eitaa logo
قصه مینوفن
12.8هزار دنبال‌کننده
415 عکس
133 ویدیو
2 فایل
قدمی کوچک اما استوار برای داشتن نسلی متعادل ، بر پایه ی سه ویژگی: شخصیت، تفکر و آزادگی استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است. فعال در ایتا ، بله ، روبیکا،تلگرام و اینیستاگرام ادمین 👈 @honar_andisheh کانال ویژه والدین 👈 @cafeminofen
مشاهده در ایتا
دانلود
به نام خدای کوچولو ها 💛 اسم قصه : شیرشاه لجباز🦁 یکی بود یکی نبود توی جنگل قصه ما شیرشاه که پادشاه جنگل بود خیلی لجباز و سرسخت بود. اون وقتی تصمیم می گرفت کاری رو انجام بده باید هر طور که بود اون رو انجام میداد و به نتیجه اون کار فکر نمی کرد و به خاطر این عادتی که داشت خیلی از اوقات توی دردسر میفتاد و حسابی گرفتار میشد. فیل که وزیر و دستیار شیرشاه بود همیشه نگران این عادت پادشاه بود. یک روز وقتی که فیل به دیدن شیرشاه رفته بود اون رو دید که زیر درختی نشسته بود و به آسمان خیره شده بود. فیل گفت:” جناب شیر به چه چیزی نگاه می کنی؟” شیر شاه گفت:” دارم به موضوعی فکر می کنم..” فیل که می ترسید شیرشاه دوباره فکرهای عجیب و غریبی داشته باشه با نگرانی پرسید:” عالیجناب میشه بگید به چی فکر می کنید؟” شیر گفت:” داشتم به این فکر می کردم که پرنده ها چطور توی آسمان پرواز می کنند؟” فیل گفت:” بدن پرندگان طوری ساخته شده که به راحتی می تونند پرواز کنند..” شیر گفت:” بله درسته اونها چون بال دارند می تونند پرواز کنند. اگر من هم بال داشتم می تونستم پرواز کنم!” 🐘🐘🐘🤔🤔 فیل در حالیکه به فکر فرو رفته بود گفت:” نمی دونم .. ولی حالا که بال ندارید! پس چرا به چیزی که وجود نداره فکر می کنید!” شیرشاه گفت:” تصور کن اگر بال داشتم درست مثل پرنده ها می تونستم پرواز کنم..” فیل با تردید گفت:” من خیلی سنگینم و وزنم زیاده فکر نکنم من بتونم پرواز کنم ولی شاید شما بتونید!..” شیرشاه با شنیدن این حرف خوشحال شد و گفت:” پس من می خوام پرواز کنم..” فیل با تعجب گفت:” چطوری می خواهید پرواز کنید؟ شما که بال ندارید..” شیر گفت:” من نمی دونم .. من فقط می خوام پرواز کنم! تو خیلی باهوشی ! یک راهی پیدا کن تا من بتونم پرواز کنم” انگار شیرشاه دوباره می خواست با سماجت و اصرار بیجا هر طور شده به خواسته اش برسه.. فیل من من کنان گفت:” اما آخه جناب شیرشاه من چه راهی پیدا بکنم؟” هنوز حرف فیل تموم نشده بود که شیر گفت:” تو چه وزیری هستی که نمی تونی کوچکترین آرزوی پادشاهت رو برآورده کنی؟ من فقط می خوام هر طور شده پرواز کنم !!!” بعد هم درست مثل یک بچه کوچیک شروع به گریه کرد. فیل که از دیدن اشک های شیرشاه شوکه شده بود گفت:” جناب شیر چرا گریه می کنید؟ اگر کسی شما رو در حال گریه کردن ببینه چه فکری می کنه؟ لطفا آروم باشید تا من فکری بکنم.. ” فیل کمی فکر کرد و گفت :” یک فکر خوب به ذهنم رسید! چطوره که من شما رو با خرطومم بلند کنم و راه ببرم، اینطوری احساس می کنید که دارید پرواز می کنید! ” شیرشاه پوزخندی زد و گفت:” این چه فکریه! من می خوام واقعا مثل پرنده ها پرواز کنم ..” فیل گفت:” پادشاه لطفا انقدر لجبازی نکنید.. این کار غیر ممکنه ” 🐘🐘🐘 شیر گفت:” به من بگو چرا غیر ممکنه؟” فیل گفت:” دلایل زیادی داره، شما بال نداری و بدنت خیلی سنگین هست..” شیر شاه با هیجان گفت:” خب من برای این مشکل راه حلی دارم.. من به یک جفت بال مصنوعی نیاز دارم ، و جون من سنگینم این بالها باید خیلی بزرگ باشند.. ” فیل که از این همه اصرار پادشاه خسته شده بود گفت:” ولی این کار غیر ممکنه!” شیر گفت:” همه چیز ممکنه ! فقط صبر کن و تماشا کن..” 