eitaa logo
🌹دختران چادری 🌹
132 دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
4.7هزار ویدیو
486 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ 🌼مـــادرم گــوشی انــدروید نــدارد ولی همیشه در دسـترس ماست از بازار هیچ گزینه ای را دانلود نمیکند ولی با زنبیل هنــوز نان داغ را برای صبحانه ما ميخرد محــبتش همیشه به روز است تـــب کنم ،برایم میمیــرد هرگز بی پاسخم نمیگذارد درد دلم را گوش میدهد سایلنت نمیکند دایــــورت نمیکند تا ببیند سردم شده لایــــــــک نمیــکند پــتو را به رویم میکشد مــادرم گوشی اندروید ندارد تلفن ثابت خانه ما به هوای مادرم وصل است هــنوز مــن بیرون باشم دلشوره دارد زنگ میزند ساعــت آف مرا چــک نمیکند غــُـر میزند که مــبادا چشم هایم درد بگیرد فالوورهای مادرم من،خواهر و برادرهایم هستیم اینـــستاگــرام ندارد ولي هــنوز دایرکت ما بچه ها با مادرمان همان فضای آشپزخانه است و درددل هایی از جنس مادرانه ولی مادرمان چند سالی است خیلی تنـــهاست چون ما گوشــیمان اندروید است ما اینتـرنت داریم تلــگرام داریم اینستاگرام داریم کلا کار داریم وقت نداریم یك لحظه صبر کن شده جواب مادر وقتی صدایمان میزند چقــدر این مادرها مهـربانند مــن در عـجبم با چقدر صبـر و مهر و محبت میـتوان مادر بود
🌴دانستنی های زیبای قرآنی🌴 🔰🔰🔰 ۱. تعداد سوره های قرآن؟ ۱۱۴ 🌺🌺🌺🌺🌺 ۲. تعداد جزء های قرآن؟ ۳۰ 🌷🌷🌷🌷 ۳. طولانی ترین سوره قرآن؟ دومین سوره، بقره. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ۴. کوتاهترین سوره قرآن؟ صدوهشتمین سوره، کوثر.🍁🍁🍁🍁🍁 ۵. طولانی‌ترین آیه قرآن؟ آیه 286سوره البقره. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ۶. بهترین شب که قرآن به آن اشاره کرده است؟ شب قدر. 🌾🌾🌾🌾🌾🌾 ۷. بهترین ماه که در قرآن ذکر شده است؟ ماه رمضان. 🍀🍀🍀🍀🍀🍀 8. بزرگترین حیوان که در قرآن آمده است؟ فیل. 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 ۹. کوچکترین حیوان که در قرآن آمده است؟ پشه. 🐝🐝🐝🐝 ۱۰. قلب قرآن یا ریحانه القرآن ؟ یس . 💐💐💐💐 ۱۱. سوره‌ای که به نام یکی از حکما است؟ لقمان. 🌸🌸🌸🌸 ۱۲. سوره‌ای که در آن فقط یک کسره وجود دارد؟ اخلاص. 🌷🌷🌷🌷 ۱۳. سوره‌ای که به نام یکی از فلزات می‌باشد؟ حدید. 🍀🍀🍀🍀 ۱۴. آیات سجده تلاوت چند است؟ ۱۴ 🌹🌹🌹🌹 ۱۵. کدام سوره بدون بسم‌الله است؟ توبه 🌻🌻🌻🌻 ۱۶. کدام سوره دارای دو بسم الله می‌باشد؟ نمل 🌺🌺🌺🌺 ۱7. عروس قرآن؟ الرحمن. 🍁🍁🍁🍁 ۱۸. سوره‌ای که معادل یک سوم قرآن است؟ اخلاص 🍃🍃🍃🍃 ۱۹. سوره‌ای به نام یکی از روزهای هفته؟ جمعه. 🍂🍂🍂🍂 ۲۰. چند سوره با قل شروع می‌شود؟ (5) کافرون، اخلاص، فلق، ناس، جن . 🌿🌿🌿🌿 ۲۱. سوره‌ای که در تمام آیات آن کلمه الله وجود دارد؟ مجادله. 🌴🌴🌴🌴 ۲۲. سوره‌ای به نام یکی از میوه‌ها؟ تین. 🌲🌲🌲🌲 ۲۳. سوره‌ای به اسم یک حکومت یا کشور؟ روم. 🌳🌳🌳🌳 ۲۴. معوذتین شامل کدام سوره‌هاست؟ فلق و ناس. 