#والدین_بدانند👇👇
برخي از والدين، هنگام ازدواج جوانان به همه مشكلات «اقتصادي، شغل، مسكن، سربازي و...» فرزندشان فكر ميكنند مگر به خود مشكل مجرد بودن!!!
👈 يعني نميدانند كه نياز عاطفي و جنسی دو نياز بسيار اساسي است كه اگر ارضا نشود پشت سد خودشان، سِيلی از مشكلات مانند: روابط و دوستيهاي نامشروع، پرخاشگری، وابستگی عشقی مرضي، اعتياد و...به همراه دارد.
👈 مردي كه براي فرزندش تصميم ميگيرد كه الان نبايد ازدواج كني؛ دقيقاً مثل اين است كه به او بگويد تو گرسنه هستي نبايد تا وقتي من نگفتهام غذا بخوري چون تو هنوز متوجه نيستي من وقت خوردن را ميگويم. اين يعني «ميل خود» را «حق» دانستن.
✅ برخي از اين والدين ميگويند: زوجهاي زيادي را ديدهايم كه به دليل نداشتن شغل مناسب كارشان به طلاق كشيدهشده است و ما ميگوييم: ما هم مجردان زيادي را ديدهايم كه با داشتن شغل و وضع مالي خوب آلوده به مواد، و...شده اند و آرامش رواني ندارند. بنابراین نباید منتظر ماند تا همه چیز در حد کمال شود و ازدواج کرد چون نقصهای دیگری سبز می شود.
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🍃 @golbarg_ezdevaj
🌹خوشبختی بیرون از شما نیست
💟در قلب شماست
🌺 در احساس شماست
✨و شما خالق این #خوشبختی هستید
#نکات_آموزنده
🆔 @golbarg_ezdevaj
❤️ بسم رب الشهدا ❤
#شهید_ایوب_بلندی
#قسمت_سی_وپنجم
🌸 روز به دنیا آمدن فرزند سوممان، ایوب امتحان داشت،
این بار کنارم بود.
خودش من را بیمارستان رساند و بعد رفت سر جلسه ی امتحان.
وقتی برگشت محمد حسن به دنیا آمده بود.
حسن، اسم برادر شهید ایوب بود.
💕 چند وقتی بود توی شرکت پایانه های کل کشور، کاری گرفته بود.
هر بار می آمد خانه، یا دستش گل و شیرینی بود یا چیزی که شنیده بود برای مادر و فرزند خوب است مثل جگر.
برایم جگر به سیخ می کشید و لای نان می گذاشت.
لقمه ها را توی هوا می چرخاند و با شیطنت می خندید.😊
تا لقمه به دستم برسد.
می گفت:
"خانم یک وقت فکر نکنی این ها را برای تو درست کردم،
نخیر
همه اش برای بچه است..
🌼 به تلفن های وقت و بی وقتش از سر کار عادت کرده بودم.
حال تک تک مارا می پرسید.
هرجا که بود، سر ظهر و برای نهار خودش را میرساند خانه.
صدای بی وقت موتورش هم یعنی دلش تنگ شده و حضوری آمده حالمان را بپرسد.
🍀 وقتی از پله ها بالا می آمد،
اگر خانم نصیری،
همسایه مان توی راهرو بود نصف خبرهای خودش و محل کارش را برای او می گفت.
به بالا که می رسید من می دانستم درباره ی چه اتفاقاتی از او سوال کنم.
💠 دم در می ایستاد و لیوان آبی می خورد و می رفت
می گفتم:
+ "تو که نمیتوانی یک ساعت دل بکنی، اصلا نرو سر کار"
شب ها که برمی گشت،
کفشش را در می آورد و همان جلوی در با بچه ها سرو کله میزد.
🌷 لم میداد کنار دیوار و پشت سر هم
می گفت که چای و آب می خواهد.
لیوان لیوان چای می خورد.
برای همین فلاسک گذاشته بودم تا هر وقت اراده کند،
چای حاضر باشد.
می گفت: "دلم می خواهد تو آب دستم بدهی. از دست تو مزه ی دیگری می دهد.
می خندیدم:
+ "چرا؟مگر دستم را توی آن آب میشویم؟ ☺️😘
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👈با ما همراه باشید....
هر روز ، ساعت 15
@golbarg_ezdevaj
❣همسرانه
به گفتهی روانشناسان، شادترين زوج های جهان، ماهرترين افراد در "فراموش كردن نقاط ضعف همديگر" هستند...
اين كار نياز به بلوغ و پختگی فراوانی دارد.
#زندگی_مشترک
#خانواده
💟 @golbarg_ezdevaj
گلبرگ ازدواج
❤️ بسم رب الشهدا ❤ #شهید_ایوب_بلندی #قسمت_سی_وپنجم 🌸 روز به دنیا آمدن فرزند سوممان، ایوب امتحان
❤️ بسم رب الشهدا ❤️
#شهید_ایوب_بلندی
#قسمت_سی_وششم
🍄از وقتی محمد حسن راه افتاده بود کارم زیادتر شده بود.
