#هر_شب_یک_روایت..
•تا شما را تحویل عراقی ها ندهم،برنمی گردم
.محمد لاغرتر از قبل شده بود.چفیه ای که روی سرش پیچیده بود،زری چهره اش را کمی پنهان می کرد.
_بابا جان! اینجا چی میخورید؟
_نگران نباشید بابا! اینجا هیچی نباشد،ماهی که هست.
از همرزم های محمد شنیده بودم:(آذوقه دارد تمام می شود.محمد یک هفته است غذای مفصلی نخورده .)
انجمن اسلامی بازاریان آمل در اعزام این بارشان،با خودشان آذوقه ی فراوانی آورده بودند تا به بچه های رزمنده تحویل دهند. اسکناس هزارتومانی را از جیب ام درآوردم و به محمد دادم.او با قدردانی از من،آن را گرفت و بوسید و بعد در جیب پیراهنش گذاشت. کمی بعد همراه با محمد،من و همراهانم سوار قایق موتوری شدیم و داخل نی زارهای هور به جلو حرکت کردیم.دقایقی پیش رفتیم گفتم:
_پسرم،برگردیم.ول
محمدبه شوخی گفت:
_برگردیم؟ من تا شمارا تحویل عراقی ها ندهم و جایزه نگیرم،برنمی گردم.
یه ساعت بعد که برگشتیم،هنوز از جسارت پسرم در عجب بودم.ما تا مرز خطر پیش رفته بودیم، بدون اینکه محمد کوچک ترین واهمه ای از خود نشان بدهد،دوستانش می گفتند:
_محمد سرِ نترسی دارد.
راوی: پدر شهید
#شهید_محمد_تیموریان
حوزه بسیج دانش آموزی حضرت فاطمه زهرا(س)
٠•●♥ @girlstudentAmol ♥●•٠·˙