eitaa logo
رسانه فرهنگی شهدا https://eitaa.com/gmb110
360 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
2هزار ویدیو
19 فایل
اصل جهاد تبیین باید از دل آیات کتاب خداوند متعال صورت بگیرد. وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا ۚ بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ https://eitaa.com/gmb110
مشاهده در ایتا
دانلود
مهراب(قسمت پنجم) مهراب احساس سرمای شدیدی می کرد دوست نداشت بیدار بشه، یه مدت طولانی انقدر واقعی و ملموس خواب باباغلام رو دیده بود،که حس میکرد هنوز کنارشه! از سرما، لرز به جونش افتاده بود،با اینکه چشماش رو باز کرده بود همه جا تاریک بود. فکر میکرد ننه گل گیس چندتا لحاف روش کشیده،سعی کرد مریضیش رو یادش بیاره ؛ولی چیزی یادش نبود. خواست حرکت کنه و بچرخه؛ نمیتونست. حس عجیب و بی سابقه ای رو تجربه می کرد . کم کم ترس بهش غالب شد.یاد بابا غلام افتاد که زیر خروارها خاک مدفون شد،با خودش گفت حتما منم مثل باباغلام ،چاه روی سرم آوار شده! صداهای گنگ و‌نامفهومی رو می‌شنید.شروع کرد داد و فریاد کردن و دست و پا زدن، یکی از پاهاش به شدت درد میکرد.با تمام قدرت بدنش رو تکون می داد و کمک میخواست. مسئول سردخانه در سکوت ،مشغول جابجایی اجساد بود، صدایی شنید، اول فکر کرد شاید از بیرون سردخانه باشد ولی با تکرار صدا،بدنبالش گشت. صدا از داخل یکی از یخچالها بود. با عجله در یخچال را باز کرد و جنازه را بیرون کشید. کیسه زیپ دار در حال تکون خوردن و کمک خواستن بود. با ترس همکارش را صدا زد و زیپ نایلون را باز کردند. مهراب با چهره ای که رنگ به رو نداشت و لبهای کبود، وحشتزده با الفاظ نامفهومی فریاد می زد. خبر زنده شدن مهراب به سرعت در بیمارستان پیچید.دکترها بالای سرش ریختند و شروع به معاینه اش کردند، بجز چند زخم و شکستگی در استخوان پا، مشکلی دیگری نداشت. برای اطمینان بیشتر به بخش مراقبت های ویژه منتقلش کردند. بلوایی به پا شده بود از همه جای بیمارستان برای دیدن پسری که توی سردخونه زنده شده ،صف کشیده بودند. پرسنل بیمارستان سعی کردند که به خانواده اش اطلاع بدهند ولی کسی گوشی رو بر نمی‌داشت. سهراب و مرتضی با چشمهای گریون و لباس سیاه برای تحویل جسد برادرشون به بیمارستان اومدند.حراست جلوی ساختمان به محض شنیدن اسم مهراب ،با هیجان گفت: شما برادرهای همون پسره هستید که دیشب زنده شد؟ سهراب که فکر کرد ،نگهبان قصد داره مسخره اشون کنه ،با عصبانیت یقه اش رو گرفت و سرش داد زد : مردتیکه خجالت نمی‌کشی تو این موقعیت مسخره بازی می‌کنی ؟ مگه ما با تو شوخی داریم؟ نمی‌بینی عزاداریم؟ با سروصدای سهراب،مردم جمع شدند، هر کسی قسمتی از ماجرا رو می‌گفت و همه منتظر بودند عکس العمل اونها رو ببینند. تا اینکه سهراب و مرتضی در نهایت ناباوری متوجه معجزهٔ زنده شدن مهراب شدند. تقدیر بر این بود که مهراب به زندگی برگرده! یکی دوهفته همسایه ،دوست و آشناهایی که حجله مهراب رو توی محل دیده بودند ، برای عیادت و شنیدن احوالاتش می آمدند؛ولی به زودی همه چیز به حالت اول برگشت.