غذاهم -اگر خوب باشد- نصفش به تن میرسد، نصفش به روح. این را پریشب از مرشد زورخانه شنیده بود.
📖 #منِ_او
حساب دو دو تا چهارتاست، یک روز آدمیزاد حال داره، یک روز حال نداره... نبایستی سربهسرش گذاشت...
📖 #منِ_او
یک روز هم گفتیم که غمتکانی کنیم... نگذاشتی. بدتر غمکشی کردی. غمتکانی مثل خانهتکانی است. بچه تهران میفهمه یعنی چی. خانه فقط تمیز میشه. همین. غمتکانی هم مثل همینه. فقط غمهات مرتب میشن، همین. نمیشه دور ریخت. اما تو غمکشی کردی. مثل اسبابکشی. یعنی اضاف کردی. کم نداشتیم که نالوطی. تو هم اگر نه بگی که کسی نمیمونه نارفیق!
📖 #منِ_او
«تنها بنایی که اگر بلرزد، محکمتر میشود، دل است! دلِ آدمیزاد. باید مثلِ انار چلاندش، تا شیرهاش دربیاید... حکماً شیرهاش هم مطبوعه...عاشقی که هنوز غسل نکرده باشه، حکماً عاشقه، نفسش هم تبرکه...»
📖 #منِ_او
صداها هرروز زیادتر و زیادتر میشدند. چون توی سرم میماندند، روی هم جمع میشدند و به دیوارهی جمجمه فشار میآوردند. طوری که پاری وقتها صدای ترق ترق از آن بلند میشد و آدم خیال میکرد: «الان است که بترکد!» آن قدر صدایش ماند و روی هم تلانبار شد که گنجایش سرم تمام شد و ترکید. بامب! با سر ترکیده هم که میدانید نمیشود فکر کرد.
📖 #منِ_او
زانو زدم و خیره شدم در نور شمع. برای خودم، از خودم و در خودم میترسیدم. سعی کردم برای خدا، از خدا و در خدا بترسم. سعی کردم و ترسیدم.
📖 #منِ_او
با چشم، با دست، با بیل، با کلنگ، با فکر، با کله، با معرفت، با... با همه چیز بایست شنید. بایست گوش کرد.
📖 #منِ_او
«حکماً کور بهتر میبیند. چرا؟ چون چشمش به کارِ دیگران نیست،چشمش به کارِ خودش است، چشمش به معرفتِ خودش است...»
📖 #منِ_او
درویش پشتِ پیراهن مشکی علی را که یکوری دکمه میخورد، تکاند و گفت: «غم را همینجوری، سهل باید تکاند، علی!»
📖 #منِ_او
- میخواهم از خودت به خودت گلهگی بکنم! چغلی خودت را به خودت... پاریوقتها دوست دارم بنشینم باهات اختلاط کنم... راجع به... آن هم توی این دوره زمانه... راجع به صبح... راجع به پوشش و چادر و لچک و روسری...
+ آهان! صبح... من گرمم شده بود.
- تو برای چی رو میگیری؟
+ خب برای این که نامحرم نبیندم... قبول! کریم هم نامحرم است، اما...
باب جون گل از گلش شکفت. انگار چیزی کشف کرده بود. دستِ مریم را در دست گرفت:
- هان، بارکالله اشتباهت همینجاست. رو گرفتن برای فرار از نامحرم نیست. واِلا من هم میدانم، نامحرم که لولو نیست. جخ پاریوقتها مثل همین کریم، اصلا خودیه... نه! رو گرفتن برای این است که خدا گفته. خدا هم مثل رفیق آدمه. یک رفیق به آدم یک چیزی بگوید، لوطیگری میگوید بایستی انجام داد.
+ این درست است که خدا گفته، اما حکمتش همان است که گفتم، برای فرار از...
بابجون حرف مریم را برید:
- حکمتش را ول کن. اینجایش به من و تو دخلی ندارد. وقتی رفیق آدم چیزی از آدم خواست، لطفش به این است که بیحکمت و بیپرس و جو بدهی. اگر حکمتش را بدانی که به خاطر حکمت دادهای، نه به خاطر لوطیگری. جخ آمدیم و حکمتش را نفهمیدی، آنوقت چه؟ انجام نمیدهی؟
📖 #منِ_او
اگر آن ترک شیرازی
به دست آرد دل ما را
فدای مقدمش سازم
سر و دست و تن و پا را
من آن چیزی که خود دارم،
نصیب دوست گردانم
نه چون حافظ که میبخشد
سمرقند و بخارا را!
