eitaa logo
🌹دختران چادری 🌹
132 دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
4.7هزار ویدیو
486 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 به عشق ♡ شهادتش 🌹 پنجاه و پنج : با چیزی که اومد توی ذهنم خیس خجالت شدم و سر افکنده😔 امام حسین قیام کرد تا... بعد من اینجوری جوابشون رو بدم ..اصلا کل خانوادم فدای حسین.. اشک نباید الکی باشه.. باید عملی باشه... چجوری تو روی بی بی حضرت زینب نگاه کنم... ایشون جلوی چشمش همه کسش رو از دست داد.. حالا من یک عزیزم رو میخوام بدم...😢 دستی به اشکای تازه خشک شدم کشیدم .. روسریم رو جوری جلو دادم تا چشمای پف کرده و قرمزم نمایان نباشه.. تا یک وقت..تا یک وقت همسرم دلش بلرزه🥺 اروم گوشیم رو روشن کردم.. سی تا میسکال از امیرحسین داشتم😞 چادرم رو مرتب کردم و از درب خارج شدم.. بادیدن امیرحسین که روبه روی در زنانه ی حرم نشسته بود و سرش پایین بود دلم به حالش سوخت😣 جلوش رفتم و با احتیاط صداش زدم 😉 سرش رو که بالا اورد متوجه ی چشمان سرخش شدم😣 سرم رو پایین انداختم تا دلم خواستم رو متوقف نکنه و گفتم :برو🥵 تو صداش برق خوشحالی رو شنیدم☹️ -کجا برم؟🤩 -سوریه😔 ایستاد و گفت :واقعا؟... ت..تو راضی هستی؟... ت..تو ..ا..از ته دل میگی😇 نگاهی به دلم انداختم... عشق حقیقیم بزرگتر بود🙂 -اره.. م..من تو روی امام حسین نمی تونم به ایستم مگرنه میشم همونایی که ..تو ..عاشورا.. جلوی اربابشون وایستادن😭 دستم رو به گرمی گرفت و گفت : سقا منتظرته😍 و هردو به سمت حرم سقای دشت کربلا قدم برداشتیم❤️ 🍂•🍂•🍂•🍂 صدای شیون نسترن خانم هر لحظه باعث میشد ترک عمیقی از قلبم جدا بشه😞 به سمتش رفتم و دستش رو گرفتم 😢 -مادرجون گریه نکنین.. ا..اون رفته.. تا..ب..با ..دشمنای.. کربلا... ب..بی..بی بجنگه😭 بغض صدام دیگه نمیزاشت حرفی بزنم .. 😫 نسترن خانم عصبی بلند شد و گفت : چی میگی.. اون رفته.. دیگه برنمیگرده😤 وبعد دستم رو کشید و به سمت اتاق امیرحسین برد🤭 محکم در اتاق رو باز کرد و من رو حل داد داخل و خودشم پشت سرم اومد🥺 نگاهی به اتاق کردم که بادیدن گوشه ای از اتاق گره ی نگاهم متوقف شد😰 اشک حلقه حلقه بدون مکث به سمت گردنم سر میخورد😢 نسترن خانم گفت :بیا.. ببین.. بیا ببین دیگه پسر ندارم.. بچم فداشد.. دیدی.. بد بختی مون رو دیدی؟😣 قدم های لرزانم رو به سمت تابوتش کشیدم و خودم رو به سختی به سمتش بردم🥶... دستم که به تابوتش رسید اشکام جاری شد و هق هقم بلند😭 کفن رو که کنار زدم به دیدنش جیغ بلندی کشیدم😣 دستم که به حنجره پاره پارش خورد.. دیگه نتونستم لرزش بدنم رو حس کنم و محکم سرم روی دل پاره پارش فرود اومد🥺 <ادامه دارد...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 به عشق ♡ شهادتش 🌹 پنجاه و هشت: -یعنی چی که میخواد بره؟ 😳 -مامان.. م..من موافقم😞 -چی میگی؟ میفهمی چی داری میگی؟😠 بابا به کمکم اومد و گفت :خانم جان خوب نیست این حرفا وقتی خود بی بی نوکراش رو انتخاب میکنه😟 از فرصت استفاده کردم و گفتم: مامان جان من خودم انتخابش کردم.. الان بهترین فرصته تا قدری از محبت های اهل بیت رو جبران کنیم هرچند که نمی تونیم☺️ و بعد گفتم : اخر هفته میره.. دیگه دیره😕 وبعد به سمت اتاقم رفتم🙃 🍂•🍂•🍂•🍂 - امیرحسین من نگرانتم ...تا میتونی زنگ بزن.. باشه؟