دنبال هم می کردند و اسباب بازی هایشان را زیر دست و پا می ریختند.
آشغال ها را توی سطل ریختم.
ایوب آمد کنار دیوار ایستاد.
سرم را بلند کردم.
اخم کرده بود
گفتم: "چی شده؟"
گفت:
"تو دیگر به من نمیرسی...اصلا فراموشم کرده ای....
+ منظورت چیست؟
_ من را نگاه کن. قبلا خودت سر و صورتم را صفا می دادی.
مو و ریشش بلند شده بود.
🌹روی موهای نامرتب خودم دست کشیدم
+ "خیلی پر توقع شده ای، قبلا این سه تا وروجک نبودند.
حالا تو باید بیایی و موهای من را مرتب کنی. 😍
دلم پر بود.
چند روز پیش هم سر دستکاری کردن دوز قرص هایش بحثمان شده بود.
سرخود دردش که زیاد می شد، تعداد قرص هارا کم و زیاد می کرد.
🌺 بعد از چند وقت هم درد نسبت به مسکن ها مقاومت می کرد و بدنش به دارو ها جواب نمی داد.
از خانه رفتم بیرون.
دوست نداشتم به قهر بروم خانه آقاجون.
می دانستم یکی دو ساعت بیرون از خانه باشم، آرام می شوم.
رفتم خانه عمه، در را که باز کرد، اخم هایش را فوری توی هم کرد.
"شماها چرا مثل لشکر شکست خورده، جدا جدا می آیید؟
منظورش را نفهمیدم.
پشت سرش رفتم تو
🌼 صدای عمه با سر و صدای محمد حسین و هدی و محمد حسن یکی شد.
"ایوب و بچه ها آژانس گرفتند، آمدند اینجا
بالای پله را نگاه کردم
ایوب ایستاده بود.
+ توی خانه عمه من چه کار می کنی؟
با قیافه حق به جانب گفت:
_ "اولا عمه ی تو نیست و ...ثانیا تو اینجا چه کار می کنی؟ تو که رفته بودی قهر؟ 😐
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👈با ما همراه باشید....
هر روز ، ساعت 15
🌷 @golbarg_ezdevaj
#همسفر_تا_بہشٺ🌺
🌱 پاسداری از ازدواج، انفرادی نیست!
🌼 دختر و پسر باید سعی کنند پیوند #ازدواج را پاسداری کنند. وظیفهی آنها هم این نیست که بگوییم هر کاری یکی از آنها کرد، دیگری تحمل کند. نه، باید هر دو به هم کمک کنند تا این پاسداری صورت گیرد.
🌺 نمیشود بگوییم شوهر سهم بیشتری دارد یا زن سهم بیشتری دارد، نه، هر دو در حفظ این بنیان و در حفظ این اجتماع دو نفره، که بعدها به تدریج زیاد میشود، نقش دارند.
#مـــقـــام_مـــعـــظـــم_رهـبـــرے
#کلام_ولایت
❣ @golbarg_ezdevaj
💠نامه عاشقانه و جالب امام خمینی به همسرش📜
_________________________
😍 #امام_خمینی (س) در سال 1308 در 27 سالگی با خانم خدیجه ثقفی معروف به قدس ایران (1388-1292) فرزند آیت الله حاج میرزا محمد ثقفی #ازدواج کردند.
💐 آنگونه که از خاطرات خانم ثقفی و سایر اعضای خانواده امام بر می آید این ازدواج، #زندگی #عاشقانه ای را در پی داشت و امام خمینی در جایگاه یک روحانی بلندپایه و مبارز سیاسی در زندگی شخصی اش با عشق و احترام ویژه ای به پیمان #زناشویی اش با خانم ثقفی وفادار ماند. امام خمینی در سال 1312 عازم سفر حج شد و در بین راه نامه عاشقانه ای برای همسرش نوشته است که تصویر دیگری از بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران را مقابل چشم مخاطب قرار می دهد. متن کامل این نامه را در ادامه می خوانید:
" 🌹 تصدقت شوم؛ الهى قربانت بروم، در این مدت که مبتلاى به جدایى از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ] من با هر شدتى باشد میگذرد ولى بحمدالله تا کنون هرچه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیباى بیروت هستم؛ حقیقتاً جاى شما خالى است فقط براى تماشاى شهر و دریا خیلى منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالى به دل بچسبد.