🦁🦁🦁 شیر شاه رفت و بعد از مدت کوتاهی برگشت. در حالیکه دو تا بال بزرگ رو که از برگ درخت نخل درست شده بود در دست داشت رو کرد به فیل و گفت:” اینها رو ببین ، من با کمک این بالهای بزرگ پرواز می کنم!” فیل با دقت بالها رو نگاه کرد و گفت:” پادشاه شما نمی تونید با این بالهای سنگین پرواز کنید! حتی پرندگان هم نمی تونند با این بالهای سنگین پرواز کنند!” 🪽🪽🪽🦁🦁🦁 شیر شاه که اصرار داشت هر طور شده به خواسته اش برسه گفت:” نگران نباش، فقط با من به بالای تپه بیا و من رو تماشا کن که چطور از روی تپه می پرم و به کمک این بالها پرواز می کنم..” 🐘🐘🐘 فیل با شنیدن تصمیم پادشاه وحشت کرد. اما می دونست که تلاشش برای منصرف کردن شیرشاه بی فایده است و اون با سماجت بسیار می خواد که به خواسته اش برسه. برای همین با ناامیدی گفت:” باشه من دنبالتون میام ..” اونها بعد از مدتی پیاده روی به بالای تپه رسیدند. شیرشاه به همراه بالهاش آماده پریدن از بالای تپه بود که فیل طنابی رو بهش داد و گفت:” جناب پادشاه این طناب رو به پاتون ببندید..” شاه گفت:” این طناب برای چیه؟” فیل گفت:” برای اینکه خیلی دور پرواز نکنید..” شیر طناب رو به پاش بست و از تپه پرید. اما همون طور که قابل پیش بینی بود شیر نتونست پرواز کنه و با سرعت زیادی شروع به سقوط به پایین تپه کرد. فیل که این صحنه رو دید سریع طرف دیگر طناب که توی دستش بود رو کشید و اجازه نداد که شیرشاه به داخل دره سقوط کنه .. برای شنیدن صوت این قصه روی شکلک ها کلید کنید ✨(🦁🦁🦁) @ghesseminofen💊🍉
به نام خدای کوچولو ها 🌻 اسم قصه : کلاغ خبرچین 🌳در جنگلی بزرگ و زیبا ، حیوانات مهربان و مختلفی زندگی می كردند . یكی از این حیوانات كلاغ پر سر و صدا و شلوغی بود كه یک عادت زشت هم داشت و آن عادت زشت این بود كه هر وقت ،كوچكترین اتفاقی در جنگل می افتاد و او متوجه می شد، سریع پر می كشید به جنگل و شروع به قارقار می كرد و همه حیوانات را خبر می كرد . هیچ كدام از حیوانات جنگل دل خوشی از كلاغ نداشتند. 🐕🐓🐇🐎🐍🐌🐈 آن ها دیگر از دست او خسته شده بودند تا این كه یک روز كلاغ خبر چین وقتی كنار رودخانه نشسته بود و داشت آب می خورد صدایی شنید .... فیش، فیش...بعد ، نگاهی به اطرافش انداخت و ناگهان مار بزرگی را دید كه سرش را از آب بیرون آورده است ... فیش ، فیش ...كلاغ از دیدن مار خیلی ترسیده بود ، از شدت وحشت ، تمام پرهای روی سرش ریخت و پا به فرار گذاشت . كلاغ خبر چین ، همین طور پر زنان حركت كرد. بالاخره به لانه اش رسید وقتی كه داخل آینه نگاهی به خودش انداخت ، تازه فهمید كه پرهای سرش ریخته است خیلی ناراحت شد و شروع به گریه كرد . طوطی دانا كه همسایه كلاغ بود صدای گریه اش را شنید ، به لانه او رفت تا دلیل گریه اش را بفهمد . كلاغ با دیدن طوطی دانا سریع یک پارچه به دور سرش پیچید ! طوطی دانا با دیدن كلاغ كه روی سرش را با پارچه پوشانده شروع كرد به خندیدن . كلاغ با شنیدن این حرف سریع پارچه را از روی سرش برداشت طوطی با دیدن سر بدون پر كلاغ ، باز هم شروع به خندیدن كرد و گفت : كلاغ ؟ پرهای سرت كجا رفته است ؟ پس این همه گریه بخاطر كله كچلت بود ؟! كلاغ ماجرای ترسش را برای طوطی باز گو كرد و طوطی باز هم با شنیدن حرف های كلاغ شروع به خندیدن كرد . كلاغ گفت : « یعنی تو از ناراحتی من اینقدر خوشحالی » .طوطی جواب داد : آخر همه حیوانات جنگل می دانند كه مار آبی هیچ خطری ندارد و هیچ كس هم از مار آبی نمی ترسد اما تو آنقدر ترسیده ای كه پرهای سرت هم ریخته اند .