ أن تَقَرَّ عَينُكَ و تَنالَ خيرَ الدنيا و الآخِرَةِ، فَاقطَعِ الطَّمَعَ عَمّا في أيدِي الناسِ .
اگر مى خواهى كه چشمت روشن شود و به خير دنيا و آخرت دست يابى ، چشم طمع از آنچه ديگران دارند بركَن .
۶۹_کار عبادت است
بین همه خواستگارهایی که داشتم آقای آرمان از بقیه شرایط بهتری داشت. برای همین بعد از معارفههای اولیه خانوادگی اجازه دادم یک جلسه با هم صحبت کنیم تا معیارها و شرایط شخصی هم رو مطلع بشیم.
آقای آرمان دانشجوی دانشگاه معروفی در پایتخت بود.
ضمن صحبت فهمیدم که ایشون در اصل، ابتدا در دانشگاهی دور از مرکز قبول شده بودند. پدر که از اساتید دانشگاه معروف بودند، طی سه مرحله جابجایی پسرشون رو آورده بودند به دانشگاه معروف پایتخت.
روی برگهای که جلو دستم بود یک منفی بزرگ زدم.
بعد ازشون در مورد شغل پرسیدم گفت: پدرم برام جور میکنه.
در مورد خونه و ماشین هم گفت پدرم قولشو داده.
پرسیدم تا حالا خودتون درآمد داشتید؟ گفت : نیازی ندیدم، تامین بودم همیشه.
به برگه زیر دستم که نگاه کردم دیدم پر شده از امتیازهای منفی.
در جواب گفتم :جناب آرمان! زندگی مشترک بین یک زن و یک مرد به شراکت شروع میشه، و قراره با هم اون رو بسازند و رشد کنند .
شما تا الان حتی برای یک ریال زحمت نکشیدید و قطعاً لذتی از تلاش و مسئولیت پذیری تجربه نکردید.
جای کسی رو در دانشگاه اشغال کردید به جهت جایگاه پدرتون.
و قراره برای شغل، جای کسی رو اشغال کنید به جهت روابط پدرتون.
معیار بنده اینه که با مردی زندگی کنم که اگر کم ولی نتیجه ی تلاش خودش سر سفره ام باشه،
این حدیث پیامبر اسلام (ص) رو شنیدید؟فرمودند:
به دنبال روزی حلال رفتن، جهاد در راه خدا است.
و در حدیث دیگه ای فرمودند:
کسی که دنیای خود را با عفّت نفس و از راه حلال تأمین میکند مقام و منزلت شهیدان را خواهد داشت.
۷۰_روز معلم رو به همه معلمها تبریک میگم، و به خاطر شون شکر میکنم خدای مهربونم رو که اولین معلم همه ی ماست.
اسم معلم، آدم رو یاد درس و مدرسه میندازه ، اما برای من هر کسی که علمی به من آموخته باشه معلمِ منه. مثل مادرم، که حرف زدن و زندگی کردن رو یادم داد، پدرم که بندگی کردن رو یادم داد و معلمهای تحصیل و اساتید دانشگاهی.
بین همه این عزیزان یاد آنا جانم بخیر! خدا رحمتش کنه که قصه گفتن رو یادم داد. قمرخانوم !مادربزرگم! که ما بهش آنا میگفتیم، کنارش زندگی رو به شکل واقعی و شیرین چشیدیم. هر شب برامون قصه میگفت .
قصه پهلوونا و اساطیر ایرانی، قصه هایی از تاریخ پرفراز و نشیب ایران قصه از دلاوریها و از ایثار ایرانیا.
آنا در تعلیق قصه و جذاب و شیرین گفتنش خیلی ماهر بود.
من حبیبه عبدی ، نویسنده این قصه های روایت آفتاب ، هربار که قصه مینویسم، به روح آنا جانم که معلم قصهگویی من بود صلواتی میفرستم و دعاش میکنم و به خودم میگم : حواست باشه هر مهارت و علمی که داری، به دیگران منتقل کن تا همیشه در دعای خیرشون شریک باشی و این فرمایش از معصوم را آویزه گوشم دارم
امام باقر علیه السّلام می فرمایند:
مَن عَلَّمَ بابَ هُدیً فلَهُ مِثلُ أجرِ مَن عَمِلَ بهِ، ولا یُنقَصُ اُولئکَ مِن اُجورِهِم شَیئا
هر که یک باب هدایت را آموزش دهد، برای او همانند پاداش کسی باشد که به آن عمل کند و از پاداش عمل کنندگان به آن نیز چیزی کاسته نمی شود. (تحف العقول، 297 منتخب میزان الحکمه، 398)
۷۱_نهی از منکر
مسجد محلمون توی یه خیابونیه که به علت کم عرض بودنش یک طرفه شده. برای رفتن به مسجد باید مسیری رو دور بزنیم.
