۵۳_اهانت
به تازگی وارد مدرسه ما شده بود.
امین مدرسه بود.یروز دیدم که بچههای سوم دبستان رو برای آموزش نماز، برد نمازخونه بچه ها صف بستند و به طور آموزشی خواندن رو آموزش میدیدند. بعد از نماز یکی از بچهها بلند گفت: خانم اجازه این بغل دستی من دست بسته نماز میخونه، اصلا حرف شمارو گوش نمیکنه که گفتید دستها کنارتون باشه، خانوم اجازه اصلا نمازش باطله
دخترک که از خجالت سرش پایین بود آروم گفت: هیچم باطل نیست مامانم گفته اینطور نماز بخونم
بغل دستیش گفت: مامانت بهتر میدونه یاخانم معلم؟
دخترک برآشفته شد و جزو بحثشون بالا گرفت و این وسط یه کوچولو توهین هم رد و بدل شد.
خانم امین هردوشونو آروم کرد و از دخترک پرسید: اهل سنت هستید ؟ دخترک جواب داد بله
خانم معلم دستی رو سرش کشید و با لبخند گفت اشکالی نداره همونطور که بهت گفته شده نماز بخون
بغل دستی گفت :خانم نمازشون باطله.
خانم امین گفت: نه عزیزم! شما نمازتو همونطوری که من گفتم بخون ایشونم نمازشونو همونطوری که والدینشون گفتن میخونن ، انشالله از هر دوتون قبوله فقط یادت باشه دیگه سر یه همچین چیزایی جر و بحث و توهین نکنید
فرمایش پيامبر صلى الله عليه و آله رو شنیدید ؟ که میفرمایند:
لا تَسُبُّوا الناسَ فَتَكتَسِبُوا العَداوةَ بَينَهُم.
به مردم ناسزا مگوييد كه با اين كار در ميان آنها دشمن پيدا مى كنيد..... توهین باعث دشمنیه، شما دوست و همکلاسی هستید، مسلمونید و هموطن
بعدهادخترک اهل سنت رو دیدم که توی گروه سرود شرکت کرده بود و با چه شوقی میخوند، «جانم فدای اولاد علی جانم علی علی جانم علی علی »
سرودی که بمناسبت میلاد مولا امیرالمومنین اجرا میشد
✍حبیبه عبدی
۵۴_اهل ذکر
مسیر برگشت به خونمون یکی بود برای همین عصرها باهم برمیگشتیم . آدم دوست داشتنی و دلنشینی بود.
خیلی خوش صحبت بود ولی به اندازه صحبت میکرد. وقتی هم که ساکت بود میدیدم که لباش تکون میخوره. یبار
ازش پرسیدم زیر لب باخودت چی میگی ؟
خندید و گفت:چیز خاصی نیست
پرسیدم بگو دیگه! اگه ذکر خاصی هست بگو منم تکرار کنم.
گفت: مختلفه یه ذکر نیست.
راستش موتوریها رو که میبینم برای سلامت رسیدنشون به مقصد صلوات میفرستم. زوج جوون که میبینم برای خوشبختیشون دعا میکنم. مسن که میبینم برای سلامتی و شادیشون دعا میکنم. و خدامو شکر میکنم برای همه ی نعمتهاش.
پرسیدم میگی الحمدلله ؟ گفت: گاهی بااین واژه. خیلی وقتها هم خودمونی، میگم خدا جونم خیلی دوستت دارم ممنونم از اینکه حواست ب من هست و...خلاصه یه همچین چیزایی میگم و با خدا جونم حرف میزنم.
گفتم چه جالب منم امتحانش کنم از این به بعد.
تازه فهمیدم که چرا آنقدر این دوستم دوست داشتنیه
امیرالمومنین علی علیه السلام فرمودند:
اهل الذکر اهل الله و خاصه
اهل ذکر اهل خدا و خاصان اوهستند
✍حبیبه عبدی
۵۵_پدر خوب
چند روزی منزل برادرم مهمون بودم. برادرزاده ام عطیه خانم نوجوون مودب و فهمیده ای هست. جون برادرم به جون عطیه بنده. احترام عجیبی بینشون حاکمه، عطیه خانم و عطیه جان ورد زبون برادرمه و باباجان و پدرجان از زبون عطیه نیافته.
یشب که با برادرم درد دل میکردم و از هردری حرف میزدیم گفتم: داداش، خیلی عطیه رو دوست داری مگه نه ؟! گفت:اره خیلی، انقدر که حاضرم فداش بشم.همه ی زندگیمه. گفتم الان که۱۲ شبه اگه ازت بستنی بخواد میری از زیر سنگ هم که شده پیدا میکنی براش؟
گفت: قطعا نه
با تعجب پرسیدم واقعا ؟ چرا؟پس چطور میگی خیلی دوستش داری؟
گفت : اتفاقا چون دوستش دارم اینطور خواسته های نامعقول اگه داشته باشه رو رد میکنم.
بچه عزیزه ولی تربیتش عزیزتر
نباید به بهانه ی دوست داشتن فکر کنه که میتونه هر خواسته ای داشته باشه. اتفاقا باید یاد بگیره خواسته های معقولش روهم به وقت و اندازه بخواد.اینطوری خویشتن داری رو هم یاد میگیره.
من برای تربیت بچه هام از جونم مایه گذاشتم به رفتار خودم دقت میکنم، محیط تربیتی مناسب در حد توان مهیا میکنم نامحسوس حواسم بهشون هست و کمکشون کردم استقلال مالی پیدا کنن احترام زیادی براشون قائلم و دقت میکنم که آدم های قوی و خویشتن داری بشن.
الحمدلله مادرشون هم که خانوم مهربون و با کمالاتیه
فک کنم به فرمایش امام صادق علیه السلام تلاش کردم وظیفه ام رو انجام بدم
امام صادق علیهالسلام فرمودند
سه چيز براى فرزند بر عهده پدر است : مادر خوب براى او برگزيدن ، نام نيك بر او نهادن ، و تلاش فراوان در تربيت او نمودن .
تحف العقول : ص 322 ، بحار الأنوار : ج 78 ص 236 ح 67
✍حبیبه عبدی
۵۶_صداقت در رفتار و کردار
آدم موفقی بود خیلی ثروتمند نبود و یه زندگی معمولی داشت .
قانع و دست به خیر بود. خیلی اهل رعایت حلال و حرام بود. همه فامیل دوستش داشتن. ۵ تا دختر داشت و۵ تا داماد. یکی از یکی آقاتر با اخلاقتر .
یک روز پرسیدم من دو تا دختر دارم و غصه دارم که چطوری اینا رو شوهر بدم خیلی نگرانم شما چطوری ۵تا دختر فرستادی خونه ی بخت؟
گفت: از چه جهت میپرسی؟ گفتم:همه جهت چه جهیزیه چه انتخاب داماد با اخلاق ،همه ش دیگه.
