🔰💢🔰💢🔰💢🔰💢
#مبارزه_با_راحت_طلبی ۲۹
دین، مطابقِ "فطرت" انسان هست👌
🌺 وقتی از ۷ سالگی بچّه باید
"ضابطه مند" بشه،
یعنی ضابطه مندی رو← فطرتاً→
دوست داره
🔰ما باید بریم و فطرتِ اون رو بیدار کنیم.
🌀مثلاً کافیه بین بچّه های مختلف مسابقه بذاریدو بچّه هایی که "دستورات" رو دقیق اجرا میکنن براشون کف بزنید👏
✔️ اینطوری اصلاً نیاز نیست که شما برای دستوراتتون دلیل بیارید
اون فطرتش بیدار میشه....😌
✅🔷➖🌺💝
@gonahanekabireh
#راحت_طلبی
💢در دوران ۷ تا ۱۴سالگی به فرزندامون یاد بدیم ڪه راحت طلب نباشن✅
نتیجه راحت طلبی فرزندان:↓
⭕️پرخاشگری
⭕️لذّت طلبی
⭕️خوشگذرانی
⭕️تنبلی و...هست
🔰💢🔰💢🔰💢🔰💢
@gonahanekabireh
🔰💢🔰💢🔰💢🔰💢
#مبارزه_با_راحت_طلبی ۳۰
🔰آغاز مبارزه عملی با راحت طلبی🔰
💢گاهی وقتا پدر و مادرا با سواد هستن و طبیعتاً خودشون همه چی رو "با دلیل" میپذیرن
🔹بعد میگن من چه جوری دلیلِ این کارای دینی رو به بچّه ام بگم؟؟
❓‼️❓
اشتباه نکنید!
بچّه توی این سنّ دلیل نمیخواد....
✔️شما تلاش کنید بچّتون رو
با "دستور شنیدن" آشنا کنید.👌
🔴 متأسّفانه اکثرِ پدر و مادرها، بچّه ها رو رها میکنن.
بعد که به سنِّ تکلیف رسیدن
یه دفعه ای انبوهی از دستورات الهی رو جلوش میذارن ! 📖
🚫🚫🚫
@gonahanekabireh
(ادامه دارد انشا الله)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✴️ این شعر خانم "پروانه نجات" رو اگر هزار بارم بشنوی بازم کمه!! | #ببینید
📹 با زبان سیده زهرا شایگان
#بی_غیرتی_ریشه_بی_حجابی
#بی_غیرتی_عامل_تبرج
✨کانال حجت الاسلام محمدتبار
╭┅───✾──┅┈••┈┈•
❤🇮🇷@Khademan_zahra
╰┅───✾──┅┈••┈┈•
🔴مشکل «پرش ذهنی» را چگونه برطرف کنیم؟
💠 در زمانۀ ما با اینهمه ابزار اینترنتی و شبکهها و امکاناتی که موبایل در اختیار ما قرار داده است، زندگیها نوعاً طوری شده که بدترین وضعیت برای کنترل ذهن است!
🔻 کنجکاوی کردن برای دانشمندی که میخواهد چیزی را اختراع یا کشف کند، خوب است! اما کنجکاوی کردن برای یک آدم بیکار که هرزگی میکند تا ببیند در صفحات اینترنت چه چیزی توجهش را جلب میکند، سمّ است!
🔻 ولگردی در شبکههای مجازی توهین به انسانیت است! اینکه ممکن است فرد دچار نگاه حرام بشود، فرع ماجراست، اصلش این است که او کنترل فکر نخواهد داشت، حتی اگر همهاش صحنههای حلال هم ببیند، باز کنترل فکرش را از دست میدهد چون کنترل ذهنش را در اختیار دیگران گذاشته تا مدام چیزهای جالب به او نشان بدهند.
🔻 پرندگیِ ذهن و اینکه ذهن انسان هرلحظه به اینطرف و آنطرف میپرد، بدترین حالت برای انسان است. ما میتوانیم به کمک «ذکر» این عوامل بیرونی مشغولکنندۀ ذهن را کنار بگذاریم و ذهن خود را کنترل و پالایش کنیم.
🔻 امام سجاد(ع) در دعای خود عرضه میدارد: «و اجعَلنا مِنَ الَّذین اشتَغَلوا بالذِّکرِ عنِ الشَّهوات» خدایا، کاری کن که من با ذکر تو از شهوات غافل بشوم. خود ذکر، لذت دارد و البته لذت ذکر هم مراتب دارد و هرچه مراتبش بالاتر میرود انسان مدام ذهنش پالایش میشود و پاکتر میشود.
🔴 #استاد_پناهیان
🆔 @qurankashpiri
4_5807413409079099737_5996720586640851893.pdf
572.8K
#فصل_زیارت
📚 کتاب باران فضیلت؛ در باب زیارت امام رضا(ع)
🌹 در روز ۲۳ ذی القعده ؛ روز زیارتی مخصوص امام رضا(ع)
🌍 eitaa.com/ebratha_ir ایتا
🌍 sapp.ir/ebratha.org سروش
🌹یک هدیه ویژه
🖥🍃پخش زنده و مستقیم از حرم مطهر امام رضا علیه السلام
👇👇👇
http://razavitv.aqr.ir/index/
🌍 eitaa.com/ebratha_ir ایتا
🌍 sapp.ir/ebratha.org سروش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥صلوات خاصه امام رضا علیهالسلام
🌱زلال عطر رضا میوزد ز جانـب طوس
☘️هوا هوای زیارت، زیارت مخصوص
🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺
ترتیل و تفسیر قرآن
.
.
روایات و داستان های جذاب وکوتاه
.
.
