eitaa logo
شعر، قصه، معرفی کتاب
3.7هزار دنبال‌کننده
238 عکس
52 ویدیو
9 فایل
قصه، شعر و معرفی کتاب حاصل تلاشی مادرانه بر اساس رویکرد کلیدی و مهم شخصیت محوری از مباحث استاد عباسی ولدی
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شعر، قصه، معرفی کتاب
قصه ی تولد امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف منبع قصّه: 📚کتاب «كمال الدّين و تمام النّعمة، ج۲،
♨️🎉قصه ی میلاد امام زمان عزیزمون و که یادتونه از زبان استاد عباسی ولدی... حالا متن ساده شده ی قصه و شعر این قصه رو که کاری از گروه شعروقصه ی در مسیر مادری هست تقدیمتون میکنیم. 👇👇👇 🎉🎉🎉❤️❤️❤️🎉🎉🎉
📣 لطفا با دقت و تا انتها بخوانید بسم الله الرحمن الرحيم سلام مادر عزیز❤️ عیدتون مبارک🎉 ممنون میشیم ابتدا حتما این نکات رو مطالعه کنید و بعد قصه و شعر میلاد امام عزیزمون رو بخونید.🙏 به لطف و یاری خدا،ما مادران، درکنار تلاش برای تطبیق دادن رفتار و گفتارمان با سیره ی اهل بیت علیهم السلام، با قصه گویی و معرفی کامل و صحیح ائمه ی اطهار علیهم السلام، این فطری ترین شخصیت های عالم، به فرزندانمون زمینه ی الگوشدن و آرزوشدن این بزرگواران رو برای عزیزانمون فراهم می کنیم. (اگر با رویکرد شخصیت محوری آشنا نیستید کانال زیر رو ببینید🌹👇 @shakhsiatemehvari ) 🌿🌿🌿 ✅بعد ازاینکه اول خودمون قصه رو شنیدیم یا متنش رو که کمی ساده شده ویا شعرش رو خوندیم باتوجه به نکات جلسات قصه گویی وبا توجه به سن و شناختی که از روحیات و حساسیت ها و پیش زمینه های ذهنی و اطلاعات و دایره ی لغات و حتی جنس فرزندان دلبندمون داریم قصه رو تعریف کنیم ✅ لازم نیست دقیقا عییین قصه ای که گذاشته میشه رو تعریف کنیم 😊 و می تونیم روی بخش هایی از داستان باتوجه به بازخوردی که در لحظه از فرزندمون می گیریم، بیشتر مانور بدیم و برجسته تر کنیم ویا بعضی بخش های حاشیه ای رو مطرح نکنیم یا سریع تر ازش عبور کنیم.☺️ 🌿🎉🌿🎉🌿🎉🌿 قصه تولد امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف منبع قصّه: 📚کتاب «كمال الدّين و تمام النّعمة، ج۲، ص۴۲۷»؛ اثر شیخ صدوق رحمة الله علیه (ساده شده ی قصه ی صوتی بالا که استاد عباسی ولدی تعریف کردند) 🌺بسم الله الرحمن الرحیم🌺 بچه های عزیزم حتما میدونید که: اسم مادر امام زمان، نرجس خاتون بوده، و امام حسن عسکری(ع) پدر امام زمان(عج) بودن. اسم عمه امام حسن عسکری(ع) هم حکیمه بوده. قصه تولد امام زمان(ع) که الان میخوام براتون تعریف کنم از زبون حکیمه، عمه امام حسن عسکری(ع) هست. *یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.* اون شب برادرزاده ام، امام حسن عسکری(ع) بهترین خبر عمرم رو بهم داد. اون به من گفت: عمه جان لطفا امشب پیش ما بمون چون که قراره پسر عزیزم امشب به دنیا بیاد. من هم اون شب تا خوووووووود صبح نشسته بودم و مراقب نرجس خاتون بودم. چشم ازش برنمی‌داشتم. نرجس خاتون هم آروووووووم پیش من خوابیده بود. نزدیکای نماز صبح بود که دیدم نرجس خاتون، یه دفعه از خواب پرید! منم زود رفتم طرفش و نرجس رو بغل کردم و به سینه ام چسبوندم. بعد هم اسم خدا رو بردم و ذکر گفتم تا آروم بشه. * همین موقع بود که شنیدم برادرزاده ام، امام حسن عسکری(ع) میگن: عمه جان! سوره * انا انزلناه فی لیله القدر* رو برای نرجس بخون. منم شروع کردم به خوندن سوره. (میتونید سوره ی قدر و برای فرزندتون بخونید) سوره که تموم شد، پرسیدم: بانوی من! حالتون چطوره؟ نرجس خاتون گفت: پسر عزیزم داره کم کم به دنیا میاد. من بازم سوره قدر رو براش خوندم. همینطور که داشتم میخوندم یه دفعه یه صدایی شنیدم... یه صدای کودکانه... بله درست فهمیده بودم... من شنیدم که بچه نرجس، داره از توی شکم مادرش، همراه من سوره قدر رو میخونه!!! 😳😳😳😍 بعدشم به من سلام کرد!! 😍 من خیلی تعجب کردم!! با خودم گفتم: به نظر میاد این نوزاد، یه بچه معمولی نیست... وقتی امام حسن عسکری(ع) تعجب منو دیدن، گفتن : عمه جان! از کار خدا تعجب نکن! خدای مهربون تو دوران بچگی ما، به ما لطف میکنه و ما میتونیم صحبت کنیم و حرفا و کارای خیلی خوبی رو به آدما یاد بدیم. و تو بزرگی، ماها رو امام و حجت مردم، قرار میده!! هنوز حرف امام تموم نشده بودکه یه دفعه دیدم نرجس نیست!! انگار بین من و اون، یه پرده ای زده بودن که من نرجس رو نبینم... بازم خییییلی ترررسیدم... نگران نرجس خاتون شدم 😳 یعنی نرجس کجا رفته بود؟؟ در حالی که داشتم امام حسن عسکری(ع) رو صدا میزدم، رفتم پیش امام. ایشون وقتی نگرانی منو دیدن گفتن: عمه جان!! برگرد! برگرد برو که خیییییلی زوووود نرجس رو سر جای خودش میبینی... 😊 دوباره برگشتم توی اتاق وچیزی نگذشت که پرده کنار رفت و... نرجس رو دیدم. 😍 آره نرجس بود که میدیدم ولی انگار یه چیزی عوض شده بود. چرا از دیدنش سیر نمی‌شدم...؟ من یه نوری رو میدیدم که از نرجس می‌درخشید و چشمای منو به سمت خودش می‌کشوند... (ادامه در پیام بعدی)
وااااای! خدای من!! یه دفعه یه اتفاقی افتاد که بازهم مطمئن شدم که این بچه، با بچه های دیگه فرق میکنه و از همون بچگی، قراره اتفاقای بزرگ و عجیبی براش پیش بیاد. دیدم اون بچه سر به سجده گذاشته و وقتی سر از سجده بلند کرد، روی دوزانو نشست و انگشت خودشو به سمت آسمون گرفت و گفت: اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شریک له و ان جدی محمد رسول الله و ان ابی امیر المؤمنین من قبول دارم که خدایی به جز الله، خدای ما نیست. خدای من فقط یکی هست و هیچکس شبیه او نیست. پدربزرگ من، محمد(ص) و پدرم علی مولاست. اون نوزاد، اسم همه اماما رو برد. و وقتی به اسم خودش رسید، یه جمله هایی گفت و دعا کرد و از خدا خواست تا به وسیله اون، کاری کنه که هیچ کجای دنیا کسی به کس دیگه ظلم نکنه، آدما رو اذیت نکنه و همه جا مهربونی و صفا باشه.😍 و من، چقدر برام لذت بخش بود وقتی این حرفها و دعاهای قشنگ رو از زبون یک نوزاد تازه به دنیا اومده می‌شنیدم... همینطور که با دقت داشتم به این نوزاد نگاه میکردم و از دیدنش و شنیدن حرفاش، لذت می بردم، یه دفعه شنیدم مولام، امام حسن عسکری(ع) میگن: عمه جان! بچه رو بگیر و اینجا پیش من بیار! من اون نوزاد قشنگ و دوست داشتنی روبغل کردم. انقدر برام شیرین بود که دوست نداشتم حتی لحظه ای از من دور بشه. آخه اون برای من یه نوزاد معمولی نبود... می‌فهمیدم که خدا قراره