گفت: اولا نگران نباش و توکل کن به خدا . دوماً رویه من اینطور بوده که در زندگی هر حرفی که زدم عمل هم کردم . تمام مسائلی که خودم از دامادم انتظار دارم در مرحله اول عمل کردم مثلا جهیزیه در حد زندگی معمول دونفر در توانمه، تامین معیشت معمولی دونفر هم از دامادم انتظار دارم نه بیشتر. خونه و ماشین و عروسی آنچنانی نمیخوام ازشون و بهشون سخت نمیگیرم. کلا اول خواستگار ها روخودم بررسی اولیه میکنم اگر طبق سفارش پیامبر تأیید شدند بعدا اجازه ورود به منزل میدم ، تا برن با دخترم صحبت کنن و اگه به توافق رسیدن که الحمدلله و اگر نه فی امان الله
پرسیدم کدوم سفارش پیامبر ؟
گفت:
رسول اکرم حضرت محمدصلى الله علیه و آله :
إِذا رَأَیتَ مِن أَخیکَ ثَلاثَ خِصالٍ فَارجُهُ: اَلحَیاءُ وَ الامانَةُ و َالصِّدقُ؛
هر گاه در برادر (دینى) خود سه صفت دیدى به او امیدوار باش: حیا، امانتدارى و راستگویى.
نهج الفصاحه ص 193 ، ح
✍حبیبه عبدی
۵۷_دوستی با کفار
آقا سید و سادات خانم همسایه خوشرو و مهربونی بودند
دخترا و پسرا شونو سرو سامون داده بودند و در ساختمون دوواحده کناریمون زندگی میکردند
با تمام همسایه ها در رفت و آمد و تعامل بودند بجز همسایه ی بالایی خودشون.
یه چیزایی در مورد همسایه ی طبقه دوم آقا سید شنیده بودم که بهایی هستند خودم هم خیلی دوست نداشتم باهاشون ارتباط داشته باشم
فقط اگه میدیدمشون سلام علیک میکردم
یروز تلفنمون زنگ خورد شماره ی منزل آقاسید بود. صدای ضعیفی پشت خط شنیدم و متوجه شدم حال آقاسید به هم خورده و سادات خانم هم منزل نیستن.
سریع خودمو رسوندم خونه شون
قبلا کلید خونشون رو داده بودن بمن برای چنین روزایی.
به اورژانس زنگ زدم و آقا سید رو بردیم بیمارستان
کمی که حالش بهتر شد گفتم: خداروشکرامروز خونه بودم، یوقت دیدید خونه نبودم زنگ بزنید همسایه ی بالایی که همیشه خونه ست تا کمکتون کنند.
آقا سید گفت:
من اگه بمیرم از دشمن خدا کمک نمیگیرم.
من هیچ قرابت و دوستی با بهایی جماعت ندارم. توی این سن و سال که نمیخوام قهر خدارو برای خودم بخرم.
مگه نشنیدی امیرالمومنین فرمودند:
اگر کسی با دشمن خدا دوست شد در واقع دشمن خدا شده است
✍حبیبه عبدی
۵۸_منع تجمل گرایی
خونه ی مهری که میرفتیم همیشه از چیدمان وسایل جدیدش که همرنگ هم بودن و به اصطلاح باهم ست کرده بود متعجب میشدم.
مبل و فرش و لوستر و پرده چندسال یکبار عوض میکرد و ماهم عادت کرده بودیم اما این تمام ماجرا نبود.ظروف پذیرایی و رومیزی و سفره و تنوع غذاها و طلاها و زیورالاتش هم مارو متعجب میکرد. مدام ورد زبون مون بود مبارکه ،تازه خریدی؟ چون انتظار داشت حتما بگیم که مبارکه.گاهی قاطی میکردم که این وسیله روتازه خریده یاقبلا مبارکه روگفتم.
وقتی از خونه مهری برمیگشتیم هیچکدوممون حال خوبی نداشتیم. بخصوص دخترم که مداوم آه میکشید.
یروز از دخترم پرسیدم چرا آه میکشه و جواب داد که خوش به حال مهری خانم که هرچی دلش میخواد میخره .
بهش گفتم این آهی که کشیدی و حال بدی که داری رو حاضری به کسی منتقل کنی؟کمی فکرکردن گفت : نه
گفتم یکی از رازهای نهی از تجمل گرایی همین از بین بردن آرامش
خود و اطرافیانه.
براش تعریف کردم که حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام به یکی از یارانش که خونه ی بزرگی داشته فرمودند
تو میتوانی با چنین خانهای سرای آخرت را آباد سازی. در این خانه مهماننوازی کن و از خویشاوندانت پذیرایی نمای و حقوق خدا را ادا کن که در این صورت آخرت خویش را تأمین کرده باشی.»
✍حبیبه عبدی
۵۹_تجملات عین اسرافه
با حاج آقا پناهی در مقطع کارشناسی همکلاس بودیم، ایشون سطح۳حوزه رو تموم کرده بود.من نامزد بودم و مهیای مراسم عروسیم. حاج آقا مدام توجه منو به این نکته جلب میکردکه:
محمود جان مراقب باشید زندگیتونو با اسراف شروع نکنید که برکت از زندگیتون نره.
منم میگفتم حاج آقا عزیز دل، مجردی و نشستی بیرون گود خبر نداری چقدر مراسمها الکی واجب شده برای عروسی. حاج آقا میگفتن: خودت میگی الکی، اگه این مراسم های الکی توسط افراد جاهل انجام بشه دردش کمتره، از شما قشر تحصیلکرده و معتقد بعیده . اسراف در هرجا حرامه، در ازدواج بنظرم حرامتره. آخه وقتی شما هم انجامش بدید درواقع تاییدش کردید و ۴ تا جوون دیگه وقتی این بریز و بپاش ها رو میبینن از تشکیل زندگی منصرف میشن.اونچیزی که الویته، شروع زندگیه و سنت پیامبره که ولیمه بدیم، همین.
خلاصه که من و همسرم بااین شعار که مردم چی میگن و یک شب هزار شب نمیشه و آرزو داریم... کلی وام و قرض گرفتیم و عروسی چشمگیری راه انداختیم.
چند ماه بعد حاج آقا با خانم دکتر عبادی برای مراسم عروسیشون دعوتم کردند. یه مهمونی ساده.یه مولودی خوانی و دعای خیر و سلام و صلوات مدعوین.
سالها گذشت و یکی از دوستان مشترکمون با حاج آقا رو دیدم و از احوال حاج آقا پرسیدم که گفت: الحمدلله در یکی از شهرستانهای اطراف شهرمون یه خونه نقلی خریدن و اونجا مشغول تبلیغ و تدریس هستند و خانومشون هم طبابت میکنن. الحمدلله خدابهشون اولاد داده بود.
و منی که قسطهای وامها و قرضهای مراسم عروسیم رو تازه تموم کرده بودم و دلواپس اجاره آپارتمان بالاشهرمون بودم، با همسرم قرار گذاشته بودم براش ماشین ظرفشویی بگیرم، چون خواهرش به تازگی بخارشور خریده بود. دیگه به پدرشدن فرصت فکرکردن نداشتم.
یاد حرف حاج آقا افتادم که میگفت محمود جان، تجملات عین اسرافه، و لذتی اگه داشته باشه، کوتاه مدته،
امیرالمومنین علیه السلام فرمودند:
اسراف موجب هلاکت است و میانه روی مایه ی زیاد شدن ثروت.
۱۱۶هود
✍حبیبه عبدی
۶۰_دغلکاری
با حاجی الماسی گرم صحبت بودیم که یه مشتری اومد توی حجرهاش و قیمت پارچهها را پرسید .
حاجی الماسی با لبخند همیشگیش به مشتری گفت: خیلی خوش اومدید ولی من امروز دشت کردم .دشت کردن اصطلاحی بود که بازاریها داشتند یعنی در آن روز فروش لازم را داشتند.