🌼🌼🌼🌼 ۲۵. دو سوره که اگر نامهایشان را برعکس بخوانی باز هم همانست؟ لیل و تبت. 🌱🌱🌱🌱🌱 ۲۶. سبع المثانی کدام سوره است؟ حمد. ⚘⚘⚘⚘⚘ ۲۷. زهراوین کدام سوره‌هاست؟ بقره و آل عمران. 🌼🌼🌼🌼🌼 ۲۸. سوره ای‌ که تمام آیاتش با حرف د تمام می‌شود؟ اخلاص. 🌻🌻🌻🌻🌻 ۲۹. سوره ای که تمام آیاتش با حرف سین تمام می‌شود؟ ناس. 💐💐💐💐💐💐 ۳۰. سوره‌ای که از اخلاق و ادب سخن میگوید؟ حجرات. 🍋🍋🍋🍋 ۳۱. چند سوره نام‌هایشان متشکل از یک حرف است؟ ۳ سوره: ص، ق، ن. 🌺🌺🌺🌺🌺 ۳۲. شخصی که با ثروت زیاد مشهور است ؟ قارون. 🌷🌷🌷🌷 ۳۳. در کدام سوره یک آیه ۳۱ بار تکرار می‌شود؟ الرحمن. 🐝🐝🐝🐝 ۳۴. آیة الکرسی در کدام سوره است؟ بقره. 💐💐💐💐 ۳۵. آیه‌ ای که با عکس خواندن آن هم تغییر نمی‌کند؟ ربک فکبر . 🌸🌸🌸🌸 ۳۶. نام چند پیامبر در قرآن ذکر شده است؟ ۲۶ پیامبر. 🌷🌷🌷🌷 ۳۷. آیه استرجاع که مصیبت زده می‌گوید چیست؟ انالله و انا الیه راجعون. 🍀🍀🍀🍀 ۳۸. اولین آیه نازل شده؟ إقرء باسم ربک الذی خلق . 🌹🌹🌹🌹 ۳۹. پیامبری با لقب صفی الله؟ حضرت آدم (ع). 🌻🌻🌻🌻 ۴۰. پیامبری با لقب خلیل الله؟ حضرت ابراهیم (ع). 🌺🌺🌺🌺 ۴۱. پیامبری با لقب ذبیح الله؟ حضرت اسماعیل (ع) 🍁🍁🍁🍁 ۴۲. پیامبری با لقب کلیم الله؟ حضرت موسی (ع). 🍃🍃🍃🍃 ۴۳. پیامبری با لقب روح الله؟ حضرت عیسی (ع). 🍂🍂🍂🍂 ۴۴. پیامبری با لقب حبیب الله؟ حضرت محمد (ص). 🌿🌿🌿🌿 ۴۵. تنها زنی که نام او در قرآن ذکر شده؟ مریم. 🌴🌴🌴🌴 ۴۶. زنان کدام پیامبران کافر بوده و به شوهرشان خیانت کردند؟ نوح و لوط. 🌲🌲🌲🌲 ۴۷. زن کدام کافر ملعون به راه پیامبر خار می‌انداخت؟ ابولهب و اسم زن او ام جمیل. 🌳🌳🌳🌳 ۴۸. اولین زنی که مسلمان شد؟ حضرت خدیجه سلام‌الله علیها 🌼🌼🌼🌼 ۴۹. پیامبری که در نوجوانی بتها را شکست؟ حضرت ابراهیم (ع). 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 ۵۰. پیامبری که در شکم ماهی چندین روز زنده ماند؟ حضرت یونس (ع). 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ۵۱. چند سوره به اسم پیامبران است؟ ۶ سوره : یونس، محمد، نوح، هود، یوسف، ابراهیم، علیهم الصلاة و السلام. 🌱🌱🌱🌱🌱🌱 ۵۲. پیامبری که بدون اینکه صلیب شود به آسمان رفت و بجایش کسی دیگر از کافران صلیب شد؟ حضرت عیسی (ع). ⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ۵۳. نام رسول اکرم صلی الله علیه وسلم چند بار در قرآن ذکر شده؟ ۴ بار. 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 ۵۴‌. پیامبری که بدون پدر، و پیامبری که بدون پدر و مادر به دنیا آمد؟ حضرت عیسی(ع).و حضرت آدم (ع). 💐💐💐💐💐💐 ۵۵. پیامبری که با حیوانات حرف می‌زد؟ حضرت سلیمان (ع). 🌺🌺🌺🌺 ۵۶. پیامبری که پسر او از او اطاعت نکرد و در آب غرق شد؟ حضرت نوح و اسم پسرش کنعان است. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ۵۷. پیامبری که در صبر مثال زده می‌شود؟ حضرت ایوب (ع). 🐝🐝🐝🐝 ۵۸ زبور به کدام پیامبر نازل شد؟ حضرت داود(ع). 💐💐💐💐 ۵۹. پیامبری که خداوند متعال به او ریاضیات و نجوم آموخت و اولین بار خیاطی کرد و خط نوشت؟ حضرت ادریس (ع). 🌸🌸🌸🌸 ۶۰. در کدام سوره آمده که عیسی (ع) آمدن حضرت محمد (ص) را بشارت داده است؟ سوره صف. 🌷🌷🌷🌷🌷 ۶۱. نصف قرآن کدام کلمه می‌باشد؟ ولیتلطف . 🍀🍀🍀🍀🍀 ۶۲. به مادر کدام پیامبر وحی نازل شد؟ حضرت موسی( ع)