با وجود اون نوزاد به ما خیلی چیزها رو بفهمونه. اما پدرش دوست داشت زودتر اون رو ببینه. پس نوزاد رو پیش امام حسن عسکری(ع) آوردم. وقتی روبروی امام رسیدم، با نهایت تعجب دیدم که نوزاد، به پدرش سلام کرد. حتما مولای من درست میگفت، خدا به امام ها لطف زیادی میکنه حتی وقتی که اونا کوچیکن. پدر، جواب سلام پسر رو داد. امام پسرشون رو از من گرفتن و من همین موقع بود که دیدم چند تا پرنده، بالای سر امام، دارن پرواز میکنن. چند لحظه بعد، امام به من گفتن: بچه رو پیش مادرش ببر تا شیرش بده و بعد دوباره بیار پیش خودم. من اون نوزاد قشنگ رو بردم پیش مادرش، نرجس خاتون شیرش داد ومن دوباره اونو برگردوندم پیش امام. هنوز اون پرنده ها، بالای سر امام داشتن حرکت میکردن. امام یکی ازون پرنده ها رو صدا زدن و گفتن: این بچه رو ببر و نگه دار و هر 40 روز، یک بار بیارش پیش ما! پرنده اون نوزاد رو گرفت و من شنیدم که امام حسن عسکری(ع) پشت پسرشون دارن میگن که پسر عزیزم، تو رو به همون خدایی می‌سپرم که مادر موسی، فرزندش رو به اون سپرد. وقتی نرجس خاتون دید که اون پرنده نوزادش رو گرفت و برد به سمت آسمون، شروع کرد به گریه کردن. امام حسن عسکری(ع) وقتی دیدن نرجس خاتون داره گریه میکنه بهش گفتن: آروم باش نرجس جان!❤️ شما مادر این بچه هستی و این بچه جز تو از کس دیگه ای شیر نمیخوره.😊 درسته که الان باید بره، ولی به زودی برمیگرده پیش تو. ** من از امام حسن عسکری پرسیدم: اون چه پرنده ای بود مولای من؟ امام گفتن: اون فرشته ای هست که مراقب امام هاست. بچه ها جون، این پرنده، یه فرشته مهربون بود که از طرف خدا اومده بود تا مراقب امام مهدی(عج) باشه تا دشمنا نتونن آسیبی به ایشون برسونن. *** 40 روز گذشت و همونطور که امام گفته بودن، اون بچه قشنگ رو باز هم پیش پدر و مادرش برگردوندن. ❤️😍 پایان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎉🤩🎊 لطفا با دقت و تا انتها بخوانید بسم الله الرحمن الرحيم سلام مادر عزیز❤️ عیدتون مبارک🎉 ممنون میشیم ابتدا حتما این نکات رو مطالعه کنید و بعد قصه و شعر میلاد امام عزیزمون رو بخونید.🙏 به لطف و یاری خدا،ما مادران، درکنار تلاش برای تطبیق دادن رفتار و گفتارمان با سیره ی اهل بیت علیهم السلام، با قصه گویی و معرفی کامل و صحیح ائمه ی اطهار علیهم السلام، این فطری ترین شخصیت های عالم، به فرزندانمون زمینه ی الگوشدن و آرزوشدن این بزرگواران رو برای عزیزانمون فراهم می کنیم. (اگر با رویکرد تربیتی شخصیت محوری آشنا نیستید کانال زیر رو ببینید🌹👇 @shakhsiatemehvari ) 🌿🌿🌿 ✅بعد ازاینکه اول خودمون قصه رو شنیدیم یا متنش رو که کمی ساده شده ویا شعرش رو خوندیم باتوجه به نکات جلسات قصه گویی وبا توجه به سن و شناختی که از روحیات و حساسیت ها و پیش زمینه های ذهنی و اطلاعات و دایره ی لغات و حتی جنس فرزندان دلبندمون داریم قصه رو تعریف کنیم ✅ لازم نیست دقیقا عییین قصه ای که گذاشته میشه رو تعریف کنیم 😊 و می تونیم روی بخش هایی از داستان باتوجه به بازخوردی که در لحظه از فرزندمون می گیریم، بیشتر مانور بدیم و برجسته تر کنیم ویا بعضی بخش های حاشیه ای رو مطرح نکنیم یا سریع تر ازش عبور کنیم.