😁 -والا اولین باره دارم میرم چشم.. تا شرایط ها جور بشه میزنم😊 لبخندی زدم و گفتم : دیگه سفارش نکنم ها تو تیرس تیر قرار نمیگیری تا میتونی از داعشی ها فاصله میگیری و بعد باگریه گفتم : مواظبی شهید نشی من اینجا منتظرتم😭 اشکام رو پاک کرد و بعد باخنده گفت : بگو نرم دیگه😃 وبعد اهسته ساکش رو برداشت و دستم رو محکم فشار داد و گفت : دعا کن برام.. بدون همیشه به فکرتم و کنارتم حتی اگه.. حتی اگه شهید بشم.. وصیت نامم رو لای قران مخصوصم گذاشتم ..تا نرفتم و شهید نشدم بازش نکن 😇 وبعد سرش رو انداخت پایین و گفت : بدون خیلی دوست دارم و بین خوب و خوب تر ..خوب تر رو انتخاب کردم.. من از تو دلکندم تا بتونم نوکری حضرت زینب رو بکنم.. خدانگهدار😔 و بعد خیلی اهسته به سمت در رفت و نگاه ابریش رو به سمتم داد و از اتاق خارج شد😕 با بهت و بغض به در نگاه کردم و صحنه ها.. لحظه هارو تکرار کردم که در باز شد😖... مرضیه به سمتم اومد و گفت : چرا اینجایی؟😫 محکم بغلش کردم و بغضم رو توی بغلش خالی کردم و گفتم : رفت.. رفت😭 لبخند بی جونی زد و گفت : توی حیاطه😅 از بغلش خارج شدم و پا تند کردم و از پنجره نگاهی به حیاط کردم🤗 در بغل پر مهر نسرین خانم فرو رفته بود و مادرش رو اروم میکرد با ناراحتی داخل حیاط شدم و از مامان و بابا و حاجی گذشتم و بهش رسیدم 😀 از بغل نسرین خانم بیرون اومد و با غمگینی نگاهی به من کرد و اهسته گفت : مراقب خودت باش😢 ونگاهش رو با لبخند گرمی بین خانواده چرخوند و گفت : بیرون منتظرا میرم این بنده خداهارو معطل نکنم که از فیض ...😌 و دیگه ادامه نداد و با خداحافظی ارومی از خونه خارج شد😖 تارفت نسرین خانم محکم به زمین افتاد و با دستاش محکم به پاهاش میزد <ادامه دارد...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 به عشق ♡ شهادتش 🌹 پنجاه و هفت : صدای گریه های نسرین خانم خیلی بلند بود اروم بلند شد و بی حرف به سمت اتاقش رفت😞 اومدم بلند شم که حاجی گفت :باید این پسر برای خواسته ی خودش بجنگه راهشم به دست خودشه برو باباجون با مامانت حرف بزن😄 امیرحسین : یعنی ش..شما موافقین؟😍 با تایید سر حاجی امیرحسین به نشانه ی محبت دست پدرش رو بوسید و به سمت اتاق رفت😉 خیلی وقت بود که داشتن حرف میزدن پشت در اتاق ایستادم تا صداش بزنم😅 -تو مادرجون خیلی زوده بری این همه آدم چرا از همه جا تو.. تویی که تازه دامادی🙁 -مامان جان.. قربونت بشم.. یک عمره زیر سایه ی اهل بیت بزرگ شدم حالا جواب محبتاشون اینه.. اگه من نرم کی بره.. اون یکی که مجرده؟ مامانش ارزوشه دامادی شو ببینه؟ یا اون که بچه داره...😟 همون موقع گوشیم زنگ خورد به سمتش رفتم و با زدن دکمه ی اتصال صدای ناز مادرم رو شنیدم 😍 -سلام 🥰 -سلام دختر قشنگ مامان.. 🤩 -کاری داشتین؟☺️ -برای ناهار همسرت هم میاد؟🧐 -ن..نه خودم میام😅 -چرا ناهار زیاد پختما🥳 -سرشون شلوغه انشاءالله یک روز دیگه😜 -چشم پس زود بیا که گشنه نمونیم😌 -چشم یاعلی 😎 با قطع کردن گوشی نفس اهسته ای کشیدم 😛 فعلا باید یکی باشه نسرین خانم رو اروم کنه 😝 به سمت اتاق میرم و اروم در میزنم😃 -بفرمایید😊 وارد میشم و با دیدن امیرحسین که دستای مادرش رو گرفته لبخندی میزنم و میگم : مامان زنگ زدن برای ناهار باید برم خونه 😋 نسرین خانم اهسته بلند شد و به سمتم اومد😢 -بمون عزیزم دورهم یک چیزی میخوریم حالا😀 -انشاءالله یک روز دیگه شرمنده😞 با رسیدن به خونه روم رو به طرف امیرحسین میکنم و میگم :باید با مامان در باره ی اون مسئله تنها صحبت کنم😣 -اجرت با بی بی نوکر زینب😜 -مسئولیت سختی به دوشم گذاشتی امیرحسین😔 -برو خانم برو😁 چشمی میگویم و اهسته و از ماشین پیاده میشم😢 < ادامه دارد...