به سوی قرارگاه در حال حرکت بودیم. راه طولانی بود و عرق از سر و رویمان سرازیر می شد ، هر چه می خواستم کولر ماشین را روشن کنم ، جرأت نمی کردم. آقا مهدی از لحظه ای که سوار شده بود ، قرآن کوچکش را از داشبورد در آورده و مشغول خواندن آن بود ، یا علی گفتم و دکمه کولر را فشار دادم ، هوای سرد و لطیف با فشار وارد ماشین شد ، چند دقیقه ای نگذشته بود که آقا مهدی انگشت سبابه اش را لای قرآن گذاشت و سرش را به طرف من برگرداند و گفت: « الله بنده سی ( بنده ی خدا) ، می دانی کولر را که روشن می کنی ، مصرف بنزین ماشین زیاد می شود؟ فردای قیامت چه جوابی داریم که به شهدا دهیم؟ مگر در سنگر ، بچه ها زیر کولر نشسته اند که کولر را باز می کنی؟» می دانستم که نمی گذارد ، کارش همین بود ، کولر را که باز می کردم ، بر می گشت و تذکر می داد و من هم کولر را خاموش می کردم.
#سردار_شهید_مهدی_باکری
#دهه_فجر
╭┅── ─ ┅╮
@gholch 🌹
╰┅── ─ ┅╯