یکی دو بار دیدم که چند تا ماشین با احتیاط و در منتها الیه سمت چپشون دارن ورود ممنوع میان.
چند بار خواستم تذکر بدم ولی دیدم رانندهها آقا هستند، روم نشد راستش کمی خجالت کشیدم .
اما یک بار دلو زدم به دریا و گفتم: آقای محترم شما ورود ممنوع میاید اینجا یک طرفه ست. راننده جلویی سکوت کرد، ولی یک راننده دیگه بلند گفت: خانوم بگیر سمت چپت ما هم رد شیم ، حالا واسه ما درس آیین نامه نده.
یکم بیشتر از قبل شرم کردم مشاجره کنم و سکوت کردم.
این رویه ادامه پیدا کرد دیگه کسی به رانندههایی که ورود ممنوع میامدند تذکر نداد. متاسفانه نه تنها اون خیابون کم عرض شلوغ و شلوغتر شد حتی دیگه جایی هم برای توقف کردن ماشینهامون و رفتن به مسجد پیدا نمیکردیم .
خیلی غصه خوردم از اینکه چرا یک قانون اجتماعی ساده مثل ورود ممنوع و یا یک طرفه بودن خیابون رو رعایت نمیکنند .
زندگی اجتماعی قوانینی داره که باید همه برای آرامش، امنیت و احترام به حقوق هم اونها رو رعایت کنن.
برای همین دفعه بعدی که ماشین متخلف از روبرو اومد ایستادم و به هیچ وجه به سمت چپ نرفتم .
چند تا ماشین پشت هم بوق میزدن و بلند میگفتن: بگیر سمت چپ تا ما رد شیم. اما من ماشینمو خاموش کردم و در کمال احترام گفتم: اینجا یک طرفه ست و شما دارید خلاف قانون حرکت میکنید. دنده عقب بگیرید و برگردید وگرنه من همین جا در مسیر خودم هستم و تکون نمیخورم. چند تا ماشین عقبی که صدای منو نمیشنیدند اما میدیدند که تکون نمیخورم آروم آروم دنده عقب گرفتند و برگشتند و دوتا ماشین جلویی با پادرمیونی اهالی زدن بغل چیزی شبیه توقف.
و من خوشحال از اینکه حداقلِ ایمانم رو حفظ و حقوق اهالی محله مون رو اعاده کردم.
به این حدیث پیامبر فکر میکردم که فرمودند:
حضرت رسول اکرم صلى الله عليه و آله وسلم :
مَن رَأى مِنكُم مُنكَرا فَلْيُغَيِّرْهُ بِيَدِهِ ، فإن لَم يَستَطِعْ فبِلِسانِهِ ، فإن لَم يَستَطِعْ فبِقَلبِهِ و ذلكَ أضعَفُ الإيمانِ .
هر يك از شما منكرى را ديد بايد با دست خود آن را تغيير دهد. اگر نتوانست، با زبانش تغيير دهد (اعتراض كند) و باز اگر نتوانست، در قلبش آن را انكار كند و اين ضعيف ترين مرحله ايمان است.
(نهج الفصاحه حدیث٣٠١٠)
۷۲_نماز
آقای محمدی ، معلم دبستانم، از اون دسته معلمهایی بود که هیچ وقت چهره و اسمشون ، از ذهنم پاک نمیشه .
آقای محمدی با یه قصه مسیر زندگی مارو تغییر داد. این معلم خوش ذوق ، برامون با روش قصه ، چرایی نماز رو توضیح میداد و میگفت: بچه ها میدونید که جسم ما نیاز به غذا داره و اگه غذا نخوریم،به مرور سیستم ایمنی جسممون ضعیف میشه و ممکنه ما هر مریضی بگیریم.
و آدم های بیمار و ضعیف، نمیتونن پایه پای آدمهای قوی، ورزش کنند و رشد کنند.
میدونید که روح ما هم نیاز به غذا داره؟ غذای روح ما رو خدای مهربون در ۳ وعده برامون مهیا میکنه. صبح ظهر و شب.
وقتی غذای روح ما آماده میشه آدمایی که اسمشون موذن هست، ما رو با اذان، صدا میکنن و میگن که غذای روحتون آماده است تا سرد و بیات نشده بیاید و بخورید.
اسم غذای روح ما نماز ه.