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 به عشق ♡ شهادتش 🌹 پنجاه و شش: با صدای گنگی از صحنه خارج میشم😣 نگاه تارم روشن تر میشه و من راحت تر میتونم اطرافم رو ببینم😋 یک لحظه هم اون صحنه یادم نمیره و باعث میشه تند نفس نفس بزنم و از عرق خیس شم😨 -فاطمه... فاطمه خانم.. خوبی؟ 🙁 سعی میکنم نفس هام رو نگه دارم اب دهنم رو قورت میدم و میگم :..ت..و ..ش..شه..ی..د..ش..😢 گریه صحبتم رو متوقف میکنه به زور ادامه میدم :.. رفتی..از پیشم رفتی.. س...س..رت..س..ص..و..ر..رت..ت😭 دستم رو به نرمی فشار میده و یک استکان اب رو بروز توی دهنم میریزه😞 -کابوس بود.. همه چی تموم شد.. من اینجام پیشتم🙃 از ترس دستش رو فشار میدم و با استرس میگم :قول بده.. قول بده وقتی رفتی سالم برگردی.. ق..قول بده🥺 چیزی نمیگه که با عصبانیت میگم :چرا چیزی نمیگی😖 وبعد دست های مشت شدم رو توی دلش فرو میکنم و داد میزنم : تو باید قول بدی... تو نباید تنهام بزاری.. خواهش میکنم 😱😭 دستام رومیگیره و میگه :تو این راه هرچیزی ممکنه.. تو..تو باید زینبی باشی.. تو ..تو در حد حضرت زینبم نیستی... 😞 همون موقع نسترن خانم در میزنه و میگه : امیرحسین مادر ..چیزی شده؟ چرا فاطمه گریه میکنه؟😓 امیرحسین از کنارم بلند میشه و نگاهش رو به ارومی به من میندازه و بعد روش رو به در میکنه و اروم درو باز میکنه و میگه :فقط خواب دیده😕 وبعد با ناراحتی به بیرون میره😣 دستام رو توی دلم فرو میکنم و تازه نگاهم به عکس دونفره ی کربلامون میوفته😰.. م..من به امام حسین قول دادم.. ن..نمیشه ..نمیشه.. جلوش رو گرفت.. خواست خدا.. میتونه..چ..چی باشه😣 دستم رو به دهنم میگیرم تا صدای گریم بیرون نره و اهسته میگم :خدایا به تو میسپرمش🥵 کم کم چشمانم بسته میشه و به همون حالت به خواب میرم 🤗 با احساس جسمی نرم روی تنم چشمان سنگینم رو باز میکنم😅 بادیدن پتوی روی تنم نفس ارومی میکشم و خودم رو از تخت پایین میارم😜 امیرحسین روی صندلی در حال خوندن زیارت عاشوراست و همراهش اشک میریزه😢 جلوش میروم و می ایستم .. کمی مکث میکنه و دوباره ادامه میده😞 -امیرحسین؟😕 جوابی نمیده که اروم کتاب دعا رو میبندم و میگم :امیرحسین.. ب..بخشید.. م..من نباید..ت..تحت تاثیر یک خواب قرار میگرفتم.. ت..تو این راه هرچی ممکنه من نباید جا بزنم ..ح..حتی اگه.. س..سر بریدت رو..ر..رو ببینم😭 وبعد همراه بغضم از اتاق بیرون میرم و خودم رو به دستشویی میرسم تا بغض بی جام رو خالی کنم🥺 با صدای امیرحسین اشکام رو پاک میکنم و اروم در و باز😞 -بله؟😟 -خوبی نوکر زینب؟😢 -خوشم اومد.. اسم برازنده ایه😣 -ببخشید خانمی منم زیاد روی کردم اما.. 🥶 -منم تند رفتم😔 <ادامه دارد...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 به عشق ♡ شهادتش 🌹 پنجاه و نه: مادرم به سمتش رفت و زیر بغلش رو گرفت😔 کنارش ایستادم و برای دلداری لب باز کردم 😢 حال خودم دست کمی از نسرین خانم نداشت اما باید در برابرش استوار می بودم که غم نخوره😞 به سمت اتاقش رفتم و صفحه ی گوشیم رو باز کردم😣 تو گالری رفتم و به عکس هامون خیره شدم... صداهامون هنوز تو گوشم بود: -عه امیرحسین.. فقط یکی دیگه🤗 -بسته خانم هر دفعه میگی یکی دیگه بعد میکنیش دوتا🙁 -عه امیرحسین اذیت نکن 😅 -مگه اتلیه ای؟☺️ -نه اما برای...😖 -برای چی؟