از هر اتومبیلی که میخواهد وارد شود، برگ تردد طلب میکند تا راهشان دهد. بعد حاج نبی برگهای از جیب پیراهنش درآورد؛ قبض مربوط به خشکشویی لباسش در شیراز بود که حاج نبی هنگام مرخصی لباسش را به آنجا برای شستوشو داده بود، اما قبض خشکشویی هنوز در جیبش مانده بود. گفت میخواهی با همین قبض رد بشویم! خندهام گرفت! به پیرمرد که رسیدیم خیلی جدی از ما و اتومبیلمان تقاضای رؤیت برگ تردد کرد. حاج نبی هم با جدیت قبض خشکشویی را به دست او داد. پیرمرد قبض را به دقت بررسی کرد. فکر کنم نازیها هم در جنگ دوم جهانی برگ تردد را اینچنین با دقت بررسی نمیکردند!! بعد از آن که از صحت آن برگه مطمئن شد، قبض را پس داد و گفت: بسیار خوب میتوانید رد شوید. بدین ترتیب اجازهٔ عبور داد. خدا ما را ببخشاید و در قیامت شرمندهٔ آن پیرمرد مجاهدِ ساده دل نگرداند و همه ما را با امام حسین علیهالسلام محشور فرماید.
۸- در جبههٔ جنوب، به خصوص در تابستان و به ویژه در شبها، پشههایی حمله میکردند که گزش آنها وحشتناک بود. وقتی میگزیدند، تا مدتها خارش محل گزیدن، ما را اذیت میکرد. شبها تا صبح از دست آنها خواب نداشتیم. مجبور بودیم که تمام قسمتهای بدن را بپوشانیم. گاهی دست و صورت را هم کرمی میزدیم که ضد پشه بود. گاهی هم با پوتین میخوابیدیم. ولی هیچکدام از این تمهیدات، در برابر آن پشههای هوشمند فایده نداشت. معروف بود که این پشهها حتی از روی پوتین نیز پای آدم را میگزند چه برسد از روی جوراب یا دستکش! بچهها نام آنها را فانتوم گذاشته بودند. علت هم آن بود که ابتدا کنار گوشمان صدایشان را حس میکردیم که با سرعت عبور میکردند، عین یک فانتوم. این بدان معنی بود که حمله حتماً انجام خواهد شد منتظر بودیم تا یک نقطه از سر و بدن بمباران شود. و همیشه هم بمبارانشان حتمی بود! باز هم مثل فانتوم که1 صدای پرواز و بعد انداختن بمبشان در گوشمان بود: ویژ- بُم
۹- در تیپ امام سجاد علیهالسلام، که بعداً به لشکر فجر ارتقا پیدا کرد، پیرمردی بود که وی را حاجی صلواتی میگفتیم. چرا که مرتب و به مناسبتهای مختلف، صلوات میفرستاد و یا طلب صلوات میکرد. در قسمت تبلیغات تیپ و لشکر فعال بود؛ بسیار مومن بود و نماز شب خوان؛ اما امان از وقتی که صبحها و قبل از اذان صبح میخواست همه را بیدار کند و به نماز شب وادارد! یک چراغ قوهٔ کوچک داشت و یک بلندگوی دستی! صدای خودش هم غرا بود. نزدیک تک تک سنگرها میرفت. از سنگر فرماندهی شروع میکرد. هرچه شعر برای نماز شب و اهمیت آن بلد بود میخواند و در بلندگو فریاد میکرد
شب خیز که عاشقان به شب راز کنند
گرد در و بام دوست پرواز کنند
هرجا که دری بود به شب بر بندند
الا درِ عاشقان که شب باز کنند
بعد یکی یکی اشخاص را در بلندگو صدا میزد: «آقای فلانی چه قدر میخوابی؟ بلند شو نماز بخوان. وقت برای خواب زیاد است. آنقدر زیر خاکهای قبر بخوابیم تا خسته شویم! پاشو بابا! یا الله!». همه به زور و یا با شوق بلند میشدند و آماده نماز شب. من فکر نمیکنم هیچجا و هیچوقت دیگر عاشقان را اینگونه به درگاه معشوق صدا زده باشند! حتی معشوق حافظ هم او را این چنین صدا نزده بود! بلکه یواشکی در گوش او زمزمه کرده و بیدارش نموده بود که:
سر فرا گوش من آورد و به آواز حزین
گفت ای عاشق دیرینه من خوابت هست!؟
۱۰- عملیات فتحالمبین بود. در یک دسته از یک گروهان مربوط به یکی از گردانها که فرمانده گردان عباس رفاهیت بود، حدود بیست تا سی نفر از بچههایی بودند که از محلی از مناطق بوشهر اعزام شده بودند؛ همه اهل یک محل، همه داش مشتی، اهل سیگار و ...به ظاهر، اصلاً اهل جبهه نبودند. دورهمی، تفریحی و پیکنیکی به جبهه آمده بودند! شبها میگفتند، میخندیدند، سیگار میکشیدند و حرفهای به اصطلاح بچهها، ریچال میزدند. زیر بار احدی نمیرفتند. همه از دستشان کلافه بودند و حتی معتقد بودند که باید به عقب برگردند. اما عباس رفاهیت قبل از شب عملیات، از حبیب روزیطلب خواست که برای آنها سخنرانی کند. حدود نیم ساعت تا سه ربع ساعت، حبیب برای آنها سخنرانی کرد. حبیب سحر کرد یا جادو نمیدانم! آنقدر حال همهٔ آنها منقلب شده بود که به گریه و هقهق افتادند. دست در گردن هم انداخته، از هم حلال بودی میطلبیدند؛ همینطور از مسئولان گروهان و گردان و تیپ. چشمهاشان مملو از اشک بود. قادر به کنترل هقهق گریه خود نبودند. بعد هم سوار ماشینها شدند و دسته جمعی به خط مقدم رفتند! از سرنوشت آنها دیگر خبری پیدا نکردم. حتی یادم نیست که حبیب چه میگفت! فقط یادم است که خودم هم در گوشهای دور از آن مجموعه نشسته بودم و به حبیب گوش میدادم و سراپا گریه بودم.
۱۱- به سعید ابوالاحرار هم خیلی علاقه داشتم. سعید و حبیب روزیطلب از دبیرستان با هم همکلاس بودند؛ هر دو عارف مسلک؛ هر دو دانشجو؛ هر دو طلبه؛ هر دو نیز خدمت مرحوم حضرت آیتالله نجابت میرسیدند؛ ولی سعید بیشتر مظهر قبض و حبیب بیشتر مظهر بسط الهی بود. هر دو نیز در ماه محرم به شهادت رسیدند. سعید در محرم ۱۳۶۰ و حبیب در محرم ۱۳۶۱. پس از شهادت سعید، و قبل از شهادت حبیب، در یکی از عملیاتها در اتوبوسی عازم خط مقدم برای عملیات بودیم. حبیب با من نبود. در جمع بچهها در اتوبوس، برایشان سخنرانی کردم. از خدا و شهادت و لقاءالله گفتم. بچهها حال خوشی نصیبشان شده بود. از حال خوش آنها، حال من هم نیز خوش شد. اتوبوس در حال حرکت بود. سرم را روی صندلی گذاشته بودم. بین حالت خواب و بیداری، ناگهان سعید ابوالاحرار را دیدم. چهرهای بسیار نورانی داشت. نورش مثل مغناطیس مرا جذب خود کرد. مرا از خودم ربود و با سرعت به طرف خودش کشید. وقتی که نزدیکش رسیدم، گویا مدرّسی شده بود که در حوزه مشغول تدریس است. جمعی نیز اطرافش حلقه زده بودند. برخی از آنها را بعداً در محضر درس حضرت آیتالله نجابت دیدم. اما آن زمان و در آن اتوبوس، آنقدر غرق در تمنای شهادت بودم که متوجه نشدم سعید دارد به من گِرای طلبگی را میدهد! بعدها اصرار حبیب روزیطلب بر طلبه شدن این حقیر نیز این اشارت را تکمیل کرد. به توفیق الهی، حضرت آیتالله نجابت رضوانالله تعالی علیه، دستم را گرفتند و آن رویا و آن اشارات را به منصه ظهور رساندند.