عکس ،گیف، استیکر، نماهنگ.
https://eitaa.com/joinchat/1418985474C8453b3ce78
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺بسيار زيبا🌺
🎬کلیپ: شیعه امیرالمؤمنین ،اهل ناسزا گفتن نیست
👤 #حجت_الاسلام_والمسلمین_کاشانی
🔰خاطره علامه مصباح از مقام معظم رهبري در مورد كرامتي از امام رضا (ع)
✍ در مشهد، به خدمت مقام معظم رهبري شرفياب شدم. صحبت از کرامات حضرت رضاعليهالسلام شد..... آقا فرمودند: من بچه بودم که به مسجد پدرم در بازار ميرفتيم. اين مسجد معروف بود به مسجد ترکها. در مسجد، مکبري بود به نام کربلايي که نابينا بود و حتي به او کربل رضاي عاجز ميگفتند. (آقا فرمودند که مشهديها به نابينا عاجز ميگويند.) کربلايي رضاي عاجز به مسجد ميآمد و تکبير ميگفت. ما بچه بوديم و سالها بود که او را ميشناختيم و کوري او را ديده بوديم. روزي من پيش پدرم بودم که اين کربلايي رضا آمد، اما بينا شده بود. پدرم از او پرسيد: کربلايي رضا من را ميبيني؟ گفت: بله آقا و سپس قيافه پدر من را شرح داد. پدرم شنيده بودند که کربلايي شفا گرفته است و ميخواستند خودشان ببينند. من هم آنجا بودم و ديدم همان کربلايي رضايي که هر روز کور ميآمد، امروز بينا شده بود. اين کربلايي دختري داشت که در وقت کوري دست کربلايي را ميگرفت و پدر نابينايش را به مسجد ميآورد. بعد از اينکه در مسجد مستقر ميشد، ديگر به کسي نياز نداشت. ما جستجو کرديم که چرا شفا دادهاند. گفتند: سالها بود که اين دختر بچه دست کربلايي را ميگرفت و به مسجد ميآورد. کمکم دختر بزرگ شد و بهاصطلاح آب و رنگي پيدا کرده بود. روزي بعضي از بچههاي بازار متلکي گفته بودند و کربلايي هم شنيده بود. او نتوانسته بود تحمل کند و به دخترش گفته بود دست من را بگير و مرا به حرم ببر. در حرم، کربلايي به دخترش ميگويد تو برو خانه من اينجا ميمانم. او به امام رضاعليهالسلام عرض کرده بود: آقا! من سالهاست که نابينا هستم و حتي يکبار هم گله نکردم، زندگي من با فقر گذشته است، اما يکبار هم گله نکردم و گفتم تقدير خداست و من هم راضي هستم به رضاي خدا، اما تعرض به ناموسم را تحمل نميکنم؛ يا من را شفا بدهيد يا همينجا مرگم بدهيد. من ديگر طاقت ندارم متلکهاي مردم را به ناموس خودم تحمل کنم. کربلايي به حضرت متوسل ميشود و بعد از مدتي خوابش ميبرد. در خواب، حضرت رضاعليهالسلام او را شفا ميدهند. مقام معظم رهبري خودشان اين داستان را نقل کردند و فرمودند من خودم اين جريان را ديدهام، وگرنه براي مردم مشهد اين چيزها خيلي عادي است و آنها هر روز از اين چيزها ميبينند.
•┈┈••❥•🌺•❥••┈┈•
╔═🦋🌿════╗
@dastane313
╚════🌿🦋═╝
سلام امام مهربانم✋🌸
اگر چه روز من و روزگار می گذرد
دلم خوش است كه با یاد یار می گذرد
چقدر خاطره انگیز و شاد و رویایی است
قطار عمر كه در انتظار می گذرد
•┈┈••❥•🌺•❥••┈┈•
╔═🦋🌿════╗
@dastane313
╚════🌿🦋═╝
🕊امــام صـادق عــلـیــه الـسـلام
🕊خـداونــد هـیـچ دری را بـر مومـن نمی بنـدد
🕊مــگر ایـنکـه بـهـتـر از آن را بـه روی او باز کند
•┈┈••❥•🌺•❥••┈┈•
╔═🦋🌿════╗
@dastane313
╚════🌿🦋═╝
✍اجازه دهید عبایتان را بشویم.
❗من که شوکه شده بودم گفتم:
➖اولا من معنای حرکات و رفتار قبل با حالت
امروزتان را نمیفهمم؛ ثانیاً شما هم زائر هستید
هم پزشک؛ در شأن شما نیست که
عبای من را بشوئید، من این کار را نمی کنم.
درحالیکه گریه میکرد از من خواهش کرد
که اجازه دهم!! توجه که کردم دیدم واکس تهیه
کرده و تمام کفش های کاروان را واکس زده بود.
به او گفتم تا نگویی چه شده من نمیگذارم❗
باحال گریه گفت: دیشب وقتی وارد کربلا شدیم
من در عالم رؤیا خدمت سـیدالشهـدا آقا
ابـاعبـدالله الحسین علیه السلام شرفیاب شدم.
حضرت من را به اسم مستعاری که دوست داشتم صدا زدند و فرمودند:
دخترم ؛ من خواستم که تـو به کربـلا و به زیارت من بیایی و تا وقتی که من کسی را دعـــوت نکنــم هیچکس نمیتواند به این مکان بیاید. حرفهایی که مدیر کاروان میزد همانی بود که ما دوست داشتیم و به زبانش جاری میشد، برو عبایش را بگیر و آن را بشوی تا از او دلجویی کرده باشی.
و بعد فرمودند: دخترم تو دکتر اطفال هستی،
طفل مریضی دارم میخواهم درمانش کنی.
