✳️ ماجرای آن روزِ کاباره “پل کارون”
#خاطرات_شهدا
💥 دوروبر کاباره ها می گشت و تو میدان شوش از کامیون دارها "باج سبیل" می گرفت؛ کار "شاهرخ غوله" حفاظت از کاباره بود. هتل میامی تهران. از آن لاتهایی که حدِ لوتی گری و مرام را حفظ می کردند ولی لب به "زهر ماری" هم میزدند. آخر خط شاهرخ اینجا نبود. کم کم پاشنه در چرخید و تاب سبیلش به گره انقلاب گیر کرد. با شروع جنگ، ضرغام ریشی گذاشت و به جبهه رفت. می گفت دوست دارم همه گذشته ام محو شود و خدا پاکم کند. عراق برای سر «جلاد خمینی» جایزه تعیین کرد. 17 آذر 1359، تقدیر رقم خورد. تلویزیون عراق نشان داد، سربازان بعث دارند بالای جنازه بی سر شاهرخ هلهله و شادی می کنند.
هرچند هنوز هم جنازه #شهید_شاهرخ_ضرغام برنگشته ولی خاطراتش زنده است برای امروز ما. یکی از دوستان شهید در کتاب "شاهرخ حر انقلاب" ازماجرای روزی که به کاباره "پل کارون" رفتند چنین می گوید:
🍺🍃 صبح یکی از روزها با هم به #کاباره پل کارون رفتیم. به محض ورود، نگاه شاهرخ به گارسون جدیدی افتاد که سر به زیر، پشت قسمت فروش قرار گرفته بود. با تعجب گفت: این کیه؟ تا حالا اینجا ندیده بودمش؟!
در ظاهر، #زن بسیار باحیائی بود. اما مجبور شده بود بدون #حجاب به این کار مشغول شود.
شاهرخ جلوی میز رفت و گفت: همشیره تا حالا ندیده بودمت، تازه اومدی اینجا؟!
زن خیلی آهسته گفت: بله، من از امروز اومدم.
شاهرخ دوباره با تعجب پرسید: تو اصلا قیافت به این جور کارها و این جور جاها نمی خوره، اسمت چیه؟ قبلا چیکاره بودی؟
زن در حالی که سرش رو بالا نمی گرفت گفت: مهین هستم، شوهرم چند وقته که مرده، مجبور شدم که برای اجاره خانه و خرجی خودم و پسرم بیام اینجا!
شاهرخ، حسابی به #رگ غیرتش برخورده بود، دندانهایش را به هم فشار می داد، رگ گردنش زده بود بیرون، بعد دستش رو مشت کرد و محگم کوبید روی میز و با عصبانیت گفت: ای لعنت بر این مملکت کوفتی!!
بعد بلند گفت: همشیره راه بیفت بریم.
شاهرخ همینطور که از در بیرون می رفت رو کرد به #ناصر_جهود و گفت: زود بر می گردم!
مهین هم رفت اتاق پشتی و چادرش رو سر کرد و با حجاب کامل رفت بیرون. بعد هم سوار ماشین شاهرخ شد و حرکت کردند. مدتی از این ماجرا گذشت. من هم شاهرخ را ندیدم. تا اینکه یک روز در باشگاه پولاد همدیگر را دیدیم. بعد از سلام و علیک، بی مقدمه پرسیدم: راستی قضیه اون مهین خانم چی شد؟
اول درست جواب نمی داد. اما وقتی اصرار کردم گفت: دلم خیلی براشون سوخت، اون خانم یه پسر ده ساله به اسم رضا داشت. صاحب خونه بخاطر اجاره، اثاث ها رو بیرون ریخته بود. من هم یه خونه کوچیک تو خیابون نیرو هوائی براشون اجاره کردم. به مهین خانم هم گفتم: تو خونه بمون بچه ات رو تربیت کن، من اجاره و خرجی شما رو میدم!!
📍 goo.gl/YSg4Cn
📌قنوت خمار
@ghonootekhomar