#داستان_واقعی
#نسل_سوخته
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#قسمت_۵۹
*═✧❁﷽❁✧═*
اول باور نمی کردن ... آخر در کیسه رو باز کردم و گفتم ...
ـ خوب بیاید نگاه کنید ... این که دیگه این همه سر به سر گذاشتن نداره ...
کیسه رو از دستم گرفت ... تا توش رو نگاه کرد ... برق از سرش پرید ..
- بچه ها راست میگه ... ماره🐍 ... زنده هم هست ..
یکی شون دستکش دستش کرد ... و مار رو از توی کیسه در آورد ... و بعد خیلی جدی به ما دو تا نگاه کرد ...
- این مار رو کی بهتون فروخته؟ ... این مار نه تنها مار آبی نیست ... که خیلی هم سمیه ... گرفتنش هم حرفه ای می خواد ... کار راحتی نیست ...
سعید بدجور رنگش پریده 😰بود ...
- ولی توی این چند روز ... هر چی بهش دست زدم و هر کاریش کردم ... خیلی آروم بود ...
- خدا به پدر و مادرت رحم کرده ... مگه مار ... مرغ عشقه ... که به جای حیوون خونگی خریدی بردیش⁉️ ...
رو کرد به همکارش ...
ـ مورد رو به 110 اطلاع بده ... باید پیگیری کنن ... معلوم نیست طرف به چند نفر دیگه مار فروخته ... یا ممکنه بفروشه ...
سعید، من رو کشید کنار ...
- مهران من دیگه نیستم ... اگه پای خودم گیر بیوفته چی؟...
دلم ریخت💔 ...
ـ مگه دروغ گفتی یکی بهت فروخته؟ ...
ـ نه به قرآن ...
ـ قسم نخور ... من محکم کنارتم و هوات رو دارم ... تو هم الکی نترس ...
خیلی سریع ... سر و کله پلیس🚔 پیدا شد ...
هر چند بعد از جمله محکمی که به سعید گفتم ... جسارتش بیشتر شد ... اما بدجور ترسیده بود ... توی صحبت ها معلوم شد که ... بعد از اینکه مار رو خریده ... برده مدرسه و چند تا از همکلاسی هاش هم ... توی ذوق و حال جوانی ... پاشون رو گذاشتن جای پای سعید و شیر شدنکه اونها هم مار بخرن ... و ترسش از همین بود ...
عبداللهی ، افسر پرونده ... خیلی قشنگ با مورد سعید برخورد کرد ... و انصافا شنیدن اون حرف ها و نصیحت ها براش لازم بود 👌...
سعید هم که فهمید باهاش کاری ندارن ... آروم تر شده بود... اما وقتی ازش خواستن کمک شون تا طرف رو گیر بندازن... دوباره چهره رنگ پریده اش دیدنی شده بود ...
- مهران اگه درگیری بشه چی؟ ... تیراندازی 🔫بشه چی؟ ...
به زحمت جلوی خنده ام رو گرفتم ...
ـ وقتی بهت میگم اینقدر فیلم جنایی و آدم کشی نگاه نکن... واسه همین چیزهاست ... از یه طرف، جو می گیرتت واسه ملت شاخ و شونه می کشی ... از یه طرف، این طوری رنگت می پره ...
قرار شد ... سعید واسطه بشه ... و یکی از سربازهای کلانتری ... به اسم همکلاسی سعید و خریدار جلو بیاد ... منم باهاشون رفتم ...
پلیس ها تا ریختن طرف رو بگیرن ... سعید مثل فشنگ در رفت ...
آقای عبداللهی که ازش تشکر کرد 🙏... با اون قیافه ترسیده اش ... ژست قهرمان ها رو به خودش گرفته بود ... و تعارف تکه پاره می کرد ...
ـ کاری نکردم ... همه ما در قبال جامعه مسئولیم ... و ...
من و آقای عبداللهی به زحمت جلوی خنده مون رو گرفته بودیم ... آخر خنده اش ترکید😅 ... و زد روی شونه سعید ...
ـ خیلی کار خوبی می کنی ... با همین روحیه درس بخون... دیگه از این کارها نکن ... قدر داداشت رو هم بدون ...