حاجی ادامه داد: اما همسایه روبروییم امروز مشتری نداشته , پارچههای خوبی هم داره، بفرمایید اونجا . و مشتری را راهنمایی کرد به حجره روبرو.
گفتم حاجی خیلی مردی، واقعاً کم پیش میاد کسی از سود بگذره.
حاجی گفت: پسرم امروز به قدر مقررم فروش کردم .ما کاسبیم مسلمونیم و به برکت و روزی معتقدیم. یه چیزهایی فوت کوزهگری کاسبیه، که اگر رعایتش کنی برکت زندگیت انقدر زیاد میشه که تصورش رو هم نمیکنی.
یکی از آنها را دیدی .
یکی دیگه اش اینکه به هیچ وجه دغل کاری نکن. با مشتری صادق باش و واقعیت جنست رو بگو. کلاه سرش نگذار، فریب نده. روزی و برکت از جانب خداست. حواست باشه تو کاسبی و حبیب خدایی، پس هوای بندههای خدا را داشته باش.
همیشه یادت باشد که پیامبر فرمودند:
مَن غَشَّ مُسلِما في شِراءٍ أو بَيعٍ ، فليسَ مِنّا
و يُحشَرُ يومَ القِيامَةِ مَع اليَهودِ ؛
لأنَّهم ، أغَشُّ الخَلقِ لِلمُسلِمينَ .
هر كس در خريدن يا فروختن با مسلمانى دغلكارى كند ، از ما نيست
و روز قيامت با يهود محشور مى شود ؛
زيرا يهود ، دغلكارترين مردم نسبت به مسلمانان هستند.
( الأمالي للصدوق : ۵۱۵/۷۰۷ )
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :
ليسَ مِنّا ، مَن غَشَّ مُسلِما .
از ما نيست ، كسى كه با مسلمانى دغلكارى كند.
( كتاب من لا يحضره الفقيه : ۳/۲۷۳/۳۹۸۶ )
۶۱_قوای نظامی
ابومحمود و همسرش زوج عراقی هستند که در زمان صدام ملعون از عراق اخراج شده بودند و بعد از سرنگونی صدام به وطنشان برگشتهاند ما هر سال ، اربعین مهمان آنها میشویم.
یکبار که خاطراتمان گل کرده بود و در مورد جنگ صحبت میکردیم ابو محمود گفت:صدام که به ایران حمله کرد تا دندان مسلح بود و شما در ایران تازه انقلاب کرده بودید و تقریباً دست خالی بودید، صدام پشتش به آمریکا گرم بود و شما به خدا.
قالب مردم عراق طرفدار جنگ نبودند و دوست نداشتند با شیعیان همسایه بجنگند. برای همین توسط صدام برای جنگ اجبارمیشدند.
بعضی از مخالفین کشته میشدند یا تبعید یا اخراج.
من که ایران بودم همت و وحدت و تلاش و ایثار و ولایت مداری مردم رو که دیدم مطمئن بودم شما پیروز خواهید شد.
ابومحمود همیشه میگفت: کاش انقدر قوی شوید که بتوانید اسرائیل را هم نابود کنید.
شب پیش زنگ زده بود و مدام تشکر میکرد و به جان سپاه و نیروهای نظامی و رهبر و همه ایرانیها دعا میکرد انقدر دعا کرد و ذوق زده بود که اصلاً نمیدونستم چطور جواب این همه ابراز محبتش رو بدهم .
مدام برای سلامتی همه ما دعا میکرد و میگفت شما باعث افتخار جهان اسلام هستید خدا رحمت کند شهیدان سلیمانی و تهرانی مقدم را خدا رحمت کند کسانیکه رزمندگان را با موشکهاتجهیز میکنند
با خنده پرسیدم ابو محمود، همه جور دعا شنیده بودم الا دعا برای تجهیز کنندگان.
با تعجب گفت مگه این حدیث پیامبر (ص) را نشنیدی که فرمودند
:« الا اِِنَّ الله عزّوجلّ لیدخلَ الجّنَةَ بالسهّم الواحِد الثلاثة الجنّة، عَامِلُ الخَشبهَ و المُقوَیّ به فی سَبیل اللهِ و الرّاَمی به فی سَبیل اللهِ
آگاه باشید که خداوند به وسیلة یک تیر جنگی، سه نفر را داخل بهشت می¬کند: اول، کسی که چوب کمان را بسازد. دوم، کسی که رزمنده را در راه خدا تجهیز کند. سوم، کسی که تیر را در راه خدا ( به سوی دشمن ) پرتاب کند.»
۶۲_برکت
وقتی رسیدم روستا سراغ کربلایی محمد رو گرفتم.
همیدم رفته صحرا و تا عصر برنمیگرده.
آدرس دقیق رو پرسیدم و خودم رو رسوندم بهش از دور دیدم که زیر درخت نشسته و داره صبحانه میخوره وقتی منو دید دستی تکون داد و بلند گفت: خوش آمدی مهندس .
کربلایی از دوستان قدیمی پدرم بود و من خیلی وقتها که توی زندگیم گره ای میافتاد سراغش میرفتم .
مرد حکیمی بود.
توی روستا زندگی میکرد و چند راس گوسفند داشت و علاقمند بود گاهی خودش گوسفندان رو به چرا ببره، چون معتقد بود حتما حکمتی در این کار هست که شغل برخی از انبیا بوده. میگفت : گوسفند داری و کشاورزی خیلی برکت داره.
کنارش نشستم. بعد از خوردن یه چای خوش طعم، نگاهی به صورتم کرد و گفت سوال داری ! بپرس! گفتم: کربلایی مثل همیشه ته دلم رو میخونی. یه مدته گره افتاده به زندگیم، انگار برکت از زندگیم رفته نمیدونم چیکار کنم .
اخمیکرد و پرسید :خدای نکرده لقمه حرام یا فعل حرام که نیومده توی زندگیت؟!
بعد بدون اینکه منتظر جواب بشه گفت امام هادی علیه السلام فرمودند: حرام افزایش پیدا نمیکند و اگر افزایش پیدا کرد برکتی ندارد و اگر آنرا انفاق کنید هم پاداش ندارد و اگر بماند هم توشه به سوی آتش است
گفتم کربلایی جان !من همیشه سعی دارم لقمه حلال ببرم سر سفره خانوادهام اما گاهی چنان گره میافته توی زندگی که آدمو مجبور میکنه به بعضی از کارها.
کربلایی نگاهشو از من گرفت و به دشت روبرو چشم دوخت و بعد از کمی مکث گفت
امام حسن مجتبی علیه السلام فرمودند
لَوْ اَنَّ النّاسَ سَمِعوا قَوْلَ اللّه ِ عَزَّوَجَلَّ وَ رَسولِهِ لاََعْطَتْهُمُ السَّماءُقَطْرَها وَ الاَْرْضُ بَرَكَـتَها وَ لَمَا اخْتَلَفَ فى هذِهِ الاُْمَّةِ سَيْفانِ وَ لاََكَلوها خَضْراءَخَضِرَةً اِلى يَوْمِ القيامَةِ؛
اگر مردم سخن خدا و پيامبرش را مى شنيدند، آسمان بارانش را و زمين بركتش را بهآنان مى بخشيد و هرگز در اين امّت، اختلاف و زدوخورد پيش نمى آمد و همه از نعمتسر سبز دنيا تا روز قيامت، برخوردار مى شدند.[امالى طوسى، ص ۵۶۶، ح ۱۱۷۴]
۶۳_ حجاب
خانواده پرجمعیت و جوونی دارم و رفت و آمد بین ما زیاده.
