eitaa logo
˙·٠•●♥حسیبا♥●•٠·˙
139 دنبال‌کننده
996 عکس
487 ویدیو
16 فایل
☆بسیج دانش آموزی خواهران شهرستان آمل☆ کانال در شاد: https://shad.ir/BDA_Mazandaran16
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺به نام خداوند زیبایی🌺 🌸گزیده ای از زندگی حضرت فاطمه زهرا(س)🌸 "شب عروسی" 🧕👰 بوی آبگوشت صحن حیاط را پر کرده بود. صدای به هم خوردن ظروف به گوش می رسید. بچه ها یکی پس از دیگری شام شان را می خوردند و بیرون می آمدند. شب عروسی دختر پیامبر بود. رفته رفته سر و صداها بیشتر می شد. بچه ها به دنبال هم می دویدند و شادی می کردند. ناگهان هلهله ای از طرف زن ها بلند شد. همه بچه ها از خانه بیرون آمدند. صدای آواز یکی بلند شد‌. آهنگ این و مطنطن بود؛ اما خجالت کشید و ادامه نداد. هلهله دسته‌جمعی زن ها بلند و بلندتر می شد. مردها هم از خانه بیرون آمدند. سلمان و ابوذر شانه به شانه هم می آمدند و می خندیدند. جعفر و عقیل دو برادر داماد با هیبت خاصی دم در ایستاده بودند. سلمان و ابوذر نیز رفتند و کنار آنها ایستادند. عمار نیز از راه رسید. همه شاد بودند. عقیل پرسید: _ پس رسول خدا کجا ماند؟ عمار خندید و جواب داد: _ دارد مرکب عروس را آماده می کند. جعفر لبخندی زد و گفت: _ پس ما هم برویم کمکش. سلمان گفت: _برویم. همه دنبال سلمان راه افتادن. پیامبر در آن گوشه حیاط مشغول زینت مرکب عروس بود. به پشت و سینه مرکب پارچه های رنگارنگ می بست. سلمان تا رسید سلام کرد. پیامبر جواب سلام را داد .سپس برگشت و اسما را صدا کرد: _ عروس را بیاورید. دوباره رو به سلمان کرد و گفت: _ سلمان توهم افسار مرکب را بگیر. سلمان نگاهی به دور و بر خود انداخت. سن و سالی ازش گذشته بود. خندید و با چنین وانمود کردیم که آنها دیگر از او گذشته است؛ اما چون پیامبر فرموده با خوشحالی قدمی پیش گذاشت و افسار اسب را گرفت. چند قدمی اسب را جلو برد. بچه ها دور اسب را گرفتند. مردم در بیرون از حیاط منتظر حرکت عروس بودند. ناگهان صدای هلهله و شادی زنان پیچید. پیامبر دسته دخترش را گرفته بود و با خود به مرکب می آورد. عروس با لباس های سفید و سرخ شبیه گل شده بود. جمعیت زنها مردها را عقب راند. مرد ها مجبور شدند از صحن حیاط خارج شوند. پیامبر کمک کرد تا دخترش سوار اسب شود. لحظه ای زن ها عروس را در میان گرفتند و بر سرش نبات پاشیدند. صدای پیامبر بلند شد: _ حرکت کن سلمان سلمان افسار مرکب را کشید و به طرف در قدم برداشت. صدای شمرده شمرده پیامبر بلند به گوش می رسید《 شادی کنید، شعر بخوانید، الله اکبر بگویید، الحمدالله بگویید....》 مرکب عروس در میان هلهله و شرنگ و شادی از در خارج شد. بیرون حیاط دوستان و خویشاوندان پیامبر با شمشیرهای برهنه و مشعل فروزان منتظر بودند. تا عروس از در خارج شد شروع کردند شمشیرها را در هوا چرخاندن و شعرهای حماسی خواندن. سپس جلو مرکب عروس درحاله که شعر های آهنگین زمزمه می‌کردند زیر نور مشعل ها حرکت کردند. کاروان عروسی دم در خانه علی رسید. علی با لباس دامادی به استقبال عروس آمده بود. پیامبر نزدیک رفت. دست داماد را گرفت و به میان مردم آمد. صدای شور و شادی لحظه های فرونشست. پیامبر از همه تشکر کرد. سپس دست به آسمان گرفت و علی را دعا کرد. زنها فاطمه را از اسب پایین آوردند. پیامبر دست فاطمه را در دست علی گذاشت و گفت: _ خدا این وصل را برای شما مبارک گرداند.🧕👰 ❌پارت۱ ·٠•●♥ @girlstudentAmol ♥●•٠·˙
