eitaa logo
قصه مینوفن
10.9هزار دنبال‌کننده
266 عکس
83 ویدیو
1 فایل
قدمی کوچک اما استوار برای داشتن نسلی متعادل ، بر پایه ی سه ویژگی: شخصیت، تفکر و آزادگی استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است. ادمین : @honar_andisheh آدرس کانال ایتا ، بله ، روبیکا و تلگرام : @Ghesseminofen
مشاهده در ایتا
دانلود
🤹‍♂ بنام خدای مهربون یکی بود یکی نبود روزی روزگاری یک مورچه و یک ملخ در یک علفزار زندگی می‌کردن.🦗🐜 مورچه تمام روز سخت کار می کرد و دونه‌های گندم رو از مزرعه کشاورز که از خونه‌اش خیلی فاصله داشت، جمع می کرد. اون هر روز صبح، به محض اینکه زمین به اندازه کافی نرم می‌شد، با عجله می‌رفت و دونه‌های گندم رو روی سرش میذاشت و با تلاش خیلی زیاد اونا رو به خونه‌اش می‌برد.🐜 بعد اونها رو با احتیاط در انبارش می‌گذاشت و دوباره با عجله به مزرعه برمی‌گشت تا یه دونه‌ی گندم دیگه برداره. ملخ به اون نگاه می کرد و می خندید و می‌گفت: چرا اینقدر زحمت می کشی، مورچه عزیز؟ بیا، یکم استراحت کن، به صدای آواز خوندن من گوش کن. 🎻 الان تابستونه و روزها بلند و مهتابی هستن. چرا مهتاب به این قشنگی رو هدر میدی و کار میکنی؟🌜 مورچه حرفای ملخ رو نادیده میگرفت و سرش رو پایین مینداخت و دوباره به کارش ادامه میداد. این باعث میشد که ملخ بیشتر اون رو مسخره کنه. اون داد میزد: چه مورچه کوچولوی نادونی هستی! بیا، بیا و با من بازی کن! کار رو فراموش کن! از زمستون لذت ببر! کمی زندگی کن! و بعد از اون سوی چمنزار می‌پرید و با شادی آواز می‌خوند و می‌رقصید تابستون رفت و پاییز اومد و بعد در یه چشم به هم زدن زمستون از راه رسید. خورشید به سختی دیده می شد و روزها کوتاه و خاکستری و شب‌ها طولانی و تاریک بود. هوا سرد شد و برف شروع به چک چک کرد. ملخ دیگه حوصله آواز خوندن نداشت. سردش شده بود و گرسنه بود. اون نه جایی برای پناه گرفتن داشت و نه چیزی برای خوردن. علفزار و مزرعه کشاورز پوشیده از برف بود و هیچ غذایی برای خوردن وجود نداشت. اون با ناله گفت: اوه چیکار کنم؟ کجا برم؟ ناگهان به یاد مورچه افتاد. ملخ با خوشحالی گفت: خودشه! من میرم پیش مورچه! اون غذا و سرپناه داره و به من کمک می‌کنه! پس به خونه مورچه رفت و در خانه مورچه رو زد و با خوشحالی گفت: سلام مورچه! من اومدم که کنار بخاری تو بشینم و برات آواز بخونم ، تو هم سریع برام غذا بیار! مورچه به ملخ نگاه کرد و گفت: تموم تابستون من داشتم کار میکردم و تا داشتی منو مسخره میکردی و بهم میخندیدی. اون موقع باید به زمستون فکر می‌کردی! جای دیگه‌ای برای قصه خوندن پیدا کن، ملخ جان ! توی خونه‌ی من هیچ غذایی برای تو پیدا نمیشه! و بعد در را روی ملخ بست! ✨✨✨✨✨✨✨✨ دوستای گلم به نظر شما چه اشکالات و عیبهایی تو این قصه بود ⁉️ اونها رو پیدا کنید و برای ما بفرستید 💌 به ۵ نفر اول که پاسخ کاملتری داشته باشند ، ⭐️کارت طلایی⭐️ تعلق خواهد گرفت 🎁 البته شرط حضور در این بازی اینه که دیگرون رو هم سهیم کنید .😊 و این قصه رو برای ۱۰ نفر دیگه ارسال کنید ❤️🙏 @ghesseminofen🪴❤️