تمام این ابیات را در خواب زیسته ام و پس از بیدار شدن، دست به قلم شده ام...
تقدیم به صاحبان اصلی عطر زیتون…
آسمان ابری شد و باران خون بر شهر ریخت
آه…موشک ها رسیدند و جنون بر شهر ریخت
بمب میبارید، زخم شهر من بسیار شد
خاطرات کودکی ها بر سرم آوار شد
در نفس های عمیقم تلخی باروت بود
هم کفن کم آمد و هم قحطی تابوت بود
مادری با دست هایش غنچه اش را خاک کرد
ناله های مادران در گوش من پژواک کرد
شیرخواری روی دستان پدر جان میسپرد
تشنه بود و کاش با لب های تر جان میسپرد..
نوعروسی بوسه بر خاکستر داماد زد
ناگهان از بین کوچه یک نفر فریاد زد:
«تانک های دشمنان نزدیکی قم آمده!»
ای خدای من! چه ها بر روز مردم آمده...؟
پس عزیزانم کجا هستند؟ پس کو همسرم؟
وای بر من! گم شده در این شلوغی دخترم...
غرق غم بودم که تیری ناگهان شلیک شد
مرگ هم نزدیک شد…نزدیک شد…نزدیک شد…
قطره های مرگ بر پیشانی ام محسوس بود
ناگهان از جا پریدم…جنگ یک کابوس بود
#
آسمان میگفت در راه است یک صبح قشنگ!
غزه! میدانم که برمیخیزی از کابوس جنگ
#راضیه_مظفری
#غزه
#روزی_که_نمیدانم
@roozikenemidanam
@goharshadqom