💞🍃ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞
صد سال هم که بگذرد❣️
آنقدر دوستت دارم که رویای❣️
با #تو بودن پرپرم میکند 💕❣️💕
🍃🍃🍃🌾💞💞
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#ترنج
- میلاد خیلی ازت تعریف می کنه. تعریف کردنی هم هستی.
لبخند خجولی زدم و گفتم:
- شما لطف دارین. میلاد عاشق شماست. تبسم متینش یه لحظه هم صورتش رو ترک نمی کرد. میلاد از زیر میز مشغول نوازش انگشتای من بود و همین دلگرمم می کرد.
- میلاد به من گفته که چند وقته با هم در ارتباطین و اصرار داره که زودتر این رابطه رسمی شه. دلایل مخالفت تو رو هم بهم گفت. من هم به مامانت و هم به خودت حق میدم اما به نظرم بهتره رفت و آمدها رو شروع کنیم تا همدیگه رو بهتر بشناسیم. مثلاً من به عنوان همسایه باب دوستی رو با مامانت می ریزم. نظرت چیه؟ فعلا اسمی از خواستگاری نمیاریم. فقط آشنا می شیم.
نگاهی به میلاد انداختم و گفتم:
- هر طور صلاح می دونین. من از خدامه شما با مامانم دوست شین. لبخند میلاد لبخند خدایی رو واسم تداعی می کرد که اونو بهم هدیه داده بود.
*
و به طرز واضحی دستانم می لرزید. اولین جایی که پیدا کردم نشستم. نمی توانستم از صفحهی موبایل چشم بگیرم. خاموش میشد دوباره روشنش می کردم. پنج تماس بی پاسخ هرکدام به فاصلهی چند دقیقه. آخرین بازدید تلگرامش مربوط به شب قبل از عروسیمان بود واتساپش نیز همین طور. این یعنی به احتمال قوی تمام این مدت خطش بلااستفاده بوده. نمی دانستم باید چه کار کنم. زنگ بزنم؟ زنگ می زند؟ زنگ بزند جواب بدهم؟ زنگ نزند زنگ بزنم؟ اصلاً چرا تماس گرفته؟ بعد از این همه مدت وقتی آن طور توی چشمانم زل زد و گفت دوستم ندارد برای چه زنگ زده؟ عذرخواهی؟ طلب بخشش؟ توضیح؟ به ساعت نگاه کردم. نزدیک دو نیمه شب بود. احتمالاً فکر کرده خوابم و دیگر تماس نمی گرفت. باید برمی خاستم. باید قبل از این که خفه می شدم پنجره را باز می کردم. کاش لیلا اینجا بود. کاش جایی برای پناه بردن داشتم. دستم را روی زمین گذاشتم تا به کمک آن از جا برخیزم اما به محض این که نیم خیز شدم دوباره صفحهی گوشی ام روشن شد. نفسم رفت. به اسمش خیره شدم. قلبی که کنار اسمش گذاشته بودم مثل خار توی چشمم رفت. بی دلیل خندیدم. نه از شادی, نه از خوشی, احتمالاً مشاعرم دچار مشکل شده بود. دستم به جواب دادن نمی رفت. به جواب ندادن هم نمی رفت. بالاخره تسلیم شدم. دکمهی سبز را لمس کردم و موبایل را روی گوشم گذاشتم.
- ترنج؟
اولین قطرهی اشکم با شنیدن صدایش فرو ریخت. احساس می کردم پارکینسون گرفته ام. لرزش دست هایم وحشتناک بود.
- می دونم پشت خطی. صدای نفست
رو می شناسم.
نباید می فهمید گریه می کنم. اجازه نمی دادم بیشتر از این غرورم را لکه دار کند.
- نمی خوای جوابم رو بدی؟
کاش جواب نداده بودم. کاش گوشی ام را خاموش می کردم و تا ابد دکمهی روشنش را نمی فشردم.
- می دونم ناراحتی. می دونم از دستم عصبانی هستی. حق داری ولی شاید دلت بخواد بدونی چی شد و چرا رفتم.
اجازه نمی دادم بفهمد گریه می کنم. من غرورم را دوست داشتم. بیشتر از این زیر پای میلاد نمی انداختمش.
_می دونم. سکوت کرد :طولانی.
- می دونی؟
نیشگونی از بازویم گرفتم تا گریه فراموشم شود.
- آره واضح گفتی. دوستم نداشتی. واسه اینم نیازی نیست توضیح بدی.
- ترنج..
هر بار به این فکر می کردم که صدایش جذاب ترین صدای مردانهای ست که تا به حال شنیده ام و خاک بر سرم که هنوز هم به این فکر می کردم.
- تو باورت شد که من دوستت ندارم؟
صدایم می لرزید. این را نمی توانستم
کنترل کنم.
- باورم شد. چون هیچ مردی نمی تونه با دختری که دوستش داره همچین کاری کنه. بلایی که تو سر من و آبروم و خانوادم آوردی مصداق کامل دوست نداشتن بود. سکوتش ,معنادار بود یا از سر استیصال, نمیدانم اما بهانهی خوبی برای تازاندن من بود.
- الانم نمی دونم دنبال چی هستی ولی دیگه تو این قبر مرده نیست. اشتباه اومدی. خدا به همرات.
- صبر کن ترنج. قطع نکن. من دنبال چیزی نیستم. می دونم رابطهی من و تو درست شدنی نیست و هر چی بگم منو نمی بخشی اما باید باهات حرف بزنم به خاطر خودت. یک ساعت به من زمان بده. این مدت خیلی با خودم کلنجار رفتم. هر شب و هر روز دستم به این تلفن رفته که بهت زنگ بزنم و پشیمون شدم اما حالا که جراتش رو پیدا کردم می خوام باهات حرف بزنم فقط یک ساعت. بعدش تو میری. منم میرم. این یک ساعت در برابر اون پنج سالی که با هم بودیم خواستهی زیادی نیست. هست؟
دندان هایم را روی هم ساییدم.
- همین که زنگ زدی و انتظار داشتی من جواب تلفنت رو بدم خواسته زیادی بود.
- اما جواب دادی.
تهوع داشتم. هر آن ممکن بود بالا بیاورم. محتویات معده ام چیزی نبود جز احساسی که می خواست از وجودم خارج شود ولی گیر افتاده بود.
ادامه دارد ...
👇👇👇👇👇