فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عید سعید فطر مبارک💖💖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ 🎬 #استاد_شجاعی
※ قدرت شب عید فطر،
به اندازهی جمع تمام شبهای ماه رمضانه!
※ چجوری بیشترین بهره رو میشه ازش برد؟
※ دسترسی به صوت کامل مبحث
※ دسترسی به متن دعای ویژه عید فطر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلا غافل ز سبحانی چه حاصل.....
🔊حواس مون باشه
بچه هه مراقب خودمون باشیم و این همه معنویتی که تو این ماه به دست آوردیم و از دست ندیم...
#باید_شبیه_شهیدان_شویم
هدایت شده از آموزشگاه فرشته
ثبتنام کلاس ها باز شده
🔰کلاستون رو انتخاب کنید👇
🍀صفر تا صد آموزشگاه داری و کسب درآمد(بالای ۱۴سال)
https://survey.porsline.ir/s/0JLsN4l
🍀شاهنامه خوانی(بدون محدودیت سنی)👇
https://survey.porsline.ir/s/TMCZ14F
🍀صفر تا صد روانخوانی قرآن(بدون محدودیت سنی)👇
https://survey.porsline.ir/s/jZ7A1yM
🍀احکام دختران(۷تا ۱۴ سال)👇
https://survey.porsline.ir/s/h44xgMC
🍀اذان گویی حرفه ای(بدون محدودیت سنی)👇
https://survey.porsline.ir/s/4hx3gmJ
🍀انگلیسی کودکان(۷تا ۱۴سال)👇
https://survey.porsline.ir/s/yYh3HVC
🍀انگلیسی بزرگسالان(بالای ۱۴ سال)👇
https://survey.porsline.ir/s/GAq6esd
🍀قصه گویی و قصه نویسی (بالای ۱۴ سال)👇
https://survey.porsline.ir/s/j1JvhvZ
رتبه کنکور پسر عموم رو
براش اس ام اس کردن
بعد اومده میگه :
نمیدونم کی واسم شارژ ایرانسل فرستاده.😐😂
شااد باشید😍
داستانی با طعم واقعیت
کم کم به جشن تکلیف نزدیک میشدن ، بچه ها تو مدرسه کلی ذوق داشتن ،از مادرها پول جمع شده بود برای خرید چادر جشن تکلیف و هزینه های پذیرایی و...
بالاخره روز جشن رسید ، زنگ اول خانم به کلاس اومد و به بچه ها گفت : بچه های گلم امروز درس نداریم ، زنگ دوم به بعد قراره بریم حسینیه برای جشن ، این زنگم درس نمیدم ولی درباره سن تکلیفتون با هم حرف میزنیم
اون روز به بچه ها خیلی خوش گذشت ، خانم معلم از احکام اولیه و محرم و نامحرم و نماز و روزه برای بچه ها صحبت کرد و جشن خوبی با اهدای چادر نماز و پذیرایی برای بچه گرفته شد
بچه ها بنابر فطرت پاکشون ، ذوق کرده بودن که مثل بزرگترا میتونن نماز بخونن
آرمیتا توی چادر خیلی خوشگل و معصوم شده بود بطوری که عکاس بدون اینکه نظر دیگرونو جلب کنه درگوشش گفته بود: ماشا الله چقدر ناز شدی حتما منم دعا کنیا ، و وقتی میخواست ازش عکس بگیره وقتی از داخل لنز بهش نگاه کرد یک ماشا الله بلندی گفت ، از چهره زلال و معصوم آرمیتا به وجد اومده بود
آرمیتا دختری با پوست سفید و چشمان عسلی و گونه های قرمز و لبی سرخ بود که بخاطر کمی بور بودنش تو چادر از همه بچه ها معصومتر به نظر میومد.
قرار بود نیم ساعت آخر بچه ها در حسینیه برای خودشون بازی کنن و یک جلسه نیم ساعته برای توجیه مادرها برقرار بشه.
کم کم مادرها جمع شدن و معلم پرورشی
براشون از همراهی کردن با بچه ها برای انجام فرایض دینی صحبت کرد و اینکه والدین دربرابر آموزش دینی به فرزندان مسئولن و اگر از پس این مسئولیت بربیان همین فرزندان براشون باقیات الصالحات میشن .
مادر آرمیتا زیاد حوصلش به جلسه نمیگرفت و هراز چند گاهی با نوچ گفتن و به ساعت نگاه کردن اعتراض خودشو به حضور در جلسه نشون میداد.