او در حالیکه گریه میکرد می گفت:
حضرت طبیب همه عالم هستند...
ولی به من فرمودند دنبال من بیا...
بـه همراه حضرت از دو اتاق رد شدیم و
وارد اتاق دیگری شدیم، روی سکویی طفلی شـش ماهه دیدم که مثل قرص ماه میدرخشید
و تیری سه شعبه به گلویش اصابت کرده بود.
حضرت فرمودند: پسرم را درمان کن.
(خانم دکتر در حالیکه بشدت گریه میکرد، سؤال کرد:
حاج آقا مگر امام حسین علیه السلام فرزند ۶ماهه داشتند؟
چرا تیر ۳شعبه به گلویش زده بودند؟)
من که بغض گلویم را گرفته بود گفتم:
بله، ولی این سؤالها را نپرس...
ایـنها روضههای سوزناکی است
که جگر انسان را کباب میکند.
اما او که تازه وقایع کربلا را شنیده بود دوباره
پرسید: چرا تیر 3شعبه به گلوی این طفل زدند؟
گفتم:چون امام حسین علیه السلام طفل شیرخواره اش را بر روی دست گرفته بودند و به دشمنان منافق و کافر فرمودند: حالا که به زعم خودتان با من دشمن هستید
و می جنگید خودتان این بچه را بگیرید
و سیراب کنید.
خانم دکتر در حالیکه بسیار منقلب شده بود و هق هق
گریه میکرد گفت: آخر کجای عالم در جواب درخواست
آب دادن به طفل 6ماهه، آن هم فرزند پیامبرشان،
با تیر سه شعبه به گلوی آن بچه پاسخ میدهند؟!
حاج آقا من در عالم رؤیا دیدم که
حتی آن تیر سمی و زهر آلود نیز بود!!!
و بلند بلند گریه می کرد..
به برکت سید الشهدا علیه السلام آن خانم دکتر جوان چنان متحول شده بود که موقع بازگشت کاروان به ایران میگفت: من با شما نمی آیم و می خواهم اینجا باشم... من قلبم و روحم در کربلاست...
بالأخره با اصرار فراوان و قول به اینکه دوباره برای پابوس و عرض ارادت به کربلا می آید حاضر شد برگردد.
بعد از چند هفته که به مشهد مقدس مراجعت کردیم،
روزی وارد مطبش شدم، دیدم که عکسها و نوشتههایی
بر روی دیوار از امام حسین علیه السلام زده شده بود.
آنجا دیگر دکتری مؤمنه و صالحه و دلباخته سید الشهداء علیه السلام بود، دکتری که حالا بسیار باوقار و امام حسینی شده بود و حتی مریض ها هم در مطبش صف کشیده بودند.
با خوشرویی ار من پذیرایی کرد و گفت:
باور نمیکنید از زمانی که از کربلا به مشهد آمدم،
امام حسین علیه السلام به نگاهم و قلمـم
اثری عجیب داده اند چرا که من با همان نگاه اول
درد و مرض اطفال را تشخیص میدهم
و حتی آنها را برای آندوسکوپی هم نمیفرستم
و با اولین نسخه مریضها خوب میشوند،
فقط به برکت آقای مظلوم و کریم مولانا اباعبدالله الحسین علیه السلام
📕کتاب خروش خدا صفحه 83📕
علیرضا ثبتی گجوان
•┈┈••❥•🌺•❥••┈┈•
╔═🦋🌿════╗
@dastane313
╚════🌿🦋═╝
🍃🌹۰۰۰﷽۰۰۰🍃🌹
#داستانِ_واقعی
#قسمت_اول
#سه_دقیقه_درقیامت
⭕️اَیَحْسَبُ الْاِنْسانُ اَنْ یُتْرَکُ سُدًی
آیا آدمی پندارد که اورا مُهمِل از تکلیف وثواب وعقاب گذارند ؟
(۳۶ /قیامت)
مهمل یعنی فرو گذاشته شده ، رها شده ،بی اساس ، بیهوده
🌕داستان سه دقیقه تا قیامت 🌕
💬احوال کسی که لحظاتی توانسته از محدوده ی زمان ومکان که کالبد انسان درآن گیراست خارج شود ۰
پیمانه ی عمر تمام نشده وفرشته ی مرگ ، آنان را برای همیشه از بدن جدانکرده است ۰
خداوند از این طریق به بقیه ی انسانها یاد آور می شود که غرق دنیای مادی نشوند وخودرا برای #بازگشت و#معاد آماده سازند ۰
✍در اینجا به سراغ یکی از کسانی می رویم که تجربه ای خاص داشته ۰
کسی که برای چند دقیقه از دنیای مادی خارج می شود و با التماس به دنیا برمی گردد#صحبتهای او گوئی بیان مطلب کتابهای #معاد است شما هم با ما همراه شوید۰
😊 پسری بودم که در مسجد و پای منبر ها بزرگ شدم۰ در خانوادهای مذهبی رشد کردم و در پایگاه بسیج یکی از مساجد شهر فعالیت داشتم۰ در دوران مدرسه و سالهای پایانی #دفاع_مقدس شب و روز ما حضور در مسجد بود ۰
🔹سال های آخر دوران دفاع مقدس با اصرار و التماس و دعا و ناله به درگاه خداوند سرانجام توانستم برای مدتی کوتاه حضور در جمع رزمندگان اسلام و فضای معنوی جبهه را تجربه کنم ۰
🔹راستی من در آن زمان در یکی از شهرستان های کوچک استان اصفهان زندگی می کردم ۰
دوران #جبهه و#جهاد برای من خیلی زود تمام شد و #حسرت_شهادت بر دل من ماند۰
