#رمان
چایت را من شیرین میکنم
پارت 8
دردمان مشترک بود. هانیه هم، با گروهی جدید آشنا شده بود. هر روز کم حرفتر و بیصداتر شده و شبها دیر به خانه آمده بود. در مقابل اعتراضهای عاصم، پرخاشگری کرده بود. در برابر برادرش پوشیه پوشیده و او را نامحرم خوانده بود. از اصول و شرعیات عجیب و غریبی حرف زده بود و از آرمانی بیمعنا و...؛ درست شبیه برادرم دانیال! آنها هم مثل من، یک نشانی میخواستند از پاره تنشان. اما تلاشها بیفایده بود. هی سرنخی پیدا نمیشد؛ از دانیال ،نه از هانیه. این،من و عاصم را روز به روز ناامیدتر میکرد. بیچاره مادر که حتی من را هم برای خودش نداشت، فقط فنجانی چای بود با خدایش. دیگر کلافگی ناخن میکشید بر صفحه صبرمان. هیچ اطلاعاتی جز اینکه« با گروهی سیاسی و مذهبی برای مبارزه به جایی خارج از آلمان رفتهاند» نداشتیم. چه مبارزهای؟ دانیال کجای این قصه بود؟ مبارزه...مبارزه... مبارزه... کلمهای که زندگی هممان را نابود کرد. حسابی گیج و گنگ بودم. درست نمیفهمیدم چه اتفاقی افتاده. من و دانیال مبارزهای نداشتیم برای دل بردن از هم. اصلاً همین مبارزه حق زندگی را از ما گرفت و هر دو قسم خورده بودیم که هیچ وقت نخواهیمش. اما حالا... نمیدانستم در کجای جغرافیای زندگیم ایستادهام. عاصم پرسید:
- مبارزه؟ مگه دیگه چیزی برای از دست دادن داریم تا مبارزه کنیم؟
و من مدام سوالش را زیر لب تکرار میکردم. چقدر ساده ،تمام زندگیم را در یک جمله به رخم کشید این مسلمان ترسو. ای کاش زودتر از اینها با هانیه حرف میزد و تمام داشتههایش را روی دایره میریخت و نشانش میداد که چیزی برای مبارزه نمانده است.حکم را صادر کردم:« مسلمانها دیوانهای بیش نیستند. اما برادر من فرق داشت. پس باید برای خودم میماند.» حالا من مانده بودم و تکه های پازلی که طراحش اسلام بود. باید از ماجرا سر درمیاوردم؛ حداقل از مبارزهای که دانیال را از من جدا کرد. تنها سرنخ های من و عاصم چند عکس بود و کلمه مبارزه. مدتی از جستوجو های بینتیجهمان گذشت و تا امیدی بیتوته کرد در وجودمان. هرشب، ناخواسته از پیگیریهای بیفایدهام به مادر همیشه نگران، توضیح میدادم و او فقط در پاسخ اشک میریخت.
بعد از مدتها تلاشم خیابانگردی چیزی نظرم را جلب کرد؛ سخنرانی تبلیغگونه مردیمسلمان در یکی از خیابانها؛ ظاهرش درست مثل دانیال عجیب و مسخره بود؛ کچل، ریش بلند، بدون سبیل و به رسم مسلمانان کلاهی سفید و توریشکل برسر داشت. چند مرد دیگر روی سکویی بلند در اطرافش ایستاده و بامهربانی خبیثانهای، پاسخ جوانان جمع شده را میدادند و بروشورهایی را بینشان توزیع میکردند. اکثر مردمهم بیتفاوت از کنار جمعیت رد میشدند و با نیم نگاهی از خیرشان میگذشتند.
مسلمانان حیله گر...
· · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · ·
↷🖤⌜ @Girls_city ⌟
''چه کم دارد آنکه تو را دارد؟
و چه دارد ، آنکه تو را ندارد؟''ᥫ᭡
#از_خدا
· · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · ·
↷🖤⌜ @Girls_city ⌟
#والپیپر 👩🏻🚀
تا از زمین نگذری، به فراتر از زمین نمیرسی،... این رو فضانوردان به ما میآموزند:)
+اهل فراتر باش
· · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · ·
↷🖤⌜ @Girls_city ⌟
#پروف📸Γ
+حالمان خوب است در پریشانی دنیاシ
· · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · ·
↷🖤⌜ @Girls_city ⌟
بالاخرهمیرسیمبه
اونروزاییکهصائبگفته؛
آرامشاستعاقبتاضطرابها..'🌱
#حرف
· · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · ·
↷🖤⌜ @Girls_city ⌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینکه دوست دارمو دروغ نگفتم..(:💔
· · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · ·
↷🖤⌜ @Girls_city ⌟
<🪴>
.
بطری وقتی پُره و میخوای خالی کنی
خَمِش میکنی دیگه!
دل آدم هم همینطوره؛ بعضی وقتها از
غم ، حرف و طعنه دیگران پُر میشه.
خدا میگه ما میدونیم و اطلاع داریم
دلت میگیره به خاطر حرفهایی که
میزنند !
پس سجده کن و خدا رو تسبیح کن.✨
#از_خدا
· · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · ·
↷🖤⌜ @Girls_city ⌟
(。♥‿♥。)
.
+امروز همه تویی و فردا همه تو!
#پروف
· · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · ·
↷🖤⌜ @Girls_city ⌟
https://harfeto.timefriend.net/16922034002685
کانال ادمین میگیره:)
دخترایی که میخوان ادمین بشن ایدیشونو تو ناشناس بزارن 🙂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ولی ساز پیانو:)
#Music_Time
· · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · ·
↷🖤⌜ @Girls_city ⌟
-☀️- یکی میگفت: باید دلت دریا
باشه تا خدا بهت کشتی بده ! ^^
#از_خدا
· · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · ·
↷🖤⌜ @Girls_city ⌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایده
· · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · ·
↷🖤⌜ @Girls_city ⌟