(۱)
بالاخره جشن تموم شد و آرمیتا بعد از خداحافظی به طرف ماشین مادرش دوید ، درو باز کردو کنار مادرش نشست
مادر ماشینو روشن کردو فرمونو چرخوند ، آرمیتا نگاهی به ناخون کاشته شده مادر کردو گفت : مامان اگه لاک وضو رو باطل میکنه ، کاشتن ناخون هم وضو رو باطل میکنه؟
مادر ماشینو زد کنار خیابون و رو کرد به آرمیتا و گفت : وااای از همین میترسیدم که از فردای این جشن کذایی شروع کنی؟ دختر گلم مگه من نماز میخونم که وضوم باطل بشه یا نشه؟
آرمیتا گفت : مامان خانممون گفته حالا که به سن تکلیف رسیدیم باید نماز مونو بخونیم ،
اگه نماز نخونیم گناه بزرگیه، گفته ماه بعد هم ماه رمضونه باید روزه بگیریم
مادر در حالیکه زیر زبونش زمزمه وار میگفت : برای خودش گفته ، حرکت کرد
آرمیتا و مادرش به خونه رسیدن و بعداز خوردن نهار و استراحت ، مشغول درس خوندن شد ، کمی بعد صدای اذان مغرب به گوش رسید ، آرمیتا تعجب کرد ، چطور تا الان صدای اذان مسجد که از دور دست میومد رو نشنیده بود
بلند شد با ذوق همونطور که معلم یاد داده بود وضو گرفت و چادر جشن تکلیفشو سر کرد و به طرف آشپزخونه رفت و به مادرش گفت: مامان میای با هم نماز بخونیم ، من کل نمازو یاد گرفتم ، مادر در کابینتو بست و اومد پیش آرمیتا و چادرو آروم از سرش درآورد و گفت : مامان جون تو خدا رو دوست داری؟
آرمیتا گفت : آره ، من خدارو خیییلی دوست دارم
مادر گفت : همینقدر بسته دیگه ، مهم اینه که خدارو دوست داری ، دیگه نمازو و این حرف ها فقط برای درس مدرستونه ، لازم نیست که بلند بشی انجامش بدی ،ببین من نماز نمیخونم ، بابا نماز نمیخونه ، مگه ما خدارو دوست نداریم ؟
آرمیتا گفت : چرا دوست دارین ، ولی مامان باید نماز بخونیم
مادر چادرو تا کرد و گفت : لازم نکرده برو بازی کن
آرمیتا هزاران سوال در ذهن کوچیکش ایجاد شده بود و کمی ناراحت شد .
گفت : مامان خانممون گفته : هربار تو تلویزیون اذان میده ، شما هم اذان بگید تا یاد بگیرید
مامان صداشو برد بالا و گفت : کدوم اذان ؟ کدوم تلویزیون ؟ ما اصلا تلویزیونمون اذان نمیگه
آرمیتا : آخه
مامان : آخه بی آخه ، انقدر نرو رو اعصابم ، گفتم اینا فقط برای درستونه ، فقط بخون که یاد بگیری نمرشو بگیری
نباید بلندبشی همش نماز بخونی که
(۲)
آرمیتا به اتاقش رفت و خرگوش بزرگ پشمالوشو بغل کرد و روی تخت دراز کشید ، بغضش گرفته بود ، کل کلاس به معلم قول داده بودن نمازشونو اول وقت بخونن و همدیگرو دعا کنن ، میترسید بدقول بشه ، به سقف اتاق خیره شد و اشکی مظلومانه از گوشه چشمش به طرف شقیقش سر خورد .
کمی بعد بابا از سر کار اومد ، چند دقیقه ای گذشت و چون طبق معمول آرمیتارو ندید در اتاقشو باز کردو سلام داد ، آرمیتا خودشو به خواب زدو چیزی نگفت . میترسید گریش بگیره
بابا به طرف آشپزخونه رفتو به مامان گفت : این بچه چشه؟ سرکِیف نیست
مامان: ولش کن بابا از ظهر دیوونم کرده ، خانم خیال میکنه حالا براش جشن تکلیف گرفتن باید دم به دیقه نماز بخونه ، امروز میخواست بزنه شبکه هارو جابجا کنه که اذان پیدا کنه
بابا : چیکارش داری ؟ اولشه ، الان ذوق دارن ، دو سه هفته دیگه خودش میزاره کنار .
عشقم ، تو یک جاذبه ای داری که مگه میشه امر کنی کسی اطاعت نکنه 😉
مگه به من امر نکردی نماز نخون ، منم گفتم ، تو فقط جون بخواه😂
جون من تا الان ی دورکتی به کمرم زدم؟
این بچه هم همینه ، فقط صبور باش ،دعواش نکن ، بدلج میشه ها
(۳)
آرمیتا اون شبو با دلخوری خوابید و صبح وقتی مدرسه رفت پَکر بود ، فکر میکرد شاید الان همه بفهمن که نماز نخونده.