🔹 اما از آن روز، تمام تلاش خودم را در راه #کسب_معنویت انجام میدادم ۰
می دانستم که شهدا قبل از #جهاد_اصغر در #جهاد_اکبر موفق بودند لذا در نوجوانی تمام #همت من این بود که گناه نکنم
وقتی به مسجد میرفتم سرم پایین بود که یک وقت #نگاهم با #نامحرم_برخورد نداشته باشم ۰
🔹 یک شب با خدا #خلوت کردم و خیلی گریه کردم در همان حال و هوای هفده سالگی از خدا خواستم تا من #آلوده_به این #دنیا و #زشتی ها و #گناهان نشوم۰
❌ بعد با التماس از خدا خواستم که مرگ مرا زودتر برساند گفتم من نمیخواهم #باطن_آلوده داشته باشم من میترسم به #روزمرگیِ دنیا مبتلا شوم و #عاقبت خود را #تباه کنم لذا به حضرت عزرائیل التماس میکردند که زودتر به سراغم بیاید۰
✍ادامه دارد ۰۰۰۰۰
•┈┈••❥•🌺•❥••┈┈•
╔═🦋🌿════╗
@dastane313
╚════🌿🦋═╝
🍃🌹۰۰۰﷽۰۰۰🍃🌹
#داستانِ_واقعی
#قسمت_دوم
#سه_دقیقه_تاقیامت
يَوْمَ يَجْمَعُكُمْ لِيَوْمِ الْجَمْعِ ذلِكَ يَوْمُ التَّغابُنِ
(ياد كن) روزى كه خداوند شما را براى (حضور در) روز اجتماع گرد مىآورد آن، روزِ حسرت و پشيمانى است۰(تغابن /9)
🌕 دنباله ی داستان 🌕
✍چند روز بعد، با دوستان مسجدی پیگیری کردیم تا یک کاروان مشهد برای اهالی محل و خانواده شهدا راه اندازی کنیم .با سختی فراوان، کارهای این سفر را انجام دادم و قرار شد ، قبل از ظهر پنجشنبه ، کاروان ما حرکت کند۰
🔹 روز چهارشنبه، با خستگی زیاد از مسجد به خانه آمدم ۰قبل از خواب ، دوباره به یاد حضرت #عزرائیل افتادم و شروع به دعا برای #نزدیکی_مرگ کردم ۰
🔹البته آن زمان سن من کم بود و فکر می کردم کار خوبی می کنم ۰نمی دانستم که اهل بیت ما هیچ گاه چنین ادعایی نکردهاند۰ آنها دنیا را #پلی برای رسیدن به #مقامات_عالیه در #آخرت می دانستند۰
🔹خسته بودم و سریع خوابم برد۰ نیمه های شب بیدار شدم و نماز شب خواندم و خوابیدم ۰
بلافاصله دیدم #جوانی بسیار زیبا بالای سرم ایستاده ۰از #هیبت و #زیبایی او از جا بلند شدم۰ با ادب سلام کردم۰
🔹ایشان فرمود : با من چه کار داری؟ چرا اینقدر #طلب_مرگ می کنی؟ هنوز نوبت شما نرسیده ۰
فهمیدم ایشان حضرت #عزرائیل است۰
ترسیده بودم. اما با خودم گفتم :اگر ایشان اینقدر زیبا و دوست داشتنی است، پس چرا مردم از او می ترسند؟!
🔹 می خواستند بروند که با التماس جلو رفتم و خواهش کردم مرا ببرند۰ #التماسهای من بی فایده بود۰ با اشاره به حضرت عزرائیل برگشتم به سر جایم و گویی محکم به زمین خوردم !
🔹در همان عالم خواب ساعتم را نگاه کردم۰ راس ساعت ۱۲ ظهر بود ۰هوا هم روشن بود۰ موقع زمین خوردن، نیمه چپ من به شدت درد گرفت ۰در همان لحظات از خواب پریدم۰ #نیمه شب بود۰ می خواستم بلند شوم اما نیمه چپ بدن من شدیداً در می کرد !!
🔹خواب از چشمانم رفت این چه رویایی بود ؟!واقعا من حضرت عزرائیل را دیدم!؟ ایشان چقدر زیبا بود!؟
📚ادامه دارد۰۰۰۰۰
•┈┈••❥•🌺یــا رضــا🌺•❥••┈┈•
╔═🦋🌿════╗
@dastane313
╚════🌿🦋═╝
🍃🌹۰۰۰﷽۰۰۰🍃🌹
#داستانِ_واقعی
#قسمت_سوم
#سه_دقیقه_تاقیامت
يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ مِنْ خَيْرٍ مُحْضَراً وَ ما عَمِلَت مِن سُوء
روزى كه هر كس، هر كار #نيكى انجام داده #حاضر بيابد و هرچه #بدی کرده
🌕 سه دقیقه تا قیامت 🌕
✍روز بعد از صبح زود دنبال کار سفر مشهد بودم ۰همه سوار اتوبوس ها بودند که متوجه شدم رفقای من ، حکم سفر را از سپاه شهرستان نگرفته اند۰
☘سریع موتور پایگاه را روشن کردم و با سرعت به سمت سپاه رفتم ۰در مسیر برگشت ،سر یک چهارراه، راننده پیکان بدون توجه به چراغ قرمز جلو آمد و از سمت چپ با من برخورد کرد ۰
☘آنقدر حادثه شدید بود که من پرت شدم روی کاپوت و سقف ماشین و پشت پیکان روی زمین افتادم ۰
☘نیمه چپ بدنم به شدت درد می کرد۰ راننده پیکان پیاده شد و بدنش مثل بید می لرزید، فکر کرد من حتماً مردهام۰
☘ یک لحظه با خودم گفتم : پس جناب #عزرائیل به سراغ ما هم آمد ۰آنقدر تصادف شدید بود که فکر کردم الان روح از بدنم خارج می شود ، به ساعت مچی روی دستم نگاه کردم ،
ساعت دقیقا ۱۲ ظهر بود، نیمه چپ بدنم خیلی درد میکرد!
