eitaa logo
🌹درمحضر قرآن واهل بیت🌹
6.9هزار دنبال‌کننده
22.7هزار عکس
24.7هزار ویدیو
122 فایل
استفاده مطالب کانال با ذکر صلوات بر محمد و آل محمد به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمان عج. دراین کانال، تفسیر، قرآن، احکام، نماز، حجاب، نهج البلاغه، ترفندها، آشپزی، کلیپ های مذهبی، شرح دعای جامعه، انسان شناسی، شیوه زندگی شیرین، سیاسی، اعتقادی و....
مشاهده در ایتا
دانلود
🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند.(۷۱) کشیش سرش را بلند کرد ، از بالای عینک به مردم چشم دوخت ، با پشت دست عرق پیشانی اش را پاک کرد و ادامه داد : « ای مردم ! پرهیزکاری پیشه کنید . یکی از نشانه های پرهیزکاران این است که او را اینگونه می بینی : در دین داری نیرومند ، نرم خو و دوراندیش است ؛ در توانگری میانه رو ، در عبادت فروتن ، در تهی دستی آراسته ، در سختی بردبار است و در جست وجوی کسب حلال ، روز را به شب می رساند . پرهیزکار ، مردم را با لقب های زشت نمی خواند ؛ همسایگان را آزار نمی رساند ؛ در مصیبت های دیگران شاد نمی شود و در کار ناروا دخالت نمی کند و از محدودهٔ حق خارج نمی شود. نفْس او از دستش در زحمت ، ولی مردم از او در آسایش اند ؛ برای قیامت ، خود را به زحمت می افکند ، ولی مردم را به رفاه و آسایش می رساند . ای مردم ! پرهیزکار باشید تا رستگار شوید. ای مردم ! چه چیزی ما را بر گناه جرأت داده و در برابر پروردگار مغرور ساخته است ؟ و بر نابودی خود علاقمند کرده است ؟ آیا بیماری نفس ما را درمانی نیست ؟ و خواب زدگی ما را بیداری نخواهد بود ؟ چرا آنگونه که به دیگران رحم می کنیم ، به خود رحم نمی کنیم ؟ ما را چه می شود ؟ چه بسا کسی را در آفتاب سوزان می بینی ، بر او سایه می افکنی یا بیماری را می نگری که سخت ناتوان است ، از سر دلسوزی بر او اشک می ریزی ، اما چه چیزی تو را به بیماری خود بی تفاوت کرده و بر مصیبت های خود شکیبا ، از گریه به حال خویش باز داشته است ؟ در حالیکه هیچ چیز برای تو عزیزتر از جانت نیست. چگونه ترس از فرو آمدن بلا ، شب هنگام تو را بیدار نکرده در حالیکه در گناه غوطه ور و در پنجهٔ قهر الهی گرفتار شده ای ؟ ای مردم ! زهد یعنی کوتاه کردن آرزو و شکرگزاری در برابر نعمت ها و پرهیز از گناه. پس اگر نتوانستید همهٔ این صفات را فراهم سازید ، تلاش کنید که حرام بر صبر شما غلبه نکند و در برابر نعمت ها ، شکر یادتان نرود . چه اینکه خداوند با دلایل روشن ، عذرها را قطع و با کتاب های آسمانی روشنگر ، بهانه ها را از بین برده است. ادامه دارد... لینک کانال در محضر قرآن واهل بیت (علیهم السلام)👇 ┏━💎🍃🌷🍃💎━┓ 🟡 @ghjariafsane 🟡 ┗━💎🍃🌷🍃💎━┛
🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند.(۷۲) ای مردم ! خدا گوش هایی برای پند گرفتن از شنیدنی ها و چشم هایی برای کنار زدن تاریکی ها به شما بخشیده است و هر عضوی از بدن را اجزای متناسب و هماهنگ عطا فرموده است تا در ترکیب ظاهری صورت ها و دوران عمر با هم سازگار باشند ، با بدنهایی که منافع خود را تأمین می کند و قلب هایی که روزی را بر سراسر بدن با فشار می رسانند و از نعمتهای شکوهمند خدا برخوردارند و در برابر نعمت ها شکرگزارند و از سلامت خدادادی بهره مندند . پس قدر سلامتی و صحت بدنهای خود را بدانید و بدن هایتان را از مال حرام سیراب نکنید . پس ای مردم ! خود را بسنجید پیش از اینکه مورد سنجش قرار گیرید . پیش از آنکه حسابتان را برسند ، حساب خود را برسید و بدانید همانا آنکس که خود را یاری نکند و پند دهنده و هشدار دهندهٔ خویش نباشد ، دیگری هشدار دهنده و پند دهندهٔ او نخواهد بود . کشیش نفس بلندی کشید . عینکش را برداشت و به مردم چشم دوخت . برگه های کاغذ را تا کرد و در جیب قبایش گذاشت . دستهایش را به حالت دعا مقابل سینه اش گرفت و گفت ؛ « همه با هم دعا میکنیم . » مردم از روی نیمکتهایشان برخاستند و دستها را مقابل سینه هایشان گرفتند . خدایا از ما درگذر ! آن چه از اعمال نیکو که تصمیم گرفتیم و انجامش ندادیم ما را ببخش . خدایا ببخشای آن چه را که با زبان به تو نزدیک شدیم ولی با قلب آن را ترک کردیم . خدایا ! ببخشای نگاههای اشارت آمیز و سخنان بی فایده و خواسته های بی مورد دل و لغزش های زبان را . خدایا به تو پناه می برم از آنکه در سایهٔ بی نیازی تو ، تهی دست باشیم یا در پرتوی روشنایی هدایت تو ، گمراه گردیم یا در پناه قدرت تو بر ما ستم روا دارند . خدایا ما به تو پناه می بریم از آنکه از فرمودهٔ تو بیرون شویم یا از دین تو خارج گردیم، یا هوای نفسانی پیاپی بر ما فرود آید که از هدایت ارزانی شده از جانب تو سرباز زنیم . خدایا ! آبرویمان را با بی نیازی نگه دار و با تنگ دستی شخصیت ما را لکه دار مفرما . خدایا ! ما را هدایت کن. گناهان را ببخشای و توفیق ترک از گناهان را پیش از مرگ نصیبمان فرما. آمین . ادامه دارد... لینک کانال در محضر قرآن واهل بیت (علیهم السلام)👇 ┏━💎🍃🌷🍃💎━┓ 🟡 @ghjariafsane 🟡 ┗━💎🍃🌷🍃💎━┛
🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند.(۷۳) 📔 جرج جرداق بر خلاف ملاقات پیشین ، هم شیک پوش شده بود و هم سرحال و قبراق تر به نظر می رسید، لبخندی زد و گفت : « این طور زل نزنید به دماغم پدر ، با اینکه بلندتر از ریش شما نیست ، اما خاصیتش بیشتر از ریش برای انسان است ! » کشیش با تبسّمی گفت : « با وجود این ، ریش حرمتی دارد که دماغ جناب عالی ندارد . » کشیش ادامه داد: « ریش و دماغ را رها کنیم جرج . تعدادی از کتاب هایت را خواندم ، مطالعهٔ کتاب قدیمی را نیز به پایان بردم . گفتم امروز به دیدنت بیایم تا کمی دربارهٔ على حرف بزنیم .» جرج گفت : « بله ! بله ! یار و همدم سالیان دور و نزدیک من . خدا می داند آن روزهایی که مشغول نوشتن کتاب «علی صدای عدالت انسانی» بودم ، همیشه وجود او را در کنارم احساس می کردم. می شود گفت من سالیان بسیار با علی زندگی کرده ام . علی مثل دریایی است که هر تشنه ای را سیراب می کند. » - بهتر بود او را به اقیانوسی تشبیه می کردید که وجودش پر از اسرار الهی است . رازها و رمزهای بسیاری در وجود خود نهفته دارد که هنوز زبده ترین غوّاصان هم نتوانسته اند به اعماق آن دست یابند . - بله ، تعبیر زیبایی داشتید پدر ! تعبیر دیگر اینکه علی مثل یک آسمان پر از ستاره است که ماه درخشان این آسمان ، نهج البلاغه است که با مطالعهٔ مکرّر آن ، می شود تا حدودی علی را شناخت . حضرت محمد نیز تعبیر زیبایی دربارهٔ علی دارد ؛ او می گوید : « من شهر علمم و علی درِ آن است . » - من البته هنوز تحت تأثیر حوادث دوران حکومت علی هستم . شیوهٔ زمامداری او را شبیه زمامداری هیچ حاکمی ندیدم . راستش من اگر جای او بودم ، حکومتم را فدای خواست مردم نمی کردم ؛ آن هم مردمی چون مردم کوفه. نقطه مقابل علی معاویه بود ، علی می گفت در این شیوه از حکومت داری ، توانمندتر از همه است . او در یکی از خطبه هایش می گوید : « سوگند به خدا ، اگر تمام شب را بر روی خارها به سر برم یا با غل و زنجیر به این سو و آن سو کشیده شوم ، خوش تر دارم تا خدا و پیامبرش را در روز قیامت در حالی ملاقات کنم که به بعضی از بندگان ستم کرده باشم . چگونه بر کسی ستم کنم برای نفس خویش که به سوی کهنه گی و پوسیده شدن پیش می رود و جایگاه ابدی اش خاک است ؟ به خدا سوگند ، من بین برادر فقیر و نابینایم عقیل با دیگران فرقی نگذاشتم و حاضر نشدم دیناری بیشتر به او بدهم . ادامه دارد... لینک کانال در محضر قرآن واهل بیت (علیهم السلام)👇 ┏━💎🍃🌷🍃💎━┓ 🟡 @ghjariafsane 🟡 ┗━💎🍃🌷🍃💎━┛
🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند.(۷۴) روزی مردی ظرف حلوایی برایم آورد و گفت: « این حلوا برای شماست. » به او گفتم: « این چه است برای من آورده ای ؟ زکات است یا صدقه ؟ » گفت : « نه زکات است نه صدقه ؛ بلکه هدیه ای است برای شما. » گفتم : « وای برتو ای مرد ! آیا از راه دین وارد شدی که مرا بفریبی ؟ به خدا سوگند اگر‌ هفت اقلیم را با آنچه در زیر آسمان هاست به من دهند ، تا خدا را نافرمانی کنم ، چنین نخواهم کرد و همانا این دنیای آلودهٔ شما نزد من از برگ جویده شدهٔ دهان ملخ پست تر است. علی را با نعمتهای فناپذیر و لذّت های ناپایدار چه کار ؟! » جرج ادامه داد : می بینید پدر ؟ این روش حکومت داری علی است ! حالا او را مقایسه کنید با حاکمان شکم گندهٔ این زمانه که همگی جزء ثروتمندان بزرگ هستند و در ناز و نعمت زندگی می کنند و بیت المال در نزد آنها معنایی ندارد . - فکر نمی کنید شرایط و روزگار عوض شده و بر روابط انسانها به خصوص حاکمان اثر گذاشته است ؟ - بله ، شرایط عوض شده است ؛ روزگار ما با روزگار علی بسیار فرق کرده ، اما اصول الهی و انسانی خدشه ناپذیر است. آنچه که مسیح دو هزار سال پیش برای مردم آن روز گفته ، جزء اصولی است که برای ما نیز صادق است . اگر قرار بود تغییر شرایط را بپذیریم ، باید انجیل و تورات و قرآن را دور می ریختیم و دین جدیدی می آوردیم . ما در کلیسا ، مسلمانان در مساجد و یهودیان در کنیسه ها همان را می گوییم که هزاران سال پیش گفته شده است ؛ چرا که اصول ، مثل لباس و غذا و مسکن تغییر نمی کند . - بله ، درست می گویید ؛ فطرت انسان ها همان روح لایتغیّر الهی است . باور داریم که خداوند از روح خود در انسانها دمیده است و آنچه باعث تغییر ما شده ، زنگارهایی است که بر این روح الهی نقش بسته. به نظر من علی در طول زندگی خود با این زنگارها جنگیده و آنها را از خود دور ساخته است ؛ در حالیکه می توانست حکومت کوتاه خود را ، با صلح و آسایش مبتنی بر سازش با کسانی چون معاویه طولانی تر کند و خودش نیز از حکومت بهره های بسیار ببرد ، امّا می دانید که علی زندگی را بر خود سخت و دشوار ساخت تا شاید برای حاکمان بعد از خود نیز الگوی رهبری باشد. ادامه دارد... لینک کانال در محضر قرآن واهل بیت (علیهم السلام)👇 ┏━💎🍃🌷🍃💎━┓ 🟡 @ghjariafsane 🟡 ┗━💎🍃🌷🍃💎━┛
🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند.(۷۵) - این حرف شما ، مرا به یاد نامه ای انداخت که علی به عثمان بن حنیف حاکم بصره نوشت و گفت : « به من گزارش داده اند که مردی از سرمایه داران بصره ، تو را به مهمانی خویش فرا خوانده و تو به سرعت به سوی او شتافتی . خوردنی های رنگارنگ برایت آوردند و کاسه های پر از غذا جلویت گذاشتند . گمان نمی کردم مهمانی مردی را بپذیری که در آن نیازمندان با ستم محروم شده و ثروتمندان بر سر سفره دعوت شده اند . اندیشه کن که در کجایی و به سر کدام سفره می نشینی . آگاه باش که هر پیروی را امامی است که از او پیروی می کند و از نور دانشش روشنی می گیرد . امام شما از دنیای خود به دو جامهٔ فرسوده و دو قرص نان رضایت داده است. هر چند شما توانایی چنین کاری را ندارید ، اما با پرهیزکاری فراوان و پاک دامنی و راستی مرا یاری دهید . سوگند به خدا ، من از دنیای شما زر و سیمی نیندوخته ام و از غنیمتهای آن ، چیزی ذخیره نکرده ام . بر دو جامهٔ کهنه ام جامه ای نیفزوده ام و از زمین دنیا حتی یک وجب در اختیار نگرفته ام . دنیای شما در چشم من ، از دانهٔ تلخ درخت بلوط ناچیزتر است . من اگر می خواستم ، می توانستم از عسل پاک و مغز گندم و از بافته های ابریشم برای خود غذا و لباس فراهم آورم ، اما هیهات که هوای نفس بر من چیره گردد و حرص و طمع مرا وادارد که طعامهای لذیذ برگزینم ؛ در حالیکه در سرزمین دور یا نزدیک ، کسی باشد که به قرص نانی نرسد یا هرگز نتواند با شکمی سیر بخوابد . آیا به همین رضایت دهم که مرا امیرالمؤمنین بخوانند در حالیکه در تلخیهای روزگار با مردم شریک نباشم و در سختی های زندگی الگوی آنان نگردم ؟ آفریده نشده ام که غذاهای لذیذ مرا سرگرم سازد ؛ چونان حیوان پرواری که تمام همّت او علف و چریدن و پرکردن شکم است و از آیندهٔ خود بی خبر است . » ملاحظه بفرمایید پدر ! این سیره و روش علی در مقام یک رهبر سیاسی است ، نه یک کشیش تارک دنیا یا مرتاض گوشه گیر و گوشه نشین . - باید گفت علی به نوعی با این سخنان خود ، دست رهبران سیاسی ، به خصوص برخی رهبران کشورهای عرب و مسلمان را رو کرده است . چون اولین چیزی که با مطالعهٔ این سخنان به ذهن انسان می رسد ، مقایسهٔ علی با مدّعیان مسلمانی است . - با شناختی که من از برخی رهبران کشورهای اسلامی دارم ، فاصلهٔ آنها را تا علی فراوان و تا معاویه کم میبینم . ادامه دارد... لینک کانال در محضر قرآن واهل بیت (علیهم السلام)👇 ┏━💎🍃🌷🍃💎━┓ 🟡 @ghjariafsane 🟡 ┗━💎🍃🌷🍃💎━┛
🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند.(۷۶) - البته رفتارهای مدّعیان دفاع از علی ، چیزی از ارزش های علی کم نمی کند . جرج از جا بلند شد ، جلوی یکی از قفسه های کتاب ایستاد و همان طور که داشت در بین کتاب ها جست وجو می کرد ، گفت : « شاید برایت جالب باشد که بدانی اندیشمندان بزرگ جهان دربارهٔ علی چه می گویند. » بعد کتابی را از قفسه برداشت ، روی صندلی اش نشست و گفت : « من زمانی فکر می کردم تنها مسیحی ای هستم که دربارهٔ علی کتاب نوشته ام و از او تمجید کرده ام . بعدها کتابی به دستم رسید که برایم خیلی جالب بود . دیدم اندیشمندان بزرگی از نقاط مختلف جهان ، علی را ستوده اند ؛ می خواهم یک مورد آن را برایت بخوانم. » بعد گفت : « این کتاب از رودلف ژایگر ، پژوهشگر مشهور آلمانی است ؛ کتابی با عنوان " به نام خداوند علم و شمشیر " است . او شخصیت علی و دوران علی را به خوبی واکاوی می کند . من سعی می کنم نکاتی را پیدا کنم و بخوانم که مطمئن هستم شما در کمتر کتابی آنها را خواهید یافت. ژایگر پس از بیان وضعیت عربستان در پیش از اسلام ، می نویسد : « در دورهٔ خلافت عمر ، علی بن ابی طالب قاضی بزرگ دنیای اسلام شد . گرچه دارای عنوان رسمی از سوی خلیفه نبود ، اما مسؤولیت ادارهٔ امور قضایی را در سراسر دنیای اسلامی بر عهده داشت . اولین رفورم بزرگ که علی در قضاوت اسلامی در عربستان به وجود آورد ، این بود که اخطار کرد ، بعد از این هر کس مورد ستم قرار گیرد ، به قاضی مراجعه کند و هیچکس نباید خود مبادرت به قصاص کند . این دستور برای عربها که امور قضایی شان را به صورت طایفه ای و قبیله ای حل و فصل می کردند ، دشوار آمد و علی مجبور شد برای اینکه مردم را به خانهٔ قاضی بفرستد مجازات وضع کند. » ادامه دارد... لینک کانال در محضر قرآن واهل بیت (علیهم السلام)👇 ┏━💎🍃🌷🍃💎━┓ 🟡 @ghjariafsane 🟡 ┗━💎🍃🌷🍃💎━┛
🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند.(۷۷) علی عربستان را به پانزده منطقهٔ قضایی تقسیم و برای هر منطقه یک قاضی انتخاب کرد. قضّات را نیز خودش انتخاب می کرد. جرج سرش را بلند کرد به کشیش نگاه کرد و گفت : « رودلف ژایگر کارهای عمرانی و اداری علی را که در سالهای ۱۴ تا ۲۲ هجرت صورت گرفته به خوبی شرح می دهد. از جمله کارهای عمرانی علی با توجه به کمبود آب در عربستان ، حفر قنات بود که از مقنّیهای ایرانی استفاده کرد. وی اولین قنات را به هزینهٔ بیت المال در جلگه ای که در دامنهٔ کوه های شهر در مشرق مدینه واقع شده بود ، جاری ساخت . در هر منطقه از عربستان که کوهی بود و در دامنهٔ آن مخزن آب زیرزمینی قرار داشت ، از طرف علی برای حفر قنات مورد توجه قرار گرفت و امروز هم در عربستان قناتی به اسم قنات علی وجود دارد . بذر گندم در مدینه و طایف ، لاغر و نامرغوب بود . علی بذر گندم مدینه و طایف را به کلی تغییر داد ؛ از ایران گندم مرغوب وارد کرد و دستور داد که آن گندم را در مدینه و طایف بکارند و از آن پس ، عربها از کشتزارهای خود محصول بیشتری به دست آورند . آن روزها در عربستان گرمابه نبود و اولین گرمابه به دستور علی و باز هم به دست یک معمار ایرانی از وجوه بیت المال در شهر مدینه ساخته شد . در سال بیستم هجرت ، علی متوجه شد خطری جامعهٔ اسلامی را تهدید می کند و آن ظهور دوبارهٔ آثار امتیازات طبقاتی دورهٔ جاهلی بود . یکی از کارهای علی در آن روزها ، تدریس و آموزش جوانان بود. علی در محل صفه ، که در زمان پیامبر اسلام محل تجمّع فقیران و مستمندان بود ، اقدام به تأسیس مرکز آموزش کرد. یکی از موضوعات درس علی ، عبارت بود از خطر به وجود آمدن امتیازات طبقاتی برای مسلمین . او در جلسات درسی خود می گفت : تصور نکنید که فقط قشون اسلام، کشورهایی چون مصر و شام و ایران را فتح کردند ؛ اگر مساعدت خود اهالی این کشورها نبود ، قشون اسلامی نمی توانست بر آن کشورهای مقتدر غلبه کند که یکی از آنها ، کشور ایران بود که می توانست صدها هزار سرباز مجهّز وارد میدان جنگ کند . آنچه سبب شد که مسلمین توانستند در مدتی کوتاه کشورهای مصر و شام و ایران را فتح کنند ، این بود که در آن کشورها ، امتیازات طبقاتی وجود داشت و یک یا دو طبقه دارای برتری بودند و همه ی ثروت کشور را به دست داشتند. » ادامه دارد... لینک کانال در محضر قرآن واهل بیت (علیهم السلام)👇 ┏━💎🍃🌷🍃💎━┓ 🟡 @ghjariafsane 🟡 ┗━💎🍃🌷🍃💎━┛
🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند.(۷۸) طبقات محروم این جوامع می دانستند که هرگز وضع زندگی آنها اصلاح نخواهد شد و هنگامی که دین اسلام با شعار مساوات و حذف فاصلهٔ طبقاتی پیش رفت ، مردم آن کشورها مقاومتی نکردند ؛ بنابراین قشون اسلام وارد هر مملکتی که شد ، طبقات محروم آن جا با آغوش باز سربازان مسلمان را پذیرفتند و راه پیروزی آنها را فراهم ساختند. ولی اینک آثاری به چشم می خورد که نشان می دهد در بین مسلمین امتیازات طبقاتی به وجود آمده است . اُمرا و حکّام ، خود را مافوق دیگران می دانند و به خود حق می دهند از مزایایی برخوردار شوند که در دسترس دیگران نیست . حکام عرب در کشورهای ایران و مصر و شام ، مردم این کشورها را که مسلمان شده اند ، به چشم برده و غلام خود نگاه می کنند و این موضوع ، مغایر نصّ آیات قرآن و همچنین مغایر با روح مساوات اسلامی است و سبب می شود اقوامی که اسلام آورده اند ، عاصی شده ، همان طور که قشون اسلام را با آغوش باز پذیرفتند تا این محرومیتها و فاصلهٔ طبقاتی از بین برود ، قشون دیگری را هم که مخالف حکام مسلمان هستند ، با آغوش باز بپذیرند . قوم عرب نباید کشورهای دیگر را به چشم حقارت بنگرند . جرج به کشیش نگاه کرد و گفت : « می بینید پدر ؟ سخنان علی ژرفای تفکّر او را برای ما به تصویر می کشد ، علی می داند که اگر عدالت نباشد ، اگر برتری نژاد و قومی حاکم باشد ، بالاخره عقده های حبس شده در سینه های کسانی که تحقیر شده اند ، روزی به صورت عصیان و طغیان یا انقلابهای بنیانکن ، بروز خواهد کرد . او در فکر آیندهٔ سرزمین های اسلامی است . نمی خواهد که ایران به جرم ایرانی بودن و شامی به جرم غیر عرب بودن یا مصری به جرم آفریقایی بودن ، نسبت به سایر مسلمانان و به ویژه عرب ها تحقیر شوند و با آنها مثل بردگان رفتار شود ؛ زیرا این امر باعث تقابل مردم با نظام اسلامی شده و ریشهٔ حکومت و دین را خواهد خشکاند. » کشیش گفت : « دوست من ، جرج عزیز ! شما که پژوهش های بسیاری در حوزهٔ تاریخ دارید ، به من بگویید که در تاریخ چه کسی را شبیه علی یافتی ؟ » گفت : « در میان بزرگان گذشتهٔ تاریخ ، بسیار اندک اند کسانی که با درک موقعیت و زمان ، به ما بگویند : « فرزندان خود را به اخلاق خود تربیت نکنید ، زیرا که آنان برای زمانی غیر از زمان شما ، خلق شده اند. » اما علی با چنین توصیه ای به انسانها در طول تاریخ ، درک بزرگ خود را به عنوان یک جامعه شناس به رخ می کشد. و جداً بسیار کمیاب اند از بزرگان گذشته و حال تاریخ که در فکر و روح ما ، بذر موازین عدالت جهانی را که از خود می جوشد و بر خود تکیه می کند ، بپاشد و مانور عظمت آن را کشف کند و بگوید : « آنکس که بد اخلاق باشد ، خود را آزار داده است » و بسیار کم اند بزرگانی از تاریخ ، که چون علی فریاد بزنند : « احتکار جرم و محتکر تبهکار است ! » و یا « هیچ فقیری گرسنه نماند ، مگر در سایهٔ آنکه ثروتمندی از حق او بهره مند گشته است. » هر بزرگی در تاریخ موصوف به صفتی است ؛ یکی ریاضی دان بزرگی است ، یکی دلاور و جنگجوی نام آوری است ، یکی اندیشمند و فیلسوف قدری است ، یکی جامعه شناس و روان شناس نادری است ، یکی حاکم عدالت گستری است ، اما به عقیدهٔ من در علی همهٔ این صفات جمع است و من نتوانسته ام در تاریخ کسی را پیدا کنم که موصوف به این صفات بزرگ باشد. » ادامه دارد... لینک کانال در محضر قرآن واهل بیت (علیهم السلام)👇 ┏━💎🍃🌷🍃💎━┓ 🟡 @ghjariafsane 🟡 ┗━💎🍃🌷🍃💎━┛
🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند.(۷۹) کشیش سرش را بالا گرفته بود تا بتواند تابلوهای کتاب فروشی ها را بخواند، با دیدن تابلوی نشر دارالهادی ، دو پلهٔ کوتاه ابتدای ورودی را طی کرد و وارد کتاب فروشی شد و از یکی از متصدّیان فروش کمک گرفت تا کتاب های مورد نظرش را پیدا کند، جوان کتاب فروش با دیدن او تبسّمی کرد و سلام داد . کشیش به او نزدیک شد و پرسید : « ببخشید پسرم ! می توانید مرا برای یافتن چند جلد کتاب راهنمایی کنید ؟ » جوان از پشت پیشخوان بیرون آمد. رو به روی کشیش ایستاد و گفت : « بله ، البته . » بعد با دقّت به صورت کشیش نگاه کرد و قبل از اینکه او حرفی بزند پرسید: « شما عرب هستید؟ » کشیش گفت : « خیر ، اصالتاً روس هستم ، اما سالها در لبنان زندگی کرده ام ؛ بیش از پنجاه سال . » جوان لبخند زد و گفت : « دیدم عربی را خوب حرف می زنید ، اما به چهره تان نمی آمد عرب باشید ؛ هر چند محاسنتان بلند است . چهره ای نورانی دارید... حالا بفرمایید چه کتابی می خواهید ؟ » کشیش گفت : « کتاب خاصی نمی خواهم ؛ من به دنبال کتاب هایی هستم که دربارهٔ علی باشد ؛ امام علی . » جوان گفت : « ما این جا کتابهای بسیاری دربارهٔ امام علی داریم . بفرمایید نگاهی به آنها بیندازید ، کتابهای این قفسه ، همه شان دربارهٔ امام علی است... گفتید کتاب خاصی نمی خواهید ؟ » کشیش سرش را به علامت تأیید تکان داد . جوان گفت : « اگر می خواهید دربارهٔ امام على مطالعه کنید ، خوب است اول از نهج البلاغه شروع کنید ... می خواهید آن را نشانتان بدهم ؟ » کشیش گفت : « نه پسرم ، نهج البلاغه را دارم و خوانده ام . » جوان با انگشت کتابهایی را نشان داد و گفت : « این دورهٔ چند جلدی شرح کاملی از زندگی امام است ؛ به نام علی بن ابی طالب که از عبدالمقصود مصری است، می خواهید ببینید ؟ » کشیش گفت : « نیازی نیست ؛ کتابهای عبدالفتاح عبدالمقصود را هم خوانده ام . » جوان با تعجّب به کشیش نگاه کرد و گفت : « لابد کتابهای جرج جرداق را هم مطالعه کرده اید ؟ » ادامه دارد... لینک کانال در محضر قرآن واهل بیت (علیهم السلام)👇 ┏━💎🍃🌷🍃💎━┓ 🟡 @ghjariafsane 🟡 ┗━💎🍃🌷🍃💎━┛
🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند.(۸۰) کشیش گفت : « بله ! جرج جرداق خودش آن کتابها را به من هدیه داد. » جوان پرسید : « پس لابد شرح نهج البلاغهٔ ابن ابی الحدید را هم مطالعه فرموده اید ؟ » کشیش گفت : « نه ! این کتاب را ندیده ام . » جوان از داخل قفسه کتابی را برداشت ، به دست کشیش داد و گفت : « البته این کتاب بیست جلدی است ، قیمتش هم کمی گران است ، اما توصیه می کنم شما که نهج البلاغه را خوانده اید ، شرح و تفسیرش را هم بخوانید . » کشیش گفت : « بسیار خوب ، من این کتاب را می خواهم ؛ همهٔ جلدهایش را. کتاب خورشیدوش را هم می خواهم. » جوان به کشیش خیره شد و پرسید : « ببخشید ، شما استاد دانشگاه هستید ؟ » کشیش گفت : « نه پسرم ، من یک کشیش هستم. » جوان با تعجّبی توأم با هیجان گفت : « خیلی عجیب است ؛ شما یک کشیش مسیحی هستید و این همه کتاب دربارهٔ امام علی خوانده اید و باز هم به دنبال کتابهای دیگر می گردید ! » کشیش گفت : « شما نهج البلاغهٔ علی را خوانده اید؟» جوان پس از مکث کوتاهی سرش را تکان داد و گفت : « ای ... چندباری بخش هایی از آن را خوانده ام... اما قرآن را همیشه می خوانم . » کشیش گفت : « خوب است ، خوب است . باز شما جوانان مسلمان بهتر از جوانان مسیحی ، کتاب آسمانیتان را می خوانید . اغلب جوانان مسیحی حتّی یک بار هم دستشان به انجیل نخورده است. » آن روز کشیش قادر نبود همهٔ کتاب هایی را که خریده حمل کند . جوان کتاب فروش ، کتابها را داخل کارتن قرار داد و آن را تا داخل تاکسی حمل کرد و در حالیکه دستهای کشیش را به گرمی می فشرد ، او را بدرقه کرد . کشیش کارتن کتابها را گوشهٔ اتاق گذاشت ، کتاب خورشیدوش را برداشت و روی میز گذاشت ، تا شب هنگام آن را مطالعه کند. ادامه دارد... لینک کانال در محضر قرآن واهل بیت (علیهم السلام)👇 ┏━💎🍃🌷🍃💎━┓ 🟡 @ghjariafsane 🟡 ┗━💎🍃🌷🍃💎━┛
🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند.(۸۱) کشیش در دستی قاشق و در دستی دیگر چنگال ، به نقطه ای از میز غذاخوری خیره مانده بود . سرگئی گفت : « پدر ؟ کجایید ؟ » کشیش مژه ای زد و گنگ و گیج به سرگئی نگاه کرد . سرگئی گفت : « چه شده پدر ؟ انگار توی این عالم نیستید . » کشیش گفت : « چیزی نیست ، اشتها ندارم. » ایرینا با چنگال به بشقاب کشیش اشاره کرد و گفت : « وا ! تو که چیزی نخورده ای ؟! » کشیش رو به یولا گفت : « ممنون دخترم ، غذای خوشمزه ای بود. » بعد از جا بلند شد و زیر نگاه های متعجّب سرگئی و ایرینا و یولا و حتی آنوشا ، به طرف اتاقش رفت. پشت میز کارش نشست ، کتاب خورشیدوش را به دست گرفت و عینکش را به چشم زد. فکر کرد با وجود کتابهایی که خریده ، خواندن کتاب رمان حال و حوصلهٔ ویژه ای می طلبد ؛ مخصوصاً برای او که حال و حوصلهٔ خواندن رمان را نداشت. با وجود این نگاهی به فهرست فصلهای آن انداخت ؛ عناوین برایش آشنا بودند ، به نظر می رسید نویسنده رمانش را بر اساس وقایع زندگی علی نوشته است. عنوان فصل آخر رمان ، غروب خورشید بود . تصمیم گرفت مطالعهٔ کتاب را از فصل پایانی شروع کند . تقه ای به در خورد و سرگئی وارد شد . وسط اتاق ایستاد و گفت : « چه شده پدر ؟ چرا این قدر به هم ریخته و افسرده اید ؟ چیزی هست که من باید بدانم یا کمکتان کنم ؟ » کشیش از بالای عینک به او نگاه کرد و گفت : « کمی خسته ام ، کمی هم نگران » ، سرگئی به میز کار پدر نزدیک شد ، کنار آن ایستاد و پرسید : « نگران چه هستید ؟ » کشیش گفت : « نگران آینده ام ؛ نمی دانم باید چه کار کنم و چه وقت به مسکو برگردم و تا وقتی راه حلی برای این مسأله پیدا نکنم ، باید مثل یک فراری ، دور از شهر و دیارم باشم. » سرگئی لبخندی زد و گفت : « خدا را شکر که مشکل شما این است پدر . اگر این مشکل سبب می شود که پیش ما بمانید ، باید گفت خدا پدر آن دو جانی را بیامرزد که طمع ورزیشان سبب چنین خیری شده است ! بهتر است با هم یک سفر به مسکو برویم و هر چه دارید بفروشیم و برگردیم و قید مسکو را برای همیشه بزنید. » ادامه دارد... لینک کانال در محضر قرآن واهل بیت (علیهم السلام)👇 ┏━💎🍃🌷🍃💎━┓ 🟡 @ghjariafsane 🟡 ┗━💎🍃🌷🍃💎━┛
🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند.(۸۲) کشیش گفت : « من به اندازهٔ کافی در غربت زیسته ام سرگئی . دلم می خواهد در وطن خودم بمیرم . » سرگئی گفت : « حرف از مرگ نزنید پدر که من همیشه از آن وحشت داشته ام . » کشیش گفت : « تو هنوز هم از یاد مرگ غافلی پسر ! انگار صدای علی را می شنوم که می گوید : « شما را به یادآوری مرگ سفارش می کنم. از مرگ غفلت نکنید . چگونه مرگ را فراموش می کنید در حالیکه او شما را فراموش نمیکند ؟ و چگونه به زنده ماندن طمع می ورزید در حالیکه به شما مهلت نمی دهد ؟ مرگ گذشتگان برای عبرت شما کافی است . آنها را به گورهایشان حمل کردند بی آنکه بر مرکبی سوار باشند. آنان را در قبرهایشان فرود آوردند بی آنکه خود فرود آیند . چنان از یادها رفتند و فراموش شدند که گویا از آبادکنندگان این دنیا نبوده اند . آن جا را که وطن خود می داشتند ، از آن رمیدند و در جایی که از آن می رمیدند ، آرام گرفتند . اکنون نه قدرت دارند از اعمال زشت خود دوری کنند و نه می توانند عمل نیکی بر نیکی های خود بیفزایند . آنها به دنیایی انس گرفتند که مغرورشان کرد و چون به آن اطمینان داشتند ، سرانجام مغلوبشان کرد . » کشیش آه بلندی کشید و ادامه داد : « پسرم ! سرگئی تو از چیزی وحشت داری که ناخواسته به سویش در حرکتی . ترس از مرگ بی معناست . بلکه با یاد مرگ می توانی غمها و غصه های دنیا را از خود دور کنی و از زندگی لذت بیشتری ببری . » سرگئی گفت : « اگر آنچه را به من گفتی خود نیز به آن ایمان داری ، پس چرا از کشته شدن می ترسی ؟ » کشیش گفت : « ترس من از آن دو جانی ، به معنای ترس از مرگ نیست . از طرفی ، کسی که از مرگ نمی ترسد ، هرگز خودش را به زیر قطار نمی اندازد و خود را در معرض مرگ قرار نمی دهد . غمی که امروز به دلم نشسته ، از بلاتکلیفی است ؛ از اینکه درمانده ام باید چه کنم ... چرا ؟ چون دو انسان طمّاع ، چشم به کتابی دوخته اند که مال آنها نیست ، به من هم تعلّق ندارد ، بلکه امانتی است در دستهای من از سوی عیسی مسیح . » سرگئی با تعجّب به کشیش نگاه کرد و پرسید : « چه گفتی پدر ؟ امانت عیسی مسیح ؟ » کشیش گفت : « بهتر است مرا تنها بگذاری سرگئی . باید فصلی از این کتاب را بخوانم . » سرگئی آرام زیر لب گفت : « بله ! می فهمم . » سپس از اتاق خارج شد . کشیش کتاب را باز کرد . بالای صفحه نوشته شده بود : « غروب خورشید » . ادامه دارد... لینک کانال در محضر قرآن واهل بیت (علیهم السلام)👇 ┏━💎🍃🌷🍃💎━┓ 🟡 @ghjariafsane 🟡 ┗━💎🍃🌷🍃💎━┛
🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند.(۸۳) کشیش کتاب را باز کرد . بالای صفحه نوشته شده بود : ..... « آنها سه نفر بودند ، عبدالله بن ملجم ، برک بن عبدالله و عمرو بن بکر. آن سه تن بر روی زیلوی کهنه ای نشسته بودند . عبدالله بن ملجم به خادم پیر مسجد دیناری داده بود تا آنها را تنها بگذارد . » عمرو رو به او گفت : « چه شده عبدالله ؟ ما را این وقت شب فراخوانده ای تا چه بگویی ؟ » برک نیز سرش را تکان داد و گفت : « من اینجا حس خوبی ندارم . زودتر حرفت را بزن که باید بروم . » عبدالله آرنجهایش را روی زانواهایش گذاشت و با کف دو دست گونه های لاغرش را فشرد و گفت : « می دانید که اوضاع ، رضایت بخش نیست ؛ علی و معاویه به جان هم افتادند ، جنگ قدرت بین آن دو ، سرنوشت دین و ملّت را به مخاطره انداخته است . تفرقه و شکاف بین مسلمانان ، می رود تا خرمن قرآن و اسلام را به آتش بکشد. گفتم بیایید تا فکرهایمان را روی هم بگذاریم و برای نجات دین خدا کاری بکنیم . » عمرو با تعجّب به او نگاه کرد و پرسید : « از دست ما چه کاری ساخته است ؟ خلیفهٔ مسلمین علی است که ما بیعت هایمان را با او شکسته ایم . معاویه هم می دانی تمرّد کرده و بر خلیفه شوریده است . ما در این بین ، کاره ای نیستیم . » برک گفت : عمرو درست می گوید عبدالله ، ما اینک در مکه و در جوار خانهٔ خدا زندگی راحتی داریم و از مرکز حکومت و آشوب ها دوریم . هم به علی پشت کرده ایم و هم معاویه . حکومت و دنیا را به آنها سپرده ایم . هر کدام که خلیفه باشند ، توفیری نمیکند ؛ چون هر دو خارج شدگان از دین اند . » عبدالله گفت : « چگونه توفیری نمی کند ؟ ما هم تکلیفی به عهده مان است . مگر مسلمانی فقط به عبادت است ؟! آن قدر عبادت کرده ایم که زانوها و پیشانی هایمان بر اثر سجده زخم شده است . مگر فراموش کرده ایم که خداوند می فرماید : «کسانی که ایمان آورده و هجرت کرده و در راه خدا با مال و جانشان به جهاد پرداخته اند ، نزد خدا مقامی والا دارند و اینان رستگارانند. » علی و معاویه مشمول این آیه اند ؛ آنها خارج شدگان از دین و کافرند. مگر فراموش کرده اید که علی در نهروان با دوستانمان چه کرد ؟ مگر پیامبر نگفت که سکوت در برابر ستمگران ستمی است دیگر ؟ » عمرو گفت : « یعنی تو می خواهی بگویی ما باید با این ستمگران بجنگیم ؟ » عبدالله نگاهی به اطرافش انداخت ، با چشم تاریکی را کاوید و گفت : « نه ، اما ما باید علی و معاویه را بکشیم. ادامه دارد... لینک کانال در محضر قرآن واهل بیت (علیهم السلام)👇 ┏━💎🍃🌷🍃💎━┓ 🟡 @ghjariafsane 🟡 ┗━💎🍃🌷🍃💎━┛
🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند.(۸۴) برک و عمرو به هم نگاه کردند و بعد به عبدالله خیره شدند، عمرو پرسید: « چطور چنین چیزی ممکن است ؟! علی پسر عمو و داماد و از صحابی رسول الله است ؛ کشتن چنین کسی حتی اگر از دین خارج شده باشد ، به صلاح نیست . » برک گفت : « عمرو راست می گوید. از طرفی ، کشتن آنها چه سودی برای ما دارد ؟ آن وقت چه کسی خلیفه می شود ؟ » عبدالله پاسخ داد : « اینکه چه کسی خلیفه می شود الله اعلم ، ربطی هم به ما ندارد . ما وظیفه مان انجام تکلیف دینی است و آن برداشتن حاکمان ظالم از سر مسلمان است. » برک گفت : « این کار به مصلحت نیست... »، عبدالله گفت : « اتفاقاً عین مصلحت است و تکلیف شرعی است که از کنج عزلت و عبادت خارج شویم و آنچه به خیر و صلاح مسلمین است انجام دهیم. » برک گفت : « می ترسم با کشته شدن علی و معاویه ، اوضاع از آنچه هست ، بدتر شود. » عبدالله گفت : « نترسید ؛ بدتر از اینکه هست نخواهد شد. مگر این همه تفرقه را نمی بینید ؟! بهترین یاران و صحابهٔ پیامبر اسلام در این اختلافات کشته شده اند . تا کی باید شاهد بی عدالتی ها و فتنه جویی های آن دو باشیم ؟ آنها از دین خارج شده اند و ریختن خونشان مباح است. » برک و عمرو سکوت کردند و به فکر فرو رفتند . عبدالله از این سکوت و تردیدی که می دانست در دل دوستانش به وجود آمده است ، بهره جست و ادامه داد : « دوستان من ! آیا نشستن در خانه ، با جهاد در راه خدا یکسان است ؟ مگر خداوند نمی فرماید : « مؤمنان خانه نشینی که زیان دیده نیستند ، با آن مجاهدانی که با مال و جان خود در راه خدا جهاد میکنند یکسان نیستند. » خداوند کسانی را که با مال و جان خود جهاد می کنند ، به درجه ای بر خانه نشینان مزیّت بخشیده و وعدهٔ نیکو داده و مجاهدان را بر خانه نشینان به پاداشی بزرگ برتری بخشیده است. » برک رو به عمرو گفت : « چه کنیم عمرو ؟ صلاح را در چه می بینی ؟ » عمرو به برک چشم دوخت و گفت : « فکر می کنم عبدالله راست می گوید ؛ ما که خود ، قرآن را بر دیگران می خوانیم و مسلمانان را به رعایت حق و دفع ظلم دعوت می کنیم ، صلاح نیست که آرام بنشینیم و از بین رفتن دین را نظاره کنیم . ما باید فکر کنیم و راهی بیابیم تا حاکمان ادب شوند و به صراط مستقیم بازگرداند. » ادامه دارد... لینک کانال در محضر قرآن واهل بیت (علیهم السلام)👇 ┏━💎🍃🌷🍃💎━┓ 🟡 @ghjariafsane 🟡 ┗━💎🍃🌷🍃💎━┛
🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند.(۸۵) برک گفت : « اگر بخواهیم علی و معاویه را بکشیم ، نباید از خون عمرو عاص نیز بگذریم ؛ زیرا ممکن است آن پیر حیله گر زمام امور را به دست بگیرد و خود را خلیفه بنامد. » عبدالله گفت : « عمروعاص کوچک تر از آن است که بخواهد چنین ادعایی کند. » عمرو در تأیید سخنان برک گفت : « او را دست کم نگیر عبدالله ، عمروعاص در تمام مصر و شامات صاحب قدرت است. بهتر است او را نیز از سر راه امت برداریم. » عبدالله عمامه اش را روی سرش جابه جا کرد و گفت : « بسیار خوب ، عمروعاص را نیز از سر راه خود می برداریم . » عمرو پرسید : « حالا چگونه و چه وقت باید اقدام کنیم ؟ » عبدالله گفت : « من فکر آن را کرده ام ! من مأمور قتل علی می شوم ، زیرا کشتن او سخت تر و پرمخاطره تر است. » ، با انگشت به عمرو اشاره کرد و ادامه داد : « تو باید معاویه را بکشی. » به برک نگاه کرد ، اما قبل از اینکه به سخنش ادامه دهد ، برک گفت : « و لابد من هم بايد عمروعاص را بکشم. » عبدالله گفت : « بله ، عمروعاص هم برای تو » برک گفت : « ولی من ترجیح می دهم به سراغ معاویه بروم . من قبلاً به شام رفته ام و آن جا را می شناسم. مصر دور است و توان سفر به آنجا را ندارم. عمروعاص باشد برای عمرو که از من جوان تر است و سفر را نیز دوست دارد. » عمرو گفت : « برای من فرقی نمی کند . من به سراغ عمروعاص می روم، که می دانم کافرتر از علی و معاویه است. » آنگاه رو به عبدالله کرد و پرسید : « آیا زمان معین برای این کار در نظر گرفته ای ؟ » . عبدالله پاسخ داد : « بله . رفتن از مکه به سوی کوفه و شام و مصر ، زمان بر است ؛ بنابراین ، نوزدهم ماه مبارک رمضان را لحظهٔ موعود قرار می دهیم ، هنگام نماز مغرب. » برک گفت : « اما شب نوزدهم ماه مبارک رمضان ، لیلة القدر است. مگر فراموش کرده اید که چه شبی است ؟ عبدالله پوزخندی زد و گفت : « اتفاقاً عمداً شب قدر را انتخاب کردم که در این شب همهٔ ملائکه بر روی زمین هستند و شاهد و ناظر بر اعمال ما . باید در این شب برترین و عبادات و اعمال را انجام دهیم ؛ و چه عملی بهتر از ریختن خون دشمنان خدا ؟» عمرو گفت : « حالا که می خواهید این کار در شب قدر انجام شود ، بهتر است زمان آن هنگام نماز صبح باشد». عبدالله گفت : « این پیمان اولیه است ؛ پیمان اصلی را فردا در کنار خانهٔ خدا می بندیم. » عبدالله بن ملجم ، در کوفه غریبه نبود . دوستانش او را به زهد و تقوا می شناختند . مردی عابد و دائم الذکر بود . با اینکه بعد از جنگ نهروان ، کوفه را ترک کرده بود ، اما از اینکه به عنوان دشمن علی ، به شهری که مقرّ حکومت علی بود ، وارد می شد واهمه ای نداشت. علتش را مرحب بن قیس ، دوستی که عبدالله در منزل او ساکن شده بود ، از او پرسید. ادامه دارد... لینک کانال در محضر قرآن واهل بیت (علیهم السلام)👇 ┏━💎🍃🌷🍃💎━┓ 🟡 @ghjariafsane 🟡 ┗━💎🍃🌷🍃💎━┛
🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند.(۸۶) آن روز عصر ، همسر مرحب مشغول تهیهٔ غذای افطار بود. عبدالله و مرحب در اتاقی نشسته بودند . مرحب گفت : « من نگران تو هستم عبدالله ، به شهری وارد شدی که با ضرب شمشیر یاران علی مجبور به ترک آن شدی ، آزادانه در شهر تردّد می کنی و از عاقبت کار خود نمی ترسی ؟ البته نمی دانم به چه قصد و نیتی آمده ای ؛ نیتت هر چه باشد در خانهٔ من به رویت باز است و خوشحالم که میزبان دوست دیرینه ای چون تو هستم ؛ اما توصیه می کنم از تردد در شهر بپرهیزی. ممکن است یاران علی آسیبی به تو برسانند . هر چه باشد ، تو بیعتت با علی را شکسته ای و بر او خروج کرده ای . دوست ندارم آسیبی به تو برسد عبدالله. » عبدالله لبهای خشکش را گشود و گفت : « در عجبم که تو هنوز علی را نشناخته ای ؛ علی با همهٔ خصومتی که با او دارم ، مردی است که من به مروّت و مردانگی اش اعتراف می کنم . آن روزها که شاهد بودی ما در کوفه علیه او شعار می دادیم و مردم را بر او می شوراندیم ، اما او راه مدارا در پیش گرفت و حتی حقوق ما را از بیت المال قطع نکرد . در حالیکه خلیفهٔ پیشین ، عثمان ، هر صدای اعتراضی را در نطفه خفه می کرد ؛ یادت نیست با ابوذر غفاری چه کرد ؟ امروز اگر عثمان به جای علی خلیفه بود ، من جرأت نمی کردم از ترس مأمورانش از چند فرسخی کوفه عبور کنم. علی خلیفه ای نیست که بر دشمنان خود بشورد ، مگر در میدان جنگ. پس نگران نباش مرحب ، اگر بیم داری که مرا در خانهٔ خود سکنی داده ای ، حاضرم به جای دیگری بروم و تو و خانواده ات را مشوّش نکنم. » مرحب سرش را تکان داد و گفت : « نه نه ! من بیمی از بابت خود ندارم ؛ نگران تو بودم . و آنچه دربارهٔ علی گفتی کاملاً درست است . پدرم که در زمان رسول الله در قید حیات بود ، از مدارای پیامبر با کفّار و بت پرستان حکایتها می گفت . پیداست که سیرهٔ علی در برخورد با مخالفانش ، همان سیرهٔ نبی اکرم است. اما به من بگو عبدالله ، تو که علی را چنین توصیف می کنی ، چرا از بیعت او خروج کردی ؟ گمان نمی کنی در واقعهٔ صفین حق با علی بوده است ؟ » ادامه دارد... لینک کانال در محضر قرآن واهل بیت (علیهم السلام)👇 ┏━💎🍃🌷🍃💎━┓ 🟡 @ghjariafsane 🟡 ┗━💎🍃🌷🍃💎━┛
🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند.(۸۷) عبدالله دستی به محاسن بلندش کشید و گفت : « اگر حق با علی نبود ، من و امثال من هرگز در کنار او به جنگ معاویه نمی رفتیم . اختلاف ما با علی پس از واقعهٔ حکمیّت بود ؛ علی نباید تن به حکمیت می داد ، یا باید پس از آن توبه می کرد که نکرد. » مرحب پرسید : « فکر نمیکنی تعیین تکلیف از سوی شما برای خلیفهٔ مسلمین کمی دور از عقل باشد ؟ و آیا بهتر نبود برای حفظ وحدت بین پیروان علی ، سکوت می کردید تا معاویه قدرت نگیرد و این همه در بلاد اسلامی آشوب نکند ؟ » عبدالله پاسخ داد : « نه ! ما باید به تکلیف شرعی خود عمل می کردیم که کردیم. » مرحب پرسید : « و حالا تکلیفی بر دوش خود احساس نمی کنید ؟ در حالیکه معاویه یکّه تازی هایش را گسترش داده و شام و مصر را از حدود حکومت علی خارج ساخته است. » عبدالله احساس کرد اگر بحث ادامه یابد ، ممکن است نیت پنهان او فاش شود ، بنابراین پس از لحظه ای سکوت گفت : « تکلیف ما به زمان و مصلحت هایمان بستگی دارد . فعلاً قصد مبارزه با علی را نداریم . من به کوفه آمده ام تا مدتی در این جا باشم و اقوام و دوستانم را زیارت کنم. » آن شب ، شب نوزدهم ماه رمضان ، عبدالله سحری اش را که خورد ، اسبش را زین کرد ، لباس سفر پوشید ، غلاف شمشیر را به کمر بست و در حالیکه خود را در لباس و عمامهٔ سیاهی پوشانده بود ، راهی مسجد جامع شد. تیغهٔ شمشیرش را تیز کرد و آن را به زهری کُشنده آغشته کرد. امیدوار بود که دوستانش برک و عمرو در چنین شبی به مراد خود رسیده باشند . نافع بن اشعث ، دوست قدیمی عبدالله مقابل در مسجد با دیدن او ایستاد و با کنایه پرسید: تو اینجا چه میکنی عبدالله؟ نکند تو هم از توّابین شده ای؟؟ ادامه دارد... لینک کانال در محضر قرآن واهل بیت (علیهم السلام)👇 ┏━💎🍃🌷🍃💎━┓ 🟡 @ghjariafsane 🟡 ┗━💎🍃🌷🍃💎━┛
🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند.(۸۸) نافع ادامه داد : « لباس سفر به تن داری ؛ تازه از راه رسیده ای یا عازم سفری ؟ » عبدالله بی آنکه پاسخش را بدهد ، به طرف شبستان مسجد به راه افتاد. هنوز چند قدمی بیشتر برنداشته بود که نافع کتف او را چسبید. عبدالله به ناچار ایستاد . بدون اینکه برگردد و به نافع نگاه کند ، گفت : « تو از من چه می خواهی نافع ؟ چرا دست از من برنمی داری ؟ » نافع کنارش ایستاد و گفت : « بگو با چه قصدی به کوفه آمده ای ؟ اینجا چه می خواهی ؟ می خواهی در نماز به علی اقتدا کنی ؟ » عبدالله بر خود مسلّط شد و به نرمی می گفت : « به قصد و نیت خیری به کوفه آمدم ، به زودی خواهی فهمید نافع ... » سپس با پیمودن چند گام بلند به اندرون مسجد رفت . بدون اینکه سرش را بلند کند ، در انتهای مسجد چهار زانو نشست و در حالیکه غلاف شمشیرش را زیر عبایش پنهان کرده بود ، سرش را روی سینه اش خم کرد و مشغول گفتن ذکر شد و تا زمانی که صدای همهمه ای شنید ، سرش را بلند نکرد. وقتی به اطراف نگاه کرد ، علی را در جمع نمازگزاران دید . سرش را دوباره به زیر انداخت تا نگاهش در نگاه علی تلاقی نکند ، تا نمازگزاران به نماز بایستند ، تا آرامش و سکوت فضای مسجد را پر کند ، تا صدای تکبیر علی برخیزد ، تا علی حمد و سوره را بخواند و به رکوع برود و آن وقت او از جا برخیزد و به طرف محراب یورش ببرد و با ضربت شمشیر زهرآلود ، علی را به قتل برساند . علی در سجده بود و جز او ، همهٔ نمازگزاران صدای محکم پاهای عبدالله را شنیدند . کسی انگار می دوید ؛ کسی که نعرهٔ بلندی کشید و پیش از آنکه علی سرش را از سجده بردارد ، او را در محراب نقش زمین کرد. آنهایی که سر از سجده برداشتند ؛ دیدند که مردی با شمشیر خون آلود به طرف در خروجی مسجد می دوید . فریاد نافع ، اولین فریادی بود که برخاست : «بگیرید این حرام زاده را ! بگیرید !» چند نفری به طرف او یورش بردند و پیش از اینکه از در خارج شود ، به چنگش آوردند . صدای تکبیر و واویلا از محراب بلند شده بود. از جایی که علی ، غرق در خون هنوز زیر لب سبحان ربي الأعلى و بحمده می گفت. ادامه دارد... لینک کانال در محضر قرآن واهل بیت (علیهم السلام)👇 ┏━💎🍃🌷🍃💎━┓ 🟡 @ghjariafsane 🟡 ┗━💎🍃🌷🍃💎━┛
🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند.(۸۹) کشیش ادامهٔ داستان را نخواند . فکر کرد آیا چنین مرگی حقّ معاویه و عمروعاص نبود ؟! آنها چگونه از مرگ جستند ، در حالیکه علی با مرگ آرام گرفت . قلبی در سینهٔ مردی از تپش افتاد که خسته بود از نافرمانی و نامهربانی امّتش و به ستوه آمده بود و می گفت : « خدایا ! من این مردم را از پند و تذکّرهایم خسته کرده ام. آنها نیز مرا خسته نموده اند . آنها از من به ستوه آمده و من از آنان به تنگ آمده ام . دل شکسته ام . به جای آنان افراد بهتری به من مرحمت فرما و به جای من بدتر از هر کس را بر آنان مسلط کن. » کشیش نهج البلاغه را برداشت . دیده بود که علی وصیت نامه ای دارد. دلش می خواست بداند علی پس از به خون درغلتیدن چه وصیتی داشته است . کتاب را ورق زد . نامه ی ۴۷ ، وصیت نامهٔ او به پسرانش حسن و حسین. شما را به ترس از خدا سفارش می کنم . به دنیاپرستی روی نیاورید ، گرچه دنیا به سراغ شما آید . بر آنچه در دنیا از دست می دهید اندوهناک مباشید . همیشه حق را بگویید و برای پاداش الهی عمل کنید و دشمن ستمگران و یاور ستم دیدگان باشید . شما و تمام فرزندان و خاندانم و کسانی را که این وصیت نامه به آنها می رسد ، به ترس از خدا ، نظم در امور زندگی و ایجاد صلح و آشتی در میانتان سفارش میکنم ؛ زیرا من از جدّ شما ، پیامبر اسلام شنیدم که فرمود : « اصلاح امور مردم ، از نماز و روزهٔ یک سال شما برتر است. » خدا را ، خدا را ! دربارهٔ یتیمان سفارشتان میکنم . مبادا آنان گاهی سیر و گاهی گرسنه بمانند و حقوقشان ضایع گردد . خدا را ، خدا را ! دربارهٔ همسایگان ! حقوق آنان را رعایت کنید که وصیت پیامبر شماست که همواره همه را به خوش رفتاری با همسایگان سفارش می کرد ؛ تا آنجا که گمان بردیم برای آنان ارثی معین خواهد کرد . خدا را ، خدا را ! دربارهٔ قرآن ! مبادا دیگران در عمل کردن به دستوراتش از شما پیشی گیرند . خدا را ، خدا را ! دربارهٔ نماز ، چرا که نماز ستون دین شماست. خدا را ، خدا را ! دربارهٔ خانه ی خدا ! تا هستید آن را خالی مگذارید ؛ زیرا اگر کعبه خلوت شود ، مهلت داده نمی شوید . خدا را ، خدا را ! دربارهٔ جهاد با اموال و جانها و زبانهای خویش در راه خدا ! بر شما باد به پیوستن و وحدت با یکدیگر و بخشش از تقصیرهای هم . مبادا از هم روی گردانید و پیوند دوستی را از بین ببرید . امر به معروف و نهی از منکر را ترک نکنید که بدهای شما بر شما مسلّط می گردند و آنگاه هر چه خدا را بخوانید ، جواب نخواهد داد . ای یاران من ! مبادا پس از من دست به کشتار مخالفان بزنید و بگویید علی کشته شده است . بدانید جز کشندهٔ من ، کس دیگری نباید قصاص شود . اگر از ضربت او مردم ، او را تنها یک ضربت بزنید و دست و پا و دیگر اعضای بدنش را نبرید که من از رسول خدا شنیدم که فرمود : « بپرهیزید از بریدن اعضای بدن ؛ هر چند سگ هار باشد. » ادامه دارد... لینک کانال در محضر قرآن واهل بیت (علیهم السلام)👇 ┏━💎🍃🌷🍃💎━┓ 🟡 @ghjariafsane 🟡 ┗━💎🍃🌷🍃💎━┛
🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند.(۹۰) کشیش پس از اینکه با پروفسور صحبت کرد ، گوشی را گذاشت و همان جا کنار میز تلفن ایستاد . ایرینا پرسید : « چه شده میخائیل ؟ چرا رنگت پریده است ؟ » کشیش که انگار نای ایستادن نداشت ، دستهایش را به میز تکیه داد و کمرش را قوز کرد . ایرینا با نگرانی بیشتر سؤالاتش را تکرار کرد و افزود : « پروفسور چی گفت ؟ چه کارت داشت ؟ » کشیش روی صندلی نشست و بدون اینکه به چهرهٔ نگران ایرینا نگاه کند گفت : « قرص فشارم را بیاور ، حالم خوب نیست. » ایرینا قرص را گذاشت بین لبهای او و لیوان آب را به دستش داد. کشیش قرص را بلعید و آب را تا نیمه سرکشید . پشتش را به صندلی تکیه داد . ایرینا لیوان را از او گرفت و پرسید : به من بگو چه شده میخائیل ؟ چرا حرف نمی زنی ؟ » کشیش گفت : « سارقان به منزلمان در مسکو دستبرد زده اند . » ایرینا گفت : « یا حضرت مریم ! » کشیش گفت : « البته به خیر گذشته است ؛ آنها پیش از اینکه چیزی بدزدند ، دستگیر شده اند. » ایرینا پرسید : « کی این اتفاق افتاده است ؟ پروفسور از کجا باخبر شده؟ » کشیش گفت : « این چیزها مهم نیست ؛ مهم این است که آنها نتوانسته اند چیزی از خانه بیرون ببرند و پلیس دستگیرشان کرده . آنها احتمالاً به دنبال همین نسخه خطی قدیمی می گشتند . » ایرینا گفت : « ببین داری با خودت چه می کنی میخائیل... آن از سرقت کلیسا و کشته شدن مرد تاجیک ، این از آمدنمان به بیروت و حالا هم سرقت از منزل ! مگر این کتاب چه قدر می ارزد که ما باید این همه در معرض خطر باشیم ؟ » ادامه دارد... لینک کانال در محضر قرآن واهل بیت (علیهم السلام)👇 ┏━💎🍃🌷🍃💎━┓ 🟡 @ghjariafsane 🟡 ┗━💎🍃🌷🍃💎━┛
🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند.(۹۱) کشیش گفت : « هر چه بود تمام شد ایرینا ، به خیر گذشت ، با دستگیر شدن سارقان ، دیگر خطری ما را تهدید نمی کند . حالا ما می توانیم برگردیم به مسکو.» ایرینا پرسید : « اگر آنها همدستان دیگری داشته باشند چه ؟ » کشیش پاسخ داد : « نه ! آنها فقط دو نفر بودند و حالا هم دستگیر شده اند و چون پیش از این مرتکب قتل شده اند ، باید تا ابد در زندان باشند . پس نگران نباش ، به زودی بر می گردیم سر خانه و زندگی مان.» ایرینا گفت : « خدا خودش به خیر گرداند این آخر عمری چه دل شوره هایی باید داشته باشیم. » کشیش نفس عمیقی کشید . ضربان قلبش آرام شده بود و از شدّت سرگیجه و سوزش زیرپوست ، کاسته می شد. فکر کرد خبری که پروفسور به او داده بود ، در واقع خبر بدی نبوده است ؛ چه بسا اگر این اتّفاق نمی افتاد ، معلوم نبود او و ایرینا چه سرنوشتی در پیش داشتند و تا کی باید دور از خانه ، در بیروت بمانند. حالا می توانستند بدون هیچ احساس خطری برگردند . کشیش با این فکرها آرامش خود را بازیافت . احساس کرد پس از یک ماه که فقط به خواندن کتاب گذشته بود ، دلش برای مسکو و برای کلیسا تنگ شده است . خریدها و سوقاتیها که یولا و کتابهایی که کشیش خریده بود ، توی چمدان و ساک دستی آنها جا نمیشد . سرگئی چمدانی مشکی رنگ خریده بود و دو ساعتی قبل از حرکتشان به طرف فرودگاه آمده بود تا سوقاتی ها را توی آن بریزد کشیش بقچهٔ کتاب قدیمی اش را داخل آن گذاشت و گفت : « این چمدان محکم تر و امن تر از ساک دستی و چمدان خودمان است. » ایرینا به سرگئی نگاه کرد و گفت : « می بینی سرگئی ؟ همهٔ فکر و ذکرش شده کتابهای قدیمی ! » بعد رو به کشیش گفت : « همین کتاب هاست که ما را به این روز انداخته ! » کشیش قبایش را تا کرد ، روی بقچهٔ کتاب قدیمی گذاشت و گفت : « ندیده بودم هیچ وقت از کتابهای من شکایتی کنی ایرینا ؛ چشمت خورده به پسر و عروست ، سر کتابهای من غُر می زنی ؟! » ادامه دارد... لینک کانال در محضر قرآن واهل بیت (علیهم السلام)👇 ┏━💎🍃🌷🍃💎━┓ 🟡 @ghjariafsane 🟡 ┗━💎🍃🌷🍃💎━┛
🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند.(۹۲) سرگئی دستش را گذاشت روی شانهٔ مادرش و گفت : « غصه نخور مادر ! مگر دوست پدر نگفته بود که دزدها قبل از خروج از خانه دستگیر شده اند ؟! پس نگران چه هستی ؟ » یولا گفت : « حالا که همه چیز به خیر گذشته است . این مدت که این جا بودید ، به ما خیلی خوش گذشت.» سرگئی گفت : « حالا یکی دو ساعتی وقت هست که راه بیفتم . بهتر است بنشینیم. » سرگئی و کشیش روی مبل نشستند . یولا به آشپزخانه رفت و ایرینا مشغول جمع کردن وسایل و بستن ساک دستی و چمدان ها شد . سرگئی رو به کشیش گفت : « حتماً خوشحالید که بر می گردید مسکو ؛ چون با خیال راحت می توانید کتابهایی را که خریده اید بخوانید و بعدش هم یک کتاب دربارهٔ علی بنویسید ؛ درست مثل دوستتان جرج جرداق . » کشیش گفت : « از من گذشته سرگئی . دیگر عمر چندانی باقی نمانده است ، اما به تو یک توصیهٔ جدی دارم و آن اینکه از خودت یک ماشین فعال و پربازده اقتصادی نساز . هر قدر هم که پول داشته باشی و از امکانات بالای زندگی بهره بگیری ، اما بی نیاز از غذای روح نیستی و کتاب ، غذای روح آدمی است . زمانی برای خودت در نظر بگیر و مطالعه کن ؛ مخصوصاً زندگی نامهٔ افراد بزرگ و نامدار جهان را بخوان و الگوی زندگی ات قرار بده. اگر تنها به یک ماشین بزرگ پول ساز تبدیل شوی ، مثل هر ماشین دیگری فرسوده خواهی شد و ماشینهای مدل بالاتر جایت را می گیرند . پس پسرم ! سرگئی عزیز ، طوری زندگی کن که علاوه بر بهره جویی از دنیا ، چیزی هم برای آخرتت ذخیره کنی . عیسی مسیح دنیا را کشتگاه آخرت می داند ؛ یعنی یک دهقان هر آنچه کشت می کند ، خودش به تنهایی همهٔ محصولاتش را نمی خورد ، او به اندازهٔ نیازش بر می دارد و بقیه را دیگران می خورند. ادامه دارد... لینک کانال در محضر قرآن واهل بیت (علیهم السلام)👇 ┏━💎🍃🌷🍃💎━┓ 🟡 @ghjariafsane 🟡 ┗━💎🍃🌷🍃💎━┛
🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند.(۹۳) ... در کلام هیچ پیامبری ، کلامی چون کلام علی ندیدم که این همه به فکر مردم گرسنه و پابرهنهٔ جامعه باشد . علی گویا خدمت به مردم را بر خدمت به خود و خانواده اش برتری داده است . سعی کن راهی را که من در پیری شناختم ، تو در جوانی بشناسی . توصیه می کنم ، دربارهٔ علی مطالعه کنی. » سرگئی گفت : « چرا علی ؟ مگر مصلحان و مشاهیر بزرگ در تاریخ و فرهنگ خود کم داریم ؟ » کشیش گفت : « نه پسرم ، کم نداریم ؛ دربارهٔ آنها نیز بخوان ، اما بدان که مرتبه و مقام علی بین تمام آنها چیز دیگری است. همهٔ گلها زیبایند ، اما وقتی به گل فروشی می روی زیباترین و خوش بوترینش را انتخاب می کنی. » سرگئی گفت : « اما من به عنوان یک مسیحی ، چرا باید سراغ یک شخصیت مسلمان بروم ؟ » کشیش گفت : « از دین حصاری برای زندگی و اندیشه هایت نساز پسرم ! همهٔ ادیان الهی درون مایهٔ مشترکی دارند . تو می توانی مغز و درون مایهٔ سایر ادیان الهی را بشناسی و از آنها پیروی کنی . این را بدان سرگئی که خدای همهٔ ما یکی است و شاقول خدا بر روی اعمال ما می ایستد . » سرگئی گفت : « اما من دوستان مسلمان بسیاری دارم ؛ آن قدر که شما را شیفتهٔ علی می بینم ، آنها را ندیده ام . چگونه است مردی چون شما که از کودکی در خدمت کلیسا بوده ، از علی چنین یاد می کند و شیفتهٔ او می شود ، اما مسلمانان اغلب چیزی از علی نمی دانند ؟ » کشیش گفت : « ممکن است من تو را که پسرم هستی نشناسم، یا تو مرا که پدرت هستم نشناسی ؛ همانگونه که بسیاری از مسیحیان هم مسیح را نمی شناسند . برای همین است که می گویم باید حصارها را بشکنی و به انسانیت بندگان خدا ، بیش از آبشخور دینشان بها بدهی. » سرگئی گفت : « پس فردا که به مسکو برگشتی ، کنار تابلوی کلیسایت ، تابلوی دیگری هم نصب کن و بنویس : مسجد امام علی ! » کشیش این کنایهٔ سرگئی را به دل نگرفت و گفت : « اگر از امثال کسانی چون تو نمی ترسیدم ، حتماً این کار را می کردم . » ادامه دارد... لینک کانال در محضر قرآن واهل بیت (علیهم السلام)👇 ┏━💎🍃🌷🍃💎━┓ 🟡 @ghjariafsane 🟡 ┗━💎🍃🌷🍃💎━┛
🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند.(۹۴) فرودگاه مسکو در آن وقت شب ، آن قدر شلوغ بود که هرکسی سعی می کرد ساک و چمدان هایش را بردارد و با عجله از سالن فرودگاه بزند بیرون . کشیش و ایرینا ، هر دو خسته و خواب آلود ، ساک و چمدان هایشان را برداشتند و راه افتادند به طرف در خروجی که پروفسور در آن جا انتظارشان را می کشید. بین راه ایرینا می خواست که ماجرای سارقان منزل را از زبان پروفسور بشنود و او همهٔ ماجرا را شرح داد، خدا را شکر چیزی از وسایل منزل به سرقت نرفته بود . پروفسور به کشیش نگاه کرد که داشت توی چمدان مشکی را می کاوید. کشیش هاج و واج به ایرینا نگاه کرد و گفت : « این خرت و پرت ها چیه توی چمدان؟» یک مشت لباس بچه و لوازم آرایش و دو سه مجسمهٔ برنزی کوچک از مریم مقدس که روزنامه پیچ شده بود و چند دست لباس زنانه که اول فکر کرد آنها را ایرینا خریده است ، اما وقتی ایرینا وسایل داخل چمدان را با دقت نگاه کرد ، گفت : « خدای من ! اینکه وسایل ما نیست ! نکند چمدان را اشتباه برداشته ایم ؟ » چمدان را با دقت نگاه کرد ، شبیه همان چمدانی که بود سرگئی خریده بود. - حالا چه کنیم ؟ این چمدان مال ما نیست ! کشیش نمی توانست به چیزی جز بقچهٔ کتاب قدیمی اش فکر کند، سرش پایین بود و به سر مجسمهٔ مریم مقدس که از لای روزنامه بیرون زده بود ، نگاه می کرد. ...کشیش وقتی به خود آمد که ایرینا صدایش زد : - حواست کجاست ؟ فردا باید برویم فرودگاه. شاید کسی که چمدان را برده برگرداند . کشیش حواسش جای دیگری سیر میکرد. ایرینا هر چه نگاهش کرد ، حرفی از او نشنید . در حالیکه به طرف اتاق خواب می رفت گفت : « تا صبح همان جا بنشین ! به درک که چمدان گم شد ! » بعد در اتاق را محکم پشت سرش بست . کشیش چون شبحی ساکت و بی حرکت ، کنار چمدان نشسته بود ، با قامتی خمیده و سری فروافتاده و چشم هایی فرو بسته. خواب بود یا بیدار ؟ مرده بود یا زنده ؟ ادامه دارد... لینک کانال در محضر قرآن واهل بیت (علیهم السلام)👇 ┏━💎🍃🌷🍃💎━┓ 🟡 @ghjariafsane 🟡 ┗━💎🍃🌷🍃💎━┛
🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند.(۹۵) (قسمت پایانی) کشیش وقتی صدایی شنید ، به خود آمد. انگار کسی او را به نام می خواند : « پدر ایوانف ! » وقتی برای بار دوم صدا را شنید ، به سختی سرش را بلند کرد ، چشم هایش را گشود . مردی جوان با ردای سفید و محاسنی بلند ، مقابلش ایستاده بود . مرد ، چشمهایی درشت و مردمکی سیاه داشت . کشیش لحظاتی خیره نگاهش کرد . غریبه نمی نمود ، انگار او را بارها دیده بود. جوان بقچه ای را که توی دستهایش بود ، بالا آورد. کشیش که چشمش به بقچه خورد ، مثل برق گرفته ها از جا بلند شد . با دیدن بقچهٔ کتاب قدیمی اش در دست جوان ، گویی همهٔ خستگی سفر و غم و اندوه گم شدن چمدان از او رخت بست. فکر کرد این جوان کتابش را برایش آورده است ، اما چرا بدون چمدان ؟ خواست همین سؤال را از او بپرسد ، حرفی بزند و حداقل تشکّری کند که چنین کتاب باارزشی را به او بازگردانده است. اما هر چه کرد صدایی از حلقومش بیرون نیامد. لبهایش انگار به هم دوخته شده بود و زبانش چون تخته سنگی در دهانش سنگینی می کرد. صدای جوان ، نرم و سبک به گوش رسید. انگار این صدا از راه بسیار دوری می آمد : - « پدر ایوانف ! تو امانت ما را به خوبی پاس داشتی . آن طفل امروز در روح تو رشد یافته و وجودت را در بر گرفته است . چراغی در وجودت فروزان گشته که روشنایی اش چراغ راه و گرمایش ذخیرهٔ آخرتت خواهد شد . بدان پدر ایوانف که ما به یاد مؤمنان خود هستیم و آنها را فراموش نمی کنیم ؛ به ویژه تو را که قبای کشیشی را با عبای علی بن ابی طالب آمیختی و روح عریانت را کسوتی پوشاندی که جز رستگاران چنین کسوتی بر تن ندارند . ما امانت خود را برداشتیم تا ببینیم بعد از تو چه کسی مستعد پذیرش آن است. حال بیا و پیامبر خود عیسی مسیح را بدرقه کن. » کشیش گنگ و گیج بود ، نمی دانست خواب است یا بیدار . به سختی قدمی به جلو برداشت . جوان به جای اینکه به طرف در خروجی برود ، به سوی دیواری رفت که تابلویی از عیسی مسیح روی آن نصب شده بود . کشیش دیگر نای حرکت نداشت ، ایستاد و به جوان نگاه کرد که کم کم تبدیل به نور شد ، به هاله ای سفید که به طرف تابلو رفت و در آن محو گردید. کشیش با صدای ایرینا به خود آمد و چشم هایش را باز کرد : - خدا مرگم بدهد ! از دیشب تا حالا این جا خوابیده ای ؟ بلند شو که باید برویم فرودگاه . شاید بشود چمدانمان را پیدا کنیم . بلند شو دست و صورتت را بشوی تا من صبحانه ات را آماده کنم. کشیش به عکس عیسی مسیح روی دیوار نگاه کرد و گفت : « لازم نیست برویم فرودگاه ، کارهای مهم تری هست که باید انجام بدهیم. » پایان لینک کانال در محضر قرآن واهل بیت (علیهم السلام)👇 ┏━💎🍃🌷🍃💎━┓ 🟡 @ghjariafsane 🟡 ┗━💎🍃🌷🍃💎━┛