اگر حیوانات جنگل بفهمند كه چه اتفاقی افتاده است كلی می خندند . كلاغ با شنیدن این جمله ها به التماس افتاد ، گریه می كرد و می گفت : طوطی جان خواهش می كنم این كار را نكن اگر حیوانات جنگل بفهمد كه چه اتفاقی برایم افتاده آبرویم می رود . تنبیه کلاغ خبرچین طوطی گفت : كلاغ جان یادت هست وقتی اتفاقی برای حیوانات جنگل می افتاد سریع پر می كشیدی و به همه جار می زدی و آبروی آن ها را می بردی ، حالا ببین اگر چنین بلایی بر سر خودت بیاید چه حالی پیدا می كنی . كلاغ كمی فكر كرد و گفت : « حالا دیگر فهمیده ام كه چه قدر اشتباه می كردم و چقدر حیوانات جنگل را آزار می دادم خواهش می كنم آبروی مرا پیش حیوانات جنگل نبر من هم قول می دهم كه هرگز كارهای گذشته را تكرار نكنم ، اصلاً تصمیم می گیریم كه هر وقت پرهایم در آمد بروم و از تمام حیوانات جنگل عذر خواهی كنم » .طوطی دانا با دیدن حال و روز كلاغ و پشیمانی از رفتار گذشته اش به او قول داد كه دارویی برایش درست كند تا هر چه زودتر پرهای سرش در بیایند . آیا شما هم با نتیجه ی این داستان موافقید؟ آیا اتفاقی مانند این هرگز برای شما افتاده است؟ آیا شما تا به حال حرف های دیگران را که به شما اعتماد کرده اند و به شما گفته اند، به کسی انتقال داده اید؟ برای شنیدن صوت این قصه روی اموجی ها کلیک کنید 🎧(🌳🌳🌳) @Ghesseminofen💊🍉 @cafeminofen♥️ 👈 ویژه ی والدین
به نام خدای کوچولو ها 🌻 اسم قصه : موش آهن خور یکی بود یکی نبود . یه آدم خیلی پولدار بود که کارش خرید و فروش آهن بود. اون یه روز به دوستش گفت: "من باید برم سفر و نمی‌تونم آهن‌هامو با خودم ببرم. می‌تونی مراقبشون باشی؟" دوستش گفت: "البته که می‌تونم!" چند ماه گذشت و بالاخره مرد پولدار از سفر برگشت. به دوستش گفت: ممنونم که آهن هامو نگه داشتی "خب، حالا آهن‌هام کجاست؟" دوستش که نمی‌خواست آهن ها رو پس بده ، سرش رو خاروند و با خجالت گفت: "راستش... چندتا موش خیلی بزرگ اومدن و همه آهن‌ها رو خوردن !" مرد پولدار که فهمید دوستش داره دروغ می‌گه، چیزی نگفت و فقط لبخند زد. بعد گفت: "اشکالی نداره!تو زحمت خودت رو کشیدی ، حالا که این‌طور شده، امشب بیا خونمون مهمون من باش." دوستش خوشحال شد و فکر کرد ماجرا تموم شده. شب شد و مرد طمعکار با پسرش رفتند خونه ی مرد پولدار ، مرد پول دار هم غذای خوشمزه ای برای دوستش تهیه کرد، انقدر خوشمزه بود که مرد طمعکار یادش رفت پسرش رفته توی حیاط و خبری ازش نیست ، تا وقتی که غذاش تموم شد و خواست خداحافظی کنه ، یکدفعه دید پسر کوچولوش نیست! هر چی اینطرف و اونطرف رو نگاه کرد ، اثری ازش پیدا نکرد. با ترس و نگرانی، رو به دوست پولدارش کرد و گفت: پس پس "پسر من کجاست؟!" مرد پولدار خیلی خونسرد گفت: "راستش وقتی داشتی غذا میخوردی یه عقاب خیلی بزرگ اومد و پسر تو رو با خودش برد." دوستش عصبانی شد و گفت: "چی می‌گی؟ این غیرممکنه! عقاب چطور می‌تونه یه بچه رو ببره؟!" مرد پولدار خندید و گفت: "چرا غیرممکن باشه؟ وقتی یه موش بتونه صد کیلو آهن بخوره، پس یه عقاب هم می‌تونه یه بچه رو ببره!" دوستش فهمید که بازرگان حقه‌اش رو فهمیده. سرش رو پایین انداخت و گفت: "باشه، باشه! آهن‌هات رو بهت پس می‌دم. فقط پسرم رو بهم برگردون!" این‌طوری بود که بازرگان باهوش، هم آهن‌هاش رو پس گرفت و هم یه درس بزرگ به دوستش داد بنظرتون چه درسی داد ؟ برای شنیدن صوت این قصه روی شکلک ها کلیک کنید 💛(🐭🐭🐭) @Ghesseminofen🍉💊