‌مهراب دوباره همون مهراب خُله شد که ذهنش در سن ۱۰ سالگی مانده بود، کودکانه فکر میکرد، صادقانه رفتار می کرد و سریع از کوره در میرفت. اعلامیه اش رو همیشه همراه خودش داره و از اون حادثه به عنوان یه خواب یاد می‌کنه. هر ۳-۲ ماه یکبار چند تا شاخه گل از پارک یا بلوار وسط خیابون می‌چینه و به مطب دکتر شیرین میره و با خوشحالی می‌گه:«دکتر شیرین! برات گل آوردم !» موقع برگشت هم با صدای بلند داد میزنه:« دکتر شیرین خیلی دوست دارم.» سهراب هنوز توی زندانه و محکومیتش رو میگذرونه .مرتضی یک سال بعد خاطرخواه شد و با دختر مورد علاقه اش ازدواج کرده.ننه گل گیس ناتوان تر از قبل شده، دیگه توان کُلفتی خونه های مردم رو نداره ،توی خونه لیف و اسکاچ می بافه و به دروهمسایه میفروشه ؛مهراب مرد خونه شده بعضی وقت ها بافته های ننه گل گیس رو میفروشه ،بعضی روزهام می‌ره کارگری ،یه روزهایی هم بخاطر دعوا سر از کلانتری در میاره! مأمورهای کلانتری همه مهراب رو میشناسند و خودشون رضایت شاکی ها رو میگیرند. دنیای مهراب با دنیای آدمهای معمولی فرق میکنه، مهراب توقع زیادی از زندگی نداره، با هیچ کسی رقابت وچشم هم چشمی نمیکنه، بد هیچ کس رو نمیخواد، با هیچ کس قهر نمیکنه ،از داشته هاش راضیه و شکایت نمیکنه،بیشتر اوقات اون عشقش رو در نهایت صداقت با همون شاخه گلی که از پارک میچینه به دکتر شیرین ابراز می‌کنه... پایان #واقعی#مهراب#
🌱روزی حضرت «داود (ع)» در مناجاتش از خداوند متعال خواست همنشین خودش را در بهشت ببیند. خطاب رسید: «ای پیغمبر ما، فردا صبح از در دروازه بیرون برو، اولین کسی را که دیدی و به او برخورد کردی، او همنشین تو در بهشت است.» روز بعد حضرت داود (ع) به اتّفاق پسرش «حضرت سلیمان (ع)» از شهر خارج شد. پیر مردی را دید که پشته هیزمی از کوه پائین آورده تا بفروشد. پیر مرد که «متی» نام داشت، کنار دروازه ایستاده و فریاد زد: «کیست که هیزمهای مرا بخرد.» یک نفر پیدا شد و هیزمها را خرید. حضرت «داود (ع) » پیش او رفت و سلام کرد و فرمود: «آیا ممکن است، امروز ما را مهمان کنی؟!» پیرمرد فرمود: «مهمان حبیب خداست، بفرمائید.» سپس پیر مرد، با پولی که از فروش هیزمها بدست آورده بود، مقداری گندم خرید. وقتی آنها به خانه رسیدند، پیر مرد گندم را آرد کرد و سه عدد نان پخت و نان ها را جلویِ مهمانش گذاشت. وقتی شروع به خوردن کردند، پیرمرد، هر لقمه ای راکه به دهان می برد، ابتدا «بسم الله» و در انتها «الحمد للَّه» می فرمود. وقتی که ناهار مختصر آنها به پایان رسید، دستش را به طرف آسمان بلند کرد و فرمود: «خداوندا، هیزمی را که فروختم، درختش را تو کاشتی. آن را تو خشک کردی، نیروی کندن هیزم را تو به من دادی.مشتری را تو فرستادی که هیزم ها را بخرد و گندمی را که خوردیم، بذرش را تو کاشتی. وسایل آرد کردن و نان پختن را نیز به من دادی، در برابر این همه نعمت من چه کرده ام؟!» پیر مرد این حرفها را می زد و گریه می کرد. حضرت «داود (ع)» نگاه معنا داری به پسرش کرد. یعنی: همین است علت این که او با پیامبران محشور می شود.🌱 اللهم عجل لولیک الفرج