#شهید_نعمت_الله_خانی
🌷🌷🌷🌷🌷
تاریخ ولادت: ۱۳۴۴/۲/۳۱
تاریخ شهادت: ۱۳۶۲/۱۲/۸
محل شهادت:هورالهویزه
نام عملیات:خیبر
#وصـــیــت_نــامـه
این تنها یک وصیتنامه نیست، بلکه یک دردنامه است که حاوی دردهای درونم میباشد و یک عشقنامه است که عشقم را به معبودم نشان میدهد. و یک سوزنامه است که بیان کننده سوزشی است که از عشق الله در وجودم میباشد...
پیام من به ملت ایران این است که در حفظ اسلام بکوشند و بدانید که اسلام با ریختن خون بهترین عالمان و مومنان و جوانان شیعه به دست ما رسیده است و با ریختن خون حسین بن علی''علیه السلام''و امامان معصوم''علیهم السلام''به دست ما رسیده است. پس ای مردم همیشه با اسلام باشید و با اسلام زندگی کنید و با اسلام خود را بسازید و سرانجام با اسلام بمیرید و حیات جاودانی بگیرید.
خداوند را فراموش نکنید زیرا اگر خداوند را فراموش کردید خودتان را هم فراموش میکنید.
آن وقت است که خیال میکنید همه چیز انسان دنیا و مادیات دنیاست؛ ولی حقیقت غیر از این است.
برای مال دنیا حرص نزنید زیرا که شما را سعادتمند نمیکند. اعمال صالح انجام دهید زیرا این عمل انسان است که در قبر و برزخ و در قیامت انیس و مونس اوست..
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
┄┅┅❅💠❅┅┅┄
🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْن
🌷 وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
🌷 وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#شبتون_شهدایی
شادی روح مطهر امام راحل وشهدا 🌷 صلوات
🕊🌷🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷
🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پناهیان خطاب به فرمانده بسیج: مسئول ناحیهای که قدرت برقراری ارتباط ندارد برای بسیج سمّ مهلک است! از بسیج بیرونش کنید!
👈 در نشست تخصصی "محله مردمسالار":
🔸اگر یک سپاهی مسئول ناحیه بود ولی قدرت و کاریزما برای برقراری ارتباط نداشت، درجه او هر چقدر هست و خلوصش هر چقدر بالاست، او را صرفا به یک شغل نظامی بفرستید. از بسیج بیرونش کنید. وجود اینها برای بسیج سم مهلک است.
🔸آنهایی که نمیتوانند استعداد شناسایی کنند و آنهایی که نمیتوانند حلقههای میانی باشند، به درد بسیج نمیخورند. بروند بخشهای دیگر سپاه.
🔸همین حرف را میتوان برای عالمان دینی هم زد. اگر یک عالم دینی و فرزانه نمیتواند مردمداری کند برود حوزه تدریس کند، برود در تلویزیون سخنرانی کند، ولی امام جماعت مسجد نشود.
🔖۲۶تیر ۱۴۰۱، نشست تخصصی
#قسمت_۸۱
*═✧❁﷽❁✧═*
رسیدم خونه ... حالم خراب بود و روانم خسته تر از تمام زندگیم ... مادر و بچه ها لباس پوشیده، آماده رفتن ...
مادر با نگرانی بهم نگاه کرد ... سر و روی آشفته ای که هرگز احدی به من ندیده بود ...
- اتفاقی افتاده؟ ... حالت خوب نیست؟
چشم های پف کرده ام رمق نداشت ... از بس گریه کرده بودم سرخ شده بود و می سوخت ... خشک شده بود ... انگار روی سمباده پلک می زدم ... و سرم ...
نفسم بالا نمی اومد ...
- چیزیم نیست ... شما برید ... التماس دعا ..
سعید با تعجب بهم خیره شد ..
- روز عاشورا ... خونه می مونی؟
نگاهم برگشت روش ... قدرتی برای حرف زدن نداشتم ...
دوباره اشک توی چشم هام دوید ... آقا ... من رو می خواد چه کار؟ ...
بغضم رو به زحمت کنترل کردم ... دلم حرف ها برای گفتن داشت ... اما زبانم حرکت نمی کرد ...