از ما که دور شد ... خنده منم ترکید ...
- تیکه آخرش از همه مهمتر بود ... قدر داداشت رو بدون ...
با حالت خاصی بهم نگاه کرد ...
- روانی ... یه سوسک🌲 رو درخته ... به اونم بخند ..
خسته از دانشگاه برگشته بودم ... در رو که باز کردم ... یه نفر با صدای مضطرب و ناراحت صدام کرد ...
ـ آقا مهران ...
برگشتم سمتش ... انسیه خانم بود ... با حالت بهم ریخته و آشفته ...
- مادرت خونه نیست؟ ..
ـ نه ... دادگاه داشتن ⚖...
بیشتر از قبل بهم ریخت ...
ـ چی شده؟ ... کمکی از دست من برمیاد؟ ...
سرش رو انداخت پایین ...
ـ هیچی ...
و رفت ...
متعجب ... چند لحظه ایستادم ... شاید پشیمون بشه ... برگرده و حرفش رو بزنه ... اما بی توقف دور شد ...
رفتم داخل ... سعید چند تا از هم کلاسی هاش رو دعوت کرده بود ... داشتن دور هم فیلم نگاه می کردن ... دوست هاش که بهم سلام🤚 کردن تازه متوجه من شد ... سرش رو آورد بالا و نگاهی بهم کرد ...
- چیه قیافه ات شبیه علامت سوال شده؟ ...
نشستم کنارشون و یه مشت تخمه برداشتم ..
ـ هیچی دم در انسیه خانم رو دیدم ... خیلی بهم ریخته بود... چیزی نگفت و رفت ... نگرانش شدم ...
با حالت خاصی زل زد بهم ...
ـ تو هم که نگران هر احمق بیشعوری که رسید بشو ...
و بعد دوباره زل به صفحه تلویزیون📺 ...
ـ حقشه بلایی که سرش اومده ... با اون مازیار جونش ...
- برای مازیار اتفاقی افتاده؟ ...
ـ نه ... شوهرش می خواد دوباره ازدواج کنه ... مردک سر پیری ... فیلش یاد هندستون کرده ...
و بعد دوباره با حالت خاصی بهم نگاه🙄 کرد ... چشم هاش برق می زد ...
- دختره هم سن و سال توئه ... از اون شارلاتان هاست ... دست مریم رو از پشت بسته ...
♻️ادامه دارد...
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ای راوی اشک و حماسه
🎙 حاج میثم مطیعی
#شهادت_امام_محمد_باقر(ع)
#امام_محمد_باقر (ع)
به کانال آموزشی صفر تا صد مداحی بپیوندید 👇👇👇👇👇
@madahi313
38.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سال ها رفته ولی خوب بخاطر داری
با رقیه دلتان سوخته چندین باری
مو به مو طعنه ی اغیاز به یادت مانده
آخ ازدحام سربازار به یادت مانده
#شهادت_امام_محمد_باقر(ع)
#امام_محمد_باقر (ع)
#امام_باقر (ع)
به کانال آموزشی صفر تا صد مداحی بپیوندید 👇👇👇👇👇
@madahi313
بسم الله الرحمن الرحیم
#سوره_مبارکه_نحل_آیه_۱۰۴
《ان الذینَ لا یومنونَ بِ آیاتِ اللهِ لا یَهدیهمُ اللهُ و لهم عذابُُ الیم》
#محرومین_از_هدایت_الهی
کسانی که ایمان به آیات و معجزات و راهنمایهای الهی ندارند,
خداوند از آنها توفیق هدایت را برمی دارد وهدایت نمی کند و برای آنها عذاب دردناکی است
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
اے ڪه روشن✨ شود
از نـور تو هر #صبح جهان
روشنـــاے دل من♥️
حضرتـــ خورشـید #سلام
🌹ختم نهج البلاغه در ۲۷۰ روز. سهم روز دویست و نهم
┄═❁✦❀•••🌿🌺🌿•••❀✦❁═┄
📜 #خطبه93
1⃣ ويژگيهای علمی و سياسی امام علی (علیه السلام)
♦️پس از حمد و ستايش پروردگار؛ ای مردم! من بودم که چشم فتنه را کندم و جز من هيچ کس جرأت چنين کاری را نداشت، آنگاه که امواج سياهی ها بالا گرفت و به آخرين درجه شدّت خود رسيد. پس از من بپرسيد پيش از آن که مرا نيابيد. سوگند به خدايی که جانم در دست اوست، نمی پرسيد از چيزی که ميان شما تا روز قيامت می گذرد و نه از گروهی که صد نفر را هدايت يا گمراه می سازد، جز آنکه شما را آگاه می سازم و پاسخ می دهم. و از آنکه مردم را بدان می خواند و آنکه رهبريشان می کند و آنکه آنان را می راند و آنجا که فرود می آيند و آنجا که بارگشايند و آن که از آنها کشته شود و آن که بميرد خبر می دهم. آن روز که مرا از دست داديد و نگرانی ها و مشکلات بر شما باريدن گرفت، بسياری از پرسش کنندگان به حيرت فرو رفته می گويند، سرانجام چه خواهد شد؟ که گروه بسياری از پرسش شوندگان از پاسخ دادن فرومانند.