☘ یکباره یاد خواب دیشب افتادم ، با خودم گفتم: این تعبیر خواب دیشب من است ، من #سالم میمانم ۰
☘حضرت عزرائیل گفت :که وقت رفتنم نرسیده ، #زائران امام رضا منتظرند، باید سریع بروم ۰ از جا بلند شدم ، راننده پیکان گفت :شما #سالمی !!
گفتم :بله موتور را از جلوی پیکان بلند کردم و روشنش کردم ۰با اینکه خیلی درد داشتم ، به سمت مسجد حرکت کردم۰
☘ راننده پیکان داد زد : آهای ، مطمئنی سالمی ؟!
بعد با ماشین دنبال من آمد ، او فکر می کرد هر لحظه ممکن است که من زمین بخورم ۰کاروان #زائران مشهد حرکت کردند ، درد تصادف و کوفتگی عضلات من تا دو هفته ادامه داشت ۰
☘بعد از آن فهمیدم که تا در #دنیا_فرصت_هست باید #برای_رضای_خداکار_انجام دهم و دیگر #حرفی از #مرگ نزنم ۰
❌ #هرزمان_صلاح_باشد خودشان به سراغ ما خواهند آمد ، اما همیشه #دعا می کردم که #مرگ_ماباشهادت باشد۰
✍ادامه دارد۰۰۰۰
•┈┈••❥•🌺•❥••┈┈•
╔═🦋🌿════╗
@dastane313
╚════🌿🦋═╝
🍃🌹۰۰۰﷽۰۰۰🍃🌹
#قسمت_چهارم
#داستانِ_واقعی
🌕#سه_دقیقه_تاقیامت🌕
✍ فهمیدم که منظور ایشان مرگ من و انتقال من به آن جهان است.
مکثی کردم و پسرعمه اشاره کردم و گفتم:
من آرزوی شهادت دارم سالها به دنبال شهادت بودم حالا با این وضع بروم؟!
☘اما اصرارهای من بی فایده بود باید میرفتم.
دو جوان دیگر ظاهر شدند و در چپ و راست من قرار گرفتند و گفتند برویم.
بی اختیار همراه با آنها حرکت کردم لحظهای بعد خود را همراه این دو نفر در یک بیابان دیدم.
☘ زمان اصلا مانند اینجا نبود و در یک لحظه صدها موضوع را می فهمیدم و صدها نفر را میدیدم.
آن زمان کاملا متوجه بودم که مرگ به سراغم آمده اما احساس خیلی خوبی داشتم از آن درد شدید راحت شده بودم شرایط خیلی عالی بود.
☘ در روایات شنیده بودم که دو ملک از سوی خدا همیشه با ما هستند حالا داشتم این دو را می دیدم.
چقدر زیبا و دوست داشتنی بودند،دوست داشتم همیشه با آنها باشم
☘ در وسط یک بیابان خشک و بی آب و علف حرکت می کردیم. کمی جلوتر چیزی را دیدم. روبروی ما یک میز قرار داشت که یک نفر پشت میز نشسته بود. آهسته آهسته به میز نزدیک شدیم.
☘به اطراف نگاه کردم سمت چپ من در دوردست ها چیزی شبیه سراب دیده می شد. اما آنچه می دیدم سراب نبود،شعله های آتش بود.
حرارتش را از دور احساس میکردم.
☘ به سمت راست خیره شدم در دوردستها یک باغ بزرگ و زیبا چیزی شبیه جنگل های شمال ایران پیدا بود نسیم خنکی از آن سو احساس میکردم.
☘ به شخص پشت میز سلام کردم با ادب جواب داد.
منتظر بودم می خواستم ببینم چه کار دارد.
آن دو جوان که در کنار من بودند عکس العملی نشان ندادند.
اما همان جوان پشت میز، یک کتاب بزرگ و قطور را در مقابل من قرار داد و به آن کتاب اشاره کرد و گفت:
💥#کتاب_خودت هست بخوان امروز برای #حسابرسی،هم اینکه #خودت آن را ببینی #کافی است.
❌ چقدر این جمله آشنا بود.در یکی از جلسات قرآن استاد ما این آیه را اشاره کرده بود:
"اِقرَا کِتابِک کَفی بِنَفسِکَ الیَومَ عَلَیکَ حَسیبا"
☘نگاهی به اطراف کردم و کتاب را باز کردم:
بالای سمت چپ صفحه اول
با خط درشت نوشته شده بود:
۱۳ سال و ۶ ماه و ۴ روز
از آقایی که پشت میز بود پرسیدم: این عدد چیه؟ گفت سن بلوغ شما است.
شما دقیقا در این تاریخ به بلوغ رسیدید.
در ذهنم بود که این تاریخ یک سال از ۱۵ سال قمری کمتر است، اما آن جوان که متوجه ذهن من شده بود گفت: نشانه های بلوغ فقط این نیست که شما در ذهن داری. من هم قبول کردم.
☘ قبل از آن و در صفحه سمت راست اعمال خوب زیادی نوشته شده بود:
از سفر زیارتی مشهد تا نمازهای اول وقت و هیئت و احترام به والدین و...
❌پرسیدم: اینها چیست؟
گفت اینها #اعمال_خوبی است که قبل از بلوغ انجام داده ای. همه این کارهای خوب برایت #حفظ شده است.
