عسل مدتها مبهوت نگاه می کند و عاقبت می گوید: خدای من!خدای من! تو واقعا همه اینها را خوانده ای؟
-بیشترشان را
-پس تو...تو از پشت یک دیوار بلند کاغذی و مقوایی به زندگی نگاه کرده ای گیله مرد! از پشت یک دیوار تنومند. تو هیچ چیز را به همان شکلی که هست ندیده ای. خدای من چه عمری تلف کرده ای! چه عمری باطل کرده ای
-اینها پنجره است عسل،دیوار نیست. عصاره واقعیت است نه کاغذ و مقوا
-بشنو گیله مرد! بشنو و یادت باشد که من موشهای کتابخانه را اصلا دوست نمیدارم. تو هرگز به من به من نگفته بودی زیر کوهی از کتاب دست و پا می زنی. تو زندگی را خوانده ای، لمس نکرده ای. تو در طول و عرض خاک مقدس زندگی راه نرفته ای، فقط زندگی را ورق زده ای و بر زندگی حاشیه نوشتی. جنگل تو کاغذی ست، تفنگ تو کاغذی، اعتقاد تو به مردم، اعتقادی کاغذی و پارگی پذیر. تو عطرها را خوانده ای، دشتها را خوانده ای، نگاه ملتمس بچه ها را خوانده ای
کتاب عاشق نمی شود، آواز نمی خواند، پای نمی کوبد، به دریا نمی زند...
-آرام،آرام عسل! فقط مقدار فاصله، حد ارتفاع صدا را مشخص می کند. من و تو روبه روی همیم، بی فاصله
_سرت را قدری بیاور جلو تا باز هم آهسته تر بگویم: بهترین دوست انسان، انسان است نه کتاب. کتابها تا آن حد که رسمِ دوستی و انسانیت بیاموزند معتبرند، نه تا آن حد که مثل دریایی مُرده از کلمات مُرده، تو را غرق خود کنند و فروببرند
#یکعاشقانهآرام