بدون اینکه چیزی بگم رفتم سمت اتاق ... و مادر دنبالم که چه اتفاقی افتاده ... اون جوان شوخ و خندان همیشه ... که در بدترین شرایط هم می خندید ...
بالاخره رفتن ...
حس و حال جا انداختن نداشتم ... خسته تر از این بودم که حتی لباسم رو عوض کنم ... ساعت، هنوز 9 نشده نبود ... فضای اتاق هم داشت خفه ام می کرد ... یه بالشت برداشتم و ولو شدم کنار حال ... دوباره اختیار چشم هام رو از دست دادم ... بین اشک و درد خوابم برد ...
ساعت 10 دقیقه به 11
گوشیم زنگ زد ... بی حس و رمق، از خواب بیدار شدم ... از جا بلند شدم رفتم سمتش ...
شماره ناشناس بود ... چند لحظه همین طوری به صفحه گوشی خیره شدم ... قدرت حرف زدن نداشتم ... نمی دونم چی شد؟ که جواب دادم ...
- بفرمایید ...
- کجایی مهران؟ ... چیزی به ظهر عاشورا نمونده ...
چند لحظه مکث کردم ..
- شرمنده به جا نمیارم ... شما؟
و سکوت همه جا رو پر کرد ...
- من ... حسین فاطمه ام ...
تمام بدنم به لرزه افتاد ... با صورتی خیس از اشک ... از خواب پریدم ...
ساعت 10 دقیقه به 11 ... صدای گوشی موبایلم بلند شد... شماره ... ناشناس بود ...
ضربان قلبم به شدت تند شد ... تمام بدنم می لرزید ... به حدی که حتی نمی تونستم ... علامت سبز رنگ پاسخ رو بکشم ...
- بفرمایید ...
- کجایی مهران؟ ...
بغضم ترکید ... صدای سید عبدالکریم بود ... از بین همهمه عزاداران ...
- چیزی به ظهر عاشورا نمونده ...
سرم گیج رفت ... قلبم یکی در میون می زد ... گوشی از دستم افتاد ...
دویدم سمت در ... در رو باز کردم ... پله ها رو یکی دو تا می پریدم ... آخری ها را سر خوردم و با سر رفتم پایین ..
از در زدم بیرون ... بدون کفش ... روی اون زمین سرد و بارون زده ... مثل دیوانه ها دویدم سمت خیابون اصلی ...
حس کربلایی رو داشتم که داشتم ازش جا می موندم ... و این صدا توی سرم می پیچید ...
- کجایی مهران؟ ... چیزی به ظهر عاشورا نمونده ...
خیابون سوت و کور بود ... نه ماشینی، نه اتوبوسی ... انگار آخر دنیا شده بود ... دیگه نمی تونستم بایستم ... دویدم ... تمام مسیر رو ... تا حرم ...
رسیدم به شلوغی ها ... و هنوز مردمی که بین راه ... و برای پیوستن به جمعیت، می رفتن ...
بین جمعیت بودم ... که صدای اذان بلند شد ... و من هنوز، حتی به میدان توحید نرسیده بودم ... چه برسه به شهدا ...
دیگه پاهام نگهم نداشت ... محکم، دو زانو رفتم روی آسفالت ... اشک هام، دیگه اشک نبود ... ضجه و ناله بود ...
بدتر از عزیز از دست داده ها موقع تدفین ... گریه می کردم... چند نفر سریع زیر بغلم رو گرفتن ... و از بین جمعیت کشیدن بیرون ...
سوز سردی می اومد ... ساق هر دو شلوارم خیس شده بود... من با یه پیراهن ... و اصلا سرمایی رو حس نمی کردم ..
کز کردم یه گوشه خلوت ... تا عصر عاشورا ... توی وجود من، قیامت به پا بود ...
- یه عمر می خواستی به کربلا برسی ... کی رسیدی؟ ... وقتی سر امامت رو بریدن؟ ... این بود داد کربلایی بودنت؟ ... این بود اون همه ادعا؟ ... تو به توحید هم نرسیدی ...