˙·٠•●♥حسیبا♥●•٠·˙
#خانه_ای_در_آتش 🌺به نام خداوند زیبایی🌺 🌸گزیده ای از زندگی حضرت فاطمه زهرا(س)🌸 "شب عروسی" 🧕👰 بوی آ
🌺به نام خداوند زیبایی🌺 🌸گزیده ای از زندگی حضرت فاطمه زهرا(س)🌸 ❌پارت۲ 🧕👰 زنها باز هلهله کردند. پیامبر آن ها را ساکت کرد و گفت: _ بس است، همه به خانه های خود برگردند. مردم پراکنده شدند. چند نفر از زنان با پیامبر، عروس و داماد را تا دم حجله همراهی کردند. پیامبر به آنها نیز گفت که برگردند. همه برگشتند؛اما اسماءماند. پیامبرباتعجب پرسید: _همه رفتند،توچرا نمی روط اسماء؟ بغض گلوی اسماءرافشرد. اشک درچشمانش حلقه زد. آرام گفت: _به خاطر عهدی که با بانویم خدیجه بسته ام نتوانستم بروم. هنگام وفات خدیجه که من بالاسرش بودم دیدم بی اختیاراشک می ریزد. گفتم:《چراگریه میکنیدبانو،درحالی که سرور زنان عالم و همسرخاتم پیامبران هستیدوآن حضرت خود،وآن حضرت خود،بهشت رابرشمابشارت داده شده است.》 اوجواب داد:《گریه ان به سبب ترس از مرگ وقیامت نیست،بلکه به این گریه می کنم که زنان درشب عروسی خویش نیازبه مادر دارند،دخترم فاطمه درآن شب بی مادرخواهد ماند.》 من گفتم《ای سرور زنان عالم،من به شما قول می دهم که اگر آن روز زنده ماندم حتماََبه جای تو برای حضرت فاطمه مادری کنم.》 پیامبرغمگین شد.یادخدیجه دلش را غصه دار کرد. کناری زمین نشست و آرام گریست. سپس دستانش رابه طرف آسمان بلندکرد و فرمود: _ازخدامی خواهم که تورا ازهمه جوانب،ازشرشیطان نگه دارد. اسماءازپیامبر اجازه گرفت وهفت روز درخانه فاطمه ماندتادراولین روزهای زندگی به اوکمک کند👰🧕 داستان ادامه دارد.‌....... منبع📚:شیخ عباس قمی(ره).بیت الاحزان.ترجمه سیدمحمود زرندی.چاپ اسلامیه .ص۵۸ الی۶۰ کتاب📖:خانه درآتش و بیت الاحزان ·٠•●♥ @girlstudentAmol ♥●•٠·˙
🌺به نام خداوند زیبایی🌺 🌸گزیده ای از زندگی حضرت فاطمه زهرا(س)🌸 ❤️تو پاره تن منی ❤️ 💞 نسیم بهاری از پنجره مشبک توی اتاق پیچید و صورت پیامبر را نوازش کرد. فاطمه کاسه پر از خرما را جلوی پیامبر گذاشت و روبروی پدر نشست. می خواست چیزی بگوید که صدای مردی از کوچه به گوش رسید. حسن و حسین بلند شدن ببینند کی هست. پیرمرد نابینایی بود که دنبال خانه پیامبر میگشت. در را با عصایش کوفت و نالید: _ یا رسول الله! _ فاطمه به بچه ها اشاره کرد که به پیشواز مهمان بروند و او را به داخل خانه راهنمایی بکنند. حسن و حسین به استقبال رفتند. دستهای پیر مرد را گرفتند و از پله گلی بالا آوردند. فاطمه فوری از جا بلند شد و چادرش را برداشت و به سر انداخت. پیامبر به دخترش نگاه کرد و گفت: _ دخترم این مرد نابیناست، تو را نمی بیند. فاطمه لبخندی زد و جواب داد: _ پدر جان! او اگر او مرا نمی‌بیند، من که او را می بینم. پیامبر خوشحال شد. دخترش جواب قشنگ داده بود. لبخندی زد و گفت: _ شهادت می دهم که تو پاره تن منی!💞 ادامه دارد......... منبع📚: نوادر رواندی، صفحه ۹۱۱، حدیث ۱۲۶ و ۱۲۷ کتاب📖: نوادر رواندی ، و خانه در آتش ·٠•●♥ @girlstudentAmol ♥●•٠·˙