🤔 -وقتی رفتی دلتنگت شدم ببینم😓 -اگه اینجوری نمیخوام... میخوام حسابی قیافم یادت بره بعدش که اومدم سوپرایزشی🤩 -واقعا که🥵 با ردن شدن عکس ناخداگاه به مرضیه نگاه میکنم🥺 -اذان دادن بیا میخوایم با بابا جماعت بخونیم☺️ -چشم 🥰 چادر رنگیم رو سرم میکنم و پشت سر حاج اقا به معبودم میبندم😍 🍂•🍂•🍂•🍂•🍂 - زنگ زد😔 -چ..چی ؟ ...همین حالا که رفتم.. ای خدا🥺 -ناراحت نباش دوباره زنگ میزنه 😘 -شما که نمیدونی 😟 همون موقع بحث بین من و مرضیه با صدای گوشیم تموم شد😃 -جانم مامان؟😕 -سلام علیکم. دختر تو نمیگی دلتنگت میشیم.. الان سه هفته هست اونجایی.. اون اگه خواسته باشه بیاد تا حالا اومده بود🙁 با بغض چند دقیقه پیشم گفتم : مامان! شما نمیدونی... من...منتظر زنگاشم از نگرانی در بیام ش..شما😢 بغضم رو سر مامان خالی کردم و از اخر به خاطر گریه گوشی رو قطع کردم با نبودن نسرین خانم راحت تر تونستم گریه کنم😔 دستم رو جلوی صورتم گذاشتم و بلند بلند گریه کردم.. نشنیدن صدای شوهرت توی دوهفته... 😟 اینکه ندیده باشیش.. اینکه منتظر صداش باشی...😖 کسی نباشه مرحمت باشه😭 حضور کسی رو جلوم حس کردم.. بوی آشنا بود... بوی یوسف گمگشده بود.. ولی.. ا..اون الان سوریه است😔 - مرضیه میدونم میخوای دلداریم بدی برو😞 با نشیدن صدا سرم رو اروم بیرون اوردم همون موقع یک هو دور سرم چیزی پیچیده شد و بعد😍 امیرحسین جلوم ایستاد و گفت : اجلو نظام🤪 بعد با خنده گفت : دلت برا کی تنگ شده فرمانده؟😉 لبخند ریزی زدم و با بهت گفتم : ت..تو..ا..میرحسین🤩 -بله فرمانده.. من اینجا امادم😊 وبعد به سربند روی سرم اشاره کرد 😅 لبخند گرمی زدم و با ذوف گفتم: کدومش؟ نوکر یا فرمانده؟😊 -برا حضرت نوکری برا من فرمانده😌 <ادامه دارد...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 به عشق ♡ شهادتش 🌹 شصت : - این باغ رو میخوام بزنم به نام فاطمه خانم😉 و بعد به محوطه باغ اشاره کرد🙈 بابا لبخند گرمی زد و گفت : خودت باش برای ما ها بسته😃 امیرحسین نگاهش رو با نگرانی به من دوخت و گفت : برای وقتی میگم که شاید😞.. وادامه نداد مامان با بغض تو گلوش گفت : مثلا اومدیم تفریح ها بفرمایید الان غذا سرد میشه😍 ناهار رو با سکوت خوردیم و بدون هیچ حرفی با حال خرابی به سمت خونه رفتیم 😔 شاید همه میدونستن که امیرحسین برای این دنیا نیست و خدا خیلی وقته میخوادش🥺 کنار هم روی تخت نشستیم گفته بود کارم داره😖 دستش رو روی دستم گذاشت و بعد با لخند گرمی گفت : این هفته هم میرم🙃 با تعجب و ناراحتی برگشتم و گفتم : هنوز یک هفته نشده😣 -ببخشید خانم جان ولی.. گفتن دست تنهان نمیشه من اینجا راحت ..😢 و بعد با بغض گفت : هر روزش بیادتم و از دلتنگی عکسامون رو نگاه میکنم اما باید دل بکنم چون هدفی دارم که😫 -امیرحسین من بعد تو چیکار کنم.. دیگه اشتیاقی ندارم.. خستم.. امیرحسین منم با خودت ببر بزار منم شهیده شم😭 -تو پشت سنگری و مواظب میدونم سخته اما تو باید خودت رو برای ظهور اماده کنی😔 وبعد با ناراحتی بلند شد و گفت : این دفعه نمیخوام خیلی همهمه به پا کنم میخوام با ارامش برم🥰 وبعد ساکت خوابید و من رو با دنیای پر بغضم تنهام گذاشت😔 🍂•🍂•🍂•🍂 همینجا اذت خدافظی میکنم 😁 نمیخوام اونجا تو حیاط دلم بلرزه🥺 بزار همینجا غصه هامون رو خاک کنیم🙃 وبعد جلوتر اومد و گفت : برام دعا کن.. به من دل نده تا راحت برم.. برم اونور برات بهتره ها🤩 فقط میخواستم ساکت باشم و تماشاش کنم تا میتونستم چون میدونم دیگه حسرت این لحظات رو