۱۲- روزی در چزابه، در خط مقدم در سنگری نشسته بودیم. با بچهها مشغول ناهار خوردن بودیم؛ سفرهمان خاک، بدنهایمان گردآلود و لباسهایمان خاکی و بعضاً خونی بود. آب برای شستن دستها نداشتیم. نان خشکی داشتیم که با غذایی که یادم نیست چه بود، با همان دستها، در دهان میگذاشتیم. یکی از بچهها، یک رادیو ترانزیستوری کوچک داشت که خیلی قوی بود؛ *موجها و ایستگاههای مختلفی را میگرفت؛ هم از عراق و هم از ایران!* رادیو روشن بود. این بار ایران را گرفته بود. همانطور که غذا میخوردیم، *برنامهای بهداشتی* پخش میشد. خانم گوینده *توصیههای بهداشتی برای غذا خوردن* را ذکر میکرد: دستها را چگونه و با چه صابونی باید بشوییم، سبزی خوردن را حتما با پرمنگنات بشوییم، پس از مصرف غذا، چگونه ظرف غذا را سرپوشیده در یخچال بگذاریم تا میکروب به آنها نفوذ نکند و...! ما غذا میخوردیم؛ به آن خانم گوینده گوش میدادیم؛ همدیگر را نگاه میکردیم؛ و فقط میخندیدیم؛ خیلی زیاد!
۱۳- در سنگرهای جزیرهٔ فاو بودیم. یکی از بچهها داشت نقل میکرد که اینجا سگ های وحشی دارد که شبها مزاحم هستند. هرچه آنها را چخ میکنیم، نمیترسند و در نمیروند. یکی دیگر از بچهها گفت: «خب بندهٔ خدا! سگهای اینجا که فارسی بلد نیستند لذا معنی چخ را نمیفهمند! چیز دیگری باید به آنها بگویی. باید به عربی چخشان کنی». اولی گفت: «مثلاً چی باید بگیم؟!» دومی جواب داد: «الجِخ» چون چ هم ندارند ج باید بگویی»!!
۱۴- در همین جزیرهٔ فاو در خط مقدم بودیم. مسئول خط شهید منصور خادمصادق بود. دیدم که بچههای خط کمی از او ابراز نارضایتی میکنند. علت را که جویا شدم، فهمیدم که شهید خادمصادق بر اجرای مقررات خیلی تاکید میکند. همه باید در بیرون سنگر کلاه ایمنی به سر داشته باشند. پوتینها باید واکس زده باشند. وقتی آنها را به پا میکنی، باید بندهای آنها را محکم ببندی، ولو که برای کاری عادی از سنگر خارج شوی. غیر از موارد ضروری، از سنگر نباید بیرون بیایی. نگهبانیها و پستها باید درست سر ساعت مشخص عوض شوند و... . بچهها میگفتند که قبلاً یک مسئول خط داشتیم به نام محمد اسلامینسب که خیلی خوش بود. به ما هم خیلی آسان میگرفت. همهاش میخندید. خودش روی خاکریز، بدون کلاه ایمنی مینشست و وقتی عراقیها خمپاره شلیک میکردند و به هدف اصابت نمیکرد، بلند بلند میخندید. میگفت: «هُو هُو، نخورد، نخورد!» بدین ترتیب به ما روحیه میداد. البته این بچهها در اواخر حیات شهید محمد اسلامینسب با او آشنا شده بودند. شمر بودن او را ندیده بودند! به هرحال، این هر دو مسئول خط، از خط ناسوت گذشتند و به ملکوت پیوستند. یعنی هم خادمصادق و هم اسلامینسب، شهید شدند. هر دو الآن نزد خود خدا نشستهاند و از یک جا روزی میخورند. میدانم که خدا با آنها به شکل مقرراتی برخورد نمیکند و بر هیچکدام سخت نمیگیرد. رحمت و رضوان خداوند بر هر دو بزرگوار شهید.