🌺به نام خداوند زیبایی🌺 🌸گزیده ای از زندگی حضرت فاطمه زهرا(س)🌸 🧚‍♀آسیابی که به دست فرشته ها می چرخید🧚‍♂ 🧕هنوزاذان ظهرنشده بود. سلمان مثل همیشه به طرف خانه پیامبر به راه افتاد. باخودگفت:《بروم احوالی از بچه های پیامبر بگیرم،چند روزی است به خان شان نرفته ام‌.》 درزد.فضه آمد در را گشود. سلمان سلام‌کرد و پا به درون خانه گذاشت. صدای گریه بچه به گوشش رسید‌. گوش تیزکردوگفت:《حتم دارم این حسین است که گریه می کند!》 فضه سرش را به علامت تایید تکان داد و گفت:《دختر پیامبر دارد آسیاب می کند.》 سلمان یا الله گفت وازپله بالا رفت.خانم نشسته بودو دستاس می کرد. سلمان سلام داد،با تعجب به دسته چوبی دستاس نگاه کردو گفت:《خدای من چه می بینم،ای دختر پیامبر وقتی فضه هست،چرادست های شما دراثردستاس خونی شده باشد؟چراکار را به فضه واگذار نمی کنید؟》 فاطمه خسته بود. دست از آسیاب کشیدو گفت:《رسول خدا فرموده است که کارهای خانه رایک روز من انجام بدهم و یک روز فضه،دیروز نوبت فضه بود و امروز نوبت من است.》 سلمان کنار گهواره حسین نشست و گفت:《من بنده آزاد کرده شما هستم،بفرماییدیاحسین راآرام کنم و یا آسیاب را بچرخانم .》 خانم گفت:《من حسین را می توانم آرام کنم،شما آسیاب را بچرخانید.》 سلمان دسته آسیاب راگرفت و شروع به دستاس کرد.وقتی صدای اذان پیچید،بلندشدوروانه مسجدشد. وقتی نمازتمام شد،سلمان چشم گردانیدوعلی(ع)رادید. ماجرای دستاس رابه حضرت بازگفت. اشک درچشمان امام حلقه زد. باغصه به خانه رفت. وقتی در رابازکرد،صدای دستاس به گوشش رسید .دوان دوان از پله ها بالا رفت. می خواست دستاس را از دستان فاطمه بگیرد.اما وقتی دراتاق را گشود،باتعجب نگاه کرد.فاطمه به پشت خوابیده بود. حسین هم روی سینه اش به خواب شیرینی فرو رفته بودوآسیاب داشت خود به خود می چرخیدودانه های جو را خرد می کرد. امام به خوشحالی به مسجدبازگشت. پیامبروقتی اورا خوشحال دید. از علت خوشحالیش پرسید. علی(ع)ماجرای آسیاب رابرای پیامبر تعریف کرد.پیامبر تبسمی کردو گفت:《یاعلی،مگر نمی دانی که خدا فرشتگانی دارد که در زمین می گردندوتا روز قیامت به محمد(ص)وآل محمد(ص)خدمت میکنند.》🧕 ادامه دارد.......... منبع📚:بیت الاحزان. ترجمه سیدمحمودزرندی .چاپ اسلامیه .ص۳۸_۳۹ کتاب📖:خانه در آتش ·٠•●♥ @girlstudentAmol ♥●•٠·˙