میخورم😢 -اگه برگشتم میام باهم میریم خونه مون اما اگه برنگشتم🥺 بغضش باعث شد کمی سکوت کنه😣 اشکام باعث میشد تار ببینمش محکم پسشون زدم و منتظر جملش🥵 -اگه برنگشتم زینبی وار زندگی کن و حریم فاطمی تو حفظ قول بده که چادرت رو نگه داری به خاطر من نه بخاطر خونی که ریخته شد😓 وبعد لبخندی زد و انگشت کوچیکش رو جلو اورد انگشتم رو دورش حلقه کردم و اهسته گفتم : قول😭 رنگ نگاهش براق شد و اروم تر و نرم تر و به سختی گفت : من رفتم.. با مردی ازدواج کن که لیاقتت رو داشته باشه و بتونه راحت تر جام رو پر کنه😢 تحلم تموم شد بلند بلند زدم زیر گریه و دیگه نتونستم جلوش رو بگیرم 😖 منتظر بودم بیاد ارومم کنه اما با بسته شدن در فهمیدم رفت😣 میدونستم برای اینکه راحت به هم بقبولونیم و راحت دل بکنیم این کارو کرد🤭 <ادامه دارد...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 به عشق ♡ شهادتش 🌹 شصت و یک : ایندفعه راحت تر دل کند😔 ایندفعه اعزامش کمتر گریه کردم و خودم رو بیشتر دلداری دادم😩 اینقدر ساکت شده بودم که مامان نگرانم شده بود و مدام تو اتاقم بود😣 برای تموم شدن این لحظه های سخت خواستم سر خودم رو بیشتر گرم کنم🤗 با اینکه دانشگاه برام سخت بود اما به سختی میرفتم و شبا از شدت خستگی بیهوش بودم🤫 کیفم رو برداشتم و به خودم توی اینه نگاه کردم🥵 چشمام از شدت حرارت خستگی و بی خوابی گود شده بود و پف کرده😣 نمیدونستم چه جوابی باید در سوال های ریحانه بدم😶 بی حوصله کفشم رو پا زدم و مسیرم رو به سمت خونه ی ریحانه کج کردم😖 امشب شب عروسیش بود و من بی حوصله و پیاده به سمت خونش قدم برمیداشتم😣 صدای مولودی احساس خوبی رو بهم میداد اما اینقدر خسته بودم که حوصله ی ارایش رو نداشتم😟 فقط برای راحتی خودم یک کرم پودر زدم و رژ لب صورتی رو روی لبای کبودم کشیدم😰 دوتر از همه یک گوشه نشستم و سرم رو داخل گوشیم کردم تا به یاد خاطرات عکس هامون رو نگاه کنم😭 با احساس حضور سایه ای بالای سرم سرم رو به طرف بالا بردم با دیدن ریحانه لبخند غمگینی زدم کنارم نشست و اروم توی اغوشم گرفت😩 -هنوز برنگشته؟😬 -نه 😕 وبعد اهسته اشک ریختم😱 که گفت : بیا بریم تو اتاق😥 وبعد دستم رو کشید و با خودش به اتاق برد سرم رو روی زانوش گذاشتم و با خستگی گفتم: منم میخوام برم.. دیگه این دنیا برام رنگی نداره.، خسته شدم از این دورنگی ها😖 هیچی نمیگفت و فقط گوش میداد ادامه دادم: هر لحظه منتظر شهادتشم میدونم میره خودتم خوب میدونی😢 وبعد با یاد اوری چیزی بلند شدم و گفتم : مهمونات ..تنهانشن🥺 که تازه چشمای گریونش رو دیدم .. نباید باهاش دردودل میکردم اون نباید با غم هام شریک بشه حداقل تو شب عروسیش 😰 اشکاش رو پاک کردم و گفتم : ببخشید ناراحتت کردم بگذریم من دیگه عادت کردم😓 خواستم ادامه بدم که محکم بغلم کرد و زد زیر گریه و گفت : بمیرم واست.. منم درکت میکنم فکر مرکنی هر وقت که متین میره ماموریت خاموشم؟ نه هر لحظش با ترس میخوابم ... هر لحظه😭 درو که زدن ازم فاصله گرفت و زود اشکاش رو پاک کرد و گفت : بریم انشاءالله بعدا حرف میزنیم😣 باهم از اتاق خارج شدیم و به سمت سالن رفتیم 😔 🍂•🍂•🍂•🍂 کیفم رو به اون دستم دادم و لبخندی به صورت غمگین ریحانه زدم و گفتم : انشاءالله خبر مامان شدنت😍 اروم گونش رو بوسیدم و مسیر خونه رو طی کردم ☺️ بوی هوای ابری رو حس میکردم و میدونستم تا چند دقیقه دیگه بارون میاد اهسته کناری راه رفتم که صدای قدم های تند کسی رو شنیدم😳 اهمیتی ندادم و به راهم ادامه دادم.. صدای قدم ها با هر قدمم تند تر میشد که یک لحظه دستی بازوم رو فشرد😨 <ادامه دارد...