💞 در هر حال امشب شب دوم است که منتظر کشتى هستیم، از قرار معلوم و معروف یک کشتى فردا حرکت میکند ولى ماها که قدرى دیر رسیدیم، باید منتظر کشتى دیگر باشیم. عجالتاً تکلیف معلوم نیست امید است خداوند به عزت اجداد طاهرینم که همه حجاج را موفق کند به اتمام عمل، از این حیث قدرى نگران هستیم ولى از حیث مزاج بحمدالله به سلامت، بلکه مزاجم بحمدالله مستقیم تر و بهتر است. خیلى سفر خوبى است جاى شما خیلى خیلى خالیست. دلم براى پسرت سید (مصطفی) قدرى تنگ شده است. امید است هر دو به سلامت و سعادت در تحت مراقبت آن عزیز و محافظت خداى متعال باشند اگر به آقا (پدر همسر امام) و خانمها(مادر و مادر بزرگ همسر امام) کاغذى نوشتید سلام مرا برسانید. من از قِبَل همه نایب الزیاره هستم.
💝 به خانم شمس آفاق (خواهر همسر امام) سلام برسانید و به توسط ایشان به آقاى دکتر (علوی) سلام برسانید. به خاور سلطان و ربابه سلطان سلام برسانید.
صفحه مقابل را به آقاى شیخ عبدالحسین بگویید برسانند.
ایام عمر و عزت مستدام. تصدقت، قربانت؛ روح اللَّه. "
📚 صحیفه امام، ج1، ص: 2
زمان: فروردین 1312/ذى القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.
مخاطب: ثقفى، خدیجه.
#همسرداری
_________________________
🆔 @golbarg_ezdevaj
گلبرگ ازدواج
💠نامه عاشقانه و جالب امام خمینی به همسرش📜 _________________________ 😍 #امام_خمینی (س) در سال 1308 د
#بدون_شرح
📨 نامه عاشقانه و جالب امام خمینی به همسرش📜
لطفا بخونید و منتشر کنید
___
سالروز ارتحال ملکوتی حضرت امام خمینی(ره) تسلیت باد.
@golbarg_ezdevaj
گلبرگ ازدواج
❤️ بسم رب الشهدا ❤️ #شهید_ایوب_بلندی #قسمت_سی_وششم 🍄از وقتی محمد حسن راه افتاده بود کارم زیادتر ش
❤️ بسم رب الشهدا ❤️
#شهید_ایوب_بلندی
#قسمت_سی_وهفتم
🌹نمی گذاشت دعوایمان به چند ساعت برسد.
یا کاری می کرد که یادم برود یا اینکه با هدیه ای پیش قدم آشتی می شد.
به هر مناسبتی برایم هدیه می خرید.
حتی از یک ماه جلوتر آن را جایی پنهان می کرد.
گاهی هم طاقت نمی آورد و زودتر از موعد هدیه م را می داد.
🌷 اگر از هم دور بودیم، می دانستم باید منتظر بسته ی پستی از طرف ایوب باشم.
ولی من از بین تمام هدیه هایش، نامه ها را بیشتر دوست داشتم.
با نوشتن راحت تر ابراز علاقه می کرد.
قند توی دلم آب، می شد وقتی می خواندم:
❤️ "بعد از خدا، تو عشق منی و این عشق، آسمانی و پاک است. من فکر می کنم ما یک وجودیم در دو قالب، ان شاالله خداوند ما را برای هم به سلامت نگاه دارد و از بنده های شایسته اش باشیم"❤️
🌸 برای روزنامه مقاله می نوشت.
با اینکه سوادش از من بیشتر بود، گاهی تا نیمه های شب من را بیدار نگه می داشت تا نظرم را نسبت به نوشته اش بدهم.
روزهای امتحان، خانه عمه پاتوق دانشجوهای فامیل بود غیر از خواهرم و دختر عمم، ایوب هم به جمعشان اضافه شد.
🌺 با وجود بچه ها ایوب نمی توانست برای، چند دقیقه هم جزوه هایش را وسط اتاق پهن کند.
دورش جمع می شدند و روی کتابهایش نقاشی می کشیدند.
بارها شده بود که جزوه هایش را جمع می کرد و میدوید توی اتاقش، در را هم پشت سرش قفل می کرد.
🍁صدای جیغ و گریه بچه ها بلند می شد.
اسباب بازی هایشان را می ریختم جلوی در که آرام شوند.
یک ساعت بعد تا لای در را باز می کردم که سینی چای را به ایوب بدهم،
بچه ها جیغ می کشیدند و مثل گنجشک که از قفس پرواز کرده باشند، می پریدند توی اتاق ایوب...
🌵 بعد از امتحان هایش تلافی کرد. آیینه بغل دوچرخه بچه ها را نصب کرد و برای هر سه مسابقه گذاشت.
بچه ها با شماره سه ایوب شروع کردند به رکاب زدن.
هر سه را تشویق می کردیم که دلخور نشوند.
⚜هدی، تا چند قدم مانده به خط پایان اول بود.