دختران و نوه هام حجاب نیم بندی دارند که نه به جهت خود حجاب، بلکه اونرو یه جور احترام به خود و بزرگترها میدونن و سرمیکنن.
خدا رو شکر که جوونهای فامیل سر و سامون گرفتند و همچنان رفت و آمدهای سابق برقراره. به جز نوه ام زهرا که توی مهمونیهای مختلط شرکت نمیکنه. بیشتر ارتباطهاش تلفنیه و فقط منزل خاله و دایی و ما میاد.
یه نوه دیگه ام فریبا، خیلی به این زهرا و سبک زندگیش حساسه.
امسال عید که همه ی بچه ها و نوه هام افطار آمده بودند منزل ما این دوتا همو دیدن.
حساسیت فریبا به زهرا بخاطر همسر زهراست . آقای سلیمی داماد دخترم استاد دانشگاهه و احترام خاص و ویژه ای برای زهرا قائله.
بعدافطار نوه های دختر اومدن کنارم و از هر دری صحبت میکردیم که آقای سلیمی اومد پشت در اتاق من ولی وارد اتاق نشد و.گفت یا الله! خانوم جان؟! زهرا خانوم؟! خانوم دوستی ؟!موافقید بریم؟؟
زهرا هم بلافاصله بلند شد و گفت بله الان حاضر میشم.
فریبا با تعجب پرسید:همیشه انقدر مودب باهات حرف میزنه؟
زهرا خندید و گفت الان که رسمی بود ولی توی خونه خیلی عشقولانه حرف میزنه.
زهرا که رفت باب غیبتش باز شد و گله های همیشگی فریبا
ماشاالله انگار نه انگار که ۴۸ سالشه شاداب و با نشاط مثل یک جوونه ۳۰ ساله پر جنب و جوش.
خدا شانس بده، شوهرش براش میمیره، حالا درسته صورتش جوون مونده ولی خیلی هم خوشگل نیست. ۷ سال از من بزرگتره ولی اگه آرایشم رو پاک کنم از من جوونتر دیده میشه.
دیدم داره تمام ثواب روزه اشو به فنا میده، گفتم: چی چی میگید پشت سر نوه عزیزم؟قیافه ی زنها فقط یه مدت کوتاه برای شوهر جذابه اپن چیزی که مرد رو دیوونه ی زنش میکنه حیا و ادب و احترامه. شما هم حریم و احترام و اقتدار مردتو رعایت کنی برات میمیره. اگه اون آرایش رو کم کنی و درست حسابی روسری سرت کنی ملکه میشی برای شوهرت. من مردم میدونم که مردها زنی رو خیلی دوست دارن که سخت کشف بشه
فریبا حسابی دمق شده بود
گفتم: دخترم! شما همگی نوه هام و عزیزمید
از نگاه یه مرد میگم که اگه حجاب و حریم و حیا رو رعایت کنید مرد حاضره براتون بمیره.
همسرم که تازه به جمعمون اضافه شده بود گفت: باز حرف زهراست؟ فریبا گفت: مامان جون صادقانه بگو چرا آنقدر صورتش جوون مونده ؟ همسرم گفت: اولا سبک زندگی زهرا با شما فرق داره، شبها زود میخوابه و صبح زود بیدار میشه،ورزش میکنه، روزه زیاد میگیره، توی خوراکش دقت داره و به این حدیثها عمل میکنه.
امام على (ع) : پوشیده و محفوظ داشتن زن مایه آسایش بیشتر و دوام زیبایى اوست . (غرر الحکم۵۸۲۰)
امام صادق (ع) : حجاب زن برای طراوت و زیبایی اش مفیدتر می باشد. ( المستدرک)
۶۴_قضاوت
محل کار جدیدم خیلی احساس راحتی نداشتم وغریب بودم.چندماه طول کشید تاکمی باهاشون دمخور بشم. بین همکارا با آقای خلیلی بیشتر صحبت میکردم. آدم پخته و با معلوماتی بود
دیروز با آقای خلیلی در مورد کلیپی که هفته گذشته دیده بودم صحبت کردم. موضوع کیلیپ زشت و دوراز شأن بود. بعد از کلی توصیف در انتها گفتم خدا لعنتشون کنه. پرسید چه کسی رو؟ گفتم:همون مردک از خدا بیخبری که این حرفها رو توی کیلیپ زده بود.
صورتش کمی سرخ شد و گفت چقدر راحت و زود قضاوت میکنید؟
در برابر هر حرفی که میزنیم باید به خدا جوابگو باشیم.
من اون آقا رو میشناسم و میدونم اون کیلیپ دستکاری شده و تقطیع شده ست.
پرسیدم واقعا میشناسیدش؟
جواب داد بله پسر دایی خودمه
و کامل برام موضوع سخنان پسرداییاش و علت دستکاری کیلیپ و بازی با آبروی ایشون رو توضیح داد.
من حسابی شرمنده از حرف نسنجیده خودم سرم پایین بود.
یاد این حدیث از پیامبر اکرم ص افتادم که فرمودند:
«رحم الله عبدا قال خیرا فغنم او صمت فسلم »خدا بیامرزد کسی را که کلام خداپسندی را بر زبان آورد و پاداش گیرد و یا آنکه سکوت حکیمانه کند و (از مبتلاشدن به کیفر سخنان ناستوده) سالم
۶۵_کفر و ایمان
دو سالی بود که خواهرم ازدواج کرده بود و به یکی از شهرهای مرزی کوچ کرده بودند. داماد ما چندان مذهبی نبود، ولی پولدار بود و جایگاه اجتماعی خوبی داشت.
ما هم به همین دلخوش بودیم که خواهرمان خوشبخت خواهد شد انشاالله
امسال برای عید دیدنی آمدند منزل پدری.
ما همگی از دیدنشان خوشحال شدیم.
دامادمون با پای پیچ خورده و آسیب دیده منتظر وقت دکتر بود .
فرصتی شد تا با خواهرم دوتایی صحبت کنیم در مورد زندگی و همسرش .
خواهرم خیلی ماهرانه از جواب دادن طفره رفت و من مطمئن شدم اتفاقی در زندگیش رخ داده.
خیلی اصرار کردم اما نتونستم از خواهرم اطلاعات بدست بیارم
رفتم سراغ دامادمون و جدی و مردونه صحبت کردم.
داماد ما آدم حسودیه که زود جوش میاره و در یک مشاجره ای با خواهرم به خودش اجازه داده بود خواهرم و با لگد بزنه . و بعد گذشتن دوروز دامادمون تصادفی میکنه و همون پایی که لگد زده بود به این روز افتاده بود. خودش میگفت از کارش پشیمونه و حس میکنه خدا جواب آه مظلوم رو ازش گرفته.
خیلی عصبانی شدم. بهش گفتم اگه از خدا نمیترسیدم همینجا بهت نشون میدادم لگد چه مزه ای داره.
مظلوم گیر اوردی؟ و کلی حرف درشت دیگه...