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 به عشق ♡ شهادتش 🌹 شصت و دو : تا خواستم برگردم روی سرم چیزی کشید و من رو با خودش به طرفی برد و اهسته حلم داد که محکم افتادم😢 ماشین حرکت کرد هرچی جیغ و داو و تقلا داشتم رو ریختم اما با صدای اشنا میخکوب شدم😔 -تو دیگه الان توی چنگ منی بی خودی دست و پا نزن😏 وبعد احساس سوزشی به دستم وارد شد و ناگهان خواب به چشمانم نفوذ کرد🥱 با نوز زرد لامپ چشمانم را باز میکنم به دورو برم نگاه میکنم😮 حدس میزنم خونه متروکه باشه... توی یک اتاق سرد و کم نور با شکمی که با صداش من و ازرده میکنه دور از خانواده🤒 دیواره های اتاق به خاطر بازتابش نور لامپ سایه افکنده بود 🤐 با ترس به اطرافم نگاه میکردم که با احساس صدا از پشت سرم اب دهنم رو قورت دادم🤤 -دیدی که برگشتم😠 و کم کم صدای پاهاش رو به جلو حس کردم😱 -تو کی؟😓 جلوم ایستاد حالا با دیدنش عرق سردی از پشتم عبور کرد🥶 -فکردی این همه سال میزارم یک اب خوش از گلوی تو و اون ریحانه ی.... حیف که جاش تو.. نمیتونم بهش بد بندازم اما تو ... گند زدی به نقشم🥵 با ترس گفتم : خ..خودت ..ب..بودی که.. ز..زندگیت رو خراب کردی...اگه اون کثافت کاری هارو نمیکردی😐 با سیلی محکمش به سمت زمین خم شدم که با صندلی دوباره به حالت اول بازگردوندم🥶 -که بلبل زبونم هستی😤 به حرکتاش خیره شدم که اگه...🥵 شاید من رو دیگه کسی نبینه و شاید.. به خود امید دادم که به سمتم اومد و گفت : میخوام اول انتقامم رو ازت بگیرم بعدش..😣 ساکت شد و خودکاری رو از جیبش دراورد با ترس تقلا میکردم که انگشتام رو عقب ببرم نه اینکه درد بکشم نه.. اما دستای کثیفش به دستم نخوره اخه اون نامحرمه😰 از استینم محکم دستم رو گرفت و خودکار رو لای انگشتام فرو کرد زیر لب صلوات میفرستادم که با دردی که حس کردم عمق قلبم پاره شد😱 چنان خودکارو فشار میداد که انشگاتم مساوی بود با جیگری کم حال😔 اخی نگفتم چون خودم رو برای این لحظات اماده کرده بودم با عصبانیت خودکارو پرتاب کرد و بلند غرید -لعنتی😡 سیگارش رو با ارامش روشن کرد میدونستم تهش سوختن منه😑 به اخراش نرسیده بود که دودش رو توی صورتم ریخت و بعد به سمتم اومد تنابی که به گردنم وصل بود رو کشید و محکم سیگار رو توی پیشونیم فرود اورد و فقط اشک بود که مهمون صورتم بود🥺 <ادامه دارد...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 به عشق ♡ شهادتش 🌹 شصت و سه: بدنم شروع به لرزش کرد و اشک بود که گونه های داغم رو نوازش میداد 😣 نفسم رو تند میکردم و برای لجشم که شده اخم نگفتم که تا خواست به عقب بره بر روی زمین افتاد🤭 چشمانم رو بزور نگه داشتم تا منجیم رو ببینم ... بادیدن امیرحسین روبه روم با شوق نگاهش کردم و قطره اشکی رو روانه ی صورتم کردم اما اینقدر بی جون بودم که نتونم خودم رو نگه دارم و تنها صدای امیرحسین در جونم طنین انداز شد🥶 -فاطمه.. فاااطمه🥵 ماده ی شیرین که وارد حلقم شد چشمان من هم باز شد😣 بادیدن ابرای سرگردان سرم رو به اطراف دوختم😟 ریحانه و متین گوشه ی حیاط کز کرده بودن و پایین پام نسرین خانم و بالای سرم امیرحسین حضور داشت🥳 چشمانم را چند بار بارو بسته کردم که جای پیشونی سوختم عمیق شد😰 نسرین خانم با اشک گفت : بمیرم برات عزیزم.. خدا از اون عماد پست نگذره