💧
#داستان_قطره
قطره ، دلش دریا می خواست.
خیلی وقت بود که به خدا گفته بود
هر بار خدا می گفت:
از قطره تا دریا راهی است طولانی
راهی از رنج و عشق و صبوری
هر قطره را لیاقت دریا نیست
قطره عبور کرد و گذشت. قطره پشت سر گذاشت. قطره ایستاد و منجمد شد، قطره روان شد و راه افتاد.
قطره از دست داد و به آسمان رفت
و هر بار چیزی از رنج و عشق و صبوری آموخت.
تا روزی که خدا گفت:
امروز روز تو است. روز دریا شدن.
خدا قطره را به دریا رساند. قطره طعم دریا را چشید،
طعم دریا شدن را. اما ...
روزی قطره به خدا گفت :
از دریا بزرگتر، آری از دریا بزرگتر هم هست؟
خدا گفت: هست
قطره گفت:
پس من آن را می خواهم. بزرگترین را، بی نهایت را.
خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت:
این جا بی نهایت است.
آدم عاشق بود. دنبال کلمه ای می گشت
تا عشق را توی آن بریزد. اما هیچ کلمه ای توان سنگینی عشق را نداشت.
آدم همه ی عشقش را توی یک قطره ریخت.
قطره از قلب عاشق عبور کرد و وقتی
که از چشم عاشق چکید، خدا گفت:
حالا تو بی نهایتی...👌🙂
@gholch🌹