اون لحظات ... دیگه اینها واسم اسامی خیابان نبود ... میدان توحید، شهدا، حرم ... برای رسیدن باید به توحید رسید ... و در خیل شهدا به امام ملحق شد ...
تمام دنیای من ... روی سرم خراب شده بود ... حتی حر نبودم که بعد از توبه ... از راه شهدا به امامم برسم ...
عصر عاشورا تمام شد ... و روانم بدتر از کوه ها ... که در قیامت ... چون پنبه زده شده از هم متلاشی می شن ..
پام سمت حرم نمی رفت ... رویی برای رفتن نداشتم ... حس اونهایی رو داشتم که ظهر عاشورا، امام رو تنها گذاشتن... من تا صبح توی خیمه امام بودم ... اما بعد ...
رفتم سمت حسینیه چند تا از بچه ها اونجا بودن داشتن برای شام غریبان حاضر می شدن ...
قدرتی برای حرف زدن و پاسخ به هیچ سوالی رو نداشتم ... آشفته تر از کسی که عزیزی رو دفن کرده باشه ... یه گوشه خودم را قایم کردم ...
تا آروم می شدم دوباره وجودم آتش می گرفت. من امامم رو تنها گذاشته بودم ...
♻️ادامه دارد...
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
زمینه (1).mp3
16.9M
🎧 نوحه زمینه محرم فوق العاده زیبا و احساسی...
🎤 سید مهدی حسینی
#محرم
#امام_حسین (علیه السلام)
#کربلا
@madahionline_313
بسم الله الرحمن الرحیم
#سوره_مبارکه_انبیاء_آیه_۳۵
《کلُ نفسِِ ذائقهُ الموت ونبلوکُم بالشّرِ والخیرفتنهَ والینا تُرجعون》
#همه_در_حال_امتحان_هستند_تا_دم_مرگ
هر انسانی طعم مرگ را می چشد ما شما را با بدیها و نیکیها امتحان میکنیم و سرانجام به سوی ما باز می گردید
🌹 ختم نهج البلاغه در ۲۷۰ روز. سهم روز دویست و سی و یکم
┄═❁✦❀•••🌿🌺🌿•••❀✦❁═┄
📜 #خطبه65 : (در سال ۳۸ هجری پس از پايان جنگ صفّين در مسجد كوفه اين سخنرانی را ايراد كرد)
🔹خدا شناسی «شناخت صفات خدا»
♦️ستايش خداوندی را سزاست که صفتی بر صفت ديگرش پيشی نگرفته تا بتوان گفت، پيش از آنکه آخر باشد اوّل است و قبل از آن که باطن باشد ظاهر است. هر واحد و تنهايی جز او اندک است. هر عزيزی جز او ذليل و هر نيرومندی جز او ضعيف و ناتوان است. هر مالکی جز او بنده و هر عالمی جز او دانش آموز است، هر قدرتمندی جز او گاهی توانا و زمانی ناتوان است. هر شنونده ای جز خدا، در شنيدن صداهای ضعيف کر و برابر صداهای قوی، ناتوان است و آوازهای دور را نمی شنود. هر بيننده ای جز خدا، از مشاهده رنگ های ناپيدا و اجسام بسيار کوچک ناتوان است. هر ظاهری غير از او پنهان و هر پنهانی جز او آشکار است. مخلوقات را برای تقويت فرمانروايی و يا برای ترس از آينده يا ياری گرفتن در مبارزه با همتای خود و يا برای فخر و مباهات شريکان و يا ستيزه جويی مخالفان نيافريده است. بلکه همه آفريده های او هستند و در سايه پرورش او، بندگانی فروتن و فرمانبردارند. خدا در چيزی قرار نگرفته تا بتوان گفت در آن جاست و دور از پديده ها نيست تا بتوان گفت از آنها جداست. آفرينش موجودات او را در آغاز ناتوان نساخته و از تدبير پديده های آفريده شده باز نمانده است. نه به خاطر آنچه آفريده قدرتش پايان گرفته و نه در آنچه فرمان داد و مقدّر ساخت دچار ترديد شد. بلکه فرمانش استوار و علم او مستحکم و کارش بی تزلزل است. خدايی که به هنگام بلا و سختی به او اميدوار و در نعمت ها از او بيمناکند.
