" کد نود و نه به اورژانس! کد نود و نه به اورژانس! " آخرهای شیفت بود، لحظه شماری میکردم برای به خانه رفتن و یک دلِ سیر خوابیدن...
کد که خورد معطل نکردم، لباس های اتاق عملم را عوض کردم و به دو خودم را رساندم به اورژانس، همه ی تیم احیا آمده بودند و هنوز، بیمارِ کد خورده نیامده بود...
انتظار هرچیزی را داشتم، چاقو خوردگی، گلوله خوردگی، تصادف، سقوط از ارتفاع، اَرِست، هر چیزی...
غیر از اینکه بیمار با پای خودش و لبخند به لب، بیاید و بایستد جلوی جماعت منتظر و مضطربی که ما باشیم و در بیاید که: بیماری که اورژانسی پذیرش شده منم، فاویسم دارم، باقلا خوردم! و بعد که دید با تعجب و بر و بر داریم نگاهش میکنیم، نیشخند بزند و بگوید: یه کم دیگه هم تنگیِ نفسم شروع میشه و بعدش افقی میشم! کمی بعد، اوضاع تحت کنترل بود و همه برگشته بودند بخشهایشان، به جز من و یکی دو نفر دیگر که داشتیم بالای سر کسی که شباهتی به بیمار نداشت و لم داده بود روی تخت و داشت از سِرمش لذت میبُرد، میچرخیدیم! برای سنجش سطح هوشیاری و شرح حال گرفتن بود، یا کنجکاوی نمیدانم! همکارم پرسید: میدونستی فاویسم داری و باقلا خوردی؟ پرسیدن نداشت، میدانست، همان اول که آمده بود، خودش گفته بود!
نگاهِ پرسش گرمان را که دید، به زبان آمد:
- هیوده هیجده ساله بودم که عاشقش شدم و عاشقم شد، هم سن و سال طور بودیم، خانواده هامون که فهمیدن، من یه فس کتکِ مفصل خوردم و اون توی خونه زندانی شد یه مدت، فکر می کردن اینجوری از صرافت هم میافتیم، نیفتادیم...
بابای من سربازی نرفته ی منو بهونه کرد، بابای اون دانشگاهِ قبول نشده ی دخترشو، رفتم سربازی، رفت دانشگاه، همه شون خیال میکردن فراموشم میکنه توی فاصله، یه بهترشو پیدا میکنه، یه با کمالات ترشو، نکرد، موند به پام...
گفتن بیکاری، نداری خرج زندگی بدی، کار پیدا کردم، اوضاع روال شد، پول رو پول گذاشتم، خونه رو خونه، ماشین رو ماشین، به خیال خامشون حالا که وضعم بهتر شده بود، دیگه باید ولش میکردم و میرفتم دنبال یکی بهترش، نرفتم، نبود بهتر ازش، موندیم به پای هم...
ده سال آزگارو اینجوری سر کردیم، ولی بالاخره شد! هفته ی پیش مراسم خواستگاری و نامزدیمون بود، امروزم مهمون بودم خونهشون، کی باورش میشه پسر؟ خودش با دستای قشنگِ خودش برام باقلا پلو با ماهیچه پخته بود، ذوقشو داشت، ذوقشو داشتم، یادش رفته بود مشکلمو انقدر که خوش بود احوالش، مهم نبود، یه کوچولو ته دیگ غذاش سیاه و برشته شده بود و برنجشم شور، اینم مهم نبود، حتی اینکه میدونستم مجبورم بعدش یکی دو روزی رو روی تخت بیمارستان سر کنم هم مهم نبود، همین که خوشحال بود و میخندید، برای من تا عمر دارم کفایت میکنه!
ناخودآگاه داشتم لبخند میزدم، همکارم با خنده سر تکان داد:
+ امان از دستِ شما جوونا! حالا ارزششو داشت اینجوری گرفتار کنی خودتو؟
لحظه ای مکث نکرد، نیازی به فکر کردن نداشت انگار، خندید
- هیچ و پوچ نبود، ارزششو داشت...
تازه این که چیزی نیست، انقدر میخوامش، انقدر دام رفته راش، که حتی اگه لازم باشه جونمم بده برای یه لبخندش، بازم ارزششو داره!
