eitaa logo
گُلابَتون
3.1هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
1هزار ویدیو
38 فایل
اینجا پاتوقِ مجازیِ ماست🏡📱 حسینیه انقلاب اسلامی دختران قم🇮🇷 اولین مجموعه‌ی فرهنگی_تربیتیِ مردمی و خودجوش و کاملا دخترانه در کل کشور...✌️🏻 ما عادت داریم اولین و جذاب‌ترین کارهای بزرگ و دخترونه رو تو کل شهر برپا کنیم😊 💌 ارتباط با ما: @hs_qom94
مشاهده در ایتا
دانلود
🖋️| هویت نامزد، نامعلوم! پدر می‌گوید: وزیر بهداشت دولت دوازدهم و پسر ارشدش فورا اطلاعات را وارده جریان مناظره می‌کند و می گوید: سعید نمکی. آن طرف خان عمو می‌گوید: وزیر موظف بود پیگیر موضوع باشد، طبق سندِ.... و پسرعمو بلافاصله تکمیل میکند تحول بنیادین آموزش و پرورش و خان‌عمو با تکان سر تایید می ‌کند. پسرها نقش خود را همانند پرستار اتاق عمل ایفا می‌کنند و اطلاعات را مثل پنس و قیچی و... در اختیار مناظره کننده می‌گذارند. معمولا محوریت بحث حول بزرگ خانواده میهمان و بزرگ خانواده میزبان شکل‌می‌گیرد و جوان تر ها در نیمکت ذخیره می‌نشینند تا هر وقت اقاجانشان نفس کم آورد ان ها ادامه دهند. وقتی در یک خانواده سیاسی چشم به جهان می‌گشایی باید یکسری نکات ایمنی را بدانی. مثلا بحث های رایج مهمانی ها از آب و هوا چطوره؟ شیفت می‌شود رویِ لایحه امروز مجلس را شنیدی؟ وقت شام معمولا بین دو نیمه و زمان استراحت است. هردو گروه بیشتر حول چقدر این غذا خوشمزه است، دستتون دردنکنه و نوش جانتون و تعارف نکنید بازم بکشید می گذرانند تا راند دوم مناظره شروع شود. مگر اینکه از بد شانس تلوزیون روشن باشد روی شبکه خبر! حالا سرسفره تحلیل و نقد اخبار به صورت زنده را شاهد خواهیم بود. وسط یک خانواده و فامیل فول سیاسی، من را تصور کنید. ادامه دارد... 🔻ادامه خاطره را در پست بعد بخوانید. 🔻عکس این پست از اینترنت است. 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 @golabbaton95
🖋️ بدون تعارف با من! ۱۶ ساله بودم. آن موقع ها سن قانونی رای دادن همین بود. رای اولی بودم. ذوق داشتم؛ چون تا حالا انجامش نداده بودم . از اینکه انقدر بزرگ شدم که قدرت تشخیص دارم و نظر و تشخیصم قابل احترام و مهمه و محسوب میشه خیلی خوشحال بودم. البته استرس هم داشتم. اولین انتخابات پیش رویم انتخابات مجلس بود. آماده شدم و همراه پدرم رفتیم، از پل هوایی خیابان هفت تیر رد شدیم، هنوز مثل الان تبدیل به میدان نشده بود، وارد شعبه شدم زیرزمین ساختمانی بود؛ در صف که ایستاده بودم یک دفعه دیدم از آخر صف صدای همهمه می‌آید. یک دوربین و گزارشگر اومده بود انگار. از لا به لای جمعیت سرک کشیدم. گزارشگر پشتش به من بود نمیدیمش. داشت با یک مسئول مصاحبه می‌کرد‌. از ازدحام سرها عمامه سفیدش را دیدم. کمی که جلوتر رفتم تشخیص دادم کیست. آقای اژه ایی رییس قوه قضاییه در میانه صف ایستاده بود و لبخندی روی لبش نشسته بود. صدای آقای گزارشگر را شنیدم که پرسید: چی شد که اومدید بین مردم رای بدید در یک شعبه عمومی؟ ایشان با خنده گفتند: جای دیگر ما رو راه ندادن! جمع همه همراهش خندیدند. وقتی برگشتم در صف خانم ها، تا سرجایم باایستم. خیلی مانده بود تا نوبتم شود‌. مدام جلو را نگاه می‌کردم تا ببینم چندنفر به مرحله اخر انداختن رای در صندوق رسیدند. ناگهان آقای گزارشگر را با میکروفون ابی رنگش رو به رویم دیدم. همان گزارشگر معروف بود. ادامه دارد...✨️ 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨ @golabbaton95
گُلابَتون
🖋️#خاطره_های_انتخاباتی۲ بدون تعارف با من! ۱۶ ساله بودم. آن موقع ها سن قانونی رای دادن همین بود. را