┄═❁✦❀•••🌿🌺🌿•••❀✦❁═┄
📜 #خطبه64 : تشويق به عمل صالح
🔹 شتافتن به سوی اعمال پسنديده
♦️ای بندگان خدا! تقوا پيشه کنيد و با اعمال نيکو به استقبال أجل برويد. با چيزهای فانی شدنی دنيا آنچه که جاويدان می ماند خريداری کنيد. از دنيا کوچ کنيد که برای کوچ دادنتان تلاش می کنند. آماده مرگ باشيد که بر شما سايه افکنده است. چون مردمی باشيد که بر آنها بانگ زدند و بيدار شدند و دانستند دنيا خانه جاويدان نيست و آن را با آخرت مبادله کردند. خدای سبحان شما را بيهوده نيافريد و به حال خود وا نگذاشت. ميان شما تا بهشت يا دوزخ فاصله اندکی جز رسيدن مرگ نيست. زندگی کوتاهی که گذشتن لحظه ها از آن می کاهد و مرگ آن را نابود می کند، سزاوار است که کوتاه مدّت باشد. زندگی که شب و روز آن را به پيش می راند به زودی پايان خواهد گرفت. مسافری که سعادت يا شقاوت همراه می برد، بايد بهترين توشه را با خود بردارد. از اين خانه دنيا زاد و توشه برداريد که فردای رستاخيز نگهبانتان باشد. بنده خدا بايد از پروردگار خود بپرهيزد، خود را پند دهد و توبه را پيش فرستد و بر شهوات غلبه کند، زيرا مرگ او پنهان و پوشيده است و آرزوها فريبنده اند و شيطان همواره با اوست و گناهان را زينت و جلوه می دهد تا بر او تسلّط يابد. انسان را در انتظار توبه نگه می دارد که آن را تأخير اندازد و تا زمان فرا رسيدن مرگ از آن غفلت نمايد. وای بر غفلت زده ای که عمرش بر ضدّ او گواهی دهد و روزگار او را به شقاوت و پستی کشاند. از خدا می خواهيم که ما و شما را برابر نعمت ها مغرور نسازد، و چيزی ما را از اطاعت پروردگار بازندارد و پس از فرا رسيدن مرگ دچار پشيمانی و اندوه نگرداند.
┄═❁❀••••❈◦🌹◦❈••••❀❁═┄
#سلام_امام_زمانم ✨
خوش بحال قلبهایی، که هر صبح؛
رو به یاد تـــو، باز میشوند...
طراوت همه عالم...
در گروی تکرار یاد تـــوست حضرت صاحب دلم!
🌤اللّٰھـُــم_عجِّل_لِوَلیڪَ_الفَرَجْ
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
" ای روضهخوان بگو ماه #محرم است🥀🖤 "
👤کلیپ زیبای " بچگیم با حسین "
با نوای کربلاییمهدی رعنایی تقدیم نگاهتان
#محرم
#امام_حسین (علیه السلام)
#کربلا
به کانال آموزشی صفر تا صد مداحی بپیوندید 👇👇👇👇👇
@madahi313
#دست_توسل
💠 نماز آخرین روز ماه ذیالحجه
✅ نمازی که باعث میشود سال را با خیر به پایان ببریم
🔸برای آخرین روز ماه ذیالحجه که روز آخر سال قمرى نیز است، مرحوم «سیّدبن طاووس» نقل کرده است که در این روز، دو رکعت نماز مى خوانى و در هر رکعت، یک مرتبه سوره «حمد» و ده مرتبه سوره «قل هو اللّه» و ده مرتبه «آیة الکرسى» را مى خوانى و پس از نماز مى گویى:
🔹اللّهُمَّ ما عَمِلْتُ فى هذِهِ السَّنَةِ مِنْ عَمَل نَهَیْتَنى عَنْهُ وَلَمْ تَرْضَهُ، ونَسیتُهُ وَلَمْ تَنْسَهُ،ودَعَوْتَنى اِلَى التَّوْبَةِ بَعْدَ اجْتِرائى عَلَیْکَ، اللّهُمَّ فَاِنّى اَسْتَغْفِرُکَ مِنْهُ فَاغْفِرْ لى، وما عَمِلْتُ مِنْ عَمَل یُقَرِّبُنى اِلَیْکَ فَاقْبَلْهُ مِنّى، ولا تَقْطَعْ رَجآئى مِنْکَ یاکَریمُ
🔸وقتى چنین کردى شیطان مى گوید: واى بر من! هرچه در مدّت این سال زحمت کشیدم (و او را وسوسه کردم) با این عمل، همه را از بین برد و سالش را به خیر پایان داد!