به نام خدای کوچولو ها 🌻 اسم قصه : من مامانم رو می‌خوام_قسمت اول چند شب بود که لیلا فقط و فقط خواب جشن تولد می دید . خواب یه عالمه هدیه ی جورواجور با کاغذ کادوهای قشنگ قشنگ ، بادکنک های رنگی رنگی ، یه کیک بزرگ و چند طبقه که روش کلی فشفشه داشت با یه شمع شبیه عدد ۵ که وسط کیک قرار گرفته بود و از همه ی اونا قشنگ تر ، خودش رو میدید، با یه لباس صورتی تور توری و دامن بلند که برای اینکه روی زمین کشیده نشه چند تا از دوستاش اون رو تو دستشون گرفته بودن و لیلا مثل شاهزاده ها تو سالن تولدش قدم می زد . مامانِ لیلا به لیلا گفته بود که اگر ۱۰ تا دیگه بخوابه ،روز تولدش میرسه و حالا روز نهم شده بود و فقط یک روز دیگه مونده بود تا جشن تولدش برگزار بشه خلاصه، لیلا از خوشحالی آروم و قرار نداشت برای همین اون روز بر عکس روزهای دیگه که مامانش از خواب بیدارش میکرد خودش اول صبح بیدار شد و رفت سراغ مادر جونش که بیدارش کنه آخه اون روز کلی کار داشتن که باید انجام می‌دادن بنظر شما چه کارهایی ؟ (با صدای بچه گونه ) تمیز کردن خونه درست کردن غذا و ... آره گلهای عزیزم و اول اول قرار شد برن به بازار تا برای لیلا یه لباس خوشگل بخرن البته از شما چه پنهون ، لیلا یه کمد بزرگ پر از لباسهای جورواجور داشت اما با خودش راه می فت و میگفت : (با لحن بچه مغرور و خودپسند ) قراره صبح امروز یه سر بریم به بازار کهنه شدن لباسام برام شدن دل آزار دختر دایی فریده پیرهن نو خریده همه میگن چه نازه خیلی شیکه جدیده منم باید بگیرم یه چیزی بهتر از اون از همه بهتر بشم میون مهمونامون آره جونم بالاخره لیلا و مامانی ش لباساشونو پوشیدن و راه افتادن به سمت بازار؛ رفتن و رفتن و رفتن تا رسیدن به یه خیابون خیلی شلوغ و پر سر و صدا از این کوچه به اون کوچه از این مغازه به اون مغازه اما لیلا هیچ لباسی رو نمی پسندید که نمی پسندید مامان لیلا که دیگه حسابی خسته و کوفته شده بود با ناراحتی گفت : _ کلافه م کردی دختر من که دیگه پاهام جون نداره میخوام یه کمی بشینم و استراحت کنم آره عزیزم همینطوری که مامان لیلا نشسته بود و زانوهاش رو می مالید، چشم لیلا افتاد به یه لباس تور توری صورتی ( آفرین درست حدس زدی _ دقیقا مثل همونی که تو خواب دیده بود ) برای همین راه افتاد و رفت جلوی ویترین مغازه تا از نزدیک اون لباس قشنگ رو ببینه اما همینطوری که به لباس خیره شده بود یه صدایی شنید که میگفت : دخترخانم میشه یه لیف از من بخری ؟ تو رو خدا فقط یه دونه لیلا به طرف صدا چرخید و یه دختر کوچولوی هم قد خودش رو دید که چند تا لیف تو دستش داره لپهای دخترک ، از سرما سرخ شده بود؛ به جای کفش هم فقط یه دمپایی کهنه به پاش بود لیلا یه نگاه به لباسهای خودش انداخت و یه نگاه دیگه به دختر یه نگاه به کفش‌های صورتی و براقش و یه نگاه به دمپایی های دختر بی اختیار خودش رو به دختر لیف فروش نزدیک کرد و دستای سرد دختر کوچولو رو توی دستش گرفت (ترانه ی جوجه ) حالا لیلا و دخترک فقیر با هم دوس شده بودن لیلا دوید سمت جایی که مادرش نشسته بود تا ازش پولی برای خریدن لیف بگیره اما هر چی نگاه گرد مادرش نبود که نبود این ور دوید اون ور دوید اما خبری از مامانجونش نبود که نبود تا اینکه کم کم اشکاش سرازیر شد و زیر لب می گفت : مامانجونم کجایی من مامانم رو میخوام خدای من خداجون دیگه لباس نمیخوام خلاصه همونطور که لیلا آروم آروم داشت گریه میکرد یه پیرزن مهربون با چادر گل گلی و یه ساک پر از سبزی نزدیکش شد و گفت : چی شده دختر قشنگم؟ چرا گریه میکنی؟ مامانتو گم کردی ؟ گریه نکنم عزیزم من پیشتم ،منم مثل مادربزرگتم مطمئن باش ،تا مامانتو دو تایی با هم پیدا نکنیم هیچ جا نمیرم بعد با گوشه ی روسری تمیز و سفیدش اشکهای لیلا رو پاک کرد و قربون صدقه ش رفت . لیلا که کمی آروم تر شده بود به پیرزن گفت : مامان بزرگ حالا باید چی کار کنیم ؟ مامان بزرگ کمی فکرکرد بعد به اینطرف و اون طرف نگاهی انداخت و گفت: ای بابا پلیس هم که اینطرفا نیست تا ازش کمک بگیریم، اما صبر کن ببینم ، آها ، آها فهمیدم راهشو پیدا کردم .... ادامه دارد... برای شنیدن صوت این قصه روی شکلک ها کلیک کنید 💗(🎂🎂🎂) @Ghesseminofen💊🍉