چقدر بزرگ شدیم صدای دینگ موبایل بلند می شود، چند باری پلک میزنم تا بتوانم ساعت گوشی را ببینم و به یاد بیاورم چرا این وقت صبح قرار است از خواب ناز بیدار شوم! با دوستان رای اولی مان قرار گذاشته بودیم که جز اولین رای دهنده ها باشیم. شناسنامه ام را از شب قبل روی میز گذاشته بودم. همانطور خواب آلود ماسک را روی صورتم تنظیم کردم که از کرونا هم در امان باشم. بیدارشدن صبح زود واقعا همت بزرگی بود برایم. از قبل حوزه ی انتخاباتی که قرار بود همدیگر را آنجا ببینیم انتخاب کرده بودیم، حرم حضرت معصومه (سلام الله علیها). با دیدن رفقا شوق و انگیزه ام چند برابر می شود. به سمتشان می روم و احوال پرسی مان مثل همیشه گرم و صمیمی است. صف طویلی را میبینم که انگار خستگی اول صبح را هیچ جوره درک نمی‌کنند. لرزش گوشی را توی دستم حس میکنم اسم زهرا روی صفحه اش نقش بسته است. تماس را وصل میکنم: +سلام زهراجان _ سلام عزیزم. کجایید؟ +چطور مگه؟ _ دارم میام پیشتون + اواا مگه چند ماه نمونده تا ۱۸ سالت هنوز؟ نمیتونی رای بدی که! _ اره. ولی دلم میخواد وقتِ رای دادن شما، کنارتون باشم. + چه کار خوبی کردی! بیا صحن صاحب الزمان (علیه السلام) 🔻ادامه خاطره را در پست بعدی بخوانید. 💛💚💛💚💛💚 @golabbaton95
گُلابَتون
#خاطره_های_انتخاباتی۳ چقدر بزرگ شدیم صدای دینگ موبایل بلند می شود، چند باری پلک میزنم تا بتوانم ساع
ادامه از ایده اش کیف کرده ام. حالا پا به پای ما جلو می آید تا برسیم به اتاق رای گیری. شوخی هایمان گل کرده و حتی خانم های کناری مان ریز ریز میخندند. دیگر داریم به در اتاق می رسیم ان جا که برگه های تعرفه را میدهند تا پر کنیم. شناسنامه هایمان را از خیلی وقت پیش در دست داریم. داریم میرویم که سرنوشت کشورمان را به اندازه ی یک رای خودمان و رای دیگرانی که این مدت برای رای دادن با هم حرف میزدیم، بسازیم و این پر از حس خوب است. حالا که از صف حیاط به داخل اتاق وارد شدیم، کاغذ رای را می‌گیرم. سعی میکنم زیبا ترین حالت خطم را روی کاغذ پیاده کنم. بعد از نوشتن آن را تا میزنم و با (بسم الله) زیر لب راهی صندوق میکنم. حس میکنم مسئولیتی سنگین را به سرانجام رسانده ام و بار بزرگی از روی دوشم برداشته شده است. لبخندی از عمق جان میزنم و بر میگردم به سمت دوستانم‌ کار آنها هم تمام شده. تصمیم میگیریم که برویم و خودمان را به یک خوردنی مهمان کنیم. کنار هم و همقدم راه میرویم. چقدر بزرگ شده ایم. مگر از دیروز که برای آخرین بار همدیگر را دیدیم چقدر میگذرد؟ 💛💚💛💚💛💚 @golabbaton95
رای من بدون اثر انگشت بدو بدو با کفش های کتونی نارنجی رنگم کوچه ها را رد می‌کردم تا برسم به مدرسه. نفس نفس می‌زنم از سرعتی که داشتم. خوشم می آید از اینکه وقتی میدوم به صورتم باد خنک تری می‌خورد. با مامان صبح زود رفتیم مدرسه من. فکر میکردم الان خانم کریمی معلم مان را میبینم. اما هیچ کدام از معلم ها نبودند. یادم آمد مادر چقدر دیشب التماس کرد زود بخواب صبح برویم رای بدهیم. با چشم های پف کرده روسریم رو جلو آینه گره زده بودم. کفش هایم را نصفه نیمه پا زدم و وقتی از خانه بیرون آمدیم خوابم پرید و تا خود مدرسه دویدم و هعی بر میگشتم مامان را نگاه می‌کردم که خیلی عقب نمانده باشد. توی صف که ایستادیم گفتم: مامان من رای بدما. گفت: باشه. تو برگه رو بغلت میکنم بنداز تو صندوق روی میز. پکر شدم‌. خوشم نمی امد وسط جمع بلندم کند. اصلا دلم میخواست از آن کاغذها به من هم بدهند. روی شناسنامه من هم مهر بزنند. انگشت اشاره ام مثل بقبه جوهری شود. خودم واقعی رای بدهم. به مامان گفتم من رای واقعی می‌خوام! - وا چه حرفا جلوتر یک پیر زنی با چادر گل گلی با یک کاغذ مچاله از مردم کمک می‌خواست. هرکسی مشغول پرکردن کاغذ خودش بود. مادرم زد روی شانه ام و گفت: حاج خانم رو صدا کن. پایین چادر گلگلیش را کشیدم و گفتم خانم مامانم کارتون داره. مادرم گفت: میخواید براتون بنویسم؟ + آخ خدا خیرت بده. چادر مادرم را می‌کشم و می‌گویم: من بنویسم، من بنویسم‌. پیرزن خنده اش میگیرد و می گوید: ها مگه تو سواد داری بچه؟ حرصم میگیرد و تند جواب می دهم: پس چی! من کلاس سومم. تازه ضرب و تقسیمم بلدم. مادرم درمانده به حاج خانم نگاه میکند . انگار بخواهد عوض من با چشمهایش از او عذرخواهی کند. حاج خانم برگه را میگیرد جلوی صورتم و می‌گوید: اینا رو دیشب عروسم برام نوشته از روی همینا بنویس. مادرم شرمنده می‌گوید: ببخشید حاج خانم. خط دخترم خوبه ها. خودمم اخرش چک میکنم درست باشه. کاغذ را گرفتم و اسم و فامیل ها را با دقت نوشتم. مامان همی با انگشت اشاره میکرد که اینجا حالا عدد هایی که میگم رو بنویس‌. پيرزن که با کمی شک نگاهمان میکرد، عاقبت برگه را گرفت. چندبار تکرار کرد: خداخیرت بده. پیربشی الهی. و با یک ماچ آبدار رهایم کرد. من ولی در ابرها بودم. فردا صبح که مدرسه ها واقعی باز شوند می روم و به مریم و سارا می گویم من رای داده ام! نمی دانم بدون انگشت جوهری حرفم را باور می‌کنند یا نه! 🎀🎀🎀🎀🎀🎀 @golabbaton95
رای من، بدون اثر انگشت بدو بدو با کفش های کتونی نارنجی رنگم کوچه ها را رد می‌کردم تا برسم به مدرسه. نفس نفس می‌زنم از سرعتی که داشتم. خوشم می آید از اینکه وقتی میدوم به صورتم باد خنک تری می‌خورد. با مامان صبح زود رفتیم مدرسه من. فکر میکردم الان خانم کریمی معلم مان را میبینم. اما هیچ کدام از معلم ها نبودند. یادم آمد مادر چقدر دیشب التماس کرد زود بخواب صبح برویم رای بدهیم. با چشم های پف کرده روسریم رو جلو آینه گره زده بودم. کفش هایم را نصفه نیمه پا زدم و وقتی از خانه بیرون آمدیم خوابم پرید و تا خود مدرسه دویدم و هعی بر میگشتم مامان را نگاه می‌کردم که خیلی عقب نمانده باشد. توی صف که ایستادیم گفتم: مامان من رای بدما. گفت: باشه. تو برگه رو بغلت میکنم بنداز تو صندوق روی میز. پکر شدم‌. خوشم نمی امد وسط جمع بلندم کند. اصلا دلم میخواست از آن کاغذها به من هم بدهند. روی شناسنامه من هم مهر بزنند. انگشت اشاره ام مثل بقیه جوهری شود. خودم واقعی رای بدهم. به مامان گفتم من رای واقعی می‌خوام! - وا چه حرفا جلوتر یک پیر زنی با چادر گل گلی با یک کاغذ مچاله از مردم کمک می‌خواست. هرکسی مشغول پرکردن کاغذ خودش بود. مادرم زد روی شانه ام و گفت: حاج خانم رو صدا کن. پایین چادر گلگلیش را کشیدم و گفتم خانم مامانم کارتون داره. مادرم گفت: میخواید براتون بنویسم؟ + آخ خدا خیرت بده. چادر مادرم را می‌کشم و می‌گویم: من بنویسم، من بنویسم‌. پیرزن خنده اش میگیرد و می گوید: ها مگه تو سواد داری بچه؟ حرصم میگیرد و تند جواب می دهم: پس چی! من کلاس سومم. تازه ضرب و تقسیمم بلدم. مادرم درمانده به حاج خانم نگاه میکند . انگار بخواهد عوض من با چشمهایش از او عذرخواهی کند. حاج خانم برگه را میگیرد جلوی صورتم و می‌گوید: اینا رو دیشب عروسم برام نوشته از روی همینا بنویس. مادرم شرمنده می‌گوید: ببخشید حاج خانم. خط دخترم خوبه ها. خودمم اخرش چک میکنم درست باشه. کاغذ را گرفتم و اسم و فامیل ها را با دقت نوشتم. مامان هعی با انگشت اشاره میکرد که اینجا حالا عدد هایی که میگم را بنویس‌. پيرزن که با کمی شک نگاهمان میکرد، عاقبت برگه را گرفت. چندبار تکرار کرد: خداخیرت بده. پیربشی الهی. و با یک ماچ آبدار رهایم کرد. من ولی در ابرها بودم. فردا صبح که مدرسه ها واقعی باز شوند می روم و به مریم و سارا می گویم من رای داده ام! نمی دانم بدون انگشت جوهری حرفم را باور می‌کنند یا نه! 🎀🎀🎀🎀🎀🎀 @golabbaton95