وقتی بچه ها سر کلاس رفتن و معلمشون اومد ، بعد از سلام و حضور غیاب ، گفت : خب بچه ها جشن دیروز خوش گذشت؟
بچه ها : بله
معلم :کیا نماز اول وقت خوندن؟
تقریبا نصف کلاس دستشونو ببالاکردن
آرمیتا نفس راحتی کشید و از اینکه تنها نیست خیالش راحت شد ، میترسید همه دستشونو بالا ببرن
خانم گفت : کیا از خواب ناز نازی بلند شدن و برای اینکه خداروشکر کنن ، نماز صبح خوندن
بازم نصف کلاس دستشونو بالابردن
خانم معلم گفت : خیله خب بچه ها ، البته اولش سخته ولی با تمرین ان شا الله یک بنده خوب خدا بشین ، نماز رو پشت گوش نندازین ، خیلی بده ما نمک بخوریم نمکدونو بشکنیم ، صاف و سلامت راه بریم و شکر خدا رو نکنیم
نماز تمرین ، صبر و مسئولیت پذیریه
بچه ها نماز چیز خوبیه مارو از غرور دور میکنه و ما سر نماز متوجه میشیم خالقی داریم که از ما بزرگتره
نماز مارو از آلودگی ها و نجاسات دور میکنه ، برای همین خدا میگه پاک و تمیز به نزد من بیاین ، چون میخواد اگه آلودگی و کثیفی همراهمونه پاک بشه
(۴)
صحبت های معلم انگار بر سینه آرمیتا سنگینی میکرد ، پس حرف های مادرش چی بود؟ چرا مادرش دوست نداشت اون نماز بخونه ، چرا مامان بابا نمازنمیخونن
ناگهان ترس وجودشو گرفت : نکنه مامان بابامو ببرن جهنم
در همین لحظه ، زهره بغل دستیش با آرنج به آرمیتا زد
زهره : آرمیتا، آرمیتا ، خانم
آرمیتا از فکر خارج شد و با چشم گشت و معلمو پیدا کرد
معلم : خوبی؟
آرمیتا : بله خانم
معلم : مثل گچ سفید شدی ، حالت خوبه ، چرا صدات میکردم نمیشنیدی؟
آرمیتا : خانم
معلم : چیه؟
ارمیتا: خانم اگه کسی نماز نخونه میره جهنم؟
معلم : ببینید بچه ها ، هرکدام از اعمال ما جدا محاسبه میشه ، اگه حق کسیو ضایع کنیم میریم جهنم؟ اگه به پدر و مادرمون احترام نزاریم میریم جهنم؟ اگه حجاب رعایت نکنیم میریم جهنم؟ اگه نماز نخونیم میریم جهنم؟
نه اینجور نیست که فکر میکنید. عاقبت بعضی گناهارو در این دنیا میکشیم و شاید به جهنم نرسه ، مثلا کسی که دل پدر مادرشو میشکنه ، ممکنه تو بعضی کاراش تو همین دنیا موفق نشه ، پس خودشو دچار دردسر میکنه ، و عقوبت کارشو تو همین دنیا میبینه و خیلی کارهای دیگه
الان شما تازه دارید دین و احکامتون رو میشناسید و لطفا دنیا رو برای خودتون به دو قسمت بهشتی و جهنمی تقسیم نکنید، خیلی چیزها وجود داره که ممکنه به دادمون برسه و اعمال بدمون رو از بین ببره ، مثل توبه ، دعا و...
بچه ها احکام ، قانون خداونده و خدا از ما میخواد که به قوانین احترام بزاریم و خودمونو ملزم به اجراش کنیم مثلا یک نفر میاد یک شرکت میزنه ، نیرو استخدام میکنه و برای شرکتش قانون میزاره
آیا کارمندای اون شرکت میتونن بگن ما نمیخواییم قانون شرکتو رعایت کنیم .