🌺به نام خداوند زیبایی🌺 🌸گزیده ای از زندگی حضرت فاطمه زهرا(س)🌸 "شمیم بهشت" 🧕 خدیجه بلند شد. می خواست در را باز کند و از کسی کمک بخواهد؛ اما درد شدیدی داشت. از شدن درد به خود پیچیدوزمین نشست. 《 چه کسی را صدا کنم؟ زنان قریش و بنی هاشم را آنها که با من قهر هستند. خدایا خودت کمکم کن.》 دختری که از کوچه می گذشت صدای خدیجه را شنید. لحظه‌ای پشت درایستاد. سپس درچوبی را هل داد و صدا زد: _ بی بی! دربازشد؛امّاصدایی نیامد.پابه درون حیاط گذاشت و دوباره صدا زد: _بی بی! این بار صدای ناله خدیجه به گوشش رسید: -کمک!...... دخترک به اتاق خدیجه دوید. خدیجه زن پیامبر، تک و تنها از درد به خود می لرزید.دخترک ترسید. رنگ از صورت خدیجه پریده بود. بریده بریده داشت چیزی می‌گفت. دخترک درنگ نکرد. برگشت و دوید. ازکوچه پس کوچه ها گذشت و به محله بنی هاشم رسید. به هرزنی که می رسید ماجرای خدیجه راتعریف میکرد؛اما کسی گوشش بدهکارحرف های اونبود. _ او که به حرف ما گوش نکرد، بگذار هر بلایی سرش می آید بیاید! _ قحطی شوهربود؟ او ترسید به جزیتیم ابوطالب کسی به سراغش نرود! _ او باید تفکر این روزها را هم می کرد! دخترک برگشت.دلش به حال زن پیامبر می سوخت . چشمان درشت و سیاهش پراز اشک بود. نمی دانست چطوری وارد خانه خدیجه بشود.فکرهای بدی از ذهنش می گذشت:《نکند بی بی خدیجه بمیرد،آن وقت پیامبر خدا از غصه دق میکند!》 اشکهایش را پاک کرد و در خانه را گشود. دیگر صدای ناله خدیجه به گوش نمی رسید.لحظه ای از ترس لرزید. پاورچین پاورچین قدم برداشت و رسید پشت در اتاق خدیجه.سرک کشید. صدای گریه کودکی درفضای اتاق پیچیده بود .قلب دخترک از خوشحالی تپید.دررابازکرد. خدیجه داشت با نوزاد کوچکش حرف می زد. باتعجب نگاه کرد. همه جا مرتب بود.خدیجه روی رختخواب تمیزومرتبی خوابیده بود.نوزادش راشیر می داد و با او حرف می زد.باورش نمیشد. مدتی قبل که این جا بود خدیجه تنهابود. داشت از شدت دردبه خود می پیچید.《پس چه کسی به کمک بی بی آمد؟》 کنار بی بی نشست‌. خم شدو به صورت قشنگ نوزادنگاه کرد. چقدر زیبا و دوست داشتنی بود! لبخندی زد و گفت: _ خیلی عجیب است بی بی،چه کسی به کمک شما آمد؟ لب های خلیجه به لبخند شیرینی بازشد.آنچه را که اتفاق افتاده بود تعریف کرد:《نفسم داشت قطع میشدکه ناگهان دراتاق بازشد.چهارزن،شبیه زنان بنی هاشم آمدندداخل.سلام کردند. من از دیدن آنها وحشت کردم. هیچ یک ازآنها را تا به حال ندیده بودم. پرسیدم:《شماها کی هستید؟》 یکی از آنها در حالی که لبخند بر لب داشت کنارم نشست و گفت:《 وحشت نکن خواهر، ما از طرف خدا آمده ایم، ما خواهران تو هستیم،من ساره و این آسیه دوست تو دربهشت وآن یکی مریم دخترعمران واین کلثوم خواهرموسی پسرعمران است ، خدامارا به سوی تو فرستاد که بیاییم کمک تو،تا تو بچه ات را به دنیا بیاوری.》 در این هنگام دو حوری بهشتی نیز آمدند. آنها بچه‌ام را روی دست های خود گرفتند و با آبی که از بهشت آورده بودند او را شستند و در پارچه سفیدی پیچیدند مرا به دست من دادند و گفتند:《 بگیرفرزند فاطمه راکه پاک و مبارک است و خدانسل اورا مبارک گردانیده است .》🧕 ادامه دارد..‌‌‌‌‌....... منبع📚:امالی شیخ صدوق‌. ص۱۰۶۹مجلس۲۷۸حدیث۹۴۷. ·٠•●♥ @girlstudentAmol ♥●•٠·˙