📚 اقبال الاعمال، ج٢، ص٥١۷
#شهید_داور_یسری
🌷🌷🌷🌷🌷
وصیتنامهاش انگار برای این روزهاست...
مخصوصا آنجا که نوشته:
#حجاب لبـاس رزم زن مسلمـان استـــ
ڪه تمــام نقشــہ هـاي شـوم استعمـارگــران و ابـرخـونخـواران شـرق و غـرب را نقـش بـرآب ڪرده
و برندهتر از سلاح من نوعي، خـون سرخـم مي بـاشـد؛
سعي ڪنیـد #حجاب اسلامي را رعایتـــ ڪرده،
قـرآن را یـاد بگیـریـد و بہ دیگـران بیـاموزیــد.
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
┄┅┅❅💠❅┅┅┄
🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْن
🌷 وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
🌷 وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#شبتون_شهدایی
شادی روح مطهر امام راحل وشهدا 🌷 صلوات
🕊🌷🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷
🌷
#قسمت_۸۲
*═✧❁﷽❁✧═*
همیشه تا 10 روز بعد از عاشورا 🏴توی حسینیه کوچک مون مراسم داشتیم. روز سوم بود توی این سه روز قوت من اشک بود. حتی زمانی که سر نماز می ایستادم. نه یک لقمه غذا، نه یک لیوان آب💦؛ هیچ کدوم از گلوم پایین نمی رفت. تا چیزی رو نزدیک دهنم می آوردم دوباره بغضم می شکست.
- تو از کدوم گروهی؟ از اونهایی که نامه فدایت شوم می نویسن و نمیرن؟ از اونهایی که نامه فدایت شوم می نویسن ولی.. یا از اونهایی که ...
روز سوم بود و هنوز این درد و آتش🔥 بین قلبم، وجودم رو می سوزوند؛ ظهر نشده بود سر در گریبان زانوهام رو توی بغلم گرفته بودم. تکیه داده به دیوار برای خودم روضه می خوندم؛ روضه حسرت ... که بچه ها ریختن توی حسینیه دسته جمعی دوره ام کردن که به زور من رو ببرن بیرون؛ زیر دست و بغلم رو گرفته بودن ... نه انرژی و قدرتی داشتم نه مهر سکوتم شکسته می شد. توان صحبت کردن یا فریاد زدن یا حتی گفتن اینکه ... "ولم کنید" ... رو نداشتم ...
آخرین تلاش هام برای موندن و چشم هام سیاهی رفت... دیگه هیچ چیز نفهمیدم.
چشم هام رو که باز کردم تشنه با لب های خشک وسط بیایان سوزانی گیر کرده بودم به هر طرف که می دویدم 🏃جز عطش هیچ چیز نصیبم نمی شد، زبانم بسته بود و حرکت نمی کرد.. توان و امیدم رو از دست داده بودم. آخرین قدرتم رو جمع کردم و با تمام وجود فریاد زدم..
- خدا ...
مهر زبانم شکسته بود ... بی رمق به اطراف نگاه می کردم که در دور دست.. هاله شخصی رو بالای یک بلندی دیدم.. امید تازه ای وجودم رو پر کرد. بلند شدم و شروع به دویدن کردم. هر لحظه قدم هام👣 تند تر می شد. سراب و خیال نبود. جوانی بالای بلندی ایستاده بود. با لبخند به چهره خراب و خسته ام نگاه کرد.
- سلام ... خوش آمدید ...
نگاه کردن به چهره اش هم وجود آشفته ام رو آرام می کرد... و جملاتش، آب روی آتش بود. سلامش رو پاسخ دادم... و پاهای بی حسم به زمین افتاد ..
- تشنه ام ... خیلی ...