آخر حرفهام گفت:آقا مجید متوجه هستم که اشتباه کردم اما کفر که نکردم.
گفتم کفر کردی آقا. کفر کردی. اون لحظه که میزدی ایمان از وجودت رفته بوده. حسادت ایمان نمیذاره برای آدم .
میدونم که خیلی مذهبی نیستی ولی این حدیث روخوب بهش فکر کن.
امام صادق علیه السلام فرمودند
«إِنَّ الْحَسَدَ یَأْکُلُ الْإِیمَانَ کَمَا تَأْکُلُ النَّارُ الْحَطَبَ»؛
حسد ایمان را میخورد و از بین میبرد همانگونه که آتش هیزم را میخورد و از بین میبرد.
۶۶_طلب اولاد
چند روزی بود که مرخصی گرفته بودم برای درمان پادرد و کمردردم.
دکترم گفته بود که استراحت کنم و کارهای سنگین منزل رو هم به بچههام بسپارم. ولی من فقط یک پسر دارم که او هم مهندسه و با زن و بچهاش به ماموریت رفتهاند یه شهر دیگه.
به زور خودم رو به آشپزخانه رساندم تا یک غذایی برای خودم آماده کنم که زنگ خونه به صدا دراومد. در را باز کردم، خانوم دکتر صادقی همسایه طبقه پایین بود. میگفت که داره همراه عروسش به بیمارستان میره تا عروسش زایمان کنه. کلید واحد شون را داد که بدم دخترش.
تبریک گفتم و پرسیدم مگر عروستون مادر و خواهر نداره؟
گفت: یادتون نیست؟متاسفانه عروسم تک فرزنده و مادرش به رحمت خدا رفته.
کلید رو که میداد گفت :چند شب نیستم، نگرانی ندارم، دخترم میاد پیش خواهرهاش بمونه. پدرشون هم فردا از ماموریت برمیگرده.
خانم دکتر۴تا دخترو یک پسر داشت.
در رو بستم و به تنهایی خودم غصه خوردم.
یادم اومد چند سال پیش به همین خانم دکتر ایراد میگرفتم که: چه خبره این همه بچه؟؟ اذیت نمیشی؟ سختت نیست؟بااین وضع اقتصادی ؟
ایشون هم با لبخند در جوابم میگفتند: هرکار باارزشی سخته. ایمان دارم خدا روزی من و بچه ها رو میرسونه.پیامبر فرمودند: اولاد خود را زیاد کنید من فردای قیامت به کثرت شما بر سایر امتها افتخار میکنم. قطعاً وقتی پیامبر به ما افتخار کنند، برکت و رزق روزی زندگیم بیشتر میشه.
گفتم ای کلک! یه پسر داری! این همه میزایی که بالاخره پسرات دوتا بشن؟ می گفت :دختر پسر نداره، اتفاقاً
حدیث داریم از رسول خدا: هر کس سه دختر یا سه خواهر را سرپرستی کند و بر سختی های ایشان صبر کند تا ازدواج کنند یا فوت شوند، من و او در بهشت مثل این دو انگشت _ به انگشت سبابه و وسط اشاره فرمود _ [کنار هم] خواهیم بود. پرسید: ای رسول خدا! دو نفر چطور؟ فرمود: دو نفر نیز چنین است. پرسید: یک نفر چطور؟ فرمود: یکی نیز چنین است.».
خانم صادقی به همه ی حرفهاش ایمان داشت و عمل میکرد.
حالا زندگی توی خونه ی اونها جاریه و من، با درد تنهایی و کسالت خودم غصه میخورم که کاش بیشتر از خدا فرزند طلب میکردم و نگران روزیش نبودم. کاش جای خدا تصمیم نمیگرفتم. کاش ایمان داشتم خدا خداییش رو بلده من فقط باید بندگی کنم
۶۷_طمع
همسرم با ارث پدر یک آپارتمان کوچیک نزدیک محل کارش برامون خرید. از قضا محل کار همسرم کمی از مرکز شهر بالاتر است.
منزل یکی از برادرانم در منطقه پایین شهر بود منزلی زیبا و باصفایی بود حیات و اتاقهایش به سبک ایرانی بودند از همه مهمتر آشپزخانه بود که در و دیوار داشت و به اصطلاح اُپن نبود .
همه ما از رفتن به منزل برادرم لذت میبردیم برادرم هیئت هفتگی فامیلی و روضه هفتگی داشت.
آرزوی همه ی ما سلامتی و برکت زندگی برادرم بود. اونجا شده بود خونه ی امیدمون.
مدتی گذشت و فهمیدم که همسر برادرم، اصرار کرده منزلشون رو بفروشند و برادرمهم منزل رو فروخته.خیلی جا خوردیم که چرا این کار را کرده. بعد هم فهمیدیم که میخواهد در بالای شهر منزلی بخرد. از قضا تا پیدا کردن منزل مورد نظر، قیمتها تغییر کرد.
برادرم که اصرار داشت حتماً در بالاشهر خانه داشته باشند حاضر شد آپارتمانی را اجاره کنند.
بعد از آن سال هر سال اجارهها بیشتر شد و برادرم نتونست آپارتمانی بخرد.
هر بار به او خواهرانه میگفتم که این همه اجاره میدی، برات سخته، کاش برگردید به همون منطقه قبل و خونه بخرید.اما میگفت: نه همه شما بالا شهر هستید همسرم اصرار داره من هم باید بالاشهر منزل داشته باشم.
حالا نه تنها نمیتونه هیئت هفتگی و روضه خانگی برگزار کنن، حتی فرصت رفتن به مسجد رو هم نداره
چون مجبوره برای تامین خواسته های همسرش چند جا کار کنه.
یاد این حدیث از امام صادق علیه السلام افتادم که فرمودند
امام صادق عليه السلام :
إن أرَدتَ أن تَقَرَّ عَينُكَ و تَنالَ خيرَ الدنيا و الآخِرَةِ، فَاقطَعِ الطَّمَعَ عَمّا في أيدِي الناسِ .
اگر مى خواهى كه چشمت روشن شود و به خير دنيا و آخرت دست يابى ، چشم طمع از آنچه ديگران دارند بركَن .
۶۹_کار عبادت است
بین همه خواستگارهایی که داشتم آقای آرمان از بقیه شرایط بهتری داشت. برای همین بعد از معارفههای اولیه خانوادگی اجازه دادم یک جلسه با هم صحبت کنیم تا معیارها و شرایط شخصی هم رو مطلع بشیم.
آقای آرمان دانشجوی دانشگاه معروفی در پایتخت بود.
ضمن صحبت فهمیدم که ایشون در اصل، ابتدا در دانشگاهی دور از مرکز قبول شده بودند. پدر که از اساتید دانشگاه معروف بودند، طی سه مرحله جابجایی پسرشون رو آورده بودند به دانشگاه معروف پایتخت.
روی برگهای که جلو دستم بود یک منفی بزرگ زدم.
بعد ازشون در مورد شغل پرسیدم گفت: پدرم برام جور میکنه.
در مورد خونه و ماشین هم گفت پدرم قولشو داده.
پرسیدم تا حالا خودتون درآمد داشتید؟ گفت : نیازی ندیدم، تامین بودم همیشه.
به برگه زیر دستم که نگاه کردم دیدم پر شده از امتیازهای منفی.
