☃🌲
پیشکش
نگاه مهربونتون
در این روز سرد زمستانی
گل را برای
زندگیتان
وکوتاهی عمرش
رابرای غمهایتان آرزومندم
لبتان غنچه لبخند
دلتون شاد
و روز و
روزگارتان بر وفق مراد
╭┅── ─ ─┅╮
@gholch👈🌹🍃
╰┅── ─ ─┅╯
💫گلچیــــ🌸ــــن شده ها💫
🦋✨
خداوندا...
امروز آمده ام تا تمام خوب و بد وجودم را به دستان گرم و لطیف تو بسپارم ای خداوند، کمکم کن تا از رفتارهایی که در شخصیت من دیگر جایی ندارد رهایی یابم و همواره در فیض و محبت تو روزی سرشار از عشق و دلدادگی به تو نصیبم گردد .
ای خداوند...
امروز به من توانایی بده تا هرآنچه پسندیده و در خواست و اراده توست انجام دهم و کمک و یاری ام کن تا از غرور و خودمحوری خود را رها سازم .
ای خداوند...
امروز وجودم دلبسته وجود توست، روح لطیفم فقط در لطف زیبای خداییت به آ رامش می رسد، پس مرا در ناهمواری ها و ناملایمان حافظ و نگهدار باش.
آمین✨
╭┅── ─ ──┅╮
@gholch👈🌹🍃
╰┅── ─ ──┅╯
✨🦋
همیشه قدمهای
"انسانهای مهربان"
گل ریزان است
به هر کجا میروند
عطر وجودشان
همه را لبریز از
"آرامش" میکند...
اثر قدمهایشان
نقش زیبای "محبت" است
نقشی که هیچ نیرویی
نمیتواند آن را محو کند..
╭┅── ─ ──┅╮
@gholch👈🌹🍃
╰┅── ─ ──┅╯
☃🌲
#داستان کوتاه
ﺷﺎﻋﺮ ﻭ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﯼ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺩﻭﺳﺖ ﺷﺪﻧﺪ. فرﺷﺘﻪ ﭘﺮﯼ ﺑﻪ ﺷﺎﻋﺮ ﺩﺍﺩ و ﺷﺎﻋﺮ ﺷﻌﺮﯼ ﺑﻪ ﻓﺮﺷﺘﻪ.ﺷﺎﻋﺮ ﭘﺮ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺭﺍ ﻻﯼ ﺩﻓﺘﺮ ﺷﻌﺮﺵ ﮔﺬﺍﺷﺖ وﺷﻌﺮﻫﺎﯾﺶ ﺑﻮﯼ ﺁﺳﻤﺎن گرﻓﺖ. فرﺷﺘﻪ ﺷﻌﺮ ﺷﺎﻋﺮ ﺭﺍ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻫﺎﻧﺶ ﻣﺰﻩ ﻋﺸﻖ ﮔﺮﻓﺖ.خداﮔﻔﺖ: ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ. ﺩﯾﮕﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﺮ ﺩﻭﺗﺎﻥ ﺩﺷﻮﺍﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ! زﯾﺮﺍ ﺷﺎﻋﺮﯼ ﮐﻪ ﺑﻮﯼ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﻮﺩ، ﺯﻣﯿﻦ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﮐﻮﭼﮏ ﺍﺳﺖ و ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻣﺰﻩ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺑﭽﺸﺪ، ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﮐﻮچک.
#شلسیلور_استاین
╭┅── ─ ─┅╮
@gholch👈🌹🍃
╰┅── ─ ─┅╯
ميگن معلم ديني اين عزيز بعد از صحيح كردن اين برگه ، نه تنها معلمي را كنار گذاشت، دينش رو هم تغيير داد😳😂😂😂😂
☔️😋@gholch😋☔️
☃🌲
🔘 داستان کوتاه
پیرمرد بیمار در انتظار پسر
پرستار یک صندلی برایش آورد و سرباز توانست کنار تخت بنشیند. تمام طول شب آن سرباز کنار تخت نشسته بود و در حالیکه نور ملایمی به آنها می تابید، دست پیرمرد را گرفته بود و جملاتی از عشق و استقامت برایش می گفت. پس از مدتی پرستار به او پیشنهاد کرد که کمی استراحت کند ولی او نپذیرفت.
آن سرباز هیچ توجهی به رفت و آمد پرستار، صداهای شبانه بیمارستان، آه و ناله بیماران دیگر و صدای مخزن اکسیژن رسانی نداشت و در تمام مدت با آرامش صحبت می کرد و پیرمرد در حال مرگ بدون آنکه چیزی بگوید تنها دست پسرش را در تمام طول شب محکم گرفته بود. در آخر، پیرمرد مرد و سرباز دست بیجان او را رها کرد و رفت تا به پرستار بگوید. منتظر ماند تا او کارهایش را انجام دهد. وقتی پرستار آمد و دید پیرمرد مرده، شروع کرد به سرباز تسلیت و دلداری دادن، ولی سرباز حرف او را قطع کرد و پرسید:«این مرد که بود؟»
پرستار با حیرت جواب داد:«پدرتون!»
سرباز گفت:«نه اون پدر من نیست، من تا بحال او را ندیده بودم.»
پرستار گفت:«پس چرا وقتی من شما را پیش او بردم چیزی نگفتید؟»
سرباز گفت:«میدونم اشتباه شده بود ولی اون مرد به پسرش نیاز داشت و پسرش اینجا نبود و وقتی دیدم او آنقدر مریض است که نمی تواند تشخیص دهد من پسرش نیستم و چقدر به وجود من نیاز دارد تصمیم گرفتم بمانم. در هر صورت من امشب آمده بودم اینجا تا آقای ویلیام گری را پیدا کنم. پسر ایشان امروز در جنگ کشته شده و من مامور شدم تا این خبر را به ایشان بدهم. راستی اسم این پیرمرد چه بود؟»
پرستار در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت:«آقای ویلیام گری...»
دفعه بعد زمانی که کسی به شما نیاز داشت فقط آنجا باشید و بمانید و تنهایش نگذارید. ما انسانهائی نیستیم که در حال عبور از یک تجربه گذرای روحی باشیم بلکه روح هائی هستیم که در حال عبور از یک تجربه گذرای بشری هستیم.
╭┅── ─ ─┅╮
@gholch👈🌹🍃
╰┅── ─ ─┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☃🌲
☃️شب بخیر یعنی
💫سپردن خود به خدا
❄️و آرامش در نگاه خدا
☃️یعنی سیراب شدن در
💫دستان و آغـوش پُرمهر خُـدا
☃️شب بخیر یعنی
💫شڪوفایی روزت سرشار
❄️از عشـق به خُـدا
☃️با آرزوی شبی آرام و
💫دوست داشتنی برای شما خوبان
╭┅── ─ ─┅╮
@gholch👈🌹🍃
╰┅── ─ ─┅╯