📖 #منِ_او
حکمی نمیشود گفت که آدمیزاد از چیزهایی که میداند بیشتر تقه خورده یا از چیزهایی که نمیداند. دانستن، همیشه هم به ندانستن نمیرزد.
📖 #منِ_او
کسی حق ندارد هر چه خواست و نخواست بنویسد یا بگوید. گیرم راست باشد، مگر هر راستی را باید توی بوق کرد؟
📖 #منِ_او
برای گرفتنِ حق که فقط نباید حرف زد. برای گرفتنِ حق اول باید از جا بلند شد و حرکت کرد، همین! اصلش هم همین حرکت است...
📖 #منِ_او
بچه را باید جوری تربیت کرد که وقتی بالغ شد، بالغ شده باشد! یعنی وقتی کبوتر را یلهاش دادی، جلد باشد. بپرد، اما برگردد، نه این بالش را ببری... خودش باید بتواند انتخاب کند... اگر بالغ شد، ولش کن میانِ یک لشکرِ عزب، سالم برمیگردد... اما اگر نباشد توفیری نمیکند؛ اینجا باشد یا کنار حرم شاهعبدالعظیم یا وسطِ پاریس...
📖 #منِ_او
اما مریم میدانست برای این چیزها به فرنگ نمیرود. قصدش این نبود که برود و چیزی یاد بگیرد. قصدش این بود که برود و چیزی را از یاد ببرد.
📖 #منِ_او
حکماً بهتر است که من به فکرِ مردمِ خودمان باشم، تا مردمِ شما!
سری تکان داد. لبهای کلفتش را گشود و گفت: «لا تفاوت بینهم! مردم همان مردمِ مستضعفاند... لا تفاوت بینهم. الحمدلله الذی یرفعُ المستضعفین و یضعُ المستکبرین! مهم این است که آدم در هر لحظه مشغولِ کاری برای مردمِ مستضعف باشد. چه لحظهای، چه کاری، چه مردمی... اینها اهمیت ندارند...»
📖 #منِ_او
بس کن علی! به خودت بیا مرد! این چه دَأبِ مشوش و مغشوشی است که برای خودت بنا کردهای؟!... جوان! یک یا علی بگو و از خودت بنکن شو... خودسر، خودخواه، خودستا، خودکام، خودرای، خوددار، خودبین، خودپسند... خود... خود... خود... حکماً خودِ خالی شدهای... بگو یا علی... یا علی مددی...
📖 #منِ_او
اهل سیاست، خیال میکنند که دور را میبینند؛ البت میبینند، اما نه خیلی دور را. حکماً اگر خیلی دور را میدیدند، کارشان توفیر میکرد. امیرالمؤمنین، روحی فداه، اهل سیاست بود، اما دورِ دور را میدید، جایی به قاعدهی قیامت دور و دیر...
📖 #منِ_او
حکماً بهتر است که من به فکرِ مردمِ خودمان باشم، تا مردمِ شما!
سری تکان داد. لبهای کلفتش را گشود و گفت: «لا تفاوت بینهم! مردم همان مردمِ مستضعفاند... لا تفاوت بینهم. الحمدلله الذی یرفعُ المستضعفین و یضعُ المستکبرین! مهم این است که آدم در هر لحظه مشغولِ کاری برای مردمِ مستضعف باشد. چه لحظهای، چه کاری، چه مردمی... اینها اهمیت ندارند...»
📖 #منِ_او
فتاح متوجهِ چیز نوشتن من شد. نگاهی کرد و خندید. من از نوشتن دست کشیدم.
- این اراجیف چیست که مینویسی؟ ننویس! به جای نوشتن، نگاه کن! بو بکش! گوش کن! مزه کن! لمس کن! تند و تند مینویسی که چه؟!
📖 #منِ_او
- نه نادر به جا ماند و نه نادری... شما هنوز هم تو این خانه زندهگی میکنید؟ بهتر نبود تشریف میبردید تو یک آپارتمان در نقطهی بهتری از شهر...
+ بهتر و بدتر ندارد... همهاش رباط است، کاروانسرا است، به قول شما جدیدیها هتل است... بیستاره یا چهارستاره، دو شب مهمانیم و فاتحه...
📖 #منِ_او
زمین هم که میخواهد دورِ خورشید بچرخد، برای این که مهارش ول نشود و بیکله نرود به سمت خورشید، دور خودش هم بایستی بچرخد... هفت کور! منع نکنید این مردم را! حکمت خداست که دور خودمان هم بچرخیم... والا مجنون میشدیم...
📖 #منِ_او