در جواب گفتم :جناب آرمان! زندگی مشترک بین یک زن و یک مرد به شراکت شروع میشه، و قراره با هم اون رو بسازند و رشد کنند .
شما تا الان حتی برای یک ریال زحمت نکشیدید و قطعاً لذتی از تلاش و مسئولیت پذیری تجربه نکردید.
جای کسی رو در دانشگاه اشغال کردید به جهت جایگاه پدرتون.
و قراره برای شغل، جای کسی رو اشغال کنید به جهت روابط پدرتون.
معیار بنده اینه که با مردی زندگی کنم که اگر کم ولی نتیجه ی تلاش خودش سر سفره ام باشه،
این حدیث پیامبر اسلام (ص) رو شنیدید؟فرمودند:
به دنبال روزی حلال رفتن، جهاد در راه خدا است.
و در حدیث دیگه ای فرمودند:
کسی که دنیای خود را با عفّت نفس و از راه حلال تأمین میکند مقام و منزلت شهیدان را خواهد داشت.
۷۰_روز معلم رو به همه معلمها تبریک میگم، و به خاطر شون شکر میکنم خدای مهربونم رو که اولین معلم همه ی ماست.
اسم معلم، آدم رو یاد درس و مدرسه میندازه ، اما برای من هر کسی که علمی به من آموخته باشه معلمِ منه. مثل مادرم، که حرف زدن و زندگی کردن رو یادم داد، پدرم که بندگی کردن رو یادم داد و معلمهای تحصیل و اساتید دانشگاهی.
بین همه این عزیزان یاد آنا جانم بخیر! خدا رحمتش کنه که قصه گفتن رو یادم داد. قمرخانوم !مادربزرگم! که ما بهش آنا میگفتیم، کنارش زندگی رو به شکل واقعی و شیرین چشیدیم. هر شب برامون قصه میگفت .
قصه پهلوونا و اساطیر ایرانی، قصه هایی از تاریخ پرفراز و نشیب ایران قصه از دلاوریها و از ایثار ایرانیا.
آنا در تعلیق قصه و جذاب و شیرین گفتنش خیلی ماهر بود.
من حبیبه عبدی ، نویسنده این قصه های روایت آفتاب ، هربار که قصه مینویسم، به روح آنا جانم که معلم قصهگویی من بود صلواتی میفرستم و دعاش میکنم و به خودم میگم : حواست باشه هر مهارت و علمی که داری، به دیگران منتقل کن تا همیشه در دعای خیرشون شریک باشی و این فرمایش از معصوم را آویزه گوشم دارم
امام باقر علیه السّلام می فرمایند:
مَن عَلَّمَ بابَ هُدیً فلَهُ مِثلُ أجرِ مَن عَمِلَ بهِ، ولا یُنقَصُ اُولئکَ مِن اُجورِهِم شَیئا
هر که یک باب هدایت را آموزش دهد، برای او همانند پاداش کسی باشد که به آن عمل کند و از پاداش عمل کنندگان به آن نیز چیزی کاسته نمی شود. (تحف العقول، 297 منتخب میزان الحکمه، 398)
۷۱_نهی از منکر
مسجد محلمون توی یه خیابونیه که به علت کم عرض بودنش یک طرفه شده. برای رفتن به مسجد باید مسیری رو دور بزنیم.
یکی دو بار دیدم که چند تا ماشین با احتیاط و در منتها الیه سمت چپشون دارن ورود ممنوع میان.
چند بار خواستم تذکر بدم ولی دیدم رانندهها آقا هستند، روم نشد راستش کمی خجالت کشیدم .
اما یک بار دلو زدم به دریا و گفتم: آقای محترم شما ورود ممنوع میاید اینجا یک طرفه ست. راننده جلویی سکوت کرد، ولی یک راننده دیگه بلند گفت: خانوم بگیر سمت چپت ما هم رد شیم ، حالا واسه ما درس آیین نامه نده.
یکم بیشتر از قبل شرم کردم مشاجره کنم و سکوت کردم.
این رویه ادامه پیدا کرد دیگه کسی به رانندههایی که ورود ممنوع میامدند تذکر نداد. متاسفانه نه تنها اون خیابون کم عرض شلوغ و شلوغتر شد حتی دیگه جایی هم برای توقف کردن ماشینهامون و رفتن به مسجد پیدا نمیکردیم .
خیلی غصه خوردم از اینکه چرا یک قانون اجتماعی ساده مثل ورود ممنوع و یا یک طرفه بودن خیابون رو رعایت نمیکنند .
زندگی اجتماعی قوانینی داره که باید همه برای آرامش، امنیت و احترام به حقوق هم اونها رو رعایت کنن.
برای همین دفعه بعدی که ماشین متخلف از روبرو اومد ایستادم و به هیچ وجه به سمت چپ نرفتم .
چند تا ماشین پشت هم بوق میزدن و بلند میگفتن: بگیر سمت چپ تا ما رد شیم. اما من ماشینمو خاموش کردم و در کمال احترام گفتم: اینجا یک طرفه ست و شما دارید خلاف قانون حرکت میکنید. دنده عقب بگیرید و برگردید وگرنه من همین جا در مسیر خودم هستم و تکون نمیخورم. چند تا ماشین عقبی که صدای منو نمیشنیدند اما میدیدند که تکون نمیخورم آروم آروم دنده عقب گرفتند و برگشتند و دوتا ماشین جلویی با پادرمیونی اهالی زدن بغل چیزی شبیه توقف.
و من خوشحال از اینکه حداقلِ ایمانم رو حفظ و حقوق اهالی محله مون رو اعاده کردم.
به این حدیث پیامبر فکر میکردم که فرمودند:
حضرت رسول اکرم صلى الله عليه و آله وسلم :
مَن رَأى مِنكُم مُنكَرا فَلْيُغَيِّرْهُ بِيَدِهِ ، فإن لَم يَستَطِعْ فبِلِسانِهِ ، فإن لَم يَستَطِعْ فبِقَلبِهِ و ذلكَ أضعَفُ الإيمانِ .
هر يك از شما منكرى را ديد بايد با دست خود آن را تغيير دهد. اگر نتوانست، با زبانش تغيير دهد (اعتراض كند) و باز اگر نتوانست، در قلبش آن را انكار كند و اين ضعيف ترين مرحله ايمان است.
(نهج الفصاحه حدیث٣٠١٠)
۷۲_نماز
آقای محمدی ، معلم دبستانم، از اون دسته معلمهایی بود که هیچ وقت چهره و اسمشون ، از ذهنم پاک نمیشه .
آقای محمدی با یه قصه مسیر زندگی مارو تغییر داد. این معلم خوش ذوق ، برامون با روش قصه ، چرایی نماز رو توضیح میداد و میگفت: بچه ها میدونید که جسم ما نیاز به غذا داره و اگه غذا نخوریم،به مرور سیستم ایمنی جسممون ضعیف میشه و ممکنه ما هر مریضی بگیریم.
و آدم های بیمار و ضعیف، نمیتونن پایه پای آدمهای قوی، ورزش کنند و رشد کنند.
میدونید که روح ما هم نیاز به غذا داره؟ غذای روح ما رو خدای مهربون در ۳ وعده برامون مهیا میکنه. صبح ظهر و شب.
وقتی غذای روح ما آماده میشه آدمایی که اسمشون موذن هست، ما رو با اذان، صدا میکنن و میگن که غذای روحتون آماده است تا سرد و بیات نشده بیاید و بخورید.