الهی عامِِلنا بِفَضلک و لا تُعامِلنا بِعَدلک
۱۵- علی پیروزمند، رزمندهای بود همسن و رفیق گرمابه و گلستان برادرم نادر. او هم مثل برادرم در سن ۱۶ سالگی، با دست بردن در کپی شناسنامه، به جبهه آمده بود. وی نوهٔ دختری مرحوم آقای حاج علیاصغر سیف بود و پدرش نیز معلم کلاس پنجم ابتدایی حقیر. از کودکی در برنامههای مختلف، با برادرم نادر همراه بود. یک زمان در جبهه، یکی از بچههای رزمنده لباسهای خودش را شسته و گذاشته بود که خشک بشود. پیراهن نظامی علی پیروزمند را قرض گرفته بود تا بپوشد و پس از خشک شدن لباسهایش، آن را به علی برگرداند. اتفاقاً کارت و پلاک علی پیروزمند در همین پیراهن بوده است. آن برادر عزیز با همان پیراهن به فیض شهادت رسیده بود. ستاد آمار شهدا، با توجه به کارت و پلاکی که در جیبش بود، نام علی پیروزمند را جزو شهدا آورده بودند. خبر به شیراز رسیده بود. خانوادهٔ علی پیروزمند سوگوار شده و بسیار گریه و زاری کرده و به یکدیگر تسلیت گفته بودند. در همین هنگام، علی پیروزمند که از ماجرا بیخبر بوده است با پایان یافتن ماموریتش به شیراز برگشته بود. پس از نیمه شب به خانه رسیده بود. زنگ نزده بود.حال کلید داشته و یا از دیوار به حیاط پریده بود، بنده خاطرم نیست. ولی به هر حال، اهالی خانه ناگهان با شهید علی پیروزمندی روبرو میشوند که زنده شده و مقابل آنها حاضر شده است! حالِ آن خانواده را خودتان به تصویر بکشید! وحشت، خوشحالی، حیرت، شُکر و یا آمیختهای از همهٔ اینها.
۱۶- از کادوهایی که رزمندگان جبهه برای بچههای کوچک خانواده میآوردند، یکی چتر منوّر بود. این چتر در اصل برای نگه داشتن منورهای پرتابی در هوا استفاده میشد، به خصوص در شبهای عملیات. این چترها، منورها را در هوا، به مدت بیشتری نگه میداشتند، تا راه برای رزمندگان روشن شود و یا مانع حرکت مخفیانهٔ طرف مقابل گردد. اما در شهر هم میشد که به نخهای آن چتر، ابزار و آلات دیگری بست و به هوا پرتاب کرد. در این صورت، چتر با حالتی زیبا و آهسته پایین میآمد. دیگر تحفهٔ جبهه پوکههای فشنگ بود. رزمندگان با اقسام آنها کاردستیهای جالب و زیبایی میساختند و به بچههای خانواده هدیه میدادند.