2⃣ خبر از فتنه های آينده
♦️ اين حوادث هنگامی رخ نشان می دهد که جنگ در ميان شما طولانی شود و دنيا چنان بر شما تنگ گردد که ايّام بلا را طولانی پنداريد، تا روزی که خداوند پرچم فتح و پيروزی را برای باقيمانده نيکان شما به اهتزار در آورد (زمان ظهور حضرت حجّت «عجل الله تعالی فرجه») فتنه ها آنگاه که روی آورند با حق شباهت دارند و چون پشت کنند حقيقت چنانکه هست نشان داده می شود، فتنه ها چون می آيند شناخته نمی شوند و چون می گذرند شناخته می شوند، فتنه ها چون گِردبادها می چرخند از همه جا عبور می کنند، در بعضی از شهرها حادثه می آفرينند و از برخی شهرها می گذرند.
3⃣ خبر از فتنه های بنی اميه
♦️ آگاه باشيد، همانا ترسناکترين فتنه ها در نظر من فتنه بنی اميّه بر شماست، فتنه ای کور و ظلمانی که سلطه اش همه جا را فرا گرفته و بلای آن دامنگير نيکوکاران است. هر کس آن فتنه ها را بشناسد نگرانی و سختی آن دامنگيرش گردد و هر کس که فتنه ها را نشناسد، حادثه ای برای او رخ نخواهد داد. به خدا سوگند، بنی اميّه بعد از من برای شما زمامداران بدی خواهند بود، آنان چونان شتر سرکشی که دست به زمين کوبد و لگد زند و با دندان گاز گيرد و از دوشيدن شير امتناع ورزد، با شما چنين برخوردی دارند و از شما کسی باقی نگذارند، جز آن کس که برای آنها سودمند باشد يا آزاری بِدانها نرساند. و بلای فرزندان اميّه بر شما طولانی خواهد ماند، چندان که ياری خواستن شما از ايشان چون ياری خواستن بنده باشد از مولایِ خويش يا تسليم شده از پيشوای خود. فتنه های بنی اميّه پياپی با چهره ای زشت و ترس آور و ظلمتی با تاريکی عصر جاهليّت بر شما فرود می آيد. نه نور هدايتی در آن پيداست و نه پرچمِ نجاتی در آن روزگاران به چشم می خورد.
4⃣ سرانجام تلخ و دردناك بنی اميه
♦️ ما اهل بيت پيامبر(صلی الله علیه و آله) از آن فتنه ها در امانيم و مردم را بدان نمی خوانيم، سپس خدا فتنه های بنی اميّه را نابود و از شما جدا خواهد ساخت، مانند جدا شدن پوست از گوشت که با دست قصّابی انجام پذيرد. خدا با دست افرادی خواری و ذلّت را به فرزندان اميّه می چشاند که به سختی آنها را کنار می زنند و جام تلخ بلا و ناراحتی و مصيبت را در کامشان می ريزند و جز شمشير چيزی به آنها نمی دهند و جز لباسِ ترس بر آنها نپوشانند. در آن هنگام قريش دوست دارد آنچه در دنياست بدهد تا يک بار مرا بنگرد، گر چه لحظه کوتاهی (به اندازه کشتن شتری) باشد، تا با اصرار چيزی را بپذيرم که امروز پاره ای از آن را می خواهم و نمی دهند.