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 🌱🦋 🖌 به قلم : 🌱🌸 📌 قسمت: بچه ها دلشان برای اسباب بازی های من غنج می رفت؛ اسباب بازی هایی که پدرم از شهر برایم می خرید. می گذاشتم بچه ها هر چقدر دوست دارند با آن ها بازی کنند. شب، وقتی ستاره ها همه ی آسمان را پر می کردند، بچه ها یکی یکی از روی پشت بام ها می دویدند و به خانه هایشان می رفتند؛ اما من می نشستم و با اسباب بازی ها و عروسک هایم بازی می کردم. گاهی که خسته می شدم، دراز می کشیدم و به ستاره های نقره ای که از توی آسمان تاریک به من چشمک می زدند، نگاه می کردم. وقتی همه جا کاملاً تاریک می شد و هوا رو به خنکی می رفت، مادرم می آمد دنبالم. بغلم می کرد. ناز و نوازشم می کرد و از پشت بام مرا می آورد پایین. شامم را می داد. رختخوابم را می انداخت. دستش را زیر سرم می گذاشت، برایم لالایی می خواند. آن قدر موهایم را نوازش می کرد، تا خوابم می برد. بعد خودش بلند می شد و می رفت سراغ کارهایش. خمیرها را چونه می گرفت. آن ها را توی سینی می چید تا صبح با آن ها برای صبحانه نان بپزد. صبح زود با بوی هیزم سوخته و نان تازه از خواب بیدار می شدم. نسیم روی صورتم می نشست. می دویدم و صورتم را با آب خنکی که صبح زود مادر از چاه بیرون کشیده بود، می شستم و بعد می رفتم روی پای پدر می نشستم. همیشه موقع صبحانه جایم روی پای پدرم بود. او با مهربانی برایم لقمه می گرفت و توی دهانم می گذاشت و موهایم را می بوسید. 🌱 &ادامه دارد.... 🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋 📚
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 🌱🦋 🖌 به قلم : 🌱🌸 📌 قسمت: پدرم چوبدار بود. کارش این بود که ماهی یک بار از روستا های اطراف گوسفند می خرید و به تهران و شهرهای اطراف می برد و می فروخت. از این راه درآمد خوبی به دست می آورد. در هر معامله یک کامیون گوسفند خرید و فروش می کرد. در این سفرها بود که برایم اسباب بازی و عروسک های جورواجور می خرید. روزهایی که پدرم برای معامله به سفر می رفت، بدترین روزهای عمرم بود. آن قدر گریه می کردم و اشک می ریختم که چشم هایم مثل دو تا کاسه ی خون می شد. پدرم بغلم می کرد. تندتند می بوسیدم و می گفت: «اگر گریه نکنی و دختر خوبی باشی، هر چه بخواهی برایت می خرم.» با این وعده و وعیدها، خام می شدم و به رفتن پدر رضایت می دادم. تازه آن وقت بود که سفارش هایم شروع می شد. می گفتم: «حاج آقا! عروسک می خواهم؛ از آن عروسک هایی که مو های بلند دارند با چشم های آبی. از آن هایی که چشم هایشان باز و بسته می شود. النگو هم می خواهم. برایم دمپایی انگشتی هم بخر. از آن صندل های پاشنه چوبی که وقتی راه می روی تق تق صدا می کنند. بشقاب و قابلمه ی اسباب بازی هم می خواهم.» پدر مرا می بوسید و می گفت: «می خرم. می خرم. فقط تو دختر خوبی باش، گریه نکن. برای حاج آقایت بخند. حاج آقا همه چیز برایت می خرد.» 🌱 &ادامه دارد.... 🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋 📚