۱۷- در مقطعی در یکی از گردانها شایع شده بود که یکی از رزمندگان پس از مجروحیت و بهبود یافتن، با معصومین علیهمالسلام در تماس است. همچنین با حضرت ولی عصر عجلالله تعالی فرجهالشریف و نیز با حضرت اباالفضل علیهالسلام در تماس است و با آن بزرگواران گفتوگو میکند. میگفتند که وقتیکه آن معصومان و بزرگواران با این رزمنده ارتباط میگیرند، او نیمه مدهوش میشود و تکلم او با آن بزرگواران در همین حالت نیمه مدهوشی است. با نوار کاست، برخی از مکالمات او را در این حالتِ از خود بیخودی ضبط کرده بودند. البته قاعدتاً صدای معصومین علیهمالسلام را ما نمیشنیدیم و تنها صدای این رزمندهٔ عزیز قابل شنیدن بود. بعداً این نوار تکثیر و به شدت در همهٔ جبههها پخش شد. دست به دست میگشت. یکی از این نوارها هم به دست بنده رسید. با آنکه باورش برایم سخت بود، ولی حرمت جبهه و رزمندگان مرا به باور میخواند. تا آنکه امکان و صحت موضوع را از حضرت استاد سؤال کردم. ایشان فرمودند که باید نوار را گوش بدهم تا نظر بدهم. بنده نوار را خدمت ایشان بردم. کاست را در ضبط گذاشتم. ضبط صوت را روشن کردم. همان کلمهٔ اول و یا دوم این رزمنده را که شنیدند با شدت تمام دستهایشان را تکان دادند و گفتند: «خاموشش کن، خاموشش کن! یا حقهبازی است و یا توهم صرف! بههرحال، دروغ است». البته یقین دارم که حضرت استاد قبل از پخش نوار هم از موضوع کاملا آگاه بودند. لیکن میخواستند رد گم کنند! من از این دروغی که در حد وسیع پخش شده بود تا باعث تقویت ایمان مومنین گردد (و نمونههای آن را امروز هم به شکلهای مختلف در تریبونهای گوناگون میبینیم) یاد حکایتهایی افتادم که ذکر آن در اینجا به عنوان حسن ختام، خالی از لطف نیست:
مرحوم پدرم به گُل و گیاه علاقهٔ زیادی داشت. باغچه و گلدانهای خانه، همیشه جزو دغدغههای ایشان بود. سید، پیرمردی که کار باغبانی انجام میداد و مثل پدرم بیسواد بود، با پدرم دوست بود. وی بسیار خوش بیان بود. پای منبرهای زیادی نشسته بود. همیشه پند و نصایح تاریخی و اخلاقی زیادی برای نقل کردن داشت! ایشان برای کمک به پدرم به خانهٔ ما میآمد و در کار باغبانی به پدرم کمک میکرد. معمولاً ناهار هم میماند و در خدمت او بودیم. سر سفره و بعد از آن، حکایتهای زیادی برای ما نقل میکرد. این حکایتها را بدان سبب نقل میکرد که ایمانمان به امور دینی زیاد شود و متدین بار بیاییم. البته طلبه شدن حقیر ربطی به این حکایتها ندارد. بیخودی شایعه درست نکنید! دو تا از آن حکایتها را در اینجا نقل میکنم:
الف- میگفت که: «در زمان جوانی یک روز جلو قنسولخانه (کنسولگری انگلیس) در شیراز عبور میکردم. دیدم که یکی از انگلیسیها که معلوم بود رئیس است، اتومبیلش خراب شده است؛ راننده و مکانیک هر کار میکنند نمیتوانند درستش کنند. خود آن فرد انگلیسی یک کتاب از جیبش بیرون آورد و کمی آن را برگ زد و مطالعه کرد. سپس سراغ راننده و مکانیک که بالای سر اتومبیل بودند رفت و گفت: "اینجای ماشین را این کار کنید و آنجای ماشین را اون کار". چند دستور داد. آنها هم همین کار را کردند. این بار تا استارت زدند، اتومبیل روشن شد. من (سید) تعجب کردم. جلو رفتم و از آن فرد انگلیسی پرسیدم که "این چه کتابی بود که اینچنین حیرتآور به درست شدن اتومبیل کمک کرد؟"» (ما هم از سید نمیپرسیدیم که با چه زبانی با آن فرد انگلیسی سخن گفتی!) سید ادامه داد که: «آن فرد انگلیسی گفت: "این کتاب قرآن بود! شما مسلمانها از این کتاب استفاده نکردید، ولی ما خیلی از این کتاب استفاده کردیم. بیشتر پیشرفتهایی که میبینید نصیب ما شده است، همه ناشی از این کتاب است".» سپس خود سید میگفت: که: «بله عزیزانم خود قرآن هم همین مسئله را تایید میکند و میگوید که: "هر تر و خشکی در این کتاب هست. وَلَا رَطْبٍ وَلَا يَابِسٍ إِلَّا فِي كِتَابٍ مُبِينٍ». البته بنده الان بعد از سالها، هرچه قرآن مطالعه میکنم چیزی راجع به مثلا شمع و پلاتین اتومبیل در آن پیدا نکردهام!. معلوم است که آن فرد انگلیسی، به قرآن خیلی عالمتر از بنده بوده است و مسائلی را در قرآن مییافته که منِ عمامه سر از یافتن آن عاجزم. هیچ احتمال دیگری غیر از این ندهید!!
