گلبرگ ازدواج
❤️ بسم رب الشهدا ❤ #شهید_ایوب_بلندی #قسمت_هفدهم 💜 از چلو کبابی که بیرون آمدیم .. اذان گفته بودند
❤️ بسم رب الشهدا ❤️
#شهید_ایوب_بلندی
#قسمت_هجدهم
💕 گفتم:
+ فکر کردم برادر بلندی که می خواهد مدام اینجا باشد!،
خب درست نیست، هم شما ناراحت می شوید هم من معذبم.
مامان گفت: آقا جونت را چه کار می کنی؟
یک شیرینی دادم دست مامان...
+ شما اقاجون را خوب می شناسی، خودت می دانی چطور به او بگویی.
🎂 بی اجازه شان محرم نشده بودیم.
اما بی خبر بود و جا داشت که حسابی دلخور شوند.
نتیجه صحبت های مامان و توجیه کردن کار ما برای آقاجون این شد که اقاجون ما را تنبیه کرد.
با قهر کردنش....
🌵 مامان برای ایوب سنگ تمام می گذاشت.
وقتی ایوب خانه ی ما بود، مامان خیلی بیشتر از همیشه غذا درست می کرد.
می خندید و می گفت:
- الهی برایت بمیرم دختر، وقتی ازدواج کنی فقط توی آشپزخانه ای.
باید مدام بپزی بدهی ایوب.
ماشاءالله خیلی خوب می خورد.
💖 فهمیده بودم که ایوب وقتی که خوشحال و سرحال است، زیاد می خورد.
شبی نبود که ایوب خانه ی ما نماند. و صبح دور هم صبحانه نخوریم ...
❤️ سفره صبحانه که جمع شد، آمد کنارم، خوشحال بود.
_ دیشب چه شاعر شده بودی، کنار پنجره ایستاده بودی.
چند تار مو که از رو سریم افتاده بود بیرون، با انگشت کردم زیر روسری
+ من؟ دیشب؟
یادم آمد، از سرو صدای توی حیاط بیدار شده بودم...
دوتا گربه به جان هم افتاده بودند و صدای جیغشان بلند شده بود.
🌸 آقاجون و ایوب تو هال خوابیده بودند.
نگاهشان کردم، تکان نخوردند.
ایستادم و گربه ها را تماشا کردم.
ابروهایم را انداختم بالا
+ فکر کردم خواب بودید، حالا چه کاری می کردم که می گویی شاعر شده ام؟؟
_ داشتی ستاره ها را نگاه می کردی.
نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم😄
+ نه برادر بلندی، گربه های توی حیاط را نگاه می کردم.
وا رفت.
_ راست میگویی؟؟
+ آره
هنوز می خندیدم.
💠 سرش را پایین انداخت.
_ لااقل به من نمی گفتی که گربه ها را تماشا می کردی.
خنده ام را جمع کردم.
+ چرا؟ پس چی می گفتم؟
دمغ شد.
_ فکر کردم از شدت علاقه به من نصف شبی بلند شدی و ستاره ها را نگاه می کردی.... 😕
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👈با ما همراه باشید....
هر روز ، ساعت 15
🌷 @golbarg_ezdevaj