eitaa logo
خانومانه ⭐
6.8هزار دنبال‌کننده
781 عکس
136 ویدیو
0 فایل
✾؛﷽✾ . خدایا هرآنچه خیر است 🤍
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 - میلاد خیلی ازت تعریف می کنه. تعریف کردنی هم هستی. لبخند خجولی زدم و گفتم: - شما لطف دارین. میلاد عاشق شماست. تبسم متینش یه لحظه هم صورتش رو ترک نمی کرد. میلاد از زیر میز مشغول نوازش انگشتای من بود و همین دلگرمم می کرد. - میلاد به من گفته که چند وقته با هم در ارتباطین و اصرار داره که زودتر این رابطه رسمی شه. دلایل مخالفت تو رو هم بهم گفت. من هم به مامانت و هم به خودت حق میدم اما به نظرم بهتره رفت و آمدها رو شروع کنیم تا همدیگه رو بهتر بشناسیم. مثلاً من به عنوان همسایه باب دوستی رو با مامانت می ریزم. نظرت چیه؟ فعلا اسمی از خواستگاری نمیاریم. فقط آشنا می شیم. نگاهی به میلاد انداختم و گفتم: - هر طور صلاح می دونین. من از خدامه شما با مامانم دوست شین. لبخند میلاد لبخند خدایی رو واسم تداعی می کرد که اونو بهم هدیه داده بود. * و به طرز واضحی دستانم می لرزید. اولین جایی که پیدا کردم نشستم. نمی توانستم از صفحه‌ی موبایل چشم بگیرم. خاموش میشد دوباره روشنش می کردم. پنج تماس بی پاسخ هرکدام به فاصله‌ی چند دقیقه. آخرین بازدید تلگرامش مربوط به شب قبل از عروسیمان بود واتساپش نیز همین طور. این یعنی به احتمال قوی تمام این مدت خطش بلااستفاده بوده. نمی دانستم باید چه کار کنم. زنگ بزنم؟ زنگ می زند؟ زنگ بزند جواب بدهم؟ زنگ نزند زنگ بزنم؟ اصلاً چرا تماس گرفته؟ بعد از این همه مدت وقتی آن طور توی چشمانم زل زد و گفت دوستم ندارد برای چه زنگ زده؟ عذرخواهی؟ طلب بخشش؟ توضیح؟ به ساعت نگاه کردم. نزدیک دو نیمه شب بود. احتمالاً فکر کرده خوابم و دیگر تماس نمی گرفت. باید برمی خاستم. باید قبل از این که خفه می شدم پنجره را باز می کردم. کاش لیلا اینجا بود. کاش جایی برای پناه بردن داشتم. دستم را روی زمین گذاشتم تا به کمک آن از جا برخیزم اما به محض این که نیم خیز شدم دوباره صفحه‌ی گوشی ام روشن شد. نفسم رفت. به اسمش خیره شدم. قلبی که کنار اسمش گذاشته بودم مثل خار توی چشمم رفت. بی دلیل خندیدم. نه از شادی, نه از خوشی, احتمالاً مشاعرم دچار مشکل شده بود. دستم به جواب دادن نمی رفت. به جواب ندادن هم نمی رفت. بالاخره تسلیم شدم. دکمه‌ی سبز را لمس کردم و موبایل را روی گوشم گذاشتم. - ترنج؟ اولین قطره‌ی اشکم با شنیدن صدایش فرو ریخت. احساس می کردم پارکینسون گرفته ام. لرزش دست هایم وحشتناک بود. - می دونم پشت خطی. صدای نفست رو می شناسم. نباید می فهمید گریه می کنم. اجازه نمی دادم بیشتر از این غرورم را لکه دار کند. - نمی خوای جوابم رو بدی؟ کاش جواب نداده بودم. کاش گوشی ام را خاموش می کردم و تا ابد دکمه‌ی روشنش را نمی فشردم. - می دونم ناراحتی. می دونم از دستم عصبانی هستی. حق داری ولی شاید دلت بخواد بدونی چی شد و چرا رفتم. اجازه نمی دادم بفهمد گریه می کنم. من غرورم را دوست داشتم. بیشتر از این زیر پای میلاد نمی انداختمش. _می دونم. سکوت کرد :طولانی. - می دونی؟ نیشگونی از بازویم گرفتم تا گریه فراموشم شود. - آره واضح گفتی. دوستم نداشتی. واسه اینم نیازی نیست توضیح بدی. - ترنج.. هر بار به این فکر می کردم که صدایش جذاب ترین صدای مردانه‌ای ست که تا به حال شنیده ام و خاک بر سرم که هنوز هم به این فکر می کردم. - تو باورت شد که من دوستت ندارم؟ صدایم می لرزید. این را نمی توانستم کنترل کنم. - باورم شد. چون هیچ مردی نمی تونه با دختری که دوستش داره همچین کاری کنه. بلایی که تو سر من و آبروم و خانوادم آوردی مصداق کامل دوست نداشتن بود. سکوتش ,معنادار بود یا از سر استیصال, نمیدانم اما بهانه‌ی خوبی برای تازاندن من بود. - الانم نمی دونم دنبال چی هستی ولی دیگه تو این قبر مرده نیست. اشتباه اومدی. خدا به همرات. - صبر کن ترنج. قطع نکن. من دنبال چیزی نیستم. می دونم رابطه‌ی من و تو درست شدنی نیست و هر چی بگم منو نمی بخشی اما باید باهات حرف بزنم به خاطر خودت. یک ساعت به من زمان بده. این مدت خیلی با خودم کلنجار رفتم. هر شب و هر روز دستم به این تلفن رفته که بهت زنگ بزنم و پشیمون شدم اما حالا که جراتش رو پیدا کردم می خوام باهات حرف بزنم فقط یک ساعت. بعدش تو میری. منم میرم. این یک ساعت در برابر اون پنج سالی که با هم بودیم خواسته‌ی زیادی نیست. هست؟ دندان هایم را روی هم ساییدم. - همین که زنگ زدی و انتظار داشتی من جواب تلفنت رو بدم خواسته زیادی بود. - اما جواب دادی. تهوع داشتم. هر آن ممکن بود بالا بیاورم. محتویات معده ام چیزی نبود جز احساسی که می خواست از وجودم خارج شود ولی گیر افتاده بود. ادامه دارد ... 👇👇👇👇👇
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 🌱 می برمت. تا اون موقع هم به جای فضولی کردن» به خودت برس. باور کن خیلی وقتا بهتره آدم ندونه دور و برش چه خبره. من حاضرم هست و نیستم رو بدم تا فقط چند روز همه چی یادم بره. به همین خاطر توصیه می کنم اگه واقعاً هیچی یادت نمیاد ازش لذت بیر. بهت قول میدم به وقتش دوباره آَشوبی درست می کنی که حتی منم نتونم جمعش کنم. از وقتی مرخص شده بودم از وقتی که حتی برای دستشویی رفتن هم محتاج مادرم بودم از وقتی که از شدت درد نمی توانستم بخوابم از وقتی که با بازگشت به این خانه و مرور هر لحظه‌ی وقایع هی مردم و زنده شدم از همان لحظه تا همین الان هیچ وقت اینقدر دلم نگرفته بود. موی افتاده در چشمم را کنار زد. نفسش گونه ام را می سوزاند. - حق با توئه. من و تو هیچ وقت رابطه‌ی خوبی نداشتیم. می دونم از اين به بعدم نخواهیم داشت ولی تا وقتی که خوب بشی آتش بس اعلام می کنیم. جنگیدن با حریف مریض و زمین خورده که تو دستم اسیره هیچ لذتی واسه من نداره. منم مثل گرگ داستان کدو قلقله زن صبر می کنم چاق بشی چله بشی بعدا میام می خورمت. قبوله؟ شب از شدت درد بیدار شدم. حس می کردم با مته کاسه‌ی زانوهایم را سوراخ می کنند. درد تا مغز استخوانم می پیچید. دست زیر ساق پایم گذاشتم و از تخت پایین انداختمش. لیلا پیشم نمانده بود. می گفت از دستم عصبانیست که یاسر را به جانش انداخته ام. از برخورد خشن یاسر خیلی ترسیده بود اما در واقع به خاطر مادرش که حال و روز بهتری نسبت به من نداشت به ساختمان خودشان رفته بود. احساس می کردم جاذبه برعکس شده و تمام وزن کره‌ی زمین روی پاهای من افتاده. فراموش کردم که فراموش کرده ام. تنها یک چیز می توانست اين همه درد را آرام کند. تجربه اش را داشتم. آهسته در اتاق مادر را باز کردم و با ناله گفتم: - مامان؟ دستش را زیر صورتش گذاشته و دهانش نیمه باز مانده بود. در طی روز خیلی خسته می شد. با آن قلب مریضش از صبح که برمی خواست نمی نشست. جلوتر رفتم. صدایم لرزید. - مامان؟ این بار سریع چشم باز کرد و مرا که دید به سرعت نیم خیز شد. - ترنج؟ چیه مامان جون؟ - پاهام درد می کنه. من سن رشد دردناکی داشتم. اینقدر دردناک که هنوز یادم مانده. شب ها تمام صفحات رشدم به صدا در می آمدنده به خصوص مناطق انتهایی بدنم. از خواب می پریدم و به سراغ مادر می رفتم. کنارش دراز می کشیدم و او هم دست هایش را روی پاهایم می کشید. گرمای دستانش شفا بوده بدون مسکن آرام می شدم و همانجا خوابم می برد و حالا بعد از این همه سال دوباره به همین نقطه پناه آورده بودم. مادر هم به خاطر داشت. چون پتو را برایم کنار زد و گفت: - بیا اینجا مامانم. لنگان خودم را به تختش رساندم. زیر پتویش خزیدم و خودم را به دستش سپردم. موهایم را بوسید و دستش را روی زانوهایم گذاشت. - الان خوب میشی. این طوری ماساژش بدم خوبه؟ گریه ام شدیدتر شد. نه که درد بیشتر شود دلتنگی اضافه شده بود. بوی تنش به پرزهای بینی ام می چسبید و یادم می آورد که چطور مثل جوجه کبوتری گم شده بی سرپناه و دور از مادر مانده بودم. بوی تن هر مادری برای فرزندش منحصر به فرد است. از طریق همین بوست که از لحظه‌ی اول تولد مادر را می شناسیم و به او اعتماد می کنیم. این بو مخدر دارده آرامبخش دارده مسکن دارد و من همه را با هم از دست داده بودم. - برات کیسه آب گرم بیارم؟ قرصات رو خوردی؟ حالا که او فکر می کرد فراموشش کرده ام بگذار خودم هم فراموشی ام را باور کنم. دلتنگی فرصت دلخوری نمی داد. - نه همین جوری خوبه. دستان نوازشگرش .،یک لحظه هم توقف نمی کردند. هم استراحت روز را از او گرفته بودم و هم خواب شب را. اما مگر چاره‌ی دیگری هم داشتم؟ - شبی رو که می خواستی بیای دنیا و دردام شروع شد هیچ وقت یادم نمیره. خب کدوم مادریه که یادش بره؟ بابات یه مانتو تنم کرد و به سرعت جت رسوندم بیمارستان. داد می زدما. احساس می کردم افتادم تو یه هاون بزرگ و دارن استخونام رو می سابن. ولی وقتی بهم گفتن بند ناف دور گردنت پیچیده درد خودم یادم رفت. وقتی به این فکر می کردم که تو اون داخل بی دفاعی و نمی تونی نفس بکشی. تعریف می کرد که حواسم از درد پرت شود. - ماما سرم داد زد خانوم اگه زور نزنی بچه‌ت میمیره. فشار بده. من مطمئن بودم اگه زور بزنم میمیرم اما زور زدم تا تو نمیری. پیراهنش را به بینی ام نزدیک تر کردم. ادامه دارد ... 🍃🍃🍃🌾💞💞