اسم غذای روح ما نماز ه.
بچه ها ما که غذا میخوریم از پدر و مادرمون تشکر میکنیم که این غذا رو برامون آماده کردن. وقتی هم که نماز میخونیم باید از خدایی که غذا رو برامون آماده کرده باید تشکر کنیم.
این تمثیل نماز به غذای روح ، وضو به دست شستن قبل غذا، و اذان به صدا کردن برای غذاخوردن، و همینطور اول وقت خوندن نماز به سرد و بیات نشدن غذا تا همین امروز که سنی ازم گذشته، آویزه گوشمه و جذابه و فراموش نشدنی.
حالا من میدونم که برای خودم و رشد روحم نماز میخونم و اگر نماز نخونم در واقع روحم ضعیف میشه و ممکنه هر بیماری دچار بشه، و وقتی به حدیث امام صادق علیه السلام فکر میکنم کاملا درک میکنم که چرا شفاعت امام به تارکین نماز نمیرسه.
طبیعیه، روح مریض و ضعیف که رشدی نکرده شایسته ی شفاعت نخواهد بود.
۷۳_واسطه گری
مدتها بود که آقا مهدی رو میشناختم
همکارم بود. مومن و اهل رعایت واجبات. مهمتر از همه اینکه خیلی آدم امنی بود یعنی کنارش احساس امنیت داشتیم چون به شدت و همه جوره امین بود.
شنیدم خانواده اش پی ازدواجش هستند.
منم یه خواهر کوچیکتر داشتم و آرزوم بود کسی مثل آقا مهدی دامادمون بشه.
خیلی فکر کردم چطوری پیشنهاد بدم
اما به نتیجه نرسیدم. راستش کمی میترسیدم نکنه آقا مهدی پیشنهادم رورد کنه و کلا غیرتم اجازه نمیداد که مطرح کنم. برای همین موضوع مسکوت موند تا اینکه یروز یه فکری به سرم زد.
بعد از نماز جماعت رفتم سراغ حاج آقا تدین، و کل ماجرا رو براشون تعریف کردم. حاج آقا لبخندی زد و گفت: این حدیث رو شنیدی؟
: پیامبر اکرم(ص) فرمود:«هر کس در ازدواج زن و مردى تلاش کند، خداوند به تعداد هر مویى از بدنش شهرى در بهشت به او کرامت مىفرماید و پاداشش مانند کسى است که پیغمبرى را خریده و در راه خدا آزاد کرده و اگر موقع رفتن به خانه خود از دنیا برود، در قیامت جزو شهیدان خواهد بود.»
الحمدلله ،خوبه که منو توی این ثواب شریک کردی. اتفاقا بد نیست من باهاشون مطرح کنم.
حاج آقا چند روز بعد آقا مهدی رو کنار کشیده بود و وصلت با خانواده ی منو به آقا مهدی پیشنهاد داده بود .
خلاصه که آقا مهدی! داماد ما شد و خیال منم از خوشبختی خواهرم راحت.
۷۴_صدقه
پدربزرگم مرد مهربونی بود که همه اهالی روستا دوستش داشتند .
از اون پدربزرگهایی که همه ما برای بودنش خدارو شکر میکردیم.
سرزنده، خوشرو و خوش برخورد بود.
کنارش که بودیم، از بهترین لحظات عمرمون بود. با صفا و دانا بود و خیرخواه همه ی اهالی روستا. بزرگترین خصوصیت پدربزرگ این بود که اهل صدقه دادن بود اما به شیوه خاص خودش .
کشاورز بود و زکاتش رو همونجا سر زمین جدا و پرداخت میکرد.
گاهی باهاشون شوخی میکردیم و میگفتیم: اقا جون! دیر نمیشه، اینورِ زمین هم خدا زکاتو قبول میکنه .
اما میگفت: زکات از صدقاتیه که باید به طور آشکار و با صدای بلند اعلام کنیم که داریم پرداختش میکنیم تا بقیه هم یاد بگیرند.
اما بقیه صدقات پنهانیه یعنی اگه دست راستت صدقه میده دست چپت ندونه .
صدقاتشون محدود به پول نبود. همیشه برامون از پیامبر(ص)حدیث میخوندن که چه چیزهایی صدقه هست.
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :
فهماندن سخن به ناشنوا ، صدقه است .
لبخند زدن تو به روى برادرت صدقه است ، امر به معروف تو صدقه است ، نهى از منكر تو صدقه است و نشان دادن راه به كسى كه راه بلد نيست صدقه است ، برداشتن سنگ و خار و استخوان از سر راه صدقه است ، و خالى كردن آب از دلو خود به دلو برادرت صدقه است .
کلا هر کار خیری صدقه ست.
۷۵_کمک
ترافیک و صدای بوق ماشینها و هوای ابری کلافم کرده بود
شیشه پنجره ماشین رو کشیدم بالا . رادیو رو روشن کردم. کارشناس برنامه در مورد راههای گشایش در زندگی و حل مشکلات صحبت میکرد که رسید به این حدیث از پیامبر خدا – صلیاللهعلیهوآله - که فرمودند:
هر كس یك نیاز مؤمنی را روا سازد، خداوند حاجتهای فراوان او را روا سازد كه كمترین آن بهشت باشد.
یاد گره بزرگ زندگیم افتادم آه بلندی کشیدم سر به آسمون به خدا گفتم خدایا کی حل میشه این مشکل من؟
متوجه شدم که هوای ابری ، تبدیل شده به نم نم بارون . این بارونها نم نم شروع میشه ولی ناگهانی تند میشه.
کنار پیاده رو دست فروش معلولی رو دیدم که بساطش پهن بود بنده خدا با اون مشکل حرکتی، سختش بود به سرعت بساط روجمع کنه . نگرانیش کاملا مشهود بود. یه جایی ماشینو پارک کردم و دووییدم سمتش بدون هیچ کلامی کمکش کردم وسایلشو جمع کرد و براش گذاشتم روی چرخش و بسرعت برگشتم سوار ماشینم شدم .صدای دستفروش رو میشنیدم که دعام میکرد.هنوز صدای دعای خیرش توی گوشمه.
دوباره ترافیک و بوق . اما اینبار کلافه نبودم ،حس خوبی داشتم یه جور شادی از کار خوب و کمکی که کرده بودم. شاید بیشتر از شادی، عشق کردم. دوباره به آسمون نگاه کردم و گفتم خدایا قول پیامبر رو شنیدم و انجام دادم، انصافا خیلی لذت داره شاد کردن مردم. حالا اگه به کرمِت حاجتمو دادی که الحمدلله و اگه به مصلحت ندادی همین لذت کمک به مومن خیلی چسبید. مطمئنم یه جا برام جبران میکنی .
۷۶_بچه ها کمک والدینن
با همسرم کنار کوپه منتظر مهماندار بودیم تا در حمل چمدانها به پایین قطار کمکمان کند
که کوپه ی کناری نظرم رو جلب کرد، ۳ دختر خانم محجوب و ۱ آقا پسر و والدینشون بودند. دختر خانومها هر کدوم یه کولی داشتند و یه وسیله دستشون، آقا پسر هم دوتا چمدون که همه رو بردند پایین.بعد آقا پسر برگشت داخل قطار و به مادرش کمک کرد تا از قطار پیاده بشه. همسرم این صحنه رو دید و گفت:مثل ملکه ها میبرنش اونوقت یدونه پسر ما ، چه توقعایی از ما داره.