که دلش مثل سنگی بی رحم بود.. چطور تونست پاره ی تنه این خانوادا رو یک هفته بی غذا بزاره.. چطور تونست مواد مخدر رو از طریق واکسن وارد دستت کنه.. چطور😭 داشت ادامه میداد و من با تعجب به حرفاش خیره بودم.. پست چقدر مقاومت کرده بودم🥰 امام الان امیرحسین بالای سرم استاده بود با اهستگی نگاهش کردم که گفت : خداروشکر🤲 وبعد نگاهش رو به متین دوخت ... ریحانه دست از گریه برداشت و گفت : بمیرم برات.. ندیدی چطور وقتی شنیدم به خونه نرسیدی ترسیدم.. وقتی رد گوشیت رو زدن و اون رو وسط خیابون دیدن و چطور با ..🥴 متین اهمی کرد که ریحانه اروم سرش رو پایین انداخت🤧 -مامان بابا الان میرسن😥 ریحانه گفت : مابریم ..همین الانش مهمونا منتظرا🥶 وبا خداحافظی از خونه خارج شد تا خواست در بسته بشه مامان بابا سراسیمه اومدن و با نگاه نگرانی من رو نگاه کردن😢 🍂•🍂•🍂•🍂 روی تخت نشستم که اون هم کنارم نشست😍 -چطور برگشتی؟😳 -م..من از ..مرگ با سعادت برگشتم 😢 نگاهم رو خیره بهش دوختم که ادامه داد : وقتی تیر رد شد یک لحظه بوی خوش رهام نمیکرد.. رفتم اما یهو جلوم سد شد میدونی چی گفتن؟😃 <ادامه دارد...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 به عشق ♡ شهادتش 🌹 شصت و چهار: به نشانه ی منفی سرم رو تکون دادم که با بغض گفت: گفتن یکی اکن پایین هست که از جونت بیشتر دوسش داری و اون الان در خطره...تو الان نباید اینجا باشی🥺 وبعد دیدم که برگشتم روی زمین ..یعنی چشمام باز شد و صدایی رو شنیدم که گفت شهید زنده شد😔 و.... هردو اشک میریختیم و برای چیزی که باورش سخت بود گریه میکردیم😭 🍂•🍂•🍂•🍂•🍂 یک هفته ای میشه که از اون حادثه گذشت... این چند وقت خیلی فکر کردم.. چرا وقتی خدا امیرحسین رو میخره من جلوش سد شم😣 چرا وقتی میخواد بره پیش اربابش من جلوش به ایستم 😞 به فکری که میکنم دقیق میشم و اهسته روم رو به طرفش میکنم و میگم : امیرحسین؟ 🙃 -جان؟🤔 -برو.. من نمیتونم جلوت واستم درواقع جلوی اربابم🥰 -سوریه؟😧 -اره😓 -تو دیگه حالت خوبه؟😱 -الحمدالله. .. جلوت سد نمیشم🥶 جلوش می ایستم و با گریه میگم: من نمیتونم... اون دنیا با ارزش تره.. من و شفاعت کن و بدون یکی هست اینجا منتظره درزم حوری موری هم ممنوع بیام بهشت ببینم دورو برتا شکایت رو میبرم و دوم اینکه 😢 نتونستم ادامه بدم کنارم نشست و با خنده ی قشنگی گفت : قول میدم قول قول.، حوری موری چیه وقتی خودم یک حوری دارم🤪 سرم رو بالا آوردم و گفتم : م..من دیدم نماز شب خوندی..دیدم که به مستحقین تا توان داری کمک میکنی😝 خواست به اون در بزنه که گفتم : واستا بزار بگم که یقین پیدا کنی شهید میشی😕 ارام انگشتش رو روی بینیم گذاشت و گفت : هیس.. میدونم که میدونی ...😋 وبعد باخنده گفت : من الان اسمم رو میرم بدم اگه خدا بخواد و اینجوری باشه تا دوروز دیگه عازمم😍 وبعد سریع از خونه بیرون زد🦋 پاهام رو جمع کردم و با تخیل موقع شهادتش رو تصور کردم😭 و با هر خیال کلی گریه کردم جوری که بیهوش شدم😔 🍂•🍂•🍂•🍂 همه شرایط رو درک میکردن موجی بین همه بود که میدونستن بره دیگه بر نمیگرده و پس نهایت استفاده رو ازش میکردن😞 روبه روم ایستاده و با چشمای درخشانش گفت : میرم... بدون میرم .. ایندفعه دیگه اخرین باره من و میبینی همیشه به فکرتم و کنارتم.. من و همیشه حس میکنی و بدون اون دنیا منتظزتم وبعد با خنده گفت : حوری موری هم ممنوع 😍 قطره اشکم رو پاک کردم و گفتم : منم بعد از تو دوون نمیارم و یا شهادت ویا مرگ با عزت نصیبم میشه😭 من ...