ب- یک بار نیز از یک منبع موثق برایمان نقل میکرد که وقتی که روسها خواستند که گنبد امام رضا علیهالسلام را به توپ ببندند، هیچ گلولهٔ توپی به گنبد اصابت نمیکرد! بلکه هر گلولهٔ توپ پس از شلیک میآمد و یک طواف کامل دور گنبد امام رضا علیهالسلام انجام میداد و بعد دوباره باز میگشت و در لولهٔ همان توپی که از آن شلیک شده بود فرو میرفت!!
اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً
✅ @ghkakaie
🌼🌼 انقطاع تام
📜 بازنشر بیانات مرحوم آیت الله نجابت رضوان الله تعالی درباره شهید حبیب روزیطلب به مناسبت سالگرد شهادت شهید حبیب روزیطلب
✅ @ghkakaie
78.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺🌺حُبِّ حَبیب
🎥بازنشر گزیدهای از سخنرانی حجتالاسلام والمسلمین دکتر قاسم کاکایی در مراسم چهلمین سالگرد شهادت شهید حبیب روزیطلب
⏳مدت زمان: ۲دقیقه و ۴۳ثانیه
✅ @ghkakaie
🌷🌷حدیث سرو،گل و لاله
📝دستنوشته شهید حبیب روزیطلب برگفته از کتاب عشق و شهادت به مناسبت سالگرد شهادت شهید حبیب روزیطلب
✅ @ghkakaie
شرح_گلشن_راز_جلسه_۱۱۹_حجتالاسلام_والمسلمین_دکتر_کاکایی.mp3
13.82M
🎙️ باز نشر فایل صوتی #درسگفتار_شرح_گلشن_راز
اثر منظوم شیخ محمود شبستری (ره)
▶️ جلسه ۱۱۹
🕝مدت زمان صوت:
۲۸ دقیقه و ۴۷ ثانیه
🗓️تاریخ تدریس:
۲۰ خرداد ۱۳۹۱
✅تدریس شده در حوزهٔ علمیهٔ شهید محمد حسین نجابت( ره)
✅ @ghkakaie
درسگفتار شرح گلشن راز، جلسهٔ ۱۱۹:
خراباتی شدن از خود رهایی است
خودی کفر است ور خود پارسایی است
نشانی دادهاندت از خرابات
که «التوحید اسقاط الاضافات»
خرابات از جهان بیمثالی است
مقام عاشقان لاابالی است
خرابات آشیان مرغ جان است
خرابات آستان لامکان است
خراباتی خراب اندر خراب است
که در صحرای او عالم سراب است
خراباتی است بی حد و نهایت
نه آغازش کسی دیده نه غایت
اگر صد سال در وی میشتابی
نه کس را و نه خود را بازیابی
گروهی اندر او بی پا و بی سر
همه نه مؤمن و نه نیز کافر
شراب بیخودی در سر گرفته
به ترک جمله خیر و شر گرفته
شرابی خورده هر یک بیلب و کام
فراغت یافته از ننگ و از نام
حدیث و ماجرای شطح و طامات
خیال خلوت و نور کرامات
✅ @ghkakaie