قبل از اینکه وارد صفحات اعمال پس از بلوغ شویم،جوان پشت میز نگاهی کلی به کتاب من کرد و گفت نمازهایت خوب و مورد قبول است،برای همین وارد بقیه اعمال می شویم.
☘ یاد حدیثی افتادم که پیامبر فرمودند: #نخستین چیزی که خدای متعال بر امتم واجب کرد #نماز های_پنجگانه است و اولین چیزی که از کارهای آنان به سوی خدا بالا می رود نماز های پنجگانه است و نخستین چیزی که درباره آن از #امتم_حسابرسی می شود نماز های پنجگانه میباشد.
✍ادامه دارد۰۰۰۰
•┈┈••❥•🌺•❥••┈┈•
╔═🦋🌿════╗
@dastane313
╚════🌿🦋═╝
🍃🌹۰۰۰﷽۰۰۰🍃🌹
#قسمت_پنجم
#داستانِ_واقعی
🌕 #سه_دقیقه_تاقیامت 🌕
☘️من #قبل از #بلوغ نمازم را شروع کرده بودم و با #تشویق های پدر و مادرم همیشه در #مسجد_حضور داشتم.کمتر روزی پیش میآمد که نماز صبحم #قضا شود.
☘اگر یک روز خدای نکرده نماز صبحم #قضا میشد تا شب خیلی ناراحت و افسرده بودم. این اهمیت به نماز را از بچگی آموخته بودم و خدا را #شکر همیشه #اهمیت می دادم.
☘ وقتی آن (#ملک؛ )یعنی جوان پشت میز به عنوان اولین مطلب اینگونه به نماز اهمیت داد و بعد به سراغ بقیه رفت، یاد حدیثی افتادم که #معصومین علیه السلام فرمودند:
🔻 #اولین چیزی که مورد #محاسبه قرار می گیرد #نماز است.اگر نماز #قبول شود بقیه #اعمال قبول می شود و اگر نماز رد شود...
☘خوشحال شدم به صفحه اول کتاب نگاه کردم، از همان روز بلوغ تمام کارهای من با جزئیات نوشته شده بود. #کوچکترین کارها حتی #ذره ای کار خوب و بد را دقیق نوشته بودند و #صرف نظر نکرده بودند.
تازه فهمیدم که
🔻فَمَن یَعمَل مِثقالَ ذَرَّةٍ خَیرًا یَرَهُ
یعنی چی!
☘هرچی که ما اینجا #شوخی_حساب کرده بودیم آنها #جدی_جدی نوشته بودند.
درداخل این کتاب ، در کنار هر #نوشته #چیزی_شبیه_یک_تصویر_کوچک وجود داشت.
وقتی به آن خیره می شدیم مثل #فیلم به #نمایش در می آمد،
درست مثل قسمت ویدئو در موبایل های جدید فیلم آن #ماجرا_را_مشاهده میکردیم با تمام جزئیات.
❌یعنی در #مواجهه با #دیگران_حتی_فکر_افراد را هم میدیدیم لذا
نمی شد هیچ کدام از این کارها را #انکار کرد.
❌غیر از #کارها حتی #نیت های ما #ثبت شده بود.آنها همهچیز را #دقیق نوشته بودند.
جای هیچگونه اعتراضی نبود، تمام اعمال ثبت بود.
هیچ حرفی هم نمیشد زد...
☘اما خوشحال بودم که از کودکی همیشه همراه پدرم در مسجد و هیئت بودم و خودم را از همین حالا در بهترین #درجات_بهشت می دیدم!
☘همینطور که به صفحه اول نگاه میکردم و به اعمال خودم #افتخار می کردم یک دفعه دیدم یکی یکی #اعمال خوبم در حال #محو شدن است!!
❌ صفحه ای که پر از اعمال خوب بود ناگهان تبدیل به کاغذ سفید شده بود!
با عصبانیت به آقایی که پشت میز نشسته بود گفتم: چرا اینها #محو شد؟مگه من این همه کارهای #خوب_نکرده ام؟
☘گفت:بله درسته،اما همان روز غیبت یکی از دوستانت را کردی.اعمال خوب شما به #نامه_عمل او منتقل شد.
🔥با عصبانیت گفتم چرا، چرا همه اعمال من؟؟ او هم غیرمستقیم اشاره کرد به حدیثی از پیامبر که می فرماید:
👇#سرعت_نفوذ_آتش در#گیاه_خشک، به پای سرعت اثر #غیبت در #نابودی_حسنات بنده نمی رسد.
✍رفتم صفحه بعد.
☘آن روز هم پر از #اعمال خوب بود،نماز اول وقت مسجد، بسیج، هیئت،رضایت پدر مادر و..
تمام اعمال خوب، مورد تایید من بود.
☘آن زمان دوران #دفاع مقدس بود و خیلی ها مثل من بچه مثبت بودند،خیلی از کارهای #خوبی که #فراموش کرده بودم تماماً برای من یادآوری می شد،اما با تعجب به یکباره مشاهده کردم که دوباره تمام اعمال من در حال #محو شدن است!
❗️گفتم: این دفعه چرا!
من که در این روز #غیبت نکردم؟
☘جوان گفت: یکی از رفقای مذهبیت را مسخره کردی،این عمل #زشت باعث #نابودی_اعمال شد. سپس بدون اینکه حرفی بزند آیه ۳۹ سوره یاسین برایم یادآوری شد:
🔥 روز قیامت برای #مسخره کنندگان روز #حسرت بزرگی است.
"یا حَسرَةً عَلَی الْعِبادِ ما یَاتِیهِم مِن رَسولٍ اِلّا کانوا بِهِ یَسْتَهْزِون"
☘خوب به یاد داشتم که به چه چیزی اشاره دارد.