وقتی توی آیینه بغل نگاه کرد تا بقیه را ببیند افتاد زمین
ایوب تا شب به غرغرهای هدی گوش میداد که یک بند می گفت: "چرا آیینه بغل برایم وصل کردی؟
..لبخنـــد می زد ....
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👈با ما همراه باشید....
هر روز ، ساعت 15
🌷 @golbarg_ezdevaj
#موفقیت
آنقدر تکرار کن
آنقدر تمرین کن
تا بهــترین باشـی
تو کمکم تغییر خواهی کرد
شاید خودت خیلی متوجه نشوی
اما کمکم منحصر به فرد خواهی شد
#نکات_آموزنده
🆔 @golbarg_ezdevaj
💞🔹مهارتهای #انتخاب_همسر
👈 درجهبندی معیارها، متناسب با انتخاب خویش
✅ معیارهای ما باید دو درجه داشته باشد؛ معیارهای درجه یک و معیارهای درجه دو.
معیارهای درجه یک
معیارهایی است که حتّی اگر یکی از آنها در طرف مقابلم نبود، به راحتی و خیلی محکم میگویم: «نه» و از خیر ازدواج با او میگذرم.
👈 مثلاً یکی از معیارهای درجه یک دخترها این است که همسر آیندهشان معتاد نباشد. حالا اگر کسی به خواستگاری او آمده که معتاد است، امّا باقی معیارهای او را دارد، میگوید: «نه».
معیارهای درجه دو
معیارهایی است که میشود در آنها تساهل و تسامح کرد؛ یعنی اگر یک یا چند تا از آنها در طرف مقابل نبود، اشکالی ایجاد نمیشود. نام دیگر این معیارها را میتوان «معیارهای ترجیحی» گذاشت.
👈 مثلاً برخی دوست ندارند همسرشان دارای یک خانوادۀ شلوغ باشد؛ امّا این طور نیست که به هیچ وجه، طاقت چنین خانوادهای را نداشته باشند. به این میگویند، معیار درجه دو.
#قبل_از_ازدواج
@golbarg_ezdevaj 💕
گلبرگ ازدواج
❤️ بسم رب الشهدا ❤️ #شهید_ایوب_بلندی #قسمت_سی_وهفتم 🌹نمی گذاشت دعوایمان به چند ساعت برسد. یا کا
❤️ بسم رب الشهدا ❤️
#شهید_ایوب_بلندی
#قسمت_سی_وهشتم
🌸 دوباره ایوب بستری شد برای پیدا کردن قرص و دوایش باید بچه ها را تنها می گذاشتم.
سفارش هدی و محمد حسن را به حسین کردم و غذای روی گاز را بهشان نشان دادم و رفتم.
💕 وقتی برگشتم همه قایم شده بودند.
صدای هق هق محمد حسین ازپشت دیوار مرا ترساند.
با توپ زده بودند به قاب عکس عمو حسن و شیشه اش را خرد کرده بودند.
محمد حسین اشک هایش را با پشت دست پاک کرد:
"بابا ایوب عصبانی می شود؟"
🌵 روی سرش دست کشیدم
"این چه حرفی است!؟ تازه الان بابا ایوب بیمارستان است میتوانیم با هم شیشه ها را جمع کنیم.
ببینم فردا هم که باز من نیستم چه کار میکنی؟
مواظب همه چیز باش،
دلم نمیخواهد همسایه ها بفهمند که نه بابا خانه است و نه مامان و شما تنها هستید."
سرش را تکان داد "چشم"
🌷 فردا عصر که رسیدم خانه بوی غذا می آمد.
در را باز کردم،هر سه آمدند جلو، بوسیدمشان
مو و لباسشان مرتب بود.
گفتم: "کسی،اینجا بوده؟
محمد حسین سرش را به دو طرف تکان داد.
- نه مامان محمد حسن خودش را کثیف کرده بود، عوضش کردم.
هدی را هم بردم حمام
ناهار هم استامبولی پلو درست کردم.
🌹 در قابلمه را باز کردم، بخار غذا خورد توی صورتم. بوی خوبی داشت...
محمد حسین پشت سر هم حرف میزد:
"میدانی چرا همیشه برنج های تو به هم می چسبند؟ چون روغن کم میریزی.
سر تا پای محمد حسین را نگاه کردم.
🌺 اشک توی چشم هایم جمع شد.
قدش به زحمت به گاز می رسید.
پسر کوچولوی هفت ساله ی من، مردی شده بود.
ایوب وقتی برگشت و قاب را دید،
محمد حسین را توی بغلش فشار داد.
گفت:
"هیچ چیز آنقدر ارزش ندارد که آدم به خاطرش از بچه اش برنجد." ❤️
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👈با ما همراه باشید....
هر روز ، ساعت 15
🌷 @golbarg_ezdevaj