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 🌱🦋 🖌 به قلم : 🌱🌸 📌 قسمت: من گریه نمی کردم؛ اما برای پدر هم نمی خندیدم. از اینکه مجبور بودم او را دو سه روز نبینم، ناراحت بودم. از تنهایی بدم می آمد. دوست داشتم پدرم روز و شب پیشم باشد. همه اهل روستا هم از علاقه من به پدرم باخبر بودند. گاهی که با مادرم به سر چشمه می رفتیم تا آب بیاوریم یا مادرم لباس ها را بشوید، زن ها سربه سرم می گذاشتند و می گفتند: «قدم! تو به کی شوهر می کنی؟!» می گفتم: «به حاج آقایم.» می گفتند: «حاج آقا که پدرت است! » می گفتم: «نه، حاج آقا شوهرم است. هر چه بخواهم، برایم می خرد.» بچه بودم و معنی این حرف ها را نمی فهمیدم. زن ها می خندیدند و درِ گوشی چیزهایی به هم می گفتند و به لباس های داخل تشت چنگ می زدند. تا پدرم برود و برگردد، روزها برایم یک سال طول می کشید. مادرم از صبح تا شب کار داشت. از بی کاری حوصله ام سر می رفت. بهانه می گرفتم و می گفتم: «به من کار بده، خسته شدم.» مادرم همان طور که به کارهایش می رسید، می گفت: «تو بخور و بخواب. به وقتش آن قدر کار کنی که خسته شوی. حاج آقا سپرده، نگذارم دست به سیاه و سفید بزنی.» دلم نمی خواست بخورم و بخوابم؛ اما انگار کار دیگری نداشتم. خواهرهایم به صدا درآمده بودند. 🌱 &ادامه دارد.... 🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱 📚
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 🌱🦋 🖌 به قلم : 🌱🌸 📌 قسمت: می گفتند: «مامان! چقدر قدم را عزیز و گرامی کرده ای. چقدر پیِ دل او بالا می روی. چرا ما که بچه بودیم، با ما این طور رفتار نمی کردید؟!» با تمام توجه ای که پدر و مادرم به من داشتند، نتوانستم آن ها را راضی کنم تا به مدرسه بروم. پدرم می گفت: «مدرسه به درد دخترها نمی خورد.» معلم مدرسه مرد جوانی بود. کلاس ها هم مختلط بودند. مادرم می گفت: «همین مانده که بروی مدرسه، کنار پسرها بنشینی و مرد نامحرم به تو درس بدهد.» اما من عاشق مدرسه بودم. می دانستم پدرم طاقت گریه مرا ندارد. به همین خاطر، صبح تا شب گریه می کردم و به التماس می گفتم: «حاج آقا! تو را به خدا بگذار بروم مدرسه.» پدرم طاقت دیدن گریه ی مرا نداشت، می گفت: «باشد. تو گریه نکن، من فردا می فرستم با مادرت به مدرسه بروی.» من هم همیشه فکر می کردم پدرم راست می گوید. آن شب را با شوق و ذوق به رختخواب می رفتم. تا صبح خوابم نمی برد؛ اما همین که صبح می شد و از مادرم می خواستم مرا به مدرسه ببرد، پدرم می آمد و با هزار دوز و کلک سرم را شیره می مالید و باز وعده و وعید می داد که امروز کار داریم؛ اما فردا حتماً می رویم مدرسه. آخرش هم آرزو به دلم ماند و به مدرسه نرفتم. 🌱 &ادامه دارد.... 🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱 📚