بچه ها ما که غذا میخوریم از پدر و مادرمون تشکر میکنیم که این غذا رو برامون آماده کردن. وقتی هم که نماز میخونیم باید از خدایی که غذا رو برامون آماده کرده باید تشکر کنیم.
این تمثیل نماز به غذای روح ، وضو به دست شستن قبل غذا، و اذان به صدا کردن برای غذاخوردن، و همینطور اول وقت خوندن نماز به سرد و بیات نشدن غذا تا همین امروز که سنی ازم گذشته، آویزه گوشمه و جذابه و فراموش نشدنی.
حالا من میدونم که برای خودم و رشد روحم نماز میخونم و اگر نماز نخونم در واقع روحم ضعیف میشه و ممکنه هر بیماری دچار بشه، و وقتی به حدیث امام صادق علیه السلام فکر میکنم کاملا درک میکنم که چرا شفاعت امام به تارکین نماز نمیرسه.
طبیعیه، روح مریض و ضعیف که رشدی نکرده شایسته ی شفاعت نخواهد بود.
۷۳_واسطه گری
مدتها بود که آقا مهدی رو میشناختم
همکارم بود. مومن و اهل رعایت واجبات. مهمتر از همه اینکه خیلی آدم امنی بود یعنی کنارش احساس امنیت داشتیم چون به شدت و همه جوره امین بود.
شنیدم خانواده اش پی ازدواجش هستند.
منم یه خواهر کوچیکتر داشتم و آرزوم بود کسی مثل آقا مهدی دامادمون بشه.
خیلی فکر کردم چطوری پیشنهاد بدم
اما به نتیجه نرسیدم. راستش کمی میترسیدم نکنه آقا مهدی پیشنهادم رورد کنه و کلا غیرتم اجازه نمیداد که مطرح کنم. برای همین موضوع مسکوت موند تا اینکه یروز یه فکری به سرم زد.
بعد از نماز جماعت رفتم سراغ حاج آقا تدین، و کل ماجرا رو براشون تعریف کردم. حاج آقا لبخندی زد و گفت: این حدیث رو شنیدی؟
: پیامبر اکرم(ص) فرمود:«هر کس در ازدواج زن و مردى تلاش کند، خداوند به تعداد هر مویى از بدنش شهرى در بهشت به او کرامت مىفرماید و پاداشش مانند کسى است که پیغمبرى را خریده و در راه خدا آزاد کرده و اگر موقع رفتن به خانه خود از دنیا برود، در قیامت جزو شهیدان خواهد بود.»
الحمدلله ،خوبه که منو توی این ثواب شریک کردی. اتفاقا بد نیست من باهاشون مطرح کنم.
حاج آقا چند روز بعد آقا مهدی رو کنار کشیده بود و وصلت با خانواده ی منو به آقا مهدی پیشنهاد داده بود .
خلاصه که آقا مهدی! داماد ما شد و خیال منم از خوشبختی خواهرم راحت.
۷۴_صدقه
پدربزرگم مرد مهربونی بود که همه اهالی روستا دوستش داشتند .
از اون پدربزرگهایی که همه ما برای بودنش خدارو شکر میکردیم.
سرزنده، خوشرو و خوش برخورد بود.
کنارش که بودیم، از بهترین لحظات عمرمون بود. با صفا و دانا بود و خیرخواه همه ی اهالی روستا. بزرگترین خصوصیت پدربزرگ این بود که اهل صدقه دادن بود اما به شیوه خاص خودش .
کشاورز بود و زکاتش رو همونجا سر زمین جدا و پرداخت میکرد.
گاهی باهاشون شوخی میکردیم و میگفتیم: اقا جون! دیر نمیشه، اینورِ زمین هم خدا زکاتو قبول میکنه .
اما میگفت: زکات از صدقاتیه که باید به طور آشکار و با صدای بلند اعلام کنیم که داریم پرداختش میکنیم تا بقیه هم یاد بگیرند.
اما بقیه صدقات پنهانیه یعنی اگه دست راستت صدقه میده دست چپت ندونه .
صدقاتشون محدود به پول نبود. همیشه برامون از پیامبر(ص)حدیث میخوندن که چه چیزهایی صدقه هست.
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :
فهماندن سخن به ناشنوا ، صدقه است .
لبخند زدن تو به روى برادرت صدقه است ، امر به معروف تو صدقه است ، نهى از منكر تو صدقه است و نشان دادن راه به كسى كه راه بلد نيست صدقه است ، برداشتن سنگ و خار و استخوان از سر راه صدقه است ، و خالى كردن آب از دلو خود به دلو برادرت صدقه است .
کلا هر کار خیری صدقه ست.