┄═❁✦❀•••🌿🌺🌿•••❀✦❁═┄
📜 #خطبه92 : (پس از قتل عثمان آنگاه که مردم هجوم آوردند تا با امام علی علیه السلام بیعت کنند، در روز جمعه ٢٥ ذی الحجه سال ٣٥ هجری در مدینه فرمود. )
🔹علل نپذیرفتن خلافت
♦️مرا واگذارید و دیگری را به دست آرید، زیرا ما به استقبال حوادث و اموری میرویم که رنگارنگ و فتنهآمیز است و چهرههای گوناگون دارد و دلها بر این بیعت ثابت و عقلها بر این پیمان استوار نمیماند. چهره افق حقیقت را (در دوران خلافت سه خلیفه) ابرهای تیره فساد گرفت و راه مستقیم حق ناشناخته ماند. آگاه باشید، اگر دعوت شما را بپذیرم بر اساس آنچه که میدانم با شما رفتار میکنم و به گفتار این و آن و سرزنش سرزنشکنندگان گوش فرا نمیدهم. اگر مرا رها کنید چون یکی از شما هستم که شاید شنواتر و مطیعتر از شما نسبت به رییس حکومت باشم، در حالیکه من وزیر و مشاورتان باشم بهتر است که امیر و رهبر شما گردم.
┄═❁✦❀•••🌿🌺🌿•••❀✦❁═┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گناه چیست؟؟
تا حالا فکر کرده بودین؟؟😊
#استاد_پناهیان
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
🥀
زین اسبم را چرا آلوده بر سَم میکنند ؟!
من كه مرگم را همان شام غریبان دیدهام...
اوتنهابازماندهکربلابود
گفتناورابکشید
ازعاشوراوروضههایش
خلاصشویم...💔(:
#شهادت_امام_محمد_باقر علیه السلام🖤
صلی الله علیک یا باقر العلوم
▪️ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيٍّ بَاقِرِ الْعِلْمِ وَ إِمَامِ الْهُدَى وَ قَائِدِ أَهْلِ التَّقْوَى وَ الْمُنْتَجَبِ مِنْ عِبَادِكَ ...
▫️وای از مزار و غمکده ی باقرالعلوم
▫️یک سایهبان به گسترهی آن مزار نیست
▫️حجاج، مکهاند و به روز شهادتش
▫️یک شیعه در مجاورت آن دیار نیست
🏴 شهادت جانسوز بنیانگذار نهضت علمی علوی و شکافنده علوم الهی، حضرت امام محمد باقر علیه السلام تسلیت و تعزیت باد ...
#شهادت_امام_محمد_باقر(ع)
#شهادت_امام_باقر (ع)
#امام_باقر (ع)
@girl_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی از احوال همدیگه جويا میشید سفره دلتون رو پهن نکنید....
چه خبر؟ حالتون خوبه؟ بگو الحمدلله نگو.....
4_345554935284237610.mp3
8.47M
🎧 زمینه | غروب و دلتنگی
🎤 سید رضا نریمانی
#شهادت_امام_محمد_باقر(ع)
#شهادت_امام_باقر (ع)
#امام_باقر (ع)
به کانال آموزشی صفر تا صد مداحی بپیوندید 👇👇👇👇👇
@madahi313
#شهید_مهدی_نوروزی
🌷🌷🌷🌷🌷
#از_شهداء
برای
#دوست_داران_شهدا
* متولد: ۱۳۶۱
* شهادت: ۲۰ دی ۱۳۹۳
* محل دفن: مزار شهدا کرمانشاه
*علت شهادت: اصابت تیر
* محل شهادت: سامرا
آقا مهدی نسبت به اطرافش بی تفاوت نبود، مثلا اگر همسایه مشکلی داشت، مشکلش را رفع می کرد حتی در خیابان اگر برای کسی مشکلی پیش می آمد بی تفاوت رد نمی شد.
