📚راضِ بابا
خاطرات شهیده راضیه کشاورز
نویسنده: طاهره کوهکن
✂️برشی از کتاب:
مدیر پشت تریبون قرار گرفت.📢
_خب بچه ها،امروز از دانش آموز موفق و منضبط مدرسه مون میخوایم که بیان اینجا و رمز موفقیتشون رو برای شما بگن... خانم راضیه کشاورز تشریف بیارین.
یک آن بدنم داغ شد،😨هول شده بودم...
نازنین که پشت سرم ایستاده بود،بازویم را گرفت و در گوشم گفت:«برو دمت گرم.کلاس کلاسمون رو بالا بردی😌.»
از شرم سرم را پایین انداختم.از مقابل صف ها عبور کردم و کنار مدیر ایستادم.
خانم رکنی دست انداخت دور گردنم و سرش را پائین آورد تا هم قد شویم.
_ برنامه روزانه ات رو برای بچه ها بگو، می خوام بقیه هم ازت یاد بگیرن.
نگاهی در محوطه مدرسه گرداندم. توجه همه به سمتم بود. به میکروفن نزدیک تر شدم🎤. آب دهانم را فرو بردم و سینه ام راصاف کردم.
_بسم الله الرحمن الرحیم راستش من... من یه ساعت قبل اذان صبح از خواب بیدار میشم و شروع می کنم به درس خوندن📖. بعد، نمازم رو می خونم و آماده میشم برای مدرسه اومدن. بعد از مدرسه هم که ساعت دو تعطیل می شیم، دو روز در هفته، کلاس زبان میرم و سه روز هم کلاس کاراته🥋 دارم.
جنب و جوش بچه ها شروع شد. هر کس با نفر جلوییش پچ پچ می کرد.
#راض_بابا
#شهدا
#موجود_در_قفسه
✳️کتابخانه محله قبا
📚@ghobalib