گلبرگ ازدواج
❤️ بسم رب الشهدا ❤️ #شهید_ایوب_بلندی #قسمت_بیست_وششم 🌞 چند روز بعد کارهای اعزامش درست شد و از
❤️ بسم رب الشهدا ❤️
#شهید_ایوب_بلندی
#قسمت_بیست_وهفتم
💢 چند سال بعد که هدی را باردار شدم هم می دانست فرزندمان دختر است...
مامان و آقاجون کنارم بودند، اما این، دلتنگیم برای ایوب را کم نمی کرد.
روزها با گریه می نشستم شش هفت برگه امتحانی برایش می نوشتم،
ولی باز هم روز به نظرم کشدار و تمام ناشدنی بود...
🔮 تلفن زد..
همین که صدایش را شنیدم، بغض گلویم راگرفت.
+ "سلام ایوب"
ذوق کرد. گفت:
_ "صدایت را که می شنوم، انگار همه دنیا را به من داده اند"
زدم زیر گریه..
+ "کجایی ایوب؟پس کی برمیگردی؟"
_ میدانی چند روز است از هم دوریم؟ من حساب دقیقش را دارم. دقیقا بیست و پنج روز.
حرفی نزدم.
صدای گریه ام را می شنید.
_ شهلا ولی دنیا خیلی کوچک تر از آن است که تو فکرش را می کنی. تو فکر میکنی من الان کجا هستم؟
با گریه گفتم:
+ "خب معلومه، تو انگلستانی، من تهران
خیلی از هم دوریم ایوب.
_ نه شهلا، مگر همان ماهی که بالای سر تو است بالای سر من نیست؟ همان خورشید، اینجا هم هست. هوا، همان هوا و زمین، همان زمین است.
اگر اینطوری فکر کنی، خیالت راحت تر می شود. بیا شهلا از این به بعد سر ساعت یازده شب هر دو به ماه نگاه کنیم. خب؟
📍تا یازده شب را هر به هر ضرب و زوری گذراندم.
شب رفتم پشت بام و ایستادم به تماشای ماه...
حالا حتما ایوب هم خودش را رسانده بود کنار پنجره ی اتاقش توی بیمارستان و ماه را نگاه میکرد.
⚜ زمین برایم یک توپ گرد کوچک شده بود که می توانستم با نگاه به ماه از روی آن بگذرم و برسم به ایوبم...
به مَردم... 😍
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👈با ما همراه باشید....
هر روز ، ساعت 15
🌷 @golbarg_ezdevaj