به نام خدای کوچولو ها 🌻 اسم قصه: من مامانم رو می‌خوام _قسمت دوم اون مسجد رو میبینی ؟ لیلا : مسجد ! مسجد دیگه چیه ؟! پیرزن : اون دو تا ستون بلند رو مبینی که وسطش یه چیزی شبیه کلاهه ؟ به اون میگن مسجد جاییه که بچه ها تو حیاطش بازی میکنن و آدم بزرگا هم اونجا میرن برای عبادت... عبادت ؟ عبادت دیگه چیه مادربزرگ خنده ای کرد و گفت : یعنی کارهایی رو انجام میدن که خدا دوس داره لیلا که انگار هنوز حرفای پیرزن رو متوجه نشده بود با نگرانی دستش رو به پیرزن داد و به سمت مسجد راه افتادند. همین که جلوی در مسجد رسیدند لیلا چشمش افتاد به یه عالمه بچه ی هم قد خودش که دستاشون رو به هم داده بودن و کنار یه حوض بزرگ آسیا بچرخ بازی میکردن پیرزن که هر چی نگاه انداخت آدم بزرگی ندید با صدای بلند گفت: آهای کسی اینجا نیست ؟خادم این مسجد کیه ؟! لیلا در حالیکه فین فین می کرد از پیرزن پرسید : مامان بزرگ خادم همون پلیسه؟! مادربزرگ باز هم خنده‌ای کرد و گفت: نه عزیزم خادم به کسی میگن که کارهای مسجد مثل نظافت و مراقبت از مسجد و این جور ‌کارهارو انجام میده حرف پیرزن هنوز تموم نشده بود که یکهو سر و کله یه آقای قد بلند پیدا شد و گفت: سلام مادر جان کاری داشتید من خادم این مسجدم مادربزرگ گفت: لطفاً یه زحمت بکشید از بلندگوهای مسجد اسم این دختر کوچولو رو صدا بزنید و بگید اگر مامانش این نزدیکی‌هاست بیاد مسجد دنبالش خادم با تعجب گفت: آخه مادربزرگ با بلندگوهای مسجد که نمیشه از این کارها کرد این بلندگو ها فقط برای پخش اذانه مامان بزرگ اخمی کرد و گفت: لطفا شما کاری رو انجام بده که خدا دوست داره، این هم خودش یه عبادته خادم با تعجب کمی سکوت کرد و گفت : باشه چشم حاج خانوم و از بلندگوهای مسجد صدا زد : توجه توجه دختری ۵ ساله به نام لیلا گم شده از مادرش خواهش می‌کنیم اگر این نزدیکی‌هاست بیاد به حیاط مسجد (و این جمله رو چند بار تکرار کرد) با صدای بلند بلندگوها یکدفعه لیلا از خواب پرید و از پنجره اتاقش چشمش افتاد به مسجدی که انگار چراغهای رنگی رنگی ش داشتند به لیلا چشمک می زدند. برای شنیدن صوت این قصه روی شکلک ها کلیک کنید 🎧(🍰🍰🍰) @ghesseminofen🍉💊
به نام خدای کوچولو ها 🌻 اسم قصه : مثل کدو قل قلی نویسنده : زبیده حاجتی گروه سنی : ۴ تا ۶ سال نینی خوابیده بود و خواب میدید؛ خواب یک خانه ی بزرگ که آدم ها، اتاق و حتی حیوانهای باغ وحش آن همه اش شیرینی وشکلات بود. نینی دور دهانش را لیسید. بعد غلتی زد و پاهایش را محکم به زمین زد. دندانهایش را به هم فشار داد و با خوش حالی فریاد زد : آخ جون همه اش مال من است. دندان عقبی که تازه خوابش برده بود بیدار شد. مشت محکمی به لپ نی نی زد و گفت: «باز چه خبر شده نی نی پرخور و تنبل؟ دوباره درد به سراغ نی نی آمد. دندان جلویی خمیازه ای کشید و گفت: هنوز دردت ساکت نشده؟ دندان عقبی که سیاه سیاه شده بود، گفت: «نه. آخ! زبان کوچولوی نی نی که نگران شده بود به دندان عقبی سر زد و حالش را پرسید. بعد باقی مانده ی شیرینی ها و غذاها را از لا به لای آن تمیز کرد. وقتی دندان عقبی خوابید زبان کوچولو دستی به سرش کشید و آهسته گفت: «بیچاره کارش تمام شده باید آن را در آورد. دو دندان دوقولوی جلو که تازه بیرون آمده بودند ناراحت شدند. اشک هایشان را پاک کردند. بعد سرشان را بالا گرفتند تا دوستی را که هر شب برایشان قصه می گفت برای آخرین بار ببینند. زبان کوچولو دوباره دور تا دور دهان چرخید به همه ی دندانها سر زد و آنها را تمیز تمیز کرد. بعد رفت تا استراحت کند. نگاهی به دندان عقبی کرد و با ناراحتی رفت. نی نی دوباره غلتی زد. لپش را به بالشت فشار داد ناله کرد و بیدار شد. دندانش خیلی درد می کرد. لپش بزرگ شده بود. چشمانش را باز کرد و دوباره بست. نه اشتباه نکرده بود. بیدار بود؛ بیدار بیدار. سرش را تکان داد و فریاد زد آی دندانم بابا مامان کمک کمک پدر و مادر نی نی به سرعت آمدند. تا لپ او را دیدند ناراحت شدند. لپش شده بود مثل کدوی قل قلی بابای نی نی جلو آمد و دهان نی نی را نگاه کرد و گفت: «آه آه چه بوی بدی باز دیشب مسواک نزدی؟ عاقبت کرم ها کار خودشان را کردند. دندان بیچاره ات پوسیده! باید برویم پیش دندان پزشک! نی نی درد کشید و گریه کرد؛ اما دندانش خوب نشد. از درد غلت میزد و داد میزد؛ ولی بی فایده بود. دندانش درد میکرد و درد می کرد تا صبح خیلی مانده بود که او را پیش دندان پزشک ببرند. برای شنیدن صوت این قصه روی شکلک ها کلیک کنید 💗(🦷🦷🦷) @Ghesseminofen💊🍉
به نام خدای کوچولو ها 🌻 اسم قصه : آقای تمساح و حیوانات بازیگوش 🐊 گروه سنی : ۴_۶ سال آقای تمساح روی آب در حال چرت زدن بود. تمام بدن او زیر آب بود و فقط پشت او روی آب معلوم بود. مار میمون و قورباغه وقتی او را دیدند، فکر کردند که یک گنده ی درخت است؛ چون پوست تمساح ها مثل پوست درخت قهوه ای زبر و محکم است. آنها فریاد زدند: «وای یک کنده ی درخت روی آب است. بعد هر سه روی آن پریدند؛ اما آقای تمساح بدون این که چیزی بفهمد، فقط خرخر می کرد. تمام روز آنها روی آقا تمساح بازی میکردند. نزدیک عصر قورباغه به دوستانش گفت: «من خیلی خسته شدم بیایید روی همین کنده ی درخت چرت بزنیم. هر سه تا همان جا خوابشان برد. همه جا ساکت شد.... تا این که آقای تمساح یکدفعه از خواب بیدار شد. او یک طوطی را دید که روی سنگی همان نزدیکی ها نشسته بود. آقای تمساح با یک شنای سریع خودش را به طوطی رساند؛ اما طوطی او را دید و فرار کرد مار قورباغه و میمون یکدفعه از خواب بیدار شدند. آنها که حسابی ترسیده بودند پریدند و رفتند به ساحل رودخانه و پا به فرار گذاشتند. آقای تمساح نتوانست دنبال آنها برود؛ چون تمساح ها فقط توی آب سریع حرکت میکنند. @ghesseminofen💊🍉 @cafeminofen♥️👈🏻ویژه والدین
به نام خدای کوچولو ها 🌻 اسم قصه : آهوی گردن دراز🦌 قسمت اول 🏕️یکی بود یکی نبود ،در سرزمینی دور دشت بزرگی بود که آهو های زیادی در اون زندگی می کردن.دشت انقدر زیبا بود که هیچکس زیباتر از اون رو ندیده بود و انقدر آهو توی اون زندگی می کرد که هیچکس یادش نمیومد تا حالا اونهمه آهو یک جا دیده باشه. سر تا سر دشت پر از علف های سبز و شیرین بود و چشمه های آب انقدر زیاد بود که هیچوقت آهویی تشنه نمیموند.هر سال بچه آهوهای زیادی به دنیا میومدن و گله ی آهوها هر سال بزرگ و بزرگتر می شد تا اینکه یک سال بچه آهویی به دنیا اومد که گردن درازی داشت. خبر تولد آهوی گردن دراز خیلی زود در سراسر دشت پیچید.آهوها دسته دسته برای تماشا اومدن و به گردن دراز بچه آهو خندیدن و مسخره ش کردن. پدر و مادر آهوی گردن دراز خیلی غمگین شدن ولی کاری از دستشون بر نمیومد. اما بالاخره برای اینکه آهوه ای دیگه انقدر مسخره شون نکنن بچه شون رو برداشتن و از گله دور شدن.انقدر رفتن و رفتن تا گوشه ی خلوتی پیدا کردن و همونجا موندن. مدت ها گذشت بچه آهو هر روز بزرگ تر و گردنش دراز تر شد.پدر و مادرش وقتی دیدن اون به اندازه ی کافی بزرگ شده تنهاش گذاشتن و همراه یکی از گله ها ی بزرگ رفتن. آهوی گردن دراز چند روزی تنها زندگی کرد،ولی تنها زندگی کردن خیلی مشکل بود بچه ها ، فکر کرد بهتره که اون هم بره و با یکی از گله های بزرگ زندگی کنه. بنابراین راه افتاد و انقدر رفت تا به یک گله ی بزرگ آهو رسید.... ادامه دارد... @Ghesseminofen💊🍉 @cafeminofen☕♥️👈🏻 ویژه والدین