دیگه..این..دنیا رو نمیخوام( با نفس نفس ) دستم رو نوازش کرد و گفت : موقعی که تابوتم ویا... دیدی استوار باش صبر زینبی داشته باش خوش به حالت که خدا توفیق تورو زیاد تر کرده☺️ وبعد گفت : بعداز من سعی کن بخندی و بعد با لبخند گوشه های لپم رو کشید و وقتی مثل خنده شد گفت : اینجوری 😢 لبخندم رو نگه داشتم به سختی نمیخواستم بشکنمش تا دم در با خانواده همراهیش کردم😔 وقتی رفت همه جا سکوت شد کسی حرف نمیزد چون میدونست دیگه بر نمیگرده و شاید چون قطره ای از صبر حضرت زینب رو بهمون عطا کرده باشن🙃 <ادامه دارد...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 به عشق ♡ شهادتش 🌹 شصت و پنج : دیگه زندگی روال همیشگی رو نداشت..😔 ریحانه خیلی دلداریم میداد اما من دیگه اون ادم قبلی نشدم😣 خستگی کارا باعث شد زودتر از همیشه به سمت اتاقش برم تا درو باز کردم بوی عطر همیشگیش ریه ام رو پر کرد🌱 به عکس هاش خیره شدم به لباس رزمی که به تن داشت نجوا کنون باهاش حرف زدم که نسیمی به سمتم سر داد و حضورش رو حس کردم😍 برگشتم با دیدنش با خوشحالی نزدیکش شدم و کنارش ایستادم گفت : گفتم که من همیشه کنارتم ... تو نباید دل دشمنارو شاد کنی.. با اینکارات با این فرق کردنات باعث میشی دلشون شاد بشه😢 -اخه سخته..😣 -میدونم.. من دیگه برم دارن صدام میکنن.. خبرو شنیدی ناراحت نشو ..برکعس خوشحال شو..✨ از خواب بلند شدم ..بطری اب رو برداشتم و سر کشیدم.. حالم با اون خواب دگرگون شد.. با صدای تلفن اهسته بلند شدم😀 -بله؟🧐 -سلام. سرکار خانم رستگار؟😅 -سلام بفرمایید 😔 -اجدری هستم از مدیریت سپاه🥺 بعد با صدای لرزونی گفت : همسرتون برگشتا.. 😖 تا این رو گفت تا تهش رفتم اهسته و با لرز گفتم : ک..جکاست؟😣 -بیمارستان😢 -شهید شده؟😣 یهو صدای گریش بلند شد و به زور گفت : ا ..اره..😭 تلفنی رو اهسته گذاشتم و به دیوار خیره شدم و خاطرات رو مرور کردم به قولم عمل کردم و گریه نکردم و با افتخار لبخند زدم اما در دلم غوغا بود😱 وقتی تابوتش رو دیدم خودم رو از بقیه جدا کردم و به سمتش رفتم میدونستم سرش بریده هست پس کفن رو باز نکردم و فقط به تابوت خیره شدم و بلند سخن گفتم تا دل دشمن هارو بلرزونم🙃 -این همسر منه.. شهید منه.. شاید زندگی بعداز اون برام سخت باشه.. اما افتخار میکنم که رفت.. بره.. برم نگرده.. الحمدالله که شد فدایی زینب.. اگه پسر داشتم همه رو میفرستادم... بره.. بعد از اون منم میرم.. اما با افتخار🤩 🍂•🍂•🍂•🍂 اب رو روی مزارش سر دادم و نوشته ی شهید رو دست کشیدم و با لبخند عمیقی گفتم : شهادت بال و پر و جان نمیخواهد حال میخواهد خریدار میخواهد... تو رفتی.. منم شفاعت کن... منم دلتنگم ..من..منتظرم😍 یک هو حالم دگرگون شد حسی گفت ..وقتشه🌹 بوی خوشی به مشامم خورد و کم کم ...من به او ..پیوستم😍 .... قشنگه نه؟ کل زندگیت فدای زینب بشه؟ قشنگ کنار اربابت با افتخار راه بری؟ قشنگه؟ موقع مرگ سرت روی دامان حسین باشه؟ پایان
🌱💌°•﷽•°💌🌱 💕اَللّهُمَّ ارْزُقْنی تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ 🤍🌱:) شاعر میفرماید؛:«🙄 عشق خوب است❤️ اگر یار خدایی باشد😊💛💌 یه منبع پر از:« 🐾 🍒 🍋 🍉 🍇 🍑 🍓 🌶 و کلی چیزای باحال دیگه😍😍 خلاصه که دختر و پسر💥💫 پیر و جوون🌈☀️ همه دارن راه میفتن که بیان 😍 پس منتظر نباش😊 بیا😉❤️ https://eitaa.com/joinchat/1893466283C79192a7c0b باز که رد شدی😐😑 بیا دیگه🥺❤🤍💚