در روز خرید عروسی صحنه ای که خودم بودم و دیدم؛ برای خرید رفته بودیم و قصد برگشتن داشتیم که یک موتور که دو نفر خانم و آقا سوارش بودند و معلوم بود که رابطه شرعی با یکدیگر ندارند، تصادف کرد و آقای موتور سوار از ترس اینکه بلایی سر خانم آمده باشد فرار کرد.
آقا مهدی با دیدن این صحنه به من گفت: که در خودرو بنشین و درها را قفل کن و خودش را به سرعت به موتور سوار رساند و با منحرف کردن موتور سوییچ را در آورد و مانع فرار او شد تا پلیس بیاید و رسیدگی کند.
┄┄┅┅┅🌺┅┅┅┄┄
🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
🌷 وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
🌷 وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#شبتون_شهدایی
شادی روح مطهر امام راحل وشهدا 🌷 صلوات
🕊🌷🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷
🌷
#داستان_واقعی
#نسل_سوخته
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#قسمت_۶۰
*═✧❁﷽❁✧═*
با چنان وجدی حرف می زد که حد نداشت ...
ـ با این سنش ... تازه هنوز حتی عقد هم نکردن ... اومد در خونه انسیه خانم، داد و بیداد که از زندگی من برو بیرون ... خبرش تو کل محل پیچیده ..
باورم نمی شد ...
ـ اون که شوهرش خیلی مرد خانواده بود و بهشون می رسید ...
- عشق پیری گر بجنبد ... میشه حال و روز اونها ...
بقیه مشت تخمه رو خالی کردم توی ظرف ...
ـ حالا تو چرا اینقدر ذوق می کنی؟ ... مصیبت مردم خندیدن نداره ...
ـ حقش بود زنکه ... اون سری برگشته به من میگه ...
صداش رو نازک کرد ..
- داداشت که هیچ گلی به سر شما نزد ... ببینم تو سال دیگه ... پات رو میزاری جای پای مازیار ما ... یا داداش مهرانت؟ ... دختر من که از الان داره برای کنکور📚 می خونه ...
دستش رو دوباره برد توی ظرف تخمه ..
ـ خودش و دخترش فدام شن ... حالا ببینم دخترش توی این شرایط ... چه ... می خواد بخوره ... مازیار جونش که حاضر نشد حتی یه سر از تهران پاشه بیاد اینجا ...
ـ ماشاء الله آمار کل محل رو هم که داری😒 ...
این رو گفتم و با ناراحتی رفتم توی اتاق ... دلم براشون می سوخت ... من بهتر از هر کسی می فهمیدم توی چه شرایط وحشتناکی قرار دارن ... فردا رفتم دنبال یه وکیل ... انسیه خانم کسی رو نداشت که کمکش کنه ...
اما چیزی رو که اون موقع متوجه نشدم ... حقیقتی بود که کم کم حواسم بهش جمع شد ... اوایل باورش سخت بود ... حتی با وجود اینکه به چشم می دیدم ...
خدا ... روی من ... غیرت داشت ... محال بود آزاری، بی جواب بمونه ... قبل از اون ... هرگز صفات قهریه خدا رو ندیده بودم ...
براشون یه وکیل خوب پیدا کردم ... اما حقیقتا دلم می خواست زندگی شون رو برگردونم ... برای همین پیش از هر چیزی ... چند نفر دیگه رو هم راه انداختم و رفتیم سراغ شوهر انسیه خانم ... از هر دری وارد شدیم فایده نداشت ...
ـ این چیزی نیست که بشه درستش کرد ... خسته شدم از دست این زن ... با همه چیزش ساختم ... به خودشم گفتم ... می خواستم بعد از عروس شدن دخترم طلاقش بدم ... اما دیگه نمی کشم ... یهو بریدم ...
با ناراحتی سرم رو انداختم پایین ...
ـ بعد از این همه سال زندگی مشترک؟ ... مگه شما نمی گید بچه هاتون👧🧒 رو دوست دارید و به خاطر اونها تحملش کردید ...
