📚با اجازه بزرگترها بله
خاطراتی از خواستگاری به سبک شهدا
✍مسعود دهقانی پیشه
📃۱۹۲صفحه
✂️برشی از کتاب:
شهلا و شکوفه دنبالمان راه افتادند. این وضعیت را که دید پرسید:
«can you speak english»
گفتم:«no i don't»
گفت:«ولشون کن یه کم که اینجاها بچرخیم خودشون خسته میشن میرن»
همین طور هم شد🚶♀🚶♀
بعد سرِ درد دلش باز شد گفت:«بار اول که تو رو دیدم قلبم وایستاد🫀 فهمیدم همونی هستی که میخواستم؛ از آمریکا که برگشتم میخواستم زن بگیرم، دخترهای زیادی هم دیدم ولی از خونه شما جایی نتونستم برم، من جوون باشرفی هستم، قصدم فقط ازدواج بود💍 دلم میخواست اول عمه و دایی من رو خوب بشناسن، اعتماد کنن بعد بیام جلو حرفم رو بزنم.
از اول هم صاف نیومدم با خودت حرف بزنم چون برات احترام قائل بودم، میخواستم از اول همه چی رو درست بچینم
این چند وقته همهش تو رو زیر نظر داشتم از همه بیشتر نجابتت رو که دیدم مطمئن شدم که درست انتخاب کردم👌
میدونی من یه خلبانم، مأموریت زیاد میرم، دلم میخواد وقتی میرم خیالم از خونه و زندگیم راحت باشه😇
حرفهایش که تمام شد همۀ دلشورههای من هم تمام شد آرام شدم احساس میکردم علی میتواند مرد زندگی ام باشد میتوانم به او تکیه کنم انگار همه چیزهایی که توی ذهنم از او ساخته بودم عوض شد🥰
#با_اجازه_بزرگترها_بله
#موجود_در_قفسه
✳️کتابخانه مسجد قبا
@ghobalib📚