#عاشقانه
#عشق
#دلبرانه
پ.ن :
اگه از این داستانای عاشقونه دوست داری بخونی بزن رو هشتگ پاینی
#داستان_گراف
♥⃤➜【 @ghosha -قشاع-
︵‿︵‿︵‿୨♡୧‿︵‿︵‿
جریان ما دو نفر از اولشم رفاقتی بود، قرار نبود عشقی بشه ماجرا، ولی شد!
یهو به خودم اومدم دیدم ای دل غافل! ناغافل عاشقش شدم تموم شده رفته، اونم نه از این عشقای معمولی، از اون دو آتیشه هاش!
میترسیدم حرفی بزنم و بگه حرمت رفاقتو بد شکستی! بگه این رسم دوستی و رفاقت نبود، قرار نبود بی منظور بگیم و با منظور بگیری...
برای همینم سکوت کرده بودم که سکوتم بهتر بود انگار!
یادم نیست سرِ چی اما یبار حرفمون شد و بدم حرفمون شد، هرچقدرم که به روم نمینمیآوردم باز من عاشقش بودم، بهم برخورده بود، قهر کردم!
زنگ زد و رد تماس دادم، پیام داد و خوندم و بی جواب گذاشتم؟ جونش به لبش رسیده بود انگار، پیام داد:
-یه دقیقه وقت داری تصمیمتو بگیری و جوابمو بدی، وگرنه همه چی از نظر من تمومه!
غرور از یه طرف و ترس از دست دادنشم از یه طرف دیگه یقه ی دلمو گرفته بودن، اما ترسه قوی تر بود انگار!
یه دقیقه بعد که گوشیم زنگ خورد از ترس این که زود قطع کنه فورا جوابشو دادم
+ چیه؟ چیزیم مونده که بارم نکرده باشی؟
خندید
- نه، خوشم اومد تهدیده خوب اثر کرد!
حرصم گرفته بود. تا گفتم خداحافظ داد زد
- قطع نکنی، حرف دارم باهات!
چیزی نگفتم
- نمیخوای چیزی بگی؟
لااقل بلندتر نفس بکش بفهمم قطع نکردی بی انصاف!
خنده م گرفت
- باشه. حرف نزن، من میگم! ببین من هرچی فکر میکنم نمی فهمم چه حرف بدی زدم و چرا قهر کردی باهام، ولی بابتش ازت معذرت میخوام و دلم میخواد که ببخشیم...
لبخندم عمیق تر شد
- و در ضمن میخوام یه قانون بذارم از این به بعد واسه قهرات و اونم اینه که حتی اگه قهر هم بودی حق نداری جوابمو ندی و سکوت کنی و منو توی برزخ رفتن و موندنت بذاری، چه جواب پیام باشه و چه جواب تلفن و چه رو در رو، حق نداری بی جواب و منتظرم بذاری، مفهومه؟!
چشمام گرد شد
+ اون وقت این کجاش قهره؟
جدی بود
-همین که میفهمم ازم دلخوری و ناراحت، برای عذاب کشیدنم و اثبات قهر بودنت کافیه، دیگه لازم نیست بیشتر شکنجه م کنی، گفتم مفهومه؟!
چاره ی دیگه ای نداشتم
+ اوهوم!
تا خواست حرف بزنه گفتم:
+ درسته قبول کردم ولی منم عوضش یه چیزی میخوام!
صداش سخت شد
- نمی.خوام بخاطرش باج بدم بهت، چون از نظر من حق نداری حتی قهر کنی، ولی بگو، چی میخوای؟
صدامو صاف کردم
+ میدونی؟! تو هیچوقت حواست به خودت نیست، مراقب خودت نیستی، منم که همیشه نیستم بگم این کارو کن و اون کارو نکن، یا التماست کنم یادت نره غذا بخوری یا بری دکتر! توام که هی پشت گوش میندازی...
نفسشو فوت کرد توو گوشی، گوشم داغ شد
- خب؟!
خندیدم
+ خب به جمال بی نقطه ت! من دیگه قهر نمی کنم، قول! توام باید قول بدی چه من باشم و چه نباشم مواظب خودت باشی از همین الان تا همیشه، نمی خوام دست خدا یا کس دیگه ای بسپارمت، خودت به جای منم حواست به خودت باشه، باشه؟
هیچی نگفت، گفتم:
+ قبوله یا منم بزنم زیر حرفم؟
بالاخره به حرف اومد
- هرچند به نظرم شبیه زورگیریه، ولی باشه، قبوله!