به نام خدای کوچولو ها 🌻 اسم قصه : آهوی گردن دراز🦌 قسمت ۲ آهوی گردن دراز ، جلو رفت ، ولی همین که خواست داخل گله بشه چند آهوی بزرگ که شاخ های بلندی داشتن دورش رو گرفتن و آـهویی که از همه بزرگتر و شاخ هاش هم از همه بلند تر بود، جلو اومد و پرسید :” اینجا چی می خوای؟” آهوی گردن دراز سلام کرد و گفت :” اومدم تا با شما زندگی کنم” هنوز حرفش تموم نشده بود که آهو ها با صدای بلند به اون خندیدن.آهوی گردن دراز خیلی ناراحت شد و با خودش گفت :” چه آهوهای بدی،حتما تمام آهوهای این گله همین جورین، این گله به درد زندگی نمی خوره” آهوی گردن دراز راه افتاد و انقدر رفت تا به یک گله ی بزرگ دیگه رسید.جلو رفت ، ولیهمینکه خواست وارد گله بشه چند آهوی بزرگ که شاخ های بلندی داشتن دورش رو گرفتن و آهویی که از همه بزرگتر و شاخ هاش از همه بلند تر بود جلواومد و پرسید :” اینجا چی می خوای؟ آهوی گردن دراز سلام کرد و گفت :”من اومدم تا با شما زندگی کنم” هنوز حرفش تموم نشده بود که آهوها با صدای بلند به اون خندیدن.آهوی گردن دراز خیلی ناراحت شد و پرسید :” چرا می خندین؟ آهوی بزرگ همونطور که می خندید گفت :” تو با این گردن دراز می خوای با ما زندگی کنی؟” آهوی گردن دراز گفت :” بله ، میشه اجازه بدین؟” آهوی بزرگ اخمی کرد و گفت:” ما هیچوقت اجازه نمی دیم تو با ما زندگی کنی،چون آهوهای دیگه ما رو مسخره می کنن و ما از خجالت مجبور می شیم از دشت بزرگ بریم بیرون” آهوی گردن دراز پرسید:” پس من با کدوم گله زندگی کنم؟ آخه همه ی آهوها تو گله هستن ، من که نمی تونم تنها زندگی کنم” آهوی بزرگ جواب داد:” با این گردن درازت هیچ گله ای تو رو راه نمی ده” آهوی گردن دراز گفت :” ولی من آهوی خوب و با ادبی هستم،هیچوقت تو گله شلوغ نمی کنم.بیشتر از هر آهوی دیگه ای هم کار می کنم،شما نمی تونین منو از گله تون بیرون کنین” آهوی بزرگ خیلی عصبانی شد ، شاخ های بلند و تیزش رو به طرف آهوی گردن دراز گرفت و گفت :” ما هرگز تو رو به گله ی خودمون راه نمی دیم و اگر یک بار دیگه بخوای به گله ی ما نزدیک بشی با شاخ های تیزمون تو رو دور میکنیم” آهوی گردن دراز خیلی غمگین شد ، سرش رو پایین انداخت و از گله ی اونا دور شد.همونطور که می رفت به خودش گفت :” گله های دیگه ای هم هست، ممکنه یکی ازاونا منو قبول کنه” ادامه دارد.... برای شنیدن صوت این قصه روی شکلک ها کلیک کنید 🍉(🦌🦌🦌) @Ghesseminofen🍉💊 @Cafeminofen☕♥️👈🏻ویژه والدین
به نام خدای کوچولو ها🌻 اسم قصه : آهوی گردن دراز_قسمت ۳ اما بچه ها آهوی گردن دراز به طرف هر گله ای می رفت راهش نمی دادن.بالاخره نا امید و غمگین راهش رو گرفت و انقدر رفت و رفت تا به دورترین جای دشت ، اونجا که هیچ آهوی دیگه ای زندگی نمی کرد رسید و کنار چشمه ی کوچیکی ساکن شد.گرچه خیلی تنها بود و هیچکس نبود تا با اون حرف بزنه ولی سختی و تنهایی رو تحمل کرد و فکر زندگی تو گله رو از سرش بیرون کرد. سال ها گذشت و آهو های زیادی به گله ها اضافه شدن اما هیچکس یادی هم از آهوی گردن دراز نکرد، تا اینکه یک سال بچه آهوها به دنیا اومدن ولی بارون نیومد،روز ها پشت سر هم اومدن و رفتن اما باز بارون نیومد. اول از همه آب چشمه ها کم شد و بعد علف ها زرد شدن.چند روز بعد آب چشمه ها خشک شد و علف ها از گرما سوختن اما باز هم بارون نیومد.آهو ها گرسنه و تشنه موندن. اول فکر کردن فقط یک قسمت از دشت خشک شده ولی هر چی این طرف و اون طرف رفتن آب و علفی پیدا نکردن.هر جای دشت رو که می شناختن گشتن اما همه علفها و چشمه ها خشک خشک شده بودن. آهوهای زیادی از گرسنگی و تشنگی تلف شدن و گله های بزرگ هر روز کوچیکتر شدن اما باز هم علفی برای خوردن و آبی برای نوشیدن نبود. آهوها هر روز آسمون صاف و آبی رنگ رو نگاه می کردن که هیچ ابری توش نبود. تا اینکه یک روزی یک ابر بزرگ و سیاه رنگ توی آسمون پیدا شد و اومد و اومد تا روی دشت بزرگ قصه ی ما رسید و چون خیلی خسته بود همونجا خوابید. آهوها از دیدن ابر خیلی خوشحال شدن ولی ابر خواب بود و بارونی نمی بارید.