☺️ 🌿🎉🌿🎉🌿🎉🌿 شعر تولد امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف منبع : 📚کتاب «كمال الدّين و تمام النّعمة، ج۲، ص۴۲۷»؛ اثر شیخ صدوق رحمة الله علیه آی بچه های خوبم میخوام بگم یه قصه تموم حرفای من قشنگه و درسته امام یازدهم هم حضرت عسکریه امام آخرِما فرزنداومهدیه یه روزکه رفته بودم به مهمونی خونشون گفتن امام به بنده عمه حکیمه خاتون بچه من توراهه اینوبایدبدونید منم میخوام ازشما امشب اینجابمونید امشب میادبه دنیا مهدی صاحب زمون کمک بکن توامشب به حال نرجس خاتون از خبرِ تولد بودم حسابی خوشحال نبوده ام توعمرم اینقده شادتابه حال تاخودِصبح نشستم کنارنرجس خانوم خوابیده بودپیش من خیلی متین وآروم یک دفعه نزدیک صبح ازخواب پریدوُنشست خواب دیده بودانگاری دستشوگرفتم تودست بغل گرفتم اونو اسم خداروبردم چسبوندمش به سینه واسش یه ذکری خوندم همون موقع شنیدم که گفت برادرزاده م سوره ی قدروبخون براش پشتِ سرِ هم گفتم به نرجس خاتون چطوره حال شما؟ گفت پسر عزیزم داره میادبه دنیا سوره ی قدروخوندم یکی دوتا چندتایی ازتوشکم یه دفعه بلند شد یه صدایی وقتی میخوندم آروم سوره ی قدروهربار بچه ی توی شکم با من میکردش تکرار بعدش به من سلام کرد نوزاد توی شکم خیلی تعجب کردم جاخوردم وترسیدم امام حسنِ عسکری گفت عمه جان حکیمه کارخداعجیب نیست خداخیلی حکیمه لطف بزرگی کرده خدای دانابه ما تاحرفای خوبی رو بگیم مابه آدما هنوزحرفای آقا تموم نشد که دیدم نرجس کنارم نبود بازم خیلی ترسیدم یه پرده ی بزرگی انگاری بین مون بود رفتم کنارامام باترس ولرزخیلی زود بلندصدامیزدم گفتم که نرجس کجاست گفت عمه جونم برگرد نرجس خاتون همونجاست تابه اتاق برگشتم دیدم‌پرده کناررفت یه نورخیلی زیبا تااون بالابالارفت کنارنرجس خاتون یه نوری میدرخشید چشمای من رواون نور به سمت خودمیکشید یکهو دیدم که بچه سربه سجده گذاشته تودنیاماننداو کسی بچه نداشته سرازسجده بلندکرد روهردوزانونشست دستای کوچکش رو به آسمون بلندکرد گفت که شریک نداره خدای خوب ودانا جدم رسول خداست بابام علیِ مولا بعدش یکی یکی گفت اسم همه اماما وقتی رسیدبه خودش بلندبلندخوند دعا گفت که خدای خوبم به آدماکمک‌کن کسی آزارنبینه دلا رومهربون کن دیدن این ماجرا جالب بودش برا من بااحترام به من‌گفت مولام امام حسن بیارواسم بچه رو عمه جونم حکیمه بردم کنارآقا تانوزادو ببینه وقتی که من نوزادو بردم‌کنارامام نوزادخیلی زیبا کردش به باباسلام بالاسرمولامون چندتاپرنده بودن گفت ببرش نوزادو بازم بیارپیش من نرجس خاتون باشادی میدادبه نوزادش شیر بازم برش گردوندم وقتی حسابی شد سیر آقاومولای ما پرنده روصداکرد گفت که ببر طفلمو ازبغلش جداکرد گفتش که چندروزدیگه بیاراونو پیش ما میخوام که دوربمونه ازدست این دشمنا گفت پسرعزیزم میسپرمت به خدا خدایی که نگه داشت تودل دریاموسی وقتی که اون پرنده نوزادوباخودش برد نرجس خاتون گریه کرد خیلی خیلی غصه خورد امام بامهربونی گفتن به نرجس خاتون آروم باش که خیلی زود میادبازم پیشمون گفتم که مولای من اون چه پرنده ای بود؟ امام به من گفت عمه فرشته ی خدابود چندروزگذشت دوباره مهدی اومدبه خونه خدامیخوادکه نوزاد ازبلا دوربمونه شاعر:سمیه نصیری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام مادرای عزیز❤️❤️❤️ 🎊میلاد کریم آل عبا امام حسن مجتبی علیه السّلام رو خدمت شما عزیزان تبریک و تهنیت عرض می کنیم. 🎉 هدیه ی گروه شعر و قصه در مسیر مادری (قصه ی زیبای نامگذاری امام حسن علیه السّلام و معرفی کتاب) در لینک زیر🤩👇 https://eitaa.com/joinchat/306839723C258840e540