معترض گفتم:
+ اینجوری نه! بگو قول میدم چه باشی و چه نباشی من حواسم باشه و مواظب خودم باشم همیشه!
خندید
- قول میدم... خوبه؟
بدک نبود، خندیدم
+ آره!
بعدش اونقدری حرفای مربوط و نامربوط زد که نه اثری از قهر موند و نه دلیلی برای دلخوری...
گذشت و توی گیر و دارِ گذر زمان، همون جوری که از سد رفاقت گذشتیم، از مرز عشقم گذشتیم و شدیم مثل دوتا آشنای قدیمی که جز خاطرات دور چیزی از هم حتی برای یادگاری نگه داشتن ندارن، این روزا هرموقع یاد اون خاطره های عزیز میفتم، با اینکه خودم نتونستم سر قولم بایستم اما، از ته دل دعا می کنم اون به حرمت رفاقتمون هم که شده هنوز سر قول و قرارش ایستاده باشه!
#عاشقانه
#دلبرانه
پ.ن :
اگه از این داستانای عاشقونه دوست داری بخونی بزن رو هشتگ پایینی👇
#داستان_گراف
من سرم گرم بیت و قافیه چیدن بود...
مامان داشت دعای تحویل سال می خوند، صدای قرآن خوندن بابا مثل همیشه توو خونه بلند بود و فاطمه ی زهرا داشت با آهنگ شادی که تلوزیون پخش میکرد ریز ریز قر می داد و بقیه همه سرشون گرم کار خودشون بود.
گوشی که توی جیبم لرزید با نیش باز رو به همه و هیچ کس گفتم:
- اوم... فکر کنم یادم رفته شیرینیارو بیارم؛ برم بیارمشون!
مامان با لبخند معناداری نگاهم کرد و گفت:
" الان سال تحویل میشه. زود بیا! "
چشمی گفتم و بعد مثل جت از جا در رفتم توی آشپزخونه. تا جواب دادم گوشی رو، صدای شادش پیچید توو گوشم
+ سلاااامممم بر عشق خودم! خوبی؟چیکار میکردی؟ سر سفره بودی؟ دعا کردی منو؟
خنده م گرفت
- سلام! یه نفس بگیر خب!
سر سفره بودم ولی داشتم برات شعر میگفتم!
به قهقهه خندید
+ الحق که دیوونه ای. آخه الان وقت شعر گفتنه خانوم؟
نیشم باز شد
- بچه که بودم شنیده بودم لحظه ی تحویل سال هرکاری کنی تا آخر سال همون کارو میکنی...
منم که خرافاتی!
داشتم بهت فکر میکردم و یه غزل شاد میگفتم که تا آخر سال هی بهت فکر کنم و شعر بگم و بعدم که شاد باشیم دیگه!
اینارو ول کن حالا؛ تو چرا الان زنگ زدی؟ سال که تحویل نشده!
شیطنت توو صداش موج میزد
+ فکر کردی فقط خودت بچه بودی و از این چرت و پرتا شنیدی؟
زنگ زدم بهت که سالَم با صدای تو تحویل شه که تا ته سال تو باشی و خنده هات و دیوونه بازیات و شعر و غزلات و عشق و حس خوب دوست داشتنت...
بغضم گرفت؛ تا من چیزی بگم، اول صدای شلیک توپ و بعد اعلام سال جدید بلند شد
زمزمه کرد
+ امسالمو از تو تحویل گرفتم... عیدت مبارک همه چیزم!
تا بیام جواب بدم مامان صدام کرد؛ هول هولکی و با خنده گفتم:
- عید توام مباااااررررکککک! من برم بابا داره عیدی میدهههه! جا موندم من!
غش غش خندید
+ برو عیدیتو بگیر آتیش پاره! از طرف منم یکی یدونه همه رو ببوس، عیدم تبریک بگو...
خنده م گرفت
- بابارو دوتا میبوسم از طرفت! بگم این بوسارو کی فرستاده راستی؟
صداش میلرزید از زور خنده
+ نگی ممنون میشم!
مامان باز صدام کرد، عجله ای خدا حافظی کردم و بدو رفتم عیدیمو بگیرم و آرزو کردم که برای یه بارم که شده،
خرافه ها بشن واقعیت...
پ.ن :
اگه از این داستانای عاشقونه دوست داری بخونی بزن رو هشتگ پایین 👇
#داستان_گراف