ـ نمی دونم چی شد ... یهو به خودم اومدم و سر از اینجا در آورده بودم ... اصلا هم پشیمون نیستم ... دو تا شون اخلاق ندارن ... حداقل این یکی پاچه مردم رو می گیره ... نه مال من رو که خسته از سر کار برمی گردم باید نق نق هم گوش کنم..
از هر دری وارد می شدیم فایده نداشت دست از پا درازتر اومدیم بیرون چند لحظه همون جا ایستادم ...
- خدایا ... اگر به خاطر دل من بود ... به حرمت تو ... همین جا همه شون رو بخشیدم ... خلاصه خلاص ...
امتحانات پایانی ترم اول ... پس فردا یه امتحان داشتم ... از سر و صدای سعید ... یه دونه گوشی مخصوص مته کارها ... از ابزار فروشی خریده بودم ...
روی گوشم ... غرق مطالعه که مادرم🧕 آروم زد روی شونه ام... سریع گوشی رو برداشتم..
- تلفن ☎️کارت داره ... انسیه خانمه ...
از جا بلند شدم ..
- خدایا به امید تو..
دلم با جواب دادن نبود ... توی ایام امتحان با هزار جور فشار ذهنی مختلف ...
اما گوشی رو که برداشتم ... صداش شادتر از همیشه بود
ـ شرمنده مهران جان ... مادرت گفت امتحان داری ... اما باید خودم شخصا ازت تشکر می کردم ... نمی دونم چی شد یهو دلش رحم اومد و از خر شیطون👿 اومد پایین ... امروز اومد محضر و خونه رو زد به نام من ... مهریه ام رو هم داد ... خرجیه💶 بچه ها رو هم بیشتر از چیزی که دادگاه تعیین کرده بود قبول کرد ... این زندگی دیگه برگشتی نداره ... اما یه دنیا ممنونم ... همه اش از زحمات تو بود ...
دستم روی هوا خشک شد ... یاد اون شب افتادم ... "خدایا به خودت بخشیدم"🙏 ... صدام از ته چاه در می اومد..
- نه انسیه خانم ... من کاری نکردم ... اونی که باید ازش تشکر کنید ... من نیستم..
طول کشید تا باور کنم اما چطور می شد این همه همخوانی و نشانه اتفاقی باشه؟به حدی سریع، تاوان دل سوخته❤️🔥 یا ناراحت کردنم رو می دادند ... که از دل خودم ترسیدم ... کافی بود فراموش کنم بگم ...
ـ خدایا به رحمت و بخشش تو بخشیدم ...
یا به دلم سنگین بیاد و نتونم این جمله رو بگم
خیلی زود شاهد بلایی می شدم که بر سرشون فرود می اومد ... بلایی که فقط کافی بود توی دلم بگم ...
ـ خدایا ... اگه تاوان دل شکسته💔 منه حلالش کردم ...
و همه چیز تمام می شد
خدا به حدی حواسش به من بود ... که تمام دردی رو که از درون حس می کردم و جگرم رو آتش زده بود ناپدید شد.
وجود و حضورش سرپرستی و مراقبتش از من برام از همیشه قابل لمس تر شده بود و بخشیدن به حدی برام راحت شده بود که بدون هیچ سختی ای می بخشیدم👌 ...
♻️ادامه دارد...
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
ShahadatImamBagher1398[01].mp3
5.65M
🎧زبانحال و گفتگوی امام باقر (ع) و حضرت رقیه (س)
🎤 بانوای : حاج میثم مطیعی
#شهادت_امام_محمد_باقر(ع)
#شهادت_امام_باقر (ع)
#امام_باقر (ع)
به کانال آموزشی صفر تا صد مداحی بپیوندید 👇👇👇👇👇
@madahi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تو باقر العلوم هستی
کربلایی حسین طاهری
#شهادت_امام_محمد_باقر(ع)
#شهادت_امام_باقر (ع)
#امام_باقر (ع)
به کانال آموزشی صفر تا صد مداحی بپیوندید 👇👇👇👇👇
@madahi313