داستان نام گذاری امام حسن مجتبی علیه السلام منبع: امالی صدوق،ص ۱۳۵ مجلس ۲۸ کاری از گروه شعر و قصه درمسیـر مادری شاعر:سمیه نصیری 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم مادران عزیز حتما قصه رو اول خودتون بخونید و بعد باتوجه به روحیات و پیش زمینه های ذهنی و سن فرزند عزیزتون و با به کارگیری فنون قصه گویی که درجلسات شخصیت محوری مطرح شد (جلسه سوم قسمت دوم و جلسه چهارم قسمت دوم) برای میوه های دلتون تعریف کنید😍 مطالب شخصیت محوری کانال زیر موجود هست👇 @shakhsiatemehvari توجه: مطالبی که بین دو علامت 🍀 قرار گرفته است، می تواند برای کودکان کوچک تر (مانند زیر ۴ سال) حذف شود. 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 یکی بود؛ یکی نبود؛ غیر از خدای مهربون، هیچ کس نبود. یه خونه بود که توش حضرت علی و حضرت زهرا زندگی میکردن. 🍀 اونا خدا رو خیییلی دوست داشتن؛ خدا هم اونا رو خیلی دوست داشت. تو خونه‌ی اونا پر از محبّت و شادی و مهربونی بود.🍀 این روزا یه اتفاقی افتاده بود که اهل اون خونه خوشحال تر هم شده بودن؛ 😍 یه بچه به دنیا اومده بود! پسر علی مولا و حضرت زهرا. با تولّد اون نوزاد، حضرت زهرا و علی مولا، مامان و بابا شده بودن.🤩 نوزاد کوچولو خیلی شیرین و زیبا و دوست داشتنی بود و با صدای خنده هاش دل همه رو برده بود. 😍 حالا دیگه وقت این بود که اسمی براش انتخاب کنن.      حضرت فاطمه به علی مولا گفتن: علی جان؛ چه اسمی برای این فرزند می گذارید؟       حضرت فاطمه گفت:/همسرمن، علی جان       نام قشنگی بگذار/ برای نوزادمان       علی مولا چون پیامبر خدا حضرت محمد رو خیلی دوست داشتن و میدونستن که تمام کارها و حرفای ایشون خدا رو خوشحال میکنه گفتند: "خودم اسمی انتخاب نمی کنم؛ هر نامی که پیامبر بفرمایند، با همون اسم صداش می کنیم". گفت علی مولای ما:/می خواهیم از پیامبر تا بگذاره اسمی رو/ برای این گل پسر وقتی پیامبر خدا اومدن و نوزاد کوچولو رو توی بغلشون گرفتن 🍀 دیدن پارچه ی زردی دور نوزاد پیچیده شده. فرمودند: پارچه ی زرد دور بچه نپیچید. بعد خودشون 🍀 با پارچه ای سفید و زیبا، نوزاد رو قُنداق کردن و از علی مولا پرسیدن: "علی جان؛ اسمش رو چه گذاشتی؟"       علی مولا گفتن: "اسمی براش انتخاب نکردم تا شما یه اسم خوب براش بذارید".       پیامبر جواب دادن: "منم هیچ اسمی نمی گم تا خدا اسم قشنگ اون رو بگه".       پیامبر منتظر بودن تا ببینن خدای مهربون چه نامی برای نوزاد می گذارن.😍 همون موقع فرشته ی خوب خدا، جبرئیل، از آسمون اومد و به پیامبر خدا سلام کرد و گفت: خدای بزرگ به شما سلام رسوند و به خاطر به دنیا اومدن این نوزاد، به شما تبریک گفت و فرمود: 🍀 علی مولا همیشه مثل یک برادر، شما رو یاری کرده؛ همون طور که هارون، برادر حضرت موسی، او رو یاری می کرد. پس نام فرزند علی مولا هم، مثل نام فرزند هارون باشه.       