پدر خانواده که از کنارم رد میشد با لبخند بمن گفت : حرم مشرف شدید التماس دعا
گفتم :حاجت روا. خدا پسرتون رو براتون حفظ کنه. گفت:خدا همه ی بچه ها رو حفظ کنه، دختر پسرنداره. گفتم :اونکه بله ، ولی خوب پسر کمک حال پدره
گفت :
رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند: «مَا مِنْ بَیْتٍ فِیهِ الْبَنَاتُ إِلَّا نَزَلَتْ کُلَّ یَوْمٍ عَلَیْهِ اثْنَتَا عَشْرَهَ بَرَکَهً وَ رَحْمَهً مِنَ السَّمَاءِ وَ لَا یَنْقَطِعُ زِیَارَهُ الْمَلَائِکَهِ مِنْ ذَلِکَ الْبَیْتِ یَکْتُبُونَ لِأَبِیهِمْ کُلَّ یَوْمٍ وَ لَیْلَهٍ عِبَادَهَ سَنَهٍ.»
«در خانه هایی که دختر زیاد است، دائماً فرشته ها می آیند و برای پدرشان برای هر یک شبانه روز، یک سال عبادت می نویسند. کسی که چند دختر در خانه اش داشته باشد هر شبانه روز او، پاداش یک سال عبادت دارد.»
. مستدرک الوسائل، ج 15، ص116.
و بعد هم پیاده شد
من و همسرم با کمک مهماندار و باربر و خدماتی بالاخره خودمونو رسوندیم هتل. بعدش همسرم رو که دیگه خیلی پادردشزیاد شده بود با یه ویلچر بردم تا حرم، به روش نیاوردم که خودمم پا وکمرم درد داره.
توی حرم خادما کمک کردن و بالاخره رسیدم کنار ضریح. پسرم که در آلمان زندگی میکرد دلش برای امام رضا علیه السلام تنگ شده بود و من قول داده بودم که زنده از حرم تماس تصویری بگیرم براش. وقتی تماس برقرار شد و رضای من با امام رضای من حرف زد، به پسرم گفتم : تورو به جان این امام تا میتونی اولاد دار شو تا مثل من توی این سن و سال تنها نمونی و محتاج کمک دیگران نباشی.
اگر ۴تا بچه داشتم، لااقل یکی دوتاشون کمکم بودن. پسرم گفت: به همون امام رضا قسم تمام زندگیم التماس تون کردم که تنهام کاش منم دوتا خواهر برادرداشتم ولی شما میگفتید : سخته. اما من قول میدم برگردم کنارتون و ازدواج کنم و انشاالله ۵تا نوه براتون بیارم
✍حبیبه عبدی
۷۷_کریم
صدای بدوبدوی پسر همسایه بالایی کلافه ام کرده بود.بخصوص که برای آزمون استخدامی پیش رو داشتم آماده میشدم و این صداها مانع تمرکزم میشد.چندباراز طریق مادرم گفتم که بچه روساکت کنند ولی فقط یکی دو ساعت آروم میشد و بعد دوباره دویدن رو از سر میگرفت. عصر آقای اسماعیلی که از کار برمیگشت ، پسرش رومیبرد بیرون. اما فردا باز روز از نو و سروصدای این پسر از نو.
اینبار خودم رفتم سر پله ها و با صدای بلند اعتراض کردم.
خانم اسماعیلی عذرخواهی کرد و چند دقیقه بعد پسرش رو برد حیات تا با سه چرخه اش بازی کنه، متأسفانه به دلیل نداشتن حفاظ، پسرک با دوچرخه اش از پله های زیر زمین پرت شد.صدای فریاد یاامام رضای مادرش همه ی همسایه هارو خبردارکرد. خانومای همسایه کمک کردن و پسرک رو آوردن بالا و خواستن ببرن بیمارستان.
من ماشین داشتم اما هیچ کمکی به خانواده اسماعیلی نکردم.
بچه یه هفته بیمارستان بستری شد و من با خیال راحت آزمون استخدامی دادم. روز میلاد امام رضا علیه السلام پسرک مرخص شد. اصلا میل نداشتم حتی حالشو بدونم.
نتیجه آزمون وخبرقبولیم خوشحالمون کرد. نوبت تحقیقات محلی بود و من نگران بودم که مبادا از آقای اسماعیلی در مورد من تحقیق بشه. چندماه بعد خبراستخدامم اومد . با خوشحالی رفتم بقالی تا برای خانواده بستنی بخرم .آقای اکبری بقال محل گفت: برای تحقیق که اومدن اینجا، آقای اسماعیلی هم بود و کلی ازت تعریف کرد، گفت که همسایه ی ماست وپسر مومن و نمازخون و پاکدست و محجوبیه.
بعدرفتن محققین از آقای اسماعیلی پرسیدم، شکرآب شده بود بینتون؟! جواب داد: پیش میاد، ازش دلخورم، ولی میدونم که چقدر عاشق امام رضاست. من خادم امام رضام، فرق نداره کجای ایران باشم،باید به محبین و رائرین و شیعیان اقا جانم خدمت گنم. به حرمت امام رئوف امیدوارم سروسامون بگیره.
اکبر آقا که حرف میزد یاد این حدیث از امیرالمومنین افتادم که فرمودند:
کریم کسی است که در حال اقتدار و قدرت از خطای دیگران بگذرد و عفو کند، زمانی که به حکومت و قدرت دست یافت به عدالت رفتار کند و ظلم وتبعیض نداشته باشد و در معاشرت اجتماعی زبانش را نگه دارد و به دیگران نیکی کند.
آروم به آقای اکبری گفتم: آقای اسماعیلی خیلی کریم و با معرفتن الحق امام رضایین
✍حبیبه عبدی
هدایت شده از رادیو ریحانه
شهید جمهور اومد
شنیدم یکی از دوستان عزیزم ،با پای شکسته آمده برای بدرقه شهید جمهور،
گوشه ی پیاده رویی نزدیک میدون دیدمش، روی سکویی نشسته بود.کنارش نشستم و صحبت کردیم و گریه کردیم و ....
تا اینکه شنیدم پیکرشهدا نزدیک شدن
ازش پرسیدم، میتونی بیایی کنار خیابون کمکت کنم؟ گفت: نه با چادر و عصا و پای شکسته و جمعیت، ممکن نیست برام.
این همه راه رو من اومدم، این چند متر رو آقا سید شهید بیاد.
موقت خداحافظی کردم و رفتم برای بدرقه شهیدجمهور.
یک ساعت بعد برگشتم کنارش، خانومی که از مقابلمون عبور میکرد گلی در دست داشت آورد نزدیک رفیق ما و گفت از روی تابوت شهید آورده . گفتم: راست گفتی اینهمه راه تو اومدی این چند متر رو هم شهید بیاد؟! اینهم هدیه و نشونه شهید برای شما.
گریه های رفیقمون بند نمیامد، شهدا کریمند،آقای شهید جمهور اومد.
☘️رادیو ریحانه، صدای زن و خانواده
┅┅═🎼✧๑✿๑✿๑✧🎼═┅┅
https://eitaa.com/radioreyhaneh
┅┅═🎼✧๑✿๑✿๑✧🎼═┅┅