من خیلی اهل #شوخی و #سرکار گذاشتن #رفقا بودم. با خودم گفتم اگه اینطور باشه که خیلی اوضاع من #خرابه...!
✍ادامه دارد ۰۰۰۰۰
•┈┈••❥•🌺•❥••┈┈•
╔═🦋🌿════╗
@dastane313
╚════🌿🦋═╝
🍃🌹۰۰۰﷽۰۰۰🍃🌹
#قسمت_ششم
#داستانِ_واقعی
🌕#سه_دقیقه_تاقیامت🌕
✍رفتم صفحه بعد، روز بعد هم کلی اعمال خوب داشتم اما کارهای خوب من پاک نشد. با اینکه آن روز هم شوخی کرده بودم اما در این شوخی ها با رفقا گفتیم و خندیدیم اما به کسی اهانت نکردیم.
☘ غیبت نکرده بودم،هیچ گناهی همراه با شوخی های من نبود. برای همین #شوخی ها و #خنده ها به عنوان کار #خوب ثبت شده بود.
☘با خودم گفتم: خدا را شکر. یاد حدیثی افتادم که امام #حسین علیه السلام می فرماید:
برترین اعمال بعد از اقامه نماز #شاد_کردن_دل_مومن است. البته از طریقی که گناه در آن نباشد..
☘خوشحال شدم و رفتم صفحه بعد با تعجب دیدم ثواب حج در نامه عمل من ثبت شده!
به آقایی که پشت میز نشسته بود با تعجب و لبخند گفتم: من که در سنین نوجوانی مکه نرفتم.
گفت:ثواب #حج ثبت شده، برخی اعمال باعث می شود که ثواب چندین حج در نامه عمل شما ثبت شود، مثل اینکه از سر #مهربانی به پدر و مادر نگاه کنید، یا مثلاً زیارت با #معرفت امام رضا علیه السلام و...
☘ اما دوباره مشاهده کردم که یکی یکی از اعمال خوب من در حال پاک شدن است دیگر نیاز به سوال نبود خودم مشاهده کردم که آخرش با #رفقا جمع شده بودیم و مشغول اذیت کردن یکی از دوستان بودیم.
☘یاد آیه ۶۵ سوره زمر افتادم که میفرمود #برخی_اعمال_باعث_حبط و نابودی اعمال خوب انسان میشود...
به دو نفری که در کنارم بودند گفتم: شما یک کاری بکنید! همینطور اعمال خوب من دارد #نابود می شود!!
☘سری به نشانه ناامیدی و این که نمیتوانند کاری انجام دهند برایم تکان دادند.
همینطور #ورق میزدم و اعمال خوبی را میدیدم که خیلی برایش زحمت کشیده بودم اما یکی یکی #محو میشد...
❌فشار روحی شدیدی داشتم،کم مانده بود دِق کنم...
#نابودی_همه_ثروت_معنوی ام را به چشم می دیدم اما نمی دانستم چه کار کنم...
✍ادامه دارد۰۰۰۰۰
•┈┈••❥•🌺•❥••┈┈•
╔═🦋🌿════╗
@dastane313
╚════🌿🦋═╝
🍃🌹۰۰۰﷽۰۰۰🍃🌹
#قسمت_هفتم
#داستانِ_واقعی
🌕#سه_دقیقه_تاقیامت🌕
☘خیلی ناراحت بودم،ای کاش کسی بود که میتوانستم گناهانم را گردن او بیاندازم و اعمال خوبش را بگیرم.
اما هرچی میگذشت #بدتر میشد..
☘جوان پشت میز ادامه داد: وقتی اعمال شما بوی #ریا بدهد پیش خدا هیچ #ارزشی ندارد. اعمال خالصت را نشان بده تا کارت سریع حل شود.
☘ همانطور که با #ناراحتی_کتاب_اعمال را ورق می زدم ناگهان دیدم بالای صفحه با خط درشت نوشته شده:
❌🔅نجات یک انسان🔅❌
خوب به یاد داشتم که ماجرا چیست.
به خودم افتخار کردم وگفتم: خدا را#شکر این کار را #واقعاً_خالصانه برای خدا انجام دادم.
☘ ماجرا از این قرار بود که یک روز در دوران جوانی با دوستانم برای شنا کردن اطراف سد زاینده رود رفته بودیم.
رودخانه پر از آب بود.
☘ناگهان صدای جیغ و داد یک زن و مرد همه را میخکوب کرد.
یک پسر بچه داخل آب افتاده بود و دست و پا میزد.
☘ من شنا و #غریق نجات بلد بودم.
آماده شدم که به داخل آب بروم اما رفقایم #مانع شدن آنها گفتند اینجا نزدیک سد است و خطرناک...
☘ اما یک لحظه با خودم گفتم: فقط برای خدا و پریدم توی آب.
خدا را #شکر که توانستم این بچه را نجات بدهم .او را به #ساحل آوردم و با کمک #رفقا بیرون آمدیم.
☘پدر و مادرش از من تشکر کردند و شماره تماس و آدرس من را گرفتند.
این #عمل_خالصانه خیلی خوب در پیشگاه خدا ثبت شده بود.خوشحال بودم که #لااقل یه #کار_خوب با #نیت_الهی پیدا کردم.
☘اما یکباره #مشاهده کردم که این عمل خالصانه هم در حال پاک شده است!!