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 🌱🦋 🖌 به قلم : 🌱🌸 📌 قسمت: مگر می شود توی روستا زندگی کنی، با پسرها هم بازی شوی، آن وقت نتوانی دو سه کلمه با آن ها حرف بزنی! هر چند از هیچ پسر و هیچ مردی جز پدرم خوشم نمی آمد. از نظر من، پدرم بهترین مرد دنیا بود. آن قدر او را دوست داشتم که در همان سن و سال تنها آرزویم این بود که زودتر از پدرم بمیرم. گاهی که کسی در روستا فوت می کرد و ما در مراسم ختمش شرکت می کردیم، همین که به ذهنم می رسید ممکن است روزی پدرم را از دست بدهم، می زدم زیر گریه. آن قدر گریه می کردم که از حال می رفتم. همه فکر می کردند من برای مرده آن ها گریه می کنم. پدرم هم نسبت به من همین احساس را داشت. با اینکه چهارده سالم بود، گاهی مرا بغل می کرد و موهایم را می بوسید. آن شب از لابه لای حرف های مادرم فهمیدم آن پسر، نوه عموی پدرم بوده و اسمش هم صمد است. از فردای آن روز، آمد و رفت های مشکوک به خانه ما شروع شد. اول عموی پدرم آمد و با پدرم صحبت کرد. بعد نوبت زن عموی پدرم شد. صبح، بعد از اینکه کارهایش را انجام می داد، می آمد و می نشست توی حیاط خانه ما و تا ظهر با مادرم حرف می زد. بعد از آن، مادر صمد پیدایش شد و چند روز بعد هم پدرش از راه رسید. پدرم راضی نبود. 🌱 &ادامه دارد.... 🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱 📚
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 🌱🦋 🖌 به قلم : 🌱🌸 📌 قسمت: خانه عمویم دیوار به دیوار خانه ما بود. هر روز چند ساعتی به خانه آن ها می رفتم. گاهی وقت ها مادرم هم می آمد. آن روز من به تنهایی به خانه آن ها رفته بودم، سر ظهر بود و داشتم از پله های بلند و زیادی که از ایوان شروع می شد و به حیاط ختم می شد، پایین می آمدم که یک دفعه پسر جوانی روبه رویم ظاهر شد. جا خوردم. زبانم بند آمد. برای چند لحظه کوتاه نگاهمان به هم گره خورد. پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد. صدای قلبم را می شنیدم که داشت از سینه ام بیرون می زد. آن قدر هول شده بودم که نتوانستم جواب سلامش را بدهم. بدون سلام و خداحافظی دویدم توی حیاط و از آنجا هم یک نفس تا حیاط خانه خودمان دویدم. زن برادرم، خدیجه، داشت از چاه آب می کشید. من را که دید، دلو آب از دستش رها شد و به ته چاه افتاد. ترسیده بود، گفت: «قدم! چی شده. چرا رنگت پریده؟!» کمی ایستادم تا نفسم آرام شد. با او خیلی راحت و خودمانی بودم. او از همه زن برادرهایم به من نزدیک تر بود، ماجرا را برایش تعریف کردم. خندید و گفت: «فکر کردم عقرب تو را زده. پسرندیده!» پسر دیده بودم. 🌱 &ادامه دارد.... 🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