با آرامش نگاهم کرد ...
- تشنه آب؟ ... یا دیدار؟ ...
صورتم خیس شد ... فکر می کردم چشم هام خشک شدن و دیگه اشکی باقی نمونده ...
- آب که نداریم ... اما امام توی خیمه منتظر شماست ...
و با دست به یکی از خیمه ها اشاره کرد ... تا اون لحظه، هیچ کدوم رو ندیده بودم ...
مرده ای بودم که جان در بدنم دمیده بود ... پاهای بی جانم، جان گرفت ... سراسیمه از روی تپه به پایین دویدم ... از بین خیمه ها ... و تمام افرادی که اونجا بودن ... چشم هام جز خیمه امام، هیچ چیز رو نمی دید ...
پشت در خیمه ⛺️ایستادم ... تمام وجودم شوق بود ... و سلام دادم ... همون صدای آشنا بود ... همون که گفت ... حسین فاطمه ام ...
دستی شونه ام رو محکم تکان می داد ...
- مهران ... مهران ... خوبی؟ ...
چشم هام رو که باز کردم ... دوباره صدای ضجه ام بلند شد... ضجه بود یا فریاد ...
خوب بودم ... خوب بودم تا قبل از اینکه صدام کنن ... تا قبل از اینکه صدام کنن همه چیز خوب بود ...
توی درمانگاه، همه با تحیر بهم خیره شده بودن ... و بچه ها سعی می کردن آرومم کنن ... ولی آیا مرهمی ... قادر به آرام کردن و تسکین اون درد بود؟ ...
کابووس های من شروع شده بود ... یکی دو ساعت بعد از اینکه خوابم می برد ... با وحشت از خواب می پریدم ... پیشانی و سر و صورتم، خیس از عرق ...
بارها سعید با وحشت از خواب بیدارم کرد ...
- مهران پاشو ... چرا توی خواب، ناله می کنی؟ ...
با چشم های خیسم، چند لحظه بهش نگاه👀 می کردم ...
- چیزی نیست داداش ... شما بخواب ..
و دوباره چشم هام رو می بستم ...
اما این کابووس ها تمومی نداشت ... شب دیگه ... و کابووس دیگه ...
و من، هر شب جا می موندم ... هر بار که چشمم رو می بستم ... هر دفعه، متفاوت از قبل ...
هر بار خبر ظهور می پیچید ... شهدا برمی گشتند ... کاروان ها جمع می شدند ... جوان ها از هم سبقت می گرفتند ... و من ... هر بار جا می موندم ... هر بار اتوبوس ها مقابل چشمان من حرکت می کردن ... و فریادهای من به گوش کسی نمی رسید ... با تمام وجود فریاد 🗣می زدم ...
دنبال اتوبوس ها 🚎می دویدم و بین راه گم می شدم ... من یک بار در بیداری جا مونده بودم ... تقصیر خودم بود. اشتباه خودم بودم و حالا این خواب ها ...
کابووس های من بود؟ ... یا زنگ خطر؟ ...
هر چه بود ... نرسیدن ... تنها وحشت تمام زندگی من شد... وحشتی که با تمام سلول های وجودم گره خورد و هرگز رهام نکرد حتی امروز ...
علی ی الخصوص اون روزها که اصلا حال و روز خوشی هم نداشتم ...
مسجد، با بچه ها مشغول بودیم که گوشیم زنگ زد ... ابالفضل بود ..
ـ مهران می خوایم اردوی راهیان ... کاروان ببریم غرب ... پایه ای بیای؟ ...
بعد از مدت ها این بهترین پیشنهاد و اتفاق بود. منم از خدا خواسته ...
- چرا که نه، با سر میام. هزینه اش 💶چقدر میشه؟
- ای بابا ... هزینه رو مهمون ما باش ...
♻️ادامه دارد.
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
❤️#سلام_امام_زمانم
🔹 یابنالحسن
مهر شما، همان کیمیایی است
که روزگار مرا قیمتی میکند...
🔹 مڹ
به اعتبار محبت شما
نفس میکشم...
🔹 سلام
قرار دل بی قرار من️
🔹 اللهم عجل لولیک الفرج
..