گلبرگ ازدواج
❤️ بسم رب الشهدا ❤️ #شهید_ایوب_بلندی #قسمت_سی 💟 چند روز قبل از عمل دست ایوب حساب کتاب می کردم، با
❤️ بسم رب الشهدا ❤️
#شهید_ایوب_بلندی
#قسمت_سی_ویکم
🌴 وقتی برگشتیم ایران،
ایوب رفت دنبال درمان فکش تا بعد برود جبهه.
دوباره عملش کردند...
از اتاق عمل که آمد صورتش باد کرده بود. دور سر و صورتش را باند پیچی کرده بودند...
گفتم محمد حسین خیلی بهانه ات را می گرفت.
_ حالا کجاست؟؟
+ فکر کنم تا الان پدر نگهبان را در آورده باشد.
رفتم محمد حسین را بگیرم صدای گریه اش از طبقه پایین می آمد.
🌻تا رسیدم گفت:
خانم بیا بچه ات را بگیر
نشست و جای کفش محمد حسین را از روی شلوارش پاک کرد...
+ زحمت کشیدید آقا
اشک هایش را پاک کردم.
+ بابا ایوب خیلی سلام رساند، بالا مریض های دیگر هم بودند که خوابیده بودند. اگر می آمدی آنها را هم بیدار می کردی...
صدای ایوب از پشت سرم آمد
_ سلام بابا
🍄 برگشتم، ایوب به نرده ها تکیه زده بود و از پله ها به زحمت پایین می آمد.
صدای نگهبان بلند شد.
- آقا کجاا؟؟
محمدحسین خیره شد به سر بزرگ و سفید ایوب که جز کمی از لب و چشم هایش چیز دیگری از آن معلوم نبود.
محمد حسین جیغ کشید و خودش را توی چادرم قایم کرد...
ایوب نرده ها را گرفت و ایستاد.
_ بابایی، من برای اینکه تو را ببینم این همه پله را آمدم پایین، آنوقت تو از من می ترسی؟
🌿 محمد حسین بلند بلند گریه می کرد.
نگهبان زیر بغل ایوب را گرفت و کمکش کرد تا از پله ها بالا برود.
رنگ ایوب از شدت ضعف زرد شده بود.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👈با ما همراه باشید....
هر روز ، ساعت 15
🌷 @basiratafzayi