پیامبر گفتن: "نام فرزند هارون چی بود؟"       جبرئیل گفت: "شَبَّر"       پیامبر فرمود:  زبان ما عربیه. معنای این کلمه به زبان عربی چی میشه؟       جبرئیل گفت: شَبَّر در عربی یعنی حَسَن. ☘ نامش رو حَسَن بگذارید. پیامبر هم با خوشحالی، نام حسن رو بر روی نوزاد گذاشتن و حالا همه‌ی اهل خونه از وجود حسن کوچولو و صدای خنده هاش خوشحال بودند.❤️😍❤️ 🍀 پیامبرخوب ما/گفتن عزیزان من خدای مهربونم/داده پیامی به من چون که علی همیشه/بوده یارپیامبر کنارمن ایستاده/مانندیک برادر خدامیخوادبگذاریم/نام فرزندهارون باموسی بودبرادر/باهم بودن مهربون☘ فرزندزیبامون رو/که باشدپاره ی تن به گفته ی خداجون/نامیدم اوراحسن       راستی عزیزدلم (پسر/دختر عزیزم)؛ می دونی حَسَن یعنی چی؟       حَسَن یعنی خوب؛ یعنی زیبا و قشنگ؛ 😍 یعنی کسی که خیلی آدم خوبیه و همیشه کارهای خوب و قشنگ انجام می ده و حرف های خوب و قشنگ می گه.       ☘ اون نوزاد وقتی بزرگ شد، چون مثل پیامبر و علی مولا و حضرت زهرا، از همه ی آدم های دیگه بهتر بود، امام و رهبر آدم های خوب و مسلمون ها شد. ☘ قصّه ی ما به سر رسید یه نام قشنگ به نوزاد رسید.😍 با نشر قصه در ثواب آشناکردن بچه ها با امام حسن عزیزمون سهیم باشیم ❤️ https://eitaa.com/joinchat/306839723C258840e540
داستان سخنران کوچک(امام حسن علیه السّلام) منبع:کتاب زندگانى حضرت زهرا عليها السلام ( ترجمه جلد ۴۳ بحار الأنوار) / ترجمه نجفى ؛ ص۳۸۳ نویسنده:نفیسه متحدین کاری از گروه شعر و قصه درمسیر مادری 🌸🌸🌸🌸🌸 به نام خدای مهربان سلام بچه ها❤️ امروز می خواهم یک داستان از زندگی امام حسن مهربان مان برای شما تعریف کنم. سال ها پیش وقتی امام حسن (ع) هفت سالشان بود. بیشتر اوقات به مسجد می رفتند و به صحبت های پدربزرگشان حضرت محمد (ص) با دقت گوش می دادند و انها را به خاطر میسپردند. بعد بدو بدو بر می گشتند خانه و هر چه که شنیده بودند را برای مادرشان حضرت فاطمه (س) تعریف می کردند. روزی علی مولا (ع) دیدند حضرت فاطمه (س) همه ی صحبت های آن روز پیامبر (ص) را بلد هستند . علی مولا (ع) خیلی تعجب کردند و از حضرت فاطمه (س) پرسیدند : شما این ها را از کجا می دانید؟ حضرت فاطمه لبخندی زدند و گفتند : پسرمان حسن برایم گفته است.☺️ یک روز علی مولا (ع) در خانه پشت پرده قایم شدند. دوست داشتند بدانند پسرشان چگونه حرف های پیامبر را تعریف می کند.😍 امام حسن (ع) مثل همیشه با خوشحالی پیش مادرشان آمدند تا آن چه را که شنیده بودند تعریف کنند ولی نتواستند چیزی بگویند. حضرت فاطمه (س) تعحب کردند و پرسیدند : چرا چیزی نمی گویی پسرم؟ امام حسن (ع) گفتند : تعجب نکنید مادرجان. یک شخص دانا و بزرگواری به حرف های من گوش می دهد که من خجالت میکشم جلوی ایشان حرف بزنم. 😅❤️😅 ناگهان علی مولا (ع) از پشت پرده بیرون آمدند و امام حسن (ع) را بغل کردند و بوسیدند.😍😘 کانال شعر و قصه ،معرفی کتاب👇 https://eitaa.com/joinchat/306839723C258840e540