همه ی گله ی آهوها برای اینکه چاره ای پیدا کنن دورهم جمع شدن. هر آهویی حرفی زد تا اینکه عاقل ترین آهو گفت :” باید از ابر خواهش کنیم تا برامون بارون بباره” همه ی آهوها قبول کردن .اون وقت عاقلترین آهو سرش رو به طرف ابر کرد و گفت :” ای ابر بزرگ و مهربان خواهش می کنم کمی برامون بارون ببار ،چون بدون بارون از گرسنگی و تشنگی تلف می شیم” اما ابر بزرگ خواب بود و صدای آهو رو نمی شنید..... @Ghesseminofen🍉💊 @Cafeminofen☕️♥️👈🏻ویژه والدین
به نام خدای کوچولو ها 🌻 اسم قصه: آهوی گردن دراز _قسمت ۴ آهوها هر چی دور و برشون رو نگاه کردن نه کوهی دیدن و نه تپه ای که از بالای اون صداشون رو به گوش ابر برسونن.خیلی غمگین شدن ، چون اگر ابر بزرگ بیدار می شد و بدون اینکه بارون بباره از روی دشت رد می شد و می رفت همه شون از گرسنگی و تشنگی تلف می شدن. ناگهان پیرترین آهو به یاد آهوی گردن دراز افتاد و گفت :” یادتون میاد سال ها قبل آهوی گردن درازی بود که می خواست وارد گله ی ما بشه ولی ما راهش ندادیم؟” آهوها گفتن :” بله ، اما اون برای ما چی کار میتونه بکنه؟” پیرترین آهو گفت :” اگر اونو پیدا کنیم با گردن درازی که داره می تونه صداش رو به گوش ابر برسونه” همه خوشحال شدن و از آهوی پیر خواستن تا آهوی گردن دراز رو پیدا کنه.پیرترین آهو قبول کرد و رفت و رفت اما قبل از اینکه آهوی گردن دراز رو پیدا کنه در گوشه ای از دشت از گرسنگی و تشنگی بی حال شد و روی زمین افتاد. وقتی چشم هاش روباز کرد آهوی گردن دراز رو دید که با مقداری آب و علف بالای سرش نشسته .خیلی تعجب کرد و پرسید :” مگه اینجا هنوزآب و علف پیدا می شه؟” آهوی گردن دراز گفت :” اونجا که شما زندگی می کنین آهوهای زیادی هستن و هر چی آب و غذا هست می خورن ولی من چون تنها هستم کمی آب و غذا برام مونده” آهوی پیر غذاش رو که خورد گفت :” گرچه ما با تو مهربون نبودیم ولی خواهش میکنم تو به ما کمک کن” ادامه دارد... @Ghesseminofen💊🍉 @Cafeminofen☕♥️👈🏻ویژه والدین
به نام خدای کوچولو ها 🌻 اسم قصه : آهوی گردن دراز قسمت پایانی نویسنده: جمشید پناهی آهوی گردن دراز گفت :” من همه رو دوست دارم و حاضرم به همه کمک کنم ، ولی تو این مدت هیچکس از من کمکی نخواسته” آهوی پیر گفت :” ما حالا به کمک تو احتیاج داریم” اونوقت بود که داستان خشک سالی و ابری که خوابش برده بود رو براش تعریف کرد. آهوی گردن دراز کمی فکر کرد بعد از جاش بلند شد و ایستاد ،سرش رو به سوی ابر کرد و با صدای بلند فریاد زد:” ای ابر بزرگ و مهربان خواهش می کنم کمی باران ببار” در همین موقع بود که صداش به گوش ابر رسید و اونو از خواب بیدار کرد.چشم ابر که به آهوی گردن دراز افتاد پرسید :” تو کی هستی و چرا منو ازخواب بیدار کردی؟” آهوی گردن دراز سرش رو نزدیک گوش ابر برد و داستان زندگی خودش رو از اول برای ابر تعریف کرد. ابر وقتی شنید هیچ گله ای آهوی گردن دراز رو راه نداده و اون مجبور شده تنها بمونه دلش خیلی سوخت و شروع کرد به گریه کردن.چند روز و چند شب همون جا ایستاد و گریه کردو به جای اشک از چشمش دونه های درشت بارون روی دشت بارید. چشمه ها دوباره پر از آب شدن و علف های سبز و شیرین از زمین بیرون اومدن. آهوها که از رفتار گذشته ی خودشون پشیمون بودن پیش آهوی گردن دراز رفتن و از اون خواهش کردن که اونارو ببخشه.آهوی گردن دراز هم قبول کرد و همه با هم زندگی خوشی رو در دشت بزرگ کنار هم شروع کردن. برای شنیدن صوت این قصه روی شکلک ها کلیک کنید 🎧(🦌🦌🦌) @Ghesseminofen🍉💊 @Cafeminifen☕♥️👈🏻 ویژه‌ی والدین