103.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 سرود | دل من شده هوایی
کربلایی سید رضا نریمانی
#دهه_کرامت
#میلاد_امام_رضا (علیه السلام)
#امام_رضا (علیه السلام)
به کانال آموزشی صفر تا صد مداحی بپیوندید 👇👇👇👇👇
@madahi313
12.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 کفاره ای برای گناهان کبیره
خیلی ها میگن ما متاسفانه دچار گناه کبیره شدی و الان دنبال راهی برای جبران هستیم.
استاد رفیعی در این ویدیو با اشاره به یک روایت زیبا توضیحاتی درباره این موضوع مطرح می نمایند.
▫️ استاد رفیعی
https://eitaa.com/girl_313
18.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ویدئویی از کپرنشینهای بلوچستان
📌کودکان روستای بلوچستانی که آب نداشتن اما سرود عزیزم حسین و بابا رضا را حفظ بودند.
💠گزارش تصویری یکی از قاب های حضور کاروان بابا رضا و عزیزم حسین در استان سیستان و بلوچستان . بنت . روستای دِسک
#دهه_کرامت
#میلاد_امام_رضا (علیه السلام)
#امام_رضا (علیه السلام)
https://eitaa.com/girl_313
17.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ببینید | پست ویژه ولادت امام رضا علیه السلام
خونۀ امید
🎤 حاج امیر کرمانشاهی
#دهه_کرامت
#میلاد_امام_رضا (علیه السلام)
#امام_رضا (علیه السلام)
به کانال آموزشی صفر تا صد مداحی بپیوندید 👇👇👇👇👇
@madahi313
10.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👌🏼 یک برنامۀ ویژۀ روزانه به پیشنهاد امام رضا(علیه السلام)
➕ یک مثال کاربردی برای چگونگی برخورد مناسب با ناراحتیها
#داستان_واقعی
#نسل_سوخته
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#قسمت_۳۵
*═✧❁﷽❁✧═*
پدرم، سعی می کرد خیلی مودبانه پای تلفن☎️ باهاش صحبت کنه ... اما چهره اش مدام رنگ به رنگ می شد ... خداحافظی کرد و تلفن رو با عصبانیت😡 خاصی کوبید سر جاش ...
- مرتیکه زنگ زده میگه ... داریم یه گروه مردونه میریم جنوب... مناطق جنگی ... اگر اجازه بدید آقا مهران رو هم با خودمون ببریم😏 ... یکی نیست بگه ...
و حرفش رو خورد ... و با خشم زل زد بهم ...
- صد دفعه بهت گفتم با این مردک صمیمی نشو ... گرم نگیر ... بعد از 19، 20 سال ... پر رو زنگ زده که ...
که با چشم غره های مادرم حرفش رو خورد ... مادرم نمی خواست این حرف ها به بچه ها کشیده بشه ... و فکرش هم درست بود✅ ...
علی رغم اینکه با تمام وجود دلم می خواست باهاشون برم مناطق جنگی ... عشق دیدن مناطق جنگی ... شهدا 🌷... اونم دفعه اول بدون کاروان ...
اما خوب می دونستم ... چرا پدرم اینقدر از آقا محمدمهدی بدش میاد ... تحمل رقیب عشقی ... کار ساده ای نیست☹️... این رو توی مراسم ختم بی بی ... از بین حرف های بزرگ ترها شنیده بودم ... وقتی بی توجه به شنونده دیگه ... داشتن با هم پشت سر پدرم و محمد مهدی صحبت می کردن ...
آقا محمدمهدی ... که همه آقا مهدی صداش می کردن ... از نوجوانی به شدت شیفته و علاقه مند به مادرم بوده ... یکی دو باری هم خاله کوچیکه با مادربزرگم صحبت کرده بوده ... دیپلم گرفتن مادرم و شهادت🌷 پدربزرگ ... و بعد خواستگاری پدرم ... و چرخش روزگار ...
وقتی خبر عقد مادرم رو به همه میگن ... محمدمهدی توی بیمارستان🏨، مجروح بوده ... و خاله کوچیکه هم جرات نمی کنه بهش خبر بده ... حالش که بهتر میشه ... با هزار سلام و صلوات بهش خبر میگن ... آسیه خانم عروس شد و عقد کرد ... و محمد مهدی دوباره کارش به بیمارستان می کشه ... اما این بار ... نه از جراحت و مجروحیت ... به خاطر تب 40 درجه🤒 ...
داستان عشق آقا مهدی چیزی نبود که بعد از گذشت قریب به 20 سال ... برای پدرم تموم شده باشه ... و همین مساله باعث شده بود ... ما هرگز حتیاز وجود چنین شخصی توی فامیل خبر نداشته باشیم ...
نمی دونم آقا مهدی ... چطور پای تلفن☎️ با پدر حرف زده بود... آدمی که با احدی رودربایستی نداشت ... و بی پروا و بدون توجه به افراد و حرمت دیگران ... همیشه حرفش رو می زد و برخورد می کرد ... نتونسته بود محکم و مستقیم جواب رد بده ...
اون شب حتی از خوشی فکر😇 جنوب رفتن خوابم نمی برد ... چه برسه به اینکه واقعا برم ... اما...
از دعای ندبه که برگشتم ... تازه داشت صبحانه می خورد ... رفتم نشستم سر میز ... هر چند ته دلم ❤️🔥غوغایی بود ...
ـ اگر این بار آقا مهدی زنگ زد ... گوشی رو بدید به خودم ... خودم مودبانه بهشون جواب رد میدم ...
ـ جدی؟ ... واقعا با مهدی نمیری جنوب ... از تو بعیده ... یه جا اسم شهید بیاد و تو با سر نری اونجا ...
لبخند تلخی زدم ...
ـ تا حالا از من دروغ شنیدید؟ ... شهدا بخوان ... خودشون، من رو می برن ...
با حالت خاصی بهم نگاه 🙄کرد ...
ـ چرا نمیری؟ ... توی مراسم مادربزرگت که خوب با محمد مهدی ... خاله خان باجی شده بودی ...
نمی دونستم چی باید بگم ... می خواستم حرمت پدرم رو حفظ کنم ... و از طرفی هم نمی خواستم بفهمه از ماجرا با خبر شدم ... با شرمندگی سرم رو انداختم پایین😓 ...
ـ جواب من رو بده ... این قیافه ها رو واسه کسی بگیر که خریدارش باشه ...
همون طور که سرم پایین بود ... گوشه لبم رو با دندون گرفتم...
ـ خدایا ... حالا چی کار کنم ... من پا رو دلم گذاشتم به حرمت پدرم ... اما حالا ...
یهو حالت نگاهش عوض شد ...
- تو از ماجرای بین من و اون خبر داری ...
برق از سرم پرید ... سرم رو آوردم بالا و بهش نگاه 👀کردم ...
ـ من صد تای تو رو می خورم و استخوان شون رو تف می کنم ... فکر کردی توی یه الف بچه که مثل کف دستم می شناسمت .... می تونی چیزی رو از من مخفی کنی؟ ... اون محمد عوضی ... ماجرا رو بهت گفته⁉️ ...
♻️ادامه دارد...
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
بسم الله الرحمن الرحیم
#سوره_مبارکه_هود_آیه_۷۵
اِنَّ ابراهیمَ لَحلیمُُ اَوّاهُُ مُّنیبُُ 》
#ویژگیهای_ابراهیم_علیه السلام
ابراهیم علیه السلام بسیار بردبارو صبور بسیار مهربان همیشه توجه خاص و راز و نیاز داشت