❗️ با ناراحتی گفتم:مگر نگفتی فقط کارهایی که خالصانه برای خدا باشد #حفظ میشود؟؟ من این کار را فقط برای خدا انجام دادم،پس چرا دارد پاک میشود؟؟
☘️جوان لبخندی زد و گفت: درست میگویی اما شما در مسیر برگشت به سمت خانه با خودت چه گفتی؟
☘یکباره فیلم آن #لحظات را دیدم.. نیت درونی من #مشغول_صحبت بود! من با خودم می گفتم: خیلی کار مهمی کردم.. اگر جای پدر و مادر این بچه بودم به همه خبر می دادم که یک جوان به خاطر فرزند ما خودش را به خطر انداخت.
☘اگر من جای مسئولین استان بودم یک #هدیه_حسابی تهیه میکردم و مراسم ویژه می گرفتم اصلا باید خبرنگاری ها و روزنامه ها با من مصاحبه کنند..
☘خلاصه فردای آن روز تمام این اتفاقات افتاد، روزنامهها با من مصاحبه کردند. استاندار همراه با خانواده آن بچه به دیدنم آمد و یک #هدیه_حسابی برای من آوردند.
☘جوان پشت میز گفت: اول برای #رضای خدا کار کردی اما بعد خرابش کردی! آرزوی اجر دنیایی کردی و #مزدت را هم گرفتی درسته؟
گفتم راست می گویی.. همه اینها درست است.
بعد با #حسرت_عظیمی گفتم: چه کار کنم دستم خیلی خالیه.
☘️جوان پشت میز گفت:خیلی ها کارهایشان را برای خدا انجام میدهند اما باید #تلاش کنند تا آخر این #اخلاص را حفظ کنند. بعضی ها کارهای #خالصانه را در همان دنیا #نابود میکنند!
•┈┈••❥•🌺•❥••┈┈•
╔═🦋🌿════╗
@dastane313
╚════🌿🦋═╝
🍃🌹۰۰۰﷽۰۰۰🍃🌹
#قسمت_هشتم
#داستانِ_واقعی
🌕 #سه_دقیقه_تاقیامت 🌕
☘حسابی به مشکل خورده بودم.. اعمال خوبم به خاطر شوخی ها و صحبت های پشت سر مردم و غیبتها نابود میشد و اعمال زشت من باقی می ماند.
☘البته وقتایی که یک کار خالصانه انجام داده بودم همان عمل باعث پاک شدن کارهای زشت میشد،چرا که در قرآن آمده بود: ان الحسنات یذهبن السیئات..کارهای نیک گناهان را پاک میکند.
☘زیارت های اهل بیت در نامه عمل من بسیار تاثیر مثبت داشت.البته زیارت های با معرفتی که با گناه آلوده نشده بود.
اما خیلی سخت بود!
هر روزِ ما دقیق بررسی و حسابرسی میشد کوچکترین اعمال مورد بررسی قرار می گرفت.
☘به یکی از روزهای دوران جوانی رسیدیم اواسط دهه هشتاد!
یکدفعه جوان پشت میز گفت: به دستور آقا اباعبدالله الحسین ۵ سال از اعمال شما را بخشیدیم و این ۵ سال بدون حساب طی می شود.
☘با تعجب پرسیدم یعنی چی؟
گفت: یعنی پنج سال گناهان شما بخشیده شده و اعمال خوبتان باقی می ماند.
❌❄️نمیدانید چقدر خوشحال شدم.۵ سال بدون حساب و کتاب!!
گفتم: علت این دستور آقا برای چه بود؟
همان لحظه به من ماجرا را نشان دادند..
☘بعد از سقوط صدام در دهه هشتاد چندبار به کربلا رفته بودم.
دریکی از این سفرها پیرمرد کرولالی با ما بود که مسئول کاروان به من گفت:
میتوانی مراقب این پیرمرد باشی؟
☘خیلی دوست داشتم تنها باشم و با مولای خود خلوت کنم اما با اکراه قبول کردم.
☘پیرمرد هوش و حواس درست حسابی هم نداشت و دائم باید مواظبش میشدم تا گم نشود.تمام سفر من تحت شعاع حضور پیرمرد سپری شد.
☘حضور قلب من کم رنگ شده بود، هر روز پیرمرد با من به حرم می آمد و برمیگشت چون باید مراقب این پیرمرد میبودم.
☘روز آخر قصد خرید یک لباس داشت فروشنده وقتی فهمید متوجه نمی شود قیمت راچند برابر گفت. جلو رفتم و گفتم:چه میگویی آقا؟ این آقا زائر مولاست،این لباس قیمتش خیلی کمتر است...
🍀 خلاصه اینکه من لباس را خیلی ارزانتر برای پیرمرد خریدم و او خوشحال و من عصبانی بودم.
☘ با خودم گفتم:عجب دردسری برای خودم درست کردم! این دفعه کربلا اصلاً حال نداد...
☘یکدفعه دیدم پیرمرد ایستاد روبه حرم کرد و با انگشت دستش من را به آقا نشان داد و با همان زبان بی زبانی برای من دعا کرد.
☘جوان پشت میز گفت: به دعای این پیرمرد آقا امام حسین علیه السلام شفاعت کردند و گناهان ۵ ساله را بخشیدند.
باید در آن شرایط قرار میگرفتید تا بفهمید که بعد از این اتفاق چقدر خوشحال شده بودم.
☘ صدها برگ در کتاب اعمال من جلو می رفت،اعمال خوب این سال ها همگی ثبت شد و گناهانش محو شده بود.
•┈┈••❥•🌺•❥••┈┈•
╔═🦋🌿════╗
@dastane313
╚════🌿🦋═╝
💐🌱💐🌱💐🌱💐🌱💐🌱
ترتیل و تفسیر قرآن
.
.
روایات و داستان های جذاب وکوتاه
عکس ،گیف، استیکر، نماهنگ
https://eitaa.com/joinchat/1418985474C8453b3ce78
@ghoranvasonat