اونوقت چی میشه ؟
بچه ها : خانم اخراج میشن
خانم معلم : اگه یکی بگه من قانونو اونجور که دلم میخواد انجام میدم چی؟
بچه ها : اخراج میشه
(۵)
ادامش ان شاالله فردا😊
اگه موافقید هروقت از این داستانها بذاریم، لطفاپی وی نظرتون رو بگید🙏
هدایت شده از لالایی فرشته ها
حضرت سلیمان ع.mp3
7.03M
#امام_زمان
#حجاب
#پلیس_وظیفه_شناس_متشکریم
🌛حضرت سلیمان🌜
👫بالای ۴ سال
🎤اجرا : اسماعیل کریمنیا
#عمو_قصه_گو
🗣 تلاوت: سوره بقره آیه ۱۵۶ تا ۱۵۸
🎶 تدوین : اسماعیل کریم نیا
✍نویسنده:ام کلثوم حبیبی
https://eitaa.com/joinchat/1409548311C6b48882918
🔰کپی با صلوات 🔰
6⃣3⃣6⃣
🌹غنچهها🌹
صحبت های معلم انگار بر سینه آرمیتا سنگینی میکرد ، پس حرف های مادرش چی بود؟ چرا مادرش دوست نداشت اون
خانم معلم : بله بچه ها ، کسی که قانون اون شرکت رو رعایت نکنه، اخراج میشه
دیگه حقوق نداره ، بی پول میشه ، از ترقی تو اون شرکت جا میمونه ، از عیدی ها وپاداش ها و بیمه شدن محروم میشه
حالا اگه در حد وسیعتر زندگی ، ما قانون و احکام خداوند رو رعایت نکنیم ، خودمون محروم میشیم ، از توفیقات و پاداش های الهی جا میمونیم
زنگ خورد و آرمیتا در هیاهوی بچه ها از مدرسه خارج شد ، مادر دنبالش اومده بود ، آرمیتا داخل ماشین شد وکنار مادر نشست ، یک چیزی تو دلش بود که میترسید بگه ، کمی که گذشت و به نزدیکی خونه رسیدن، آرمیتا آروم گفت : مامان
مادر : جانم
آرمیتا : مامان جون منو دوست داری؟
مادر : اندازه تموم دنیا دوستت دارم
آرمیتا خوش حال شد و مادرشو بغل کرد
آرمیتا : مامان
مادر: جانم
ناگهان بغض آرمیتا شکست و زد زیر گریه و محکمتر مادرشو بغل کرد
مادر درحالیکه تعجب کرده بود و دلشوره گرفته بود گفت : آرمیتا ، مامان جون ، چته؟ کسی اذیتت کرده ؟ چرا اینجوری میکنی ؟!
آرمیتا : مامان من دوستت دارم
مامان سر آرمیتا رو به بغل گرفت و بوسید و گفت منم دوستت دارم عشقم و بعد از ماشین پیاده شدن
مادر صورت آرمیتا رو شست و به طرف مبل رفتن و در حالیکه کنار هم مینشستن
، مادر گفت : آرمیتا ، چیزی شده
آرمیتا میخواست بگه مامان من دوستت دارم میترسم نماز نخونی بری جهنم ، ولی ترسید ، می ترسید از اول بحث بشه و مادر عصبانی بشه ، برای همین بغضش رو فرو خورد وچیزی نگفت ، در عوض گفت : امروز تومدرسه خیلی دلم برات تنگ شد
مادر : الهی بگردم ، من هر روز که میری مدرسه دلم تنگ میشه ، آخه من به غیر از تو دخمل دیگه ای ندارم که
مادر وآرمیتا با هم نهار خوردن و هر کدوم رفتن اتاقشون برای استراحت
کمی که گذشت آرمیتا یواشکی از اتاق در اومد و از لای در به مادرش نگاه کرد
(۶)
مادر خواب بود ، پاور چین به سمت شیر آب رفت و آهسته وضو گرفت ، به اتاق که برگشت هرچی گشت چادر جشن تکلیفشو پیدا نکرد ، اروم مقنعه مدرسه اش رو سر کرد و نماز خوند ، وقتی نمازش تموم شد ، بجای مادرش هم نماز خوند و همینطور بجای پدرش ، بعد از نماز احساس کرد صدای پایی رو شنید ، سریع مهر کوچیکی که سر کلاس برای کاردستی باگل درست کرده بودن رو قایم کرد و روی تخت ولو شد
ارمیتا یک ساعت بعد از خواب بیدار شد و بعد از نوشتن تکالیف و دیدن کارتون مورد علاقه اش ، هر از چند گاهی دم پنجره میرفت تا شاید صدای اذان مغرب رو بشنوه
بعد از شنیدن اذان دنبال فرصتی میگشت تا یواشکی نماز بخونه ولی مادر حواسش بهش بود. زمان گذشت و پدر اومد بعد از کلی سرو کله زدن با بابا و خوردن شام ، فرصت خوبی بود تا از زمان هم صحبتی پدر و مادرش استفاده کنه و یواشکی نماز بخونه
مثل ظهر هم برای خودش و هم برای پدر و مادرش نماز خوند و دقیقا مثل ظهر صدای پایی رو از پشت سرش شنید که سریع به سالن پذیرایی می رفت
(۷)
ادامه داره...
گاهي به اسمان نگاه كن😍
حتماً نگاه كن🤗
واسه گردنت خوبه ارتروز نميگيري
اخه سرت همش تو گوشيته😬😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا(علیه السلام)🖐
به ضریح نگاه کن و